سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


«قسمت پنجم گودال‌های یخی»


دنیا احساس می‌کرد بیشتر از ده دقیقه نیست که با هم صحبت می‌کنند اما ساعتش را که نگاه کرد، صاف ایستاد و با نگرانی گفت:«چه زود ساعت رفت!»

و بدو بدو در دنیایی دیگه به سمت خانه رفت. احساس می‌کرد بر روی ابرها راه می‌رود. در دنیایی آزاد و بی‌وزن. انگار سبک شده‌بود درست مثل یک پر! یک برگ بی‌شاخ و ساقه! یک رؤیای شیرین و زیبا که دوست نداشتی با طلیعه صبح از هم پاره شود و تمام گردد!

نگاه شاهین مثل تابلویی جلوی چشمش بود و حرف‌هایش بارها و بارها در ذهن خوشحالش مرور می‌شد!

زودتر از آن‌چه فکر می‌کرد به خانه رسید.

سریع به آشپزخانه دوید تا به مادر و زن‌برادرها کمک کند. برعکس همیشه فرز و تند بود. خوشحالی از سر و صورتش داد می‌زد.

زهره گفت:«شنگولی دنیا جان؟!! شنیدم شاهین خوشبختی رو شونه‌هات نشسته؟!»

دنیا فهمید که سعید به زهره گفته. برای همین گفت:«واه، من کی ناراحت بودم؟»

-ناراحت که نه، اما ... معلومه خوشحالی!»

منیژه گفت:«چه خبره؟ باز من آخرین نفرم که خبر دارم؟!»

مادر سریع به فریاد دنیا رسید و گفت:«خبری نیست بابا! خونه آدم دختردار ، خواستگار میاد و میره. این خبر تازه‌ای نیست که شما آخریش باشی»

-پس خواستگاره؟

-نه مادر، بود. دنیا بهش جواب رد داد.

زهره پرسید:«چرا دنیاجان؟ بچه به اون خوبی! »


دنیا نگاهی به مادر انداخت و با خوشحالی مرموزی گفت:«مامان، شاهین امروز دوباره اومده بود.»

مادر که کنجکاو شده‌بود گفت:«خب؟»

-هیچی مامان من راستشو بهش گفتم. گفتم شاید خودش با شنیدن ماجرا بکشه عقب اما انگار اصلا براش مهم نبود. بازم روی خواستگاری اصرار کرد. قرار شد مامانش زنگ بزنه و قرار خواستگاری بذارن.

زهره با خوشحالی گفت:«مبارکه!»

منیژه پرسید حالا این شاهزاده‌ای که افتخار پیدا کردند کیه؟

زهره سریع گفت:«من همیشه گفتم این سعیده خیلی خوش‌شانسه اما هیچ کی باور نمی‌کنه! این آقا یه دونه پسره، تک فرزنده ، کارمند بانکه و خیلی هم خوش‌تیپ و خوشکله»


منیژه که انگار کمی حسودی گرفته‌بودش گفت:«از کجا پیداش کردی؟»

مادر دوباره وسط آمد و گفت:«دنیا پیداش نکرده مادر، اون دنیا رو پیدا کرده»

-حالا چه فرقی می‌کنه؟

-در عطاری دنیا رو دیده و خوشش اومده

-آدم خوبی هست؟

زهره گفت:«آره بابا. آشنای محلیه. سعید خیلی وقته خودشو مادر و پدرشو می‌شناسه. فعلا که الی‌الظاهر خیل مهربون وساده و صمیمیه»

-به غریبه به این راحتی نمیشه اعتماد کرد اونم با شرایطی که اون داره آدم بایدمواظب باشه کلکی در کارش نباشه

مادر که از طرز صحبت منیژه ناراحت شده‌بود گفت:«شما هم مادر غریبه بودید. خدا به آدم عقل داده! بلاخره یه خونه و یه آدرس و محل کار داره، میریم تحقیق می‌کنیم»

منیژه رو به دنیا کرد و گفت:«مریضیتو بهش گفتی»

دنیا که از سوال منیژه ناراحت شده‌بود، بدون این که سرش را به طرفش برگرداند گفت:«آره بهش گفتم»

-اون چی گفت؟

-گفت اصلا براش مهم نیست و کمکم می‌کنه که خیلی اذیت نشم.

-پسرا همشون اولش همینن. کله‌شون داغه و هزار وعده و وعید می‌دن اما به جای جاش که می‌رسن، جاخالی می‌دن و درمیرن!


مادر که متوجه ناراحت شدن دنیا شد در جواب منیژه گفت:«همه مثل هم نیستن مادر. بعدش هم هنوز که نیومدند و از نزدیک ندیدیمشون. تا نیان و نرن هم نمیشه هیچ قضاوت و پیش‌داوری کرد»

-به هرحال خیلی مواظب باشید. آدم می‌ترسه

آن شب هر کسی یک چیز گفت. یکی خوش‌بینانه و مثبت به این ماجرا نگاه کرد و یکی مثل منیژه از اول آیه یأس خوند و تا آخر هم تکرار کرد.

برادرها تا توانستند سر به سر دنیا گذاشتند و گفتند و خندیدند.

اما بیشتر از همه حرف‌های منیژه بود که ذهن دنیا را مشغول کرده‌بود.

چرا شاهین این همه پافشار و مصرانه به دنبال او بود؟ آیا واقعا اونو دوست داره یا کلکی در کارشه؟ اگه کلکی در کارش باشه، چی میشه؟ چی کار باید بکنم؟ و هزاران فکر ناجور دیکه


برادرها که رفتند مادر پیش دنیا آمد و خیلی مهربان و عاقل به دنیا گفت:«دلتو بد نکن مامان! ما تا جایی که بتونیم، تحقیق و پرس وجو می‌کنیم. بقیه‌اش هم توکل کن به خدا! مسئله غریبه و آشنا نیست مادر! یه وقتایی یه غریبه ناآشنا خیلی بهتر از آشنایی که می‌دونی خوب نیست و چون فقط آشناست باهاش وصلت‌کار می‌شی! نه اینکه هر غریبه‌ای خوبه اما همیشه تو آشنا و فامیل خواستگار خوب پیدا نمیشه و برای غریبه هم می‌شه تحقیق کرد.

ما این همه فک و فامیل داریم کدومشون اسم ما رو آوردند؟ از حرفای منیژه ناراحت نشو. خوبیه منیژه اینه که نمی‌تونه حسادتشو، قایم کنه ومیریزه بیرون. اون موقع آدم می‌فهمه واقعا خواستگار خوبی براش اومده که قابل حسادته!

و خندید

دنیا با حرف‌های مادر کمی آرام شده‌بود. با این جهت باز هم پرسید نکنه مامان کلکی زیر سر داشته‌باشه؟

-چه کلکی مادر؟! یعنی هیچ کس تو این دنیا نمی‌تونه عاشق یکی بشه بدون کلک و کلوک؟

-نه منظورم این نیست

-پس منظورت چیه مادر؟ بذار دخترم بیان از نزدیک ببینیمشون و باهاشون یه چند وقت رفت و آمد کنیم بعد قضاوت کن. شاید واقعا آدم‌های ساده و صمیمی باشند و این آقا هم با اولین نظر خواستگار تو شده‌باشه!

هرچقدر درباره‌اش بد فکر کنی فقط خودتو اذیت کردی! فقط یه کم صبر به دلت راه بده و دندان به جگر بگیر تا ببینیم چی پیش میاد.


بلاخره روز موعود رسید و شاهین با پدر و مادر به خواستگاری دنیا آمد.

تا وارد شدند، زهره نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و سریع به اتاق پیش دنیا آمد!

دنیا که از دهان باز و خنده زهره متعجب شده‌بود، پرسید چی‌شده؟

-وای دنیا ..! برو ببین چه دسته گلی برات آورده!! دسته گل که نیست یه درخت برات آورده! جعبه شیرینی که دست مادرش هست این قد بزرگه که بنده خدا،‌پشتش گم شده!

و با خنده ادامه داد، خدا شانس بده دنیا جان! داداشت روزی که اومد خواستگاری من توی یه پاکت شیرینی گرفته‌بود و از باغچه همسایه گل کنده ‌بود!

و هی گفت و هی خندیدند.

مادر دنیا را صدا زد.

دنیا دست و پا لرزان و خیس عرق پاشد و شالش را روی سرش جا به جا کرد و با سینی چای به پذیرایی رفت.


مادر داماد تا دنیا را دید، از خوشحالی سر پا ایستاد و با خنده و خوشحالی گفت:«ماشاءالله!!! ماشاءالله!! دخترم ! نمی‌دونی دیشب تا صبح خوابم نبرد که ببینم دختر مورد پسند شاهینم کیه!

و جلو آمد و دنیا را بغل کرد و بوسید.

با این حرکت مادر شاهین، مادر، اشک در چشم‌هایش جمع شد. احساس می‌کرد که حرف‌های مادر شاهین از ته دلش است و با هزار امید و آرزو به دنیا نگاه می‌کند و می‌بوسدش!

پدر شاهین نیز خیلی آرام و خوش‌حال، سلام دنیا را جواب داد . نگاهش از روی دنیا بریده نمی‌شد!


تنها کسی که این وسط سرش پایین بود و از خجالت بلند نمی‌شد، شاهین بود!

مادر شاهین با چنان مهربانی به دنیا نگاه می‌کرد که دنیا دست و پایش را گم‌کرده‌بود و نمی‌دانست به کجا نگاه کند!

از هر دری گفتند و شنیدند جز حرف اصل کاری


پدر شاهین پرسید،‌ پدر عروس خانم نیستند؟

مادر با بغضی دردناک گفت:«پدر دنیا جان، عمرشونو دادند به شما. دنیا دو سالش بود که پدرش از دنیا رفت»

-خدا رحمتشون کنه. مریض بودند؟

-نه حاج‌آقا. سکته کردند.

-خدا بیامرزدشون. ببخشید ناراحتتون کردیم!

-نه، خواهش می‌کنم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!


مادر شاهین گفت:«بیاین بریم سر اصل مطلب. این شاهین من الان خون خونشو می‌خوره!

این آقا شاهین ما، پسر خود شماست. بچه خوب و ساده و صادقیه! کارمنده بانکه و یک دل نه صد دل عاشق دنیا جان شده!

همه ما رو تو این محل می‌شناسن. نزدیک سی ساله تو همین محلیم. همسایه‌ها ما رو خوب می‌شناسن. از هر کی دلتون می‌خواد سؤال کنید. چیز پنهان و قایمی نداریم. ماییم و همین آقا شاهین که خدا بعد پونزده‌ سال به ما داد.

ما فقط همین یه بچه رو داریم و چشم امیدمون فقط به همین آقا شاهینه! مطمئن باشید دنیا جان روخوشبخت می‌کنه. پسرم، خیلی مهربونو دلسوزه! فک نکنید چون یکی‌ یک‌دونه بوده، لوسش کردیم! همه کاری تو خونه انجام میده. آشپزیش از من بهتره. کوچیکتر که بود می‌ذاشتمش می‌رفتم بیرون وقتی برمی‌گشتم، خونه رو مثل آینه می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم!

دست و دل‌بازم هست. خودش نداره اما برای اطرافیانش هر چی لازم دارن جور می‌کنه.

نمی‌خوام به خدا تعریفشو بکنم اما می‌خوام خیال شما رو از جانب شاهینم مطمئن کنم! آزارش تا حالا به مورچه هم نرسیده! خیالتون راحت راحت باشه!


سعید سریع گفت:«شما هم خیالتون از دنیای ما راحت باشه! درسته آشپزیش خوب نیست اما خوش‌سلیقه‌ است! هر چیزی نمی‌خوره!

با این حرف سعید، همه زدن زیر خنده

مادر شاهین گفت:«پسر من هم خوش سلیقه‌ است! دنیاجان رو که دیدم فهمیدم هنوزم خوش سلیقه است!

شما هرچی بگید ما جز چشم هیچی نمی‌گیم! دلم می‌خواد خوش‌بختی پسرمو با چشمام ببینم. جز این آرزوی دیگه‌ای ندارم.


مادر دنیا که از این دیدار اول، خیلی خوشحال و شاد به نظر می‌رسید گفت:«شما هرچی بگید، به روی چشم ماست! ما هم جز خوشبختی دنیاجان آرزویی نداریم! هرچی قسمتشون باشه و مصلحت خدا!

در دل دنیا و شاهین بشکن بشکنی بود که نپرس! به خصوص وقتی که مادر شاهین اجازه خواست تا با هم صحبت کنند.

روبه روی هم که قرار گرفتند انگار همه چیزهایی که دنیا برایش روزها فکر کرده‌بود و نقشه‌کشیده‌بود، یک آن از توی ذهنش پاک شده‌بودند و هیچی به یادش نمی‌آمد فقط می‌توانست به سؤال‌های شاهین پاسخ دهد.

-شما دوست دارید جشنمونو چطوری بگیریم؟

دنیا که با این سؤال شاهین جا خورده‌بود گفت:«کدوم چشن؟»

-جشن عروسیمون دیگه

-شما چه زود رفتید سر عروسی!

-زود رفتم؟ می‌دونید من ازکیه دارم نقشه عروسی و چشن و خونمونو می‌کشم؟

-به این زودی که نمی‌رن سر عروسی اول باید بله را بگیرید و بله را بگویید بعد هی بیایم و بریم تا همو بیشتر بشناسیم بعد بزرگا حرفاشونو بزنن بعد اگه تفاهمی بود جشن.


-این طوری که من موهام سفید میشه و دندونام سیاه

دنیا لبخندی زد و گفت:«نه به حرف طولانی به روز، زود میشه

-من که بله‌مو گفتم. مامانم که گفت هرچی شما بگید باشه روی چشم. دیگه منتظر چی هستید؟

-نمی‌خواید از آرزوهاتون از خودتون از گذشته‌تون، کلا از خودتون چیزی بگید؟


شاهین لبخند عجله‌ای زد و گفت:«من که معرف حضورتون هستم. آینده و آرزومم، فقط شمایید بقیه‌شو خدا درست می‌کنه

گذشته‌ها هم که تا یادم میاد کوچیک بودم و بازیگوش. همین!

-یعنی نمی‌خواید از من چیزی بدونید؟

-مثلا چی؟

-کی هستم؟ چی دوست دارم؟ چی ‌می‌خوام؟ اخلاقم چیه؟ و ... خیلی چیزهای دیگه ...

-خب شما، شمایید. هر چی هم دوست دارید من براتون مهیا می‌کنم. اخلاقتون هم دوست دارم چیزهای دیگه‌ام خصوصیه من فضولی نمی‌کنم.

صدای خنده بلند شاهین و دنیا از اتاق شنیده‌می‌شد. مادر فهمید دنیا متوجه سر و صداشون نیست برای همین آهسته به در زد و دنیا را صدا کرد.

آن شب، شب رویایی دنیا بود! تا به حال آن همه نخندیده ‌بود! شاهین با حرف‌ها و شوخی‌هایش، لب‌های دنیا را برای ساعتی به عمق خنده کشانده‌بود! احساس می‌کرد بهترین و واقعی‌ترین دوستی و عشق را در عمرش احساس کرده و در دست دارد! با خودش تصمیم گرفت حالا که شاهین همه چیز و همه آرزویش را در او خلاصه کرده، او هم ، همه آرزو و احساسش را برای او خرج کند و تمام سعیش را بکند که بهترین روزها را برای این یکی‌یک‌دانه، بیافریند و خلق کند.


بعد رفتنشان سعید گفت:«من که خیلی ازشون خوشم اومد. معلوم میشه خیلی آدمای خوب و باصفایی هستند.»

زهره گفت:«آره آدمای خوبی معلوم می‌شدند. ولی نباید عجول بود. از سر فرصت و باصبر باید یه پرس و جو داشته‌باشیم تا خیالمون راحت بشه!

من فقط از قیافه مادره خوشم اومد! همچین با اشتها به دنیا نگاه می‌کرد که آدم خنده‌اش می‌گرفت!

ولی دنیا جان به چشم برادری، پسر خوش‌تیپ و قشنگیه خیلی باید مواظب باشی از چنگت درش نیارن!


مادر، دنیا را محکم بغل گرفت و گفت:«یعنی تو هم می‌خوای تنهام بذاری و بری؟! من دیگه فکر می‌کردم تو رو می‌تونم برای خودم نگه دارم!»

سعید خندید و گفت:«مامان، از خدات باشه یکی این تنبلو از سرت کم کنه!

دنیا گفت:« سعید؟»

و دنبال سعید کرد. علی کوچولو هم به همراه عمه دنبال پدرش کردند و سعید را زمین زدند و تا جایی که می‌خورد، مشت و مالش دادند.


دنیا، دلش می‌خواست تمام آن چه را که آن شب دیده و شنیده‌بود، احساس کرده‌بود ولمس کرده‌بود، واقعیت باشد! می‌ترسید بخوابد و صبح بیدار شود و ببیند همه این‌ها یک رؤیای زیبا بوده که پایان پذیرفته!

و صبح شد و دید همه آن چه بر او گذشته‌بود، نه رؤیا،‌ که حقیقتی زیبا و دوست‌داشتنی بوده!


در این میان خیلی‌ها آمدند و خیلی قصه‌ها و غصه‌ها گفتند و رفتند، اما دنیا جز باور خودش، چیزی را باور نمی‌کرد. می‌دید که مادر نیز باور او را باور دارد و به دیده شک در آن نگاه نمی‌کند. برای همین دلش محکم می‌شد که اشتباه نکرده و صورت فلکی بر سعادت و خوشبختی او به آسمان، ستاره‌باران نشسته‌است!


یکی دو هفته‌ای رفتند و آمدند. مهمان شدند و مهمانشان کردند. از همسایه پرسیدند و از همکار. از دوست و غریبه. هر کسی اسمشان را می‌شنید، به آن‌ها، تبریک می‌گفت و تعریف می‌کرد!


سور و سات جشن عقد را چیدند و لباس عروسی بر تن دنیا رفت.

دنیا که وارد تالار شد، کسی باورش نمی‌شد که این همان دنیا هفته‌ پیش است. زمین تا آسمان فرق کرده‌بود. چشمانش از میان کرک و پشم‌های صورتش، سردرآورده‌بود و به درشتی و زیبایی می‌درخشید.

اندام لاغر و نحیفش در لباس عروسی، خیلی زیبا و قشنگ بود. اگر هر چی بلد نبود، خوب می‌رقصید و این خیلی تکش کرده‌بود!


خیلی زیبا شده‌بود! انگار عروسی بهش اومده‌بود! دنیا، دنیای دیگری شده‌بود و این را بیش از همه شاهین می‌فهمید!

همان اول که شنل دنیا را برداشت با دنیایی از شگفتی به دنیا خیره شد و گفت:«فکر کنم اشتباهی یکی دیگه رو آوردم! ببخشید الان برتون می‌گردونم!»


دنیا خندید و گفت:«تو هیچ وقت جدی نمیشی!؟ »

-نه به خدا! اگه صدات نبود فکر می‌کردم واقعا اشتباه کردم!

شب عقد دنیا، شب پر ستاره‌ای بود که دنیا هر چی آرزو می‌کرد، سریع و بی وقفه در کنارش می‌دید! جوانی رعنا و زیبا، که تمام قلبش را خالصانه و بی‌دریغ، تمام نگاهش را بی‌هرزگی و آلودگی، به او دوخته‌بود و دستان سرد او را گرم در دست گرفته‌بود و برای لحظه‌ای، رها نمی‌ساخت! انگار می‌ترسید کسی آن را از دستش برباید یا خواب باشد و بیدار شود!


 

ادامه دارد

ممنون از مهرتان






موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 94 اردیبهشت 2 :: 7:39 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«قسمت چهارم گودال‌های یخی»


دنیا تا متوجه آمدن شاهین به سمت مغازه شد، سرش را پایین انداخت و زیر چشمی منتظر ورود شاهین شد.

شاهین به جلوی مغازه که رسید، نگاهی به دنیا انداخت و صورت جوان و عاشقش را درهم کشید و راهش را با ناراحتی کج کرد و رفت. بی‌آن که برای یک بار به عقب برگردد و نگاه کند.

دنیا جا خورده‌بود، انتظار داشت تا شاهین وارد شود و از او علت نه گفتنش را بپرسد اما شاهین این کار را نکرد و رفت.

سعید وارد مغازه شد. نگاهی خاموش به دنیا انداخت و گفت:«بهش گفتم که قصد ازدواج نداری و دوست نداری به این زودی‌ها ازدواج کنی. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی ناراحت شده‌بود به من گفت میاد با خودت صحبت کنه اما نمی‌دونم چرا نیومد تو؟!»


-این‌طوری بهتر شد اگه میومد تو و می‌خواست با من صحبت کنه، روم نمی‌شد. همین‌طوریش هم دست و پام کلی لرزید و ترس ورم داشته‌بود!

از صدای دنیا معلوم بود که خیلی ناراحت است و سعید برای این که به این ناراحتی پایان بدهد سر حرف‌های دیگه را بازکرد و از هر جا و از هر چیزی گفت تا حواس دنیا را پرت کند. دنیا هم تلاش می‌کرد تا با همراهی و خوش‌جوابی به سعید نشان دهد که حواسش پرت شده و برایش اصلا مهم نیست که چی شده و چی پیش آمده!

اما ته دلش دنیایی پر از داد و فریاد بود که منتظر فرصت خالی کردن بود!

سعید آن شب دنیا را به خانه رساند. دنیا با یک بار پر از غم ولی ساکت، کنار سفره نشست. با غذا فقط بازی کرد و قاشق را دور بشقابش دور داد و دور داد تا زمان خوردن به پایان برسد.

مادر متوجه غذا نخوردن دنیا شد. با سر پرسید چرا نمی‌خوری؟

-خوردم مامان خیلی خوشمزه بود! دستت درد نکنه

و برای این که زود به روی تخت پناه نبرد، پای تلویزیون و فیلم نشست تا مثلا سرحال و شاد نشان دهد.

صدای تلفن مادر را به آشپزخانه کشاند.

صدای بلند تلویزیون مانع از این بود که صدای مادر شنیده شود.

دنیا چنان در دنیای خیالش، نه در دنیای فیلم، غرق بود که مادر را در کنارش احساس نکرد و مادر مجبور شد، پایش را تکان دهد تا دنیا صدای مادر را بشنود.

-خب دنیا خانم، من باید خبر خواستگارتو از دیگران بشنوم؟!!

دنیا که تازه متوجه حرف مادر شده‌بود، فهمید که سعید داستان را برای مادر گفته برای همین خودش را جمع و جوری کرد و قیافه مظلومانه به خود گرفت که:«نه مامان به خدا! می‌خواستم بهتون بگم اما خیلی مهم نبود. تموم شد!»

-کجا تو رو دیده؟

-در مغازه

-حالا چرا نه گفتی؟

-مامان!!!....

سعی کرد جلوی مادر خیلی ناراحتی‌اش را بروز ندهد و با قیافه‌ای بی‌تفاوت و بی‌محل به مادر نشان دهد که برایش این خواستگار مهم نیست برای همین ادامه داد

-به تیپ ما نمی‌خورد

-چرا؟ مگه ما چمونه مادر؟

-نه مامان جان! چیزیمون نیست اما ...

-اما چی دنیا جان؟

-مامان، اون تک دونه پسره ! راستش خوش تیپ و خوش هیکل هم هست و توی بانک هم کار می‌کنه

- خوب باشه مادر تو هم تک دونه دختری و خوش تیپ و خوش هیکل و توی عطاری کار می‌کنی!!

دنیا که دید مادر از قیافه حق به جانب و برای دل‌خوش کردن او دارد صحبت می‌کنه کمی درهم شد و گفت:«مامان من شکی به خانواده و کار و تیپ و قیافه ندارم ولی...

مادر می‌دونست دنیا می‌خواهد چی بگه برای همین منتظر بقیه حرف دنیا شد و هیچی نگفت..

-ولی ... و سرش را گذاشت روی شانه مادر و شروع کرد به گریه کردن!

دنیا که گریه می‌کرد، مادر نیز آرام و بی‌صدا، اشک می‌ریخت.

-دنیا مامان‌جان! چقدر خودتو اذیت می‌کنی عزیزم! دنیا که به آخر نرسیده مامان! مردم با درد و مرض‌هایی بدتر از این بهترین زندگی رو دارن و اصلا خودشونو ناراحت نمی‌کنن و از زندگیشون لذت می‌برند حالا تو به خاطر یه مریضی که دارو داره و تا حد زیادی کنترل میشه این همه سخت و ناراحت برخورد می‌کنی!

-مریضی من چیز کوچیکی نیست!

-دخترم، مریضی  که دست من و تو نیست. خدا بزرگه مطئن باش یه نفر پیدا میشه که به راحتی با این مسئله کنار بیاد

-اصلا می‌دونی مامان بهتر شد که نشد. اولا که من بهش نه گفتم ثانیا هم اون یکی یه دونه بود و من نمی‌تونم با آدمای لوس و از خودراضی زندگی کنم!

مادر خنده‌ای کرد و گفت:«پس دیگه ناراحت نباش و ولش کن برو بگیر راحت بخواب واستا ببین قسمتت چی میشه دخترم!»

صدای خروس همسایه که تنها آواز روستایی در کوچه بود، زودتر از هر کسی دنیا را بیدار کرد. از صدای این خروس خیلی لذت می‌برد! دلش تازه می‌شد و یاد شمال و خانه‌های شمال و روستایشان می‌افتاد. انگار سه روز تمام خوابیده‌بود. سیر خواب سیر خواب بود. از این که با مادر حرف زده‌بود و دلش کمی خالی شده‌بود، احساس خوبی داشت!

تمام سعیش را می‌کرد تا از فکر شاهین بیرون بیاید اما دست خودش نبود تمام روز نگاهش، بریده و نابریده، یک‌هو و مدام، به پنجره و در مغازه بود. مثل هر روز چشم انتظار شاهین بود تا رو به روی مغازه سر و کله‌اش پیدا شود!

اما خبری نبود و نشد! هر کسی را که رد می‌شد، به شکل شاهین می‌دید و هر کسی در مغازه را بازمی‌کرد، شاهین را در ورودی منتظر بود! گاهی چنان این شباهت و شاهین بینی بر او عارض می‌شد که باورش می‌شد خودش است و قلبش از  سینه بیرون می‌زد.

هر روز به همین منوال می‌گذشت و هر روز دنیا چشم به دنبال شاهین روزش را به پایان می‌رساند.

از خودش در تعجب بود که چرا این گونه وابسته و منتظر شاهین است! اصلا چرا باید این همه دل‌بسته کسی شود که فقط چندبار او را دیده و یکی دو دفعه‌ای بسیار کوتاه و مختصر با او حرف زده؟!

دلش می‌خواست با عقل و منطق، دل ناآرامش را رام کند و آرام به زندگی آرام سابقش ادامه دهد. با خودش تصمیم گرفت که از فکر ازدواج بیرون بیاید و اصلا به ازدواج و عروسی فکر نکند و آینده‌اش را با کار و پول برای خودش بسازد.

یک هفته‌ای از رفتن شاهین می‌گذشت و دنیا در این یک هفته توانسته‌بود با خودش کنار بیاید و از فکر شاهین بیرون بیاید.


آن شب قرار بود تا همه برادرها و بچه‌هایشان به خانه مادر بیایند و مادر از دنیا خواست تا زودتر به خانه برگردد و کمکش کند. هرچند زهره و منیژه همیشه زودتر به خانه مادر می‌آمدند و کمک می‌کردند اما مادر با دنیا راحت‌تر بود و می‌توانست هر از گاهی میان کار به سرش، دادی کوتاه بزند یا دستور و اردی بدهد. اگرچه که دنیا از کارهای خانه درمی‌رفت و بیشتر زن‌داداش‌ها، کارها را انجام می‌دادند.

با این جهت به سفارش مادر زودتر از همیشه برگشت.

یکی دو کوچه‌ای از مغازه دور شده‌بود که یکی جلویش قرار گرفت و مانع عبورش شد.

سرش را که بلند کرد تا بگوید ببخشید ... شاهین را دید!!

با دیدن شاهین انگار تعجب کرده‌باشد یا ترسیده‌باشد بلند هایی از ته دل کشید!

-سلام

-س..س...سلام

و سریع کنار گرفت تا از کنار شاهین رد شود که شاهین با التماس گفت:«خواهش می‌کنم نرید! به خدا کاریتون ندارم فقط می‌خوام باهاتون حرف بزنم همین!  خواهش می‌کنم!»

-آقا شاهین، من همه حرف‌هامو به برادرم گفتم و برادرمم به شما گفته دیگه فکر نکنم جای حرفی باقی مونده باشه!

-.... درسته شما همه حرفاتونو گفتید اما من چی؟ من که حرفی نزدم!

-معذرت می‌خوام من باید زود برم خونه مادرم منتظرمه

-خواهش می‌کنم من خیلی وقتتونو نمی‌گیرم فقط چند دیقه! تو رو خدا!


دنیا خیلی دلش می‌خواست بپرسه که یعنی چی؟ حالا بعد یک هفته اومدی و می‌گی باهات حرف دارم! اما روش نمی‌شد که سؤال کنه و ادب و نزاکت مانع آن بود که بپرسد چرا؟

این یک هفته دنیا تمام تلاشش را کرده‌بود تا شاهین را از صفحه ذهنش پاک کند و باز دوباره تصویر و صدای شاهین را با تمام انعکاس و بازتابش داشت!

نمی‌دانست خوش‌حال باشد که او را دوباره می‌بیند یا ناراحت این که دوباره به او چه بگوید و چگونه این بار هولش بدهد!؟

التماس و خواهش شاهین باعث شد تا دنیا نتواند درست و قاطع تصمیم بگیرد و گفت:«باشه می‌شنوم»

-اینجا؟

-خب کجا؟

-میاید تو ماشینم صحبت کنیم؟

دنیا با تته و پته گفت:«... نه راستش... ممکنه یکی رد شه و ....»

-پایین‌تر یه پارکیه بریم اونجا؟

-من باید زود برگردم

-زود برمی‌گردید می‌خواید بگید سعیدآقا هم بیان؟

-نه ...

-به جای کلکل کردن زود بیاید

روی صندلی پارک دور از چشم تمامی کسانی  که نگاهشان، دنیا را می‌ترساند، نشستند.

-من زود میگم که شما هم زود برید.

چرا نه گفتید؟ همین! چی تو من دیدید که این جوابو به من دادید؟ چه خطایی از من سر زده که باعث شده به من جواب رد بدید؟

-نه به خدا من چیز بدی در شما ندیدم. اما الان آمادگیشو ندارمو و دوست ندارم ازدواج کنم اصلا موضوع شما نیست.

شاهین روی صندلی کمی جلوتر آمد و دنیا با حرکت او، به عقب‌تر خزید و گفت:«من اصلا قصد ازدواج ندارم»

-دروغ می‌گید!

-چرا باید دروغ بگم؟

-اینو خودتون بگید من نمی‌دونم

-این که من دوست ندارم ازدواج کنم رو چطوری شرح بدم؟

-روز اول این حرفو نگفتید؟!

-خب... پیش نیومد

-لطفا راستشو بگید. می‌خوام ببینم اگه من مشکلی دارم چیه؟ احساس می‌کنم این جواب نه بیشتر یه دهن کجیه تا یه نه!

دنیا خیلی دلش می‌خواست راستش را بگوید اما دستی محکم دور گلویش می‌افتاد و زبانش سنگین می‌شد و نمی‌توانست حقیقت را بگوید.

-چرا دهن کجی؟ چرا همچین فکری می‌کنید؟ من از پس یه زندگی برنمیام و آمادگیشو ندارم

-من صبر می‌کنم شما هر وقت آمادگیشو پیدا کردید من میام. بعدش هم نترسید من همه کار بلدم. آشپزیمم خوبه. همه کار هم می‌کنم. مطمئن باشید نمی‌ذارم به شما سخت بگذره!

دنیا برای این که دلش محکم شود و قلبش آرامتر پرسید:«چرا شما به من گیر دادید؟ برای شما موردهای خوب زیادی هست که می‌تونید خیلی خوشبخت‌تر باشید! چه لزومی داره ...

شاهین نگذاشت حرف دنیا تمام شود و خوشحال از این سؤال گفت:«من شما رو تو خواب دیدم. به جون خودم راست می‌گم. روز اولی که شما رو توی مغازه برادرتون دیدم، از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. انگار سال‌ها بود که می‌شناختمتون. حتی به اون خواب‌ هم کاری ندارم، من دخترهای زیادی رو دیدم ولی ....شما یه چیز دیگه‌اید برام! عشق چیزی نیست که من برای شما توضیحش بدم! تو رو خدا منو این همه رنج ندید و بذارید بیام خواستگاریتون!

از حرف‌های شاهین، دنیا خیلی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی و غصه گفت:«من اگه بگم چرا نه گفتم شما هرگز نمیاد خواستگاریم»

-شما هر چی بگید من میام مگه شما راهم ندید

-من مریضم

-منم مریضم

دنیا سرش را بلند کرد و در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده‌بود گفت:«من جدی می‌گم. بیماری من سخته و زندگی با همچین مریضی، سخته!»

-کیه مریض نیست؟! هر کیو نگاه می‌کنید یه طور مریضه فقط بعضی خبر دارند که مریضند و بعضیا نه!

دنیا با بغضی سراسر اندوه گفت:«من صرع دارم. صرع!»

-خب

-شما اصلا می‌دونید صرع چیه؟

-آره چرا ندونم

-بیماری من سخته. من گاهی برای یکی دو ساعت از حال می‌رمو به وضع بدی درمیام.

-مهم نیست من هستم کنارتون

دنیا که چشم‌هایش گرد شده‌بود با تعجبی که ناشی از عدم درک مقابل بود گفت:« شما نمی‌فهمید من چی می‌گم! اصلا متوجه نیستید که چه شرایط سختی خواهیم‌داشت.

ما که تا همیشه تنها نیستیم فردا اگر وسط مهمونی حالم بد بشه! اگه بچه به بغل حالم بد بشه! اگه توی خیابون بیفتم! شما دیگه این‌طوری حرف نمی‌زنید!»

-اولا که ما تنها نیستیم. من با شما هستم. بچه رو هم من بغل می‌کنم. وسط خیابون هم نمی‌افتید من با ماشین این طرف و اون طرف می‌برمتون. تو مهمونی هم که حالتون بد بشه می‌برمتون توی اتاقتون تا استراحت کنید و از مهمون‌ها عذرخواهی می‌کنم!

بعدش هم یه دکتر خوب می‌برمتون و مواظبتون هستم.

شما خودتون از مریضیتون، یه غول درست کردید! تا حالا مگه خودتون اذیت شدید؟

دنیا که از حرف‌های شاهین خنده‌ بر لبش نشسته‌بود با خوشحالی و آرامی پرسید:«راست می‌گید؟ کمکم می‌کنید؟ من دلم نمی‌خواد مزاحم زندگیتون باشم!»

-پس حالا اجازه میدید بیام خواستگاریتون؟

-شما متوجه حرف‌هایی که می‌زنید نیستید!

-این‌قدر که من الان حواسم به حرف‌هام هست هیچ موقع تو زندگیم نبوده. لطفا بذارید بیام


-یه سؤال؟

-شما ده تا سؤال بپرس

-این یه هفته کجا بودید؟

شاهین خندید و گفت:«یواشکی شما رو می‌پاییدم»

-راست می‌گید؟

-آره به خدا بعد کارم می‌اومد و از توی ماشین شما رو نگاه می‌کردم

-واقعا؟

-واقعا. می‌خواستم یه مهلتی بهتون بدم که احساسی جوابمو ندید

فقط یه خواهش

-بله؟

-لطفا این موضوع رو به خانواده‌ام نگید

- یعنی می‌خواهید دروغ بهشون بگید؟

-نه دروغ نمی‌گم ولی بعدها بهشون میگم. می‌دونم با تصمیم من مخالف نیستند اما دلم نمی‌خواد فعلا بهشون بگم چون شاید مثل من فکر نکنند مطمئنم شما رو ببینند و بشناسند دیگه مثل من براشون مریضیتون مهم نباشه.

-وای خدا! دیرم شد. مادرم امشب مهمون داره باید تند برم.

-ببخشید واقعا! تقصیر من شد می‌خواید برسونمتون؟

-نه ممنون راهی نیست خودم می‌رم



دنیا خوش‌حال بود. خیلی زیاد! باورش نمی‌شد که کسی این‌قدر عاشقانه و صادقانه دوستش داشته‌باشد! باورش نمی‌شد که بیدار است و خواب نمی‌بیند! شادی این حرف‌ها و نگاه‌ها، بیشتر از اندوه بیماری و مریضی‌اش بود! با حرف‌های شاهین احساس می‌کرد که بیمار نیست. او سال‌ها به تنهایی توانسته‌بود با این مریضی کنار بیاید و به خوبی زندگی کند، هرچند مادرش کنارش بود. اما حالا یک نفر با قلبی مهربان و لحنی عاشقانه او را با این درد می‌پذیرفت و کمک می‌کرد و برایش آینده، زیباتر از گذشته نقاشی می‌شد و شکل میگرفت! آینده‌ای که می‌توانست خیلی زیبا و دلپذیر باشد و تمام شادی‌ها را برای دنیا، هدیه بیاورد!

آینده‌ای درست خلاف آن‌چه که تا به حال برای خود کشیده‌بود! با خودش می‌گفت:«راست گفتن که 98 درصد آن چه همیشه نگران آنیم، هرگز اتفاق نمی‌افتد»

 

ادامه دارد

ممنونم مهربان همراهید




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 94 فروردین 31 :: 7:47 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«گودال‌های یخی ، قسمت سوم»


مادر پتو را از روی دنیا برداشت و گفت:«نه به دیروز که از گرما زیر کولر دراز کشیده‌بودی و نه به حالا که چهارگوشه پتو رو ول نمی‌کنی! پاشو ببینم دیگه! یه چیزیت میشه مادر ها!»

دنیا گوشه دیگه پتو را محکم به دست گرفت و سرش را زیر پتو برد و گفت:«مامان! سردمه بیا دست و پامو بگیر ببین»

-بیا لااقل یه لقمه غذا ،  بخور می‌میری مادر از گشنگی!

-میل ندارم خیلی میوه خوردم مامان

دنیا خیلی با خودش کلنجار رفت تا موضوع را به مادر بگوید اما انگار یک چیزی سخت و سنگین زبانش را از بیان حرف دلش بازمی‌داشت و مانع گفتن درد دلش می‌شد.

سعی کرد شب را بی‌فکر و خیال به این موضوع سپری کند تا فردایش نیز مثل امروز به زیر پتو و کنج خانه کشانده‌نشود اما مگر شد!! از این که نمی‌توانست آینده‌ای زیبا و قشنگ برای خودش ترسیم کند غمگین و ناراحت می‌شد و دلش زیر بار بیماری‌ ناخواسته‌اش به درد می‌آمد!

صبح با هزاران رنج و سختی بلاخره برای دنیا پدیدار شد و هجوم شب سخت و طولانی برایش به پایان رسید. هر کار کرد تا با خوشحالی از این ماجرا از خواب بیدار شود، روزنه شادی پیدا نکرد و به سختی از روی تخت بلند شد.

مادر هنوز خواب بود و برای اولین بار این دنیا بود که قبل از مادر بیدار شده‌بود. هنوز تاریکی دست از زمین برنداشته‌بود و روشنایی خوب، پهن نشده‌بود اما دنیا دیگر چشمانش به خواب نمی‌رفت و برعکس همیشه، بالشت را در آغوش نمی‌کشید.

صورتش را که می‌خواست بشوید، نگاهش در آینه به خودش افتاد. به صورت خودش زل زد و یکباره اشک‌های ناخواسته و بی‌اجازه بر روی صورتش، جاری شد! هر چه آب روی صورتش می‌ریخت، اشک‌های بیشتری غل می‌خوردند و صورت ناراحتش را دور می‌زدند!

مثل این که حسی عجیب او را محکم در بغل گرفته‌باشد، مشتش را پر آب کرد و بر صورت ریخت و وضو گرفت. آرام به گوشه پذیرایی آمد و در تاریکی اتاق به نماز ایستاد.

مادر که از همان یک‌ریزه صدای دنیا بیدار شده‌بود، برق را روشن کرد و مثل این که جن دید‌ه‌باشد، با ترس گفت:«تویی دنیا مادر؟» و به صورت او نگاه کرد تا مطمئن شود خودش است و بعد با خوشحالی گفت:«آفرین مادر! همیشه نماز بخون» و رفت تا وضو بگیرد.

هنوز تازه سعید مغازه را بازکرده‌بود و مشغول گذاشتن داروها سرجایش بود که صدای در بلند شد و دنیا وارد شد.

-اِ ... سلام خانم خانما! صبح به خیر

-سلام صبح به خیر

و همین‌طور که سرش توی کارش بود گفت:«زود اومدی آبجی کوچولو؟»

-خوابم نمی‌اومد گفتم جبران دیروزو کرده‌باشم

دنیا پشت میز آمد و به سعید کمک کرد تا وسایل را سرجایش بگذارد که سعید نگاهی شیطنت‌آمیز به او کرد و با لبخندی تعجب‌دار پرسید:«قیافه‌ات عوض شده دنیا جان؟!»

دنیا که فهمید منظور سعید به یک ذره آرایشی است که او کرده با لبخندی آرام و خجالت‌زده گفت:«چه تغییری؟»

-نه خوبه، خیلی سیاه بودی الان سفیدتر شدی و خندید

دنیا هول کوچکی سعید را داد و گفت:«ضد آفتابه»

-عجب! ضد آفتابش بعضی جاها به قرمزی و سیاهی هم زده!!؟

-با خنده گفت:«سعید؟ امروز مثل این که می‌خوای سر به سر من بذاریا؟»

-نه بابا چه سربه سری؟ خوشکل شدی خوب گفتم به اطلاعت برسونم

که در مغازه باز شد و اولین مشتری صبحگاه وارد شد.

دنیا تمام مدت از این پا به آن پا شد تا به گونه‌ای در صحبت را بازکند و قضیه را لااقل برای سعید بگوید اما خجالت و ترس از این که مبادا به باد مسخره گرفته‌شود مانع می‌شد حرفش را بزند.

مشتری‌ها و کار باعث شد تا برای ساعاتی دنیا از فکر و خیال شاهین بیرون بیاید و آسوده در کار گرم شود.

نزدیکی‌های ظهر بود که با صدای در، شاهین نیز به توی مغازه آمد.

دنیا تا چشمش به شاهین افتاد، رنگ از رویش پرید! دست و پایش را کامل گم‌کرده‌بود. دهانش خشک شده‌بود و زبانش به سقف دهانش چسبیده‌بود.

شاهین سلامی کرد و نگاهی پر عمق به دنیا انداخت.

سعید جوابش را داد و گفت:«سفارشتون آماده است»

-ممنون

بسته را از روی میز برداشت و به سمت دنیا خیز برداشت.

مشتری دیگر وارد مغازه شد و بهترین کمک به شاهین بود. تا سعید گرم مشتری می شد، شاهین هم می‌توانست در پناه صدای او، با دنیا صحبت کند.

دنیا سلامی آهسته و شرمزده به شاهین داد .

-با برادرتون صحبت کردید؟

-نه ... هنوز نتونستم صحبت کنم

-چرا؟

-راستش پیش نیومد

-خودم بهش بگم

-نه لطفا ... خودم خبرتون می‌کنم

و به دروغ دارویی را روی میز گذاشت و گفت:« از این می‌خواستید؟»

شاهین که منظور دنیا را فهمید گفت:«نه میرم هر وقت آوردید میام»

از بیرون مغازه گوشه‌ای ایستاد و با اشاره دنیا را متوجه خودش کرد که بیرون بیاید.

دنیا نگاهی به شاهین و نگاهی به سعید انداخت و با ترس و لرز به سعید گفت:« من میرم یه کیک و شیرکاکائو بگیرم»

-آخی! صبحونه نخوردی؟ واستا خودم میرم برات بگیرم.

-نه ... نه خودم میرم تو نمی‌دونی از کدوم کیک‌ها می‌خوام.

و به سرعت از مغازه بیرون آمد.

از کوچه مغازه خارج شد.

از چهره شاهین معلوم بود که از خوشحالی دیدن دنیا،‌ در پوست نمی‌گنجد. از بس هول کرده‌بود، دوباره سلام داد.

-سلام

-دیروز نیومده‌بودید؟

-حالم خوب نبود.

شاهین با ناراحتی گفت:«چرا؟ خدا بد نده؟»

-چیز مهمی نبود سرم یه کم درد می‌کرد.

-اگه روتون نمیشه بگید من خودم با برادرتون صحبت کنم؟

-نه ... به من یه کم وقت بدید به این سرعت نمی‌تونم بگم.

-چرا؟ کاری نداره که! زود بگید خلاص شید

دنیا که از این حرف شاهین لبخندی روی لبش نشسته‌بود گفت:«خیلی هم راحت نیست. تا حالا هر کی می‌اومد به مامانم می‌گفت و اون‌ها به من اما حالا من باید بهشون بگم و برام یه کم سخته»

-دنیا خانم، تو رو خدا زودتر بگید و منو از این تاپ و توپ دربیارید و گرنه خودم میگم!

-دنیا نگاهی به شاهین انداخت و گفت:«باشه به من یه کم مهلت بدید»

و انگار یک‌هو یادش آمد که باید برگردد گفت:«من باید برگردم و گرنه سعید نگرانم میشه»

-باشه .. فقط زودتر خوب

-چشم

و بدو برگشت.

دنیا تا با شاهین بود هیچ فکر آزار دهنده‌ای او را حلقه نمی‌زد اما همین که دور شد و به مغازه برگش دوباره تمام خیال‌ها به او حمله کردند!

اصلا این آقا کیه؟ من که نمی‌شناسمش. اگه بفهمه من مریضم چی می گه؟ حتما میره و پشت سرش رو هم نگاه نمی‌کنه درست مثل بقیه! شایدم نقشه‌ای برام کشیده؟! جوونی با این قد و قامت و قیافه چطور دنبال منه؟ و ... هزاران فکر درهم و برهم دیگه

با صدای سعید، دنیا به خودش آمد

-حواست کجاست دنیا جان اون ظرف اسطخودوسو بده

-ببخشید الان

ساعت یک‌و نیم بود که سعید اشاره کرد

-دنیا زود باش بریم نمی‌دونم چرا این همه گشنه‌ام شده؟

- چشم سعید جان

مغازه را که بستند دنیا ایستاد و گفت:«سعیدجان، می‌خوام یه چیزی بهت بگم»

سعید همین‌طور که کشو مغازه را پایین می‌کشید گفت:«بگو دنیا جان، چی شده؟»

برای دنیا گفتن این حرف از کول کردن یک کوه سخت‌تر بود! انگار تمام آسمان و ابرها، ستاره‌ها و سیاره‌ها، بر روی چشم و زبان و پشت او فرود آمده‌بودند! با تته پته و لکنت زبان گفت:« راستش ... راستش... سعید جان، »

سعید که از معطل کردن دنیا نگران شده‌بود، پرسید:«چیزی شده؟ آره دنیا جان؟ بگو ببینم»

-نه ... چیزی نشده

و به راه افتادند

-خب بگو خون به جگرم کردی چی می‌خوای بگی؟

-شما این پسره شاهینو می‌شناسی؟

-آره چطور مگه؟

دنیا یک‌باره حرفش را عوض کرد و گفت:«برای رعنا، دوستم، رفته خواستگاری می‌خواستم ببینم چیزی ازش می‌دونی؟

-اِ؟؟!! خوش‌ به حال رعنا!

پسر خیلی خوبیه! توی بانک کار می‌کنه، کارمند بانکه. تک فرزند هم هست. فکر کنم همین دور و برهام بشینند چون خیلی می‌بینمش. خودش و مادرش مشتری همیشگی‌مونند.

از کجا رعنا رو پیدا کرده؟

-از طریق همسایه‌ها

-مادرش هم زن خوبیه! آدم‌های مهربونی هستند!

به رعنا خانمت بگو چه دعایی خونده تو هم بگیر بخون

و خندید

دنیا مکثی کرد و آهسته گفت:«رعنایی در کار نیست از من خواستگاری کرده»

سعید برگشت و تو صورت دنیا نگاهی نه از روی خوشحالی کرد و گفت:«از تو؟ شوخی می‌کنی؟»

-نه به خدا! شوخیه چی؟ دو روز پیش ازم خواست تا شماره خونه رو بدم منم گفتم اول به شما بگم بعد به مامان

سعید ناگهان ایستاد و گفت:«مطمئنی سر به سرت نذاشته؟»

دنیا که از این حرف سعید انگار ناراحت شده‌بود گفت:«یعنی چی؟ چرا سر به سرم بذاره؟ امروز هم اومده بود با شما صحبت کنه من  گفتم واسته تا خودم اول بگم»

سعید که ناراحتی را در صورت دنیا دید، کمی آرامتر شد و با ملاحظه بیشتری گفت:«خب راستش من چی بگم؟ هر طور خودت می‌دونی!»

-همین؟

-نه همین .... اما...

-اما چی؟

سعید نگاهی از روی ناراحتی و غم به چهره دنیا انداخت و گفت:«دنیا جان، بهش گفتی مریضی؟»

-نه ... نه ... نگفتم ... و چهر‌ه‌اش در هم شد و گفت:«نمی‌خوامم بگم!»

- نمی‌خوای بگی؟!!

-نه ... چه لزومی داره الان بگم بعدا خودش تو زندگی می‌فهمه

سعید متوجه بود که دنیا خیلی ناراحت است و از روی درد و ناراحتی تمام این حرف‌ها را می‌زند. مکثی کرد و با مهربانی گفت:«نمی‌تونی دنیاجان بهش نگی! این قضیه یه امر شخصی و خصوصی نیست که ربطی به اون نداره و نخواهد داشت و بتونی مخفیش کنی! زندگی تو خیلی درگیر این مریضیته و خودت بهتر از من می‌فهمی که منظورم چیه!

دنیا تو حرف سعید پرید و گفت:«من که نمی‌تونم مخفی کنم اما بذار خودش بفهمه . می‌گم تازه به این مریضی دچار شدم»

سعید سریع حرفش را قطع کرد و گفت:«دنیا، زندگیتو با صداقت و اعتماد شروع کن و گرنه ناچاری یه عمر بر این دروغت سرپوش بذاری و هی دروغ بگی»

-من دروغ بهش نمی‌گم. هیچی نمی‌گم راستش هم نمی‌گم تا خودش بفهمه!

-این که بهش راستشو نمی‌گی هم یه دروغه چون زندگیت به این حرف بستگی داره

اشک‌های دنیا بی‌امان و سیل‌وار بر روی صورتش جاری شد

سعید دستش را روی شانه دنیا گذاشت و گفت:«دنیا جان، تو نمی‌خوای با این آقا دوست بشی! تو می‌خوای با این آقا سال‌ها اگر خدا بخواد زیر یه سقف زندگی کنی. نمی‌تونی ازش مخفی کنی و بعدا هم که بفهمه برای تو بدتر می‌شه و بیشتر رنج می‌کشی! نهایتش اینه که برمی‌گرده و میره ولی لااقل دایم در آزار این نگفتن نیستی!

تو حق داری که بهش بگی یا نه! اما اگر از من می‌پرسی من درست نمی‌دونم بهش نگی چون باید به عاقبت این نگفتن خیلی فکر کنی.

سرشان را که بلند کردند جلوی در خانه بودند. سعید، دنیا را در بغل گرفت و گفت:«دنیا جان، ما جز عاقبت به خیری تو هیچ آرزویی نداریم! دلم نمی‌خواد رنج دیگه‌ای به رنج‌ها و دردهات اضافه بشه! دوست ندارم اشکاتو به خاطر اشتباهت ببینم. خوب فکر کن هر چی تو بگی ما هم پشتتیم اگه دوست نداشته‌باشی کسی خبردار بشه ما هم دهنمونو می‌بندیم اما ... من می‌گم راه درستی  نیست چون دیدم چی به سر کسایی که زندگیشونو بدون صداقت شروع کردند اومده!

دنیا خیلی چاق بود در این چند روزه نیز کلا بی‌اشتها و بی‌خواب شده‌بود و همان یک ذره استخوانی هم که داشت، داشت از هم می‌ریخت!
می‌دانست که اگر به شاهین بگوید چه بیماری دارد، عقب خواهدکشید و او را در دنیای آرزوهایش دست خالی خواهدگذاشت. تا صبح با خودش کلنجار رفت و فکر کرد که از چه راهی وارد شود تا کمتر شکسته‌شود.

صبح با سختی از جا برخاست. اما با تصمیمی قاطع و راست، بیدار شد. عزمش را جزم کرده‌بود تا آن چه را در فکرش می‌گذشت بی‌برو برگرد به شاهین بگوید و از این کابوس مدام بیرون بیاید.

سلانه سلانه و بی‌رمق به سوی عطاری رفت. دلش اصلا رضایت نمی‌داد که به عطاری برود اما باید یک جا این ماجرا را تمام می‌کرد و خود را از این دغدغه بیرون می‌کشید.

توی راه با خودش حرف می‌زد و کلماتی را که می‌خواست تحویل شاهین بدهد، مرور می‌کرد

به اون می‌گم که من قصد ازدواج ندارم ... یا نه برای این که دست از سرم برداره و نفهمه من مریضمو و اون عقب بکشه، میگم شیرینی خورده پسر عمومم و همه چیز رو تموم می‌کنم.

این طوری این منم که دست رد به سینه اون زدمو این اونه که دست رد به سینه‌اش خورده نه من! دلم نمی‌خواد بازنده این ماجرا باشم! خدایا نذار تحقیر بشم! ... خواهش می‌کنم خدایا!

تا جلوی در مغازه، دنیا یکریز خدا را صدا زد و به کمک طبید.

دنیا می‌دانست که شاهین رأس ساعت شش سر و کله‌اش پیدا می‌شود. هر چه به این ساعت نزدیک می‌شد، قلبش بیشتر به تپش می‌افتاد و دلش بیشتر می‌لرزید.

با صدای سعید از دنیا خیال و گفتمان درونی خودش بیرون کنده شد!?

-دنیا باهاش صحبت کن. می‌خوای قبل از این که بیان خونمون باهاش صحبت کنی؟ منم باهاتون میام

-نه ممنون... من صحبتی باهاش ندارم

-چطور؟

-می‌خوام بگم قصد ازدواج ندارم

-راست می‌گی؟

-آره دلم نمی‌خواد به هرکی که به خواستگاریم میاد بگم من صرع دارم. دلم نمی‌خواد همه به چشم یه مریض لاعلاج به‌هم نگاه کنن! دلم نمی‌خواد مردم از حضورشون با من بترسن! متوجهی سعیدجان؟

سعید که دوست نداشت دنیا این همه ناراحت و برافروخته‌شود، گفت:«تو راست می‌گی. اما هرکی بیاد بهش می‌گی قصد ازدواج نداری؟»

-آره ... هرکی بیاد همینو بهشون می‌گم. من اصلا نمی‌خوام ازدواج کنم.

سعید اشاره‌ای به دنیا کرد و گفت:«شاهین اومد»

دنیا با التماس رو به سعید کرد و گفت:«سعیدجان، خواهش می‌کنم برو بیرون باهاش صحبت کن. نمی‌خوام خودم بهش بگم خواهش می‌کنم»

-باشه خودتو ناراحت نکن بهش می‌گم

و از در مغازه بیرون رفت و کنار درخت رو به روی مغازه ایستاد.

دنیا زیرچشمی از توی مغازه حرکات و سکنات شاهین را می‌دید. شاهین هر از گاهی برمی‌گشت و به دنیا نگاه می‌کرد و دوباره با ناراحتی سرش را برمی‌گرداند.

لب‌هایشان را می‌دید که تکان می‌خورد. از لب‌ها و ابروهای شاهین معلوم بود که راضی نشده و معترض است. و یکدفعه شاهین سعید را تنها گذاشت و به سمت مغازه آمد.


ادامه دارد

ممنونم که همراهید








موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 94 فروردین 29 :: 11:47 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«قسمت دوم گودال‌های یخی»


گرمای زیاد دنیا را اذیت می‌کرد. سرمای شدید نیز آزارش می‌داد.

آن روز شاید گرمترین روزی بود که دنیا در عمرش تجربه کرده‌بود! آن قدر گرم که  عرقی بر صورتی نمی‌نشست! خشکی بود و خشکی!  

دنیا روبه روی کولر مغازه ایستاد و با ناراحتی به سعید گفت :«دارم له می‌شم!»

سعید که سرش داخل سفارشات جدید بود،‌ سرش را بلند نکرد و هوش و حواس به داروها گفت :«اون‌قدری هم که تو می‌گی گرم نیست! حتما حالت خوش نیست! برو خونه»

دنیا روسری‌اش را شل‌تر کرد و گفت :«خونه از مغازه گرمتره! مامان‌هم نمی‌ذاره کولر رو زیاد کنم»


سعید داروها را زیر و رو کرد و بسته‌ها را برداشت و گذاشت و گفت :«بهش گفته‌بودم برام بفرسته! یعنی چی؟ یادش رفته یا من جا گذاشتمش؟» و سریع از مغازه بیرون رفت

دنیا با تعجب سؤال کرد چیو نداده؟ چیو جا گذاشتی؟

سعید سریع سوار ماشین شد و با اشاره به دنیا گفت که زود میام.


دنیا بادبزن را برداشت و رو به یقه‌اش گرفت و خود را باد زد و با دست دیگرش، داروها و گل‌و گیاهان را سر جایش می‌گذاشت که صدای جیرجیر در او را به سمت در برگرداند.

شاهین بود. سلام کرد و وارد شد.

دنیا از روی نردبان جواب سلامش را داد و از نردبان پایین آمد و با خنده پرسید:«بازم داروی بدنسازی می‌خواهید؟»

-سعید آقا کجان؟

-دارویی رو تو خونه جا گذاشته‌بودند رفتند بیارند.

دنیا داروی همیشگی شاهین را از قفسه برداشت و روی میز گذاشت و گفت:«بفرمایید»


شاهین گفت: «برای خودتون یه پا دکتر گیاهی شدیدها!»

دنیا لبخند کوتاهی زد و گفت:«امیدوارم بشم ولی خیلی سخته بعضی موقع‌ها یادم میره چی به چیه! هنوز خیلی چیزها هست که نمی‌دونم»

خانمی وارد مغازه شد. دنیا سلام کرد و خانم گفت :«ناخنک دارید؟»

-بله چقدر بدم؟

اندازه سه تومن برام بذارید.

خانم که بیرون رفت شاهین گفت‌:«من خیلی وقته از عطاری سعید آقا خرید می‌کنم به عبارتی با سعید آقا دوستیم.


دنیا گفت:«آره متوجه شدم که دو تا خانم و یه بچه وارد عطاری شدند.

دنیا گفت:«امروز آتیش می‌باره! معلوم نیست آسمون چه خبرشه؟!»

خانم اولی گفت:«برای تهوع چی دارید؟ خواهرم حامله است و مدام حالت تهوع داره»

دنیا گفت:«زنجفیل ضد تهوعه توی چای و غذا قاطی کنه و بخوره»


خانم دومی گفت: دو سیر خاکشیر بی‌زحمت.

دنیا نگاهی معنادار به شاهین انداخت که یعنی چرا هنوز ایستادی؟

شاهین نگاه دنیا را متوجه شد. سریع نگاهش را از دنیا به سمت قفسه‌ها و بسته‌ها برگرداند و خود را مشغول دیدن آن‌ها کرد تا خانم‌ها بیرون رفتند.

دنیا پرسید:«چیز دیگه‌ای هم می‌خواستید؟»

شاهین که یک هو به خودش آمده‌بود گفت:«نه ... راستش نه .. اما...

که دوباره در مغازه باز شد و سه تا دختر جوان هر و کر کنان و با خنده و شوخی بلند وارد مغازه شدند.

دختر جوانی که از بقیه بزرگتر دیده‌ می‌شد پرسید:«از اون صابون ضد لک و جوشتون دارید؟»

دنیا به زیر میز رفت و پرسید چندتا؟

-سه تا خانم. برای هر سه تامون

دختر جوان دومی با خنده گفت:«روی صورتمون جوش نزده، قله زده!»

و هر سه خندیدند.

دنیا هم خنده آن‌ها را با خنده تحویل گرفت و گفت:«اینم صابون گل ختمی»


همین‌طور که از مغازه خارج می‌شدند دختر جوان دومی گفت:«بچه‌ها این خوشکله‌رو!»

و دو تای دیگه برگشتند و نگاهی پر از خنده تحویل شاهین دادند!

شاهین دوباره به داروها خیره شد و منتظر شد تا دخترها بیرون بروند.


دخترها که بیرون رفتند، دنیا سریع به سمت شاهین آمد و گفت:«ببخشید معطل شدید. چی می‌خواستید؟»

-راستش..

که دوباره در مغازه باز شد

دنیا گفت:«بگید چی؟»

-راستش یه دارو برای مادرم می‌خوام که الان نمیشه بگم شما کی کارتون تموم میشه من بیام؟


-من تا ساعت شیش هستم. اما سعید تا هشت و نه هست.

-پس من همون شیش میام.

-باشه سعید هم هست بهتر می‌تونه کمکتون کنه.

-نه باید به خودتون بگم روم نمیشه به سعید آقا بگم.

خانمی که تازه وارد مغازه شده‌بود گفت:«برای یبوست چی دارید؟»

-خوب خیلی چیزها. اگه شدیده، برگ صنام داریم.

-آره همون برگ صنام اون دفعه هم بردم خوب بود. یه بسته لطفا


تا زن بیرون رفت شاهین گفت:«میشه ساعت شیش مزاحمتون بشم؟»

-خب الان بگید بهتون بدم.

که پیرمردی عصا به دست وارد شد.

شاهین گفت:«می‌بینید که تو مغازه نمیشه یکسره مشتری دارید میرم بعد از ساعت شش میام بیرون مغازه بهتون می‌گم.

دنیا که با صدای پیرمرد به سمت او برگشته‌بود همان‌طور ادامه داد باشه بیاید.


پیرمرد گفت:«شکرتغار داری بابا»

-بله باباجان چقدر بدم؟


ساعت نزدیک دو بود که سعید و دنیا مغازه را بستند و رفتند.

دنیا آن‌قدر خسته کار و کلافه گرما بود که به هیچ چیزی جز یک بالشت زیر یک کولر سرد فکر نمی‌کرد.

سعید گفت:«خسته شدی نه؟ بعدازظهر نیای.»


-نمی‌دونم شاید نیام.

سعید که دوباره به مغازه آمد، سعیده در خواب بود. زیر کولر دراز به دراز افتاده‌بود و غش کرده‌بود.

نزدیکی ساعت پنج با صدای تلفن مادر از خواب بلند شد.

با اشاره از مادر پرسید:«چای داریم؟»

مادر که با خاله الهام صحبت می‌کرد گفت:«آره تازه دمه»

توی چایی کمی به‌لیمو ریخت و روی مبل لم داد تا با قلبی آرام، چایی را بخورد که ...

یکدفعه یاد سفارش شاهین افتاد.

صاف بلند شد و محکم توی پیشانی‌اش زد و گفت:«مامان من رفتم مغازه»


و سریع به اتاقش رفت تا لباس بپوشد.

مادر به خاله الهام گفت:«یه لحظه گوشی!»
کجا میری الان؟

-یکی از مشتری‌های یه سفارش داره باید برم بگیرم.

و بدو از در آپارتمان خارج شد.


ساعت شش شد خبری از شاهین نشد. شش و نیم شد خبری نشد! هفت شد خبری نشد! هفت و نیم شد خبری نشد!

ساعت هشت و نیم در مغازه را بستند و با هم به سمت خانه به راه افتادند.

سعید توی راه پرسید:«چی شد اومدی؟»

-شاهین دوستت هست، صبح اومده‌بود یه سفارش بده اما گفت روش نمیشه به تو بگه برای مادرش می‌خواست گفت ساعت شیش میاد .برای اون اومدم.»


-حتما یادش رفته. بعدش هم اون چیه که به تو روش میشه بگه به من نه؟»

-نمی‌دونم راستش خودمم کنجکاو شدم!


بعدازظهر روز بعد که دنیا مثل همیشه زودتر از سعید از مغازه خارج شد کمی بعد از مغازه، صدایی او را برگرداند!

مردی از پشت سر او را با اسم صدا می‌کرد.

دنیا خانم! دنیا خانم

برگشت و با تعجب شاهین را دید.

شاهین سریع خودش را به کنار دنیا رساند و سلام کرد.


دنیا به کنار پیاده‌رو رفت و جواب سلامش را داد و گفت:«دیروز خیلی منتظرتون شدم اما نیومدید؟!»

-راستش... راستش.. اومدم اما .. شما تو مغازه بودید»

-خب مگه دارو نمی‌خواستید؟

-چرا ... اما نمی‌خواستم جلوی برادرتون بگم

-خب چی می‌خواید؟ بگید براتون بیارم.


-راستش برای مادرم نمی‌خوام!

دنیا که یک طورهایی ترسیده‌بود گفت:«پس برای کی، چی می‌خواید؟»

شاهین نگاهی گذرا و تند به دور و برش کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:«برای خودم می‌خوام»


دنیا مات و سرد نگاهی به شاهین انداخت و گفت:«برای خودتون؟ خب چی؟»

-راستش قلبم درد می‌کنه الان چند وقته!

-من راستش خیلی سررشته ندارم اما از عرقیات مثل عرق بیدمشک و گل‌گاوزبان و سمبلاتی میتونید استفاده کنید


شاهین صاف ایستاد و خیره در چشم‌های دنیا گفت:«نه ... منظورمو نفهمیدید دنیاخانم!»

و سرش را پایین انداخت و ادامه داد دوای قلب من شمایید! از وقتی شما رو دیدم، قلبم درد می‌کنه! نفسم بند میاد و صدام می‌گیره! الان‌هم ببینید، دست و پام داره میلرزه!»


دنیا دهانش از تعجب بازمانده‌بود و از بیان هر کلمه‌ای درمانده‌شده‌بود! مات و متحیر لحظاتی ساکت شد و گفت:«راستش نمی‌فهمم منظورتون چیه؟»

شاهین که کمی آرامتر شده‌بود گفت:«میشه شماره‌تونو بدید مادرمو برای خواستگاری بفرستم؟»

دنیا یک قدم عقب‌تر رفت و ساکت ایستاد. چشم‌هایش روی پیاده‌رو، از این طرف به آن‌طرف رژه می‌رفت!


سکوت دنیا را شاهین شکست و گفت:«لطفا اجازه بدید بیام خواستگاریتون! خواهش می‌کنم!»

دنیا سرش را از روی زمین بلند کرد و گفت:«باید با برادرم صحبت کنم»

-با هرکی دلتون می‌خواد صحبت کنید! با همه صحبت کنید فقط تو رو خدا به من نه نگید! من شما رو تو خواب دیدم! نه یک بار که چندبار! مطمئنم این خواب‌ها الکی نبودند! لطفا اجازه بدید بیام»

دنیا دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:«هیس لطفا یواش»

و به راهش ادامه داد و شاهین به دنبالش.


دنیا برگشت و گفت:« لطفا دنبالم نیاید من به برادرم میگم شما از برادرم بپرسید»

-شاهین سرجایش ایستاد و گفت:«یادتون نره من فردا میام پیش برادرتون»


دنیا آرام برگشت و با احتیاط و ترس از دور و بر گفت:«فردا زوده لطفا چند روزی واستید»

-چند روز؟ شما نمی‌دونید من هر ثانیه‌ام چقدر سخت می‌گذره!؟حالا می‌خواید چند روز واستم؟! لطفا برای یه شماره این‌قدر منو ممنتظر نذارید!


باشه .. باشه اما لااقل تا یکی دو روز به من مهلت بدید.

و سریع دور شد.


سر دنیا به اندازه یک دنیا باد کرده‌بود و دلش به اندازه یک دنیا پر درد شده‌بود! از خودش در تعجب بود که چرا همان‌جا، جواب رد به شاهین نداده‌بود و خیالش را راحت نکرده‌بود!؟ اصلا یادش رفته‌بود که صرع دارد! و یادش رفته‌بود که هرگز به این قصه فکر نکرده‌بود و نمی‌توانست فکر کند!

فکری شیطانی او را می‌جنباند و مهری دوست‌ داشتنی قلبش را می‌فشرد!


احساس دوست داشتن و عشق را تازه احساس می‌کرد و برایش خواستنی و دلپذیر بود و دوست نداشت که این احساس را از دست بدهد!

چقدر دور خیابان‌ها چرخیده‌بود و تا کجا رفته‌بود، متوجه نشده‌بود و گذشت زمان و تاریکی هوا را اصلا نفهمیده‌بود! یک آن با درد انگشتان پاهایش درون کفش‌های پاشنه‌دارش به خودش آمد که ساعت‌هاست دور خیابان‌ها سرگردان و بی‌منزل راه می‌رود و دور می‌شود!


آن‌شب، از ذوقش بود، از ترسش بود!؟ از نگرانی!؟ از شیرینی؟ !از زیبایی! ؟از درد؟ از هرچه بود دنیا نه گرسنه شد و شام خورد و نه چشم به خواب داد!

یک چشمش اشک بود و یک چشمش شادی!

باورش نمی‌شد پسری به آن زیبایی و خوش قد و قامتی عاشق او شده‌باشد! باورش نمی‌شد که آن‌قدر  دوست‌داشتنی و زیبا باشد که بتواند دل همچین جوانی را به دست آورد!؟ باورش نمی‌شد که خواب دیده یا حقیقت؟!


از شدت خوشحالی و ناراحتی‌اش که کم شد و کمی‌ آرام گرفت، به ذهنش خطور کرد که نکند این یک کلک باشد و او یک حقه‌باز و شیاد؟ نکند با احساسات او بازی می‌شود و برای این دخترک بیمار و ساده‌دل، دامی پهن کرده‌اند؟

نمی‌دانست باید بترسد و احتیاط کند!؟باید دروغ بگوید و به آرزوهایش برسد؟ باید باور کند یا نپذیرد؟

میان انبوهی از تردیدها و شک‌ها، تا صبح، یک بار گریست و یک‌بار در رؤیای شیرین به دور دست‌ها رفت و لحظه‌ها و ثانیه‌هایی را با خود در کشتی و مشت و لگد شد!


صبج، خیلی دیرتر از آن‌چه فکر می‌کرد و انتظار داشت از راه رسید. اما چه صبحی؟

تازه با طلوع خورشید چشمان دو گونه‌ دنیا به خواب رفته‌بود و بی‌خیال در خستگی شب گذشته، آرام گرفته‌بود و بی‌اندیشه و اشک و لبخند، پلک برهم نهاده‌بود!


شهلا، آرام دنیا را تکانی داد و گفت:«دنیا مادر ساعت یازده است! نمی‌خوای پاشی؟»

که دنیا با این حرف مادر صاف سرجایش نشست و گفت:«چرا مامان زودتر بیدارم نکردی؟ دیرم شد»

-دیر چیت شد؟

-عطاری

-همچین محکم و آروم خوابیده‌بودی دلم نیومد بیدارت کنم!

-اصلا دیشب نخوابیدم

-چرا مادر؟


دنیا که تازه انگار بیدار شده‌بود، یک آن به خودش آمد و با دلهره گفت:«نمی‌دونم مامان کابوس دیده‌بودم»

-چه کابوسی؟

-مامان؟ .. وقت گیر آوردی؟

و با خنده‌ای که می‌خواست مادر را آرام کند از همون کابوسایی که جنها دورمو می‌گرفتند و دست و پامو می‌بستند.

           -دیشب گشنه خوابیدی برای همین کابوس دیدی!

به سرعت صبحانه مختصری از ترس مادر خورد و خود را مثل گلوله از در بیرون انداخت ولی وقتی بیرون آمد، پاهایش سست شد! دوباره همان افکار دیشب به ذهنش هجوم آوردند. سرش تیر می‌کشید از این سمت سرش به آن سمت سرش، شلیک می‌کردند و حرارتی داغ و نفس‌گیر در سینه و گلو احساس می‌کرد!

دست و پاهایش مثل یخ، سرد و خنک بود ولی سینه‌اش، داغ و سرش پر باد و دردناک!

چند قدمی که از خانه دور شد احساس کرد نمی‌تواند سر پا بایستد. این حال را می‌فهمید و تجربه داشت. به سرعت به سمت خانه برگشت و هنوز زنگ را نزده روی زمین، پهن شد.

چشمانش را که بازکرد مادر و همسایه‌شان بالای سرش بودند.


مادر با نگرانی دستش را گرفت و گفت:«بهتری؟»

-دنیا با ناراحتی، چشمانش را دوباره بست و سرش را به نشانه تآیید، تکان داد.

آن‌روز دنیا نتوانست به عطاری برود و تمام روز زیر پتو مثلا خوابیده‌بود! این فکر که شاهین عاشق او شده‌بود برای دوست‌داشتنی بود اما این فکر که ممکن است مورد تمسخر یا سواستفاده قرارگرفته‌باشد، برایش دردناک و سخت بود! این که عاشقش شده‌اند و او با این بیماری جوابی جز نه ندارد، برایش سنگین‌تر و دردناک‌تر بود و نمی‌توانست به یک نقطه ثابت و صادق با خودش برسد برای همین تمام روز مثل کسانی که فلج شده‌اند از فرق سر تا نوک پا، فلج شده‌بود و حتی زبانش از کار افتاده‌بود! ذره‌ای هم نه گرسنه می‌شد و نه تکان می‌خورد فقط مدام آب می‌خورد یا شربتی کم شکر سرمی‌کشید.

صدای زنگ آیفون و صدای سعید، سر دنیا را از زیر پتو بیرون آورد.

سعید تا وارد شد و دنیا را زیر پتو دید با همان لحن شوخی همیشگی که در موقع بیماری دنیا داشت گفت:«باز تو زاییدی؟! بچه‌ات کو؟ خوبی؟ باز خودتو زدی به اون راه؟»

و کنار دنیا نشست.

دنیا از زیر پتو بیرون آمد و به دیوار تکیه داد و گفت:«چه خبر؟»

-هیچی. خبر خاصی نبود. همه می‌اومدند و دارو می‌خریدند و می‌رفتند.

مادر با یک سینی چای کنار سعید آمد و گفت:«خدا رحم کرد تو خیابون این اتفاق براش نیفتاد و خودش فهمید و زود برگشت خونه و گرنه معلوم نیست چی می‌شد؟»

-واه تا حالا دیگه تو خیابون از این مراسما نداشتی؟ معرکه گرفتی؟!

و زد زیر خنده

راستی این پسره شاهین صبح اومده‌بود مغازه. احوال تو رو هم پرسید.

دنیا احساس کرد با شنیدن نام شاهین، قلبش از حد به در به تپش می‌افتد و لرزش را در انگشتان دست‌هایش احساس می‌کرد.

سعید چایش را خورد و سریع پا شد و از مادر تشکر کرد.

شهلا گفت:«بشین مادر شام بیارم»

-نه عزیزم! شوهرجونم تو خونه منتظره!!

مادر خندید و گفت:«یه شب با زهره و علی بیا دق کردیم از تنهایی»


-خوبه ما هفته‌ای هفت روز اینجاییم!

-باشید خوب. خونه خودتونه

-چشم مامان به زهره می‌گم فردا از صبح با علی بیاد


و رو کرد به دنیا و گفت:«فردا هم استراحت کن و نیا»

-نه میام حالم خوبه

-خودت میدونی. ببین صبح حالت چطوره؟ فعلا که چهارقلو زاییدی

مادر مشتی مهربان به پشت سعید زد و گفت:«سربه سر بچه‌ام نذار»

-من نمی‌دونم این بچه کی بزرگ میشه؟

و رفت.

ادامه دارد لطفا همراه باشید





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 94 فروردین 27 :: 10:33 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


به نام خدا

«قسمت اول گودال‌های یخی»


سیزده به در آن سال مثل هر سال که نه، خیلی فرق کرد! آن قدر که توانست رؤیای دنیا را، کابوس نماید!

مثل هر سال کل خانواده و فامیل دور هم جمع شدند و بساط تفریح و سیزده به در را برداشتند  و به دامنه‌های سبز شمال، پناه آوردند.

سرد بود و هنوز لباس‌های زمستانی مزه می‌داد و گرمایش در سرمای بارانی و سرد بهاری، دلچسب و دلپذیر بود! با آن که باران نمه‌نمه و ریز می‌بارید اما هیچ کس حاضر نبود این زیبایی و طراوت را تنها بگذارد و به زیر سقف‌های خانه‌اش پناه برد!

بچه‌ها هرگز صدای باران را نشنیدند و بارشش را بر سر و صورت احساس نکردند! در میان بازی‌ها و دویدن‌هایشان فقط صدای شادی و خنده‌هایشان بود که شنیده می‌شد و عرق دویدن‌ها بود که صورتشان را طی می‌کرد و بر شانه‌ها و گردن می‌نشست!

دنیا از همه بچه‌ها کوچکتر بود و تنها دختری بود که صدایش در بین آن همه پسر فامیل به جیغ و داد شنیده می‌شد!

پسرها بازی‌اش نمی‌دادند و او با گریه و زاری و با پا درمیانی مادر خود را به بین بازی پسرها می‌کشید و با آن‌ها همراه می‌شد. برای آن که صدای دنیا را ببرند و دهانش را ببندند، توپ جمع کن بازی‌اش کرده‌بودند تا هم شریک بازی باشد و هم شوت‌های متلاشی آن‌ها را جمع کند. دنیا به همین هم راضی بود و گه‌گاهی به دنبال پروانه یا حشره‌ای از جمع پسرها می‌برید و به دنبال خودش، خارج می‌شد.

زمین خیس بود و چاله‌ها پر آب و چوب‌ها و منقل‌ها روشن. هر کسی سنگی یا تنه خشکی پیدا کرده‌بود و بر روی آن نشسته‌بود و زنان در خیز و تاب مهیا کردن غذا از این سو به آن سو در حرکت و تلاش.


کوه‌های زنجیره‌ای، دست در دست هم و شانه به شانه به تماشای بهار سر بر آسمان بلند کرده‌بودند و دامن سبز و پر طراوت خود را برای تماشاگران گسترده‌بودند.

دنیا از چشم برادران و پسرها، غیبش زد و برای دقایقی نه چندان طولانی، پسرها از وجودش در امان ماندند و به راحتی و بدون حضور دختری به بازی‌ ادامه دادند که ....

 که ناگهان با صدای داد و فریاد دنیا که از دور با ناله و کمک به گوش می‌رسید، همه را چشم به دنبال دنیا کرد.

 سعید و احسان و حسن با شنیدن صدای ناله و کمک خواهر کوچکشان از همه تیزتر و تندتر به سمت صدا دویدند و شهلا، مادرشان ، پریشان و آشفته به دنبال پسرها و  یکی دو تا  از مردها نیز آهسته و آرام به دنبال آن‌ها، راهی شدند.

کمی دورتر دنیا درون گودالی پر از آب افتاده‌بود و مثل موش آب کشیده‌شده‌بود و توانایی بیرون آمدن از گودال را نداشت.

احسان که از همه بزرگتر بود، سریع خیزی برداشت و به میان گودال پرید و خواهرک کوچک خیس خورده را بیرون کشید.

مثل بید می‌لرزید و سر تا پا خیس آب شده‌بود! سعید کتش را درآورد و دور دنیا پیچیدند و سریع به کنار آتشش بردند!


هر چه پتو و ملحفه داشتند به دوردنیا پیچیدند و لباس‌های خیسش را درآوردند. با این جهت دنیا از سرما به خود می‌پیچید و دندان‌هایش تق‌تق به هم می‌خورد!

آسمان که صدای لرزیدن دنیا را شنید، دست کوتاه کرد و از باریدن، سرباز زد! با این جهت دنیا از شدت سرما تاب کمرش باز نمی‌شد و گردنش راست نمی‌ایستاد.

شهلا که حال خراب دنیا را دید، دار رفتن را سر داد اما با اصرار پسرها و التماس فامیل دوباره نشست و آتش بیشتری کنار دنیا روشن کرد تا گرمای بیشتری را به تن سرما خورده دخترش، روانه سازد!

دنیای شیطون و بازیگوش، پتو را محکم روی سر و تنش، پیچیده‌بود و حاضر نبود ذره‌ای لای پتو باز شود. با این جهت، نگاهش به دنبال پسرها و بازی بود و در حسرت بازی و دویدن، یکریز غر می‌زد و بهانه می‌گرفت! و مادر با ناز و نوازش، غر و لندهای دخترک کوچکش را به جان می‌خرید و محکم او را در بغل می‌فشرد و سر حرف دیگری را با او باز می‌کرد تا حواسش را پرت کند.



نزدیکی‌های غروب ، بساط سیزده‌به درشان را جمع کردند و با فرود تاریکی و زوال خورشید از ترس حیوان‌ها و جانوران وحشی، سریع بارها را بستند و ماشین‌ها را روشن کردند و به خانه‌هایشان برگشتند.

دنیا در میان پتو و در آغوش مادر به خواب رفته‌بود. شهلا، آرام پتو را کنار داد تا صورت دنیای کوچکش را ببوسد که متوجه داغی صورت دنیا شد.

با نگرانی رو به سعید کرد و گفت :«تب داره بچه‌ام»

سعید که فرمان ماشین در دستش بود گفت :«چیزی نیست مادر، منم اگه لای پتو بودم وضعی بهتر از این نداشتم»

شهلا دست دنیا را به دست گرفت و گفت :«نه از گرمی پتو نیست، تب داره، مثل کوره تنش داغه داغه!»

احسان که به چرت فرورفته‌بود گفت :«چیزی دیگه تا خونه نمونده مامان، الان می‌رسیم»


شهلا پتو را کنار زد تا اندکی دنیا خنک شود. لب‌های دنیا مثل لبو قرمز شده‌بود و لپ‌هایش از شدت تب، سرخ شده بود.

شهلا با ناراحتی، دستی به سر و روی دخترک شیطونش کشید و صدایش کرد، اما چنان دنیا در خواب بود که صدای مادر را نمی‌شنید و فقط با ناله‌هایی ضعیف و بریده بریده، جواب می‌داد!


به خانه که رسیدند، شهلا هر تب‌بر و مسکنی که داشت به دنیا داد و رویش را باز گذاشت و کنار تشک دنیا روی زمین نشست. دستان دخترک کوچکش را به دست گرفته‌بود و با نگرانی به صورت گُر گرفته او نگاه می‌کرد.

تب‌برها، تب دنیا را پایین نکشیدند و دنیا هم‌چنان در آتش تب می‌سوخت.

شهلا تشتی پر از آب ولرم و نمک کرد و با دستمالی، مرتب دست و صورت و شکم دخترکش را خنک می‌کرد.

هر از گاهی از شدت خستگی و خواب، چشم‌هایش به روی هم می‌افتاد و دوباره با ترس و نگرانی از جا می‌پرید و دوباره تب دنیا را اندازه می‌گرفت و هر بار که اندازه می‌گرفت بیشتر نگران و مضطرب می‌شد که تبش پایین نمی‌آید!


دستان دنیا در دستش بود و پلک‌هایش بی‌اجازه و ناخواسته به روی هم افتادند که یکباره با لرزش دستان دنیا در دستانش و تکان‌های دنیا، سرجایش صاف نشست و با ترس و دلهره، احسان را صدا زد!


تن لاغر و کوچک دنیا به لرزه و تکان افتاده‌بود! صورتش کبود بود و چشمانش باز نمی‌شد!

این دفعه اولی نبود که شهلا همچین صحنه‌ای می‌دید. احسان و سعید نیز در بچگی دچار تشنج می‌شدند و شهلا این لحظه‌ها را قبلا تجربه کرده‌بود اما مربوط به خیلی سال پیش می‌شد و حالا دختر ناز و ملوسش در میان تب و تشنج، دست و پا می‌زد! و او نیز دست و پایش را گم کرده‌بود!

تشنج، کوتاه و کم مدت نبود. احسان سریع ماشین را برداشت و به همراه مادر دنیا را به بیمارستان رساند. آن شب و چند شب دیگر دنیا در بیمارستان بود و دو سه باری، تشنج کرد.

دکترها علت تشنجش را تب گفتند اما ....

اما دنیا حتی وقتی تب هم نداشت، تشنج می‌کرد.

روزهای خوش مدرسه دنیا، به روزهای سخت و پر مشقتی برایش تبدیل شد. کوچکترین ترس و دلهره درس و مدرسه، جدل یا شوخی با همکلاسی‌هایش، باعث می‌شد تا دوباره تشنج کند و راهی خانه شود.

دکتر دنیا را منع مدرسه کرده‌بود و هرگونه اضطراب و دلشوره را برایش نامناسب و بیماری‌زا می‌دانست.

کلاس اول راهنمایی بود که درس را رها کرد و در خانه کنار مادر نشست. همه مراقب دنیا بودند تا مبادا ناراحتی و آزردگی او بیازارد و در سرما و گرما، پناهش می‌دادند تا دوباره کبود و کف‌ بردهان بر زمین، نقش نبندد. با این جهت صرع او را رها نمی‌کرد و هر از گاهی ناخواسته و بی‌خبر، گریبان دنیا را می‌گرفت و زمین و آسمان را برایش درهم می‌کوبید.

گاهی دنیا تا یک یا دو ساعت تمام در همین حالت فرومی‌رفت و چاره‌ای جز داروهای معین و استراحت برایش نداشتند.

تشنج برادرهایش در کودکی بود و حالا هیچ‌کدام این بیماری را نداشتند اما تشنج دنیا، به خاطر سرمای آن سیزده‌به در بود و از تنش بیرون نمی‌رفت.

شهلا بیشتر از همه نگران وضعیت دنیا بود. چرا که دختر بود و این وضعیت و بیماری، تآثیر زیادی بر سرنوشت و آینده‌اش داشت و فکر و خیال این آینده و بعدا‌ها، شهلا را می‌رنجاند و به فکر فرو می‌برد!

خانه هم مکان خوبی برای دنیا نبود. تنها بود و بیکار و مدام حوصله‌اش سرمی‌رفت و وقتی حوصله‌اش سرمی رفت، این شهلا بود که باید سر دنیا را گرم می‌کرد و همیشه هم موفق نبود و هر دو از هم ناراحت می‌شدند. دنیا از این که نمی‌توانست به مدرسه برود و از جمع دوستان و کلاس و مدرسه به دور بود، ناراحت بود و تمامی این ناراحتی‌ها را بر سر مادر خالی می‌کرد یا در گوشه اتاق به تنهای و انزوا، به سرمی‌برد!

سعید، عطاری بزرگی داشت. در محله و کوچه همه می‌شناختندش و کارش پر رونق و مشتریانش کم و اندک نبود. بی‌حوصلگی و بهانه‌گیری‌های دنیا را که دید به مادر پیشنهاد داد تا ساعاتی از روز، دنیا به عطاری برود و کنار دست برادر باشد. هم به او کمک کند و اندک درآمدی برای خود درست کند و هم از تنهایی و بیکاری، نجات پیدا کند.

دنیا از این پیشنهاد سعید، با آغوش باز استقبال کرد و بال و پر گشوده به عطاری سعید رفت.

قبل‌ها نیز چندین بار در مغازه برادر رفته‌بود و ساعاتی آن‌جا، ایستاده‌بود و به سعید کمک کرده‌بود و این کار را دوست داشت. از این که می‌توانست با مردم سر و کار داشته‌باشد و حرف بزند، لذت می‌برد و از لحظه‌های عمرش حساب نمی‌شد. برای همین تا سعید دهان بازکرد و پیشنهاد داد، خود را در آغوش مادر انداخت و التماس کرد تا قبول کند به عطاری برود.

شهلا دوست نداشت دنیا به در عطاری برود ولی وقتی اصرار خود دنیا و چشمک سعید را، دید، راضی شد تا برای مدتی دنیا به عطاری برود.

اول‌ها قرار بود که فقط سمت عصر دنیا به عطاری برود اما کم‌کم، دنیا صبح‌ها نیز از خانه فرار می‌کرد و به عطاری می‌رفت.

عطاری و داروگیاهی فروشی و مردم، روحیه خاصی به دنیا می‌داد و او را از غم و غصه دنیا و بیماری‌اش دور می‌ساخت.

سعید مراقب بود که دنیا خیلی خسته نشود و تا احساس می‌کرد، فشار کار زیاد است و دنیا خسته شده‌است، سریع او را به خانه برمی‌گرداند تا مشکلی برایش پیش نیاید. با این جهت، اگرچه دنیا صرع و تشنچ را فراموش کرده‌بود اما صرع، او را فراموش نمی‌کرد و بی‌رحمانه بر او می‌تاخت!

سعید مشتریان زیادی داشت و بعضی از این مشتری‌ها، مشتری‌های همیشگی بودند. مشتریانی که سال‌ها بود از سعید داروهایشان را می‌خریدند و به تجویز و داروی او اعتماد داشتند.

حالا نزدیک چهار سالی می‌شد که دنیا نزد سعید کار می‌کرد و بهتر از برادر تمام داروها را می‌شناخت و خود نیز برای مشتری‌ها، دارو تجویز می‌کرد و گیاه سفارش می‌داد.

از خواندن کتاب‌های طب گیاهی و سنتی، لذت می‌برد و هرگز خسته نمی‌شد. از این که می‌توانست بدون دلهره و نگرانی، چیزی بخواند و یادبگیرد، لذت می‌برد. از این که می‌توانست با دیگران حرف بزند و مشکلی را از روی دل و جسمشان بردارد، لذت می‌برد و خوشحال بود.

دنیا دختر خیلی قشنگ و زیبایی نبود. زشت هم نبود. چشمان درشتش در میان صورت سبزه و تن لاغرش، زیبا نشان نمی‌داد و بیش از همه لاغری‌اش او را نازیبا داشت. با این جهت برایش خیلی مهم نبود از این که می‌توانست سودمند باشد و روزهایش به بیهودگی نگذرند، خرسند بود و خوشحال!

شاهین مدت‌ها بود که به عطاری آن‌ها می‌آمد و داروی بدنسازی می‌گرفت. باشگاه می‌رفت و جوان برازنده و هیکلی بود. چهارشانه و قد بلند. با چشمانی رنگی و مژه‌هایی بلند که سایه‌اش بر روی چشمانش، هر لحظه رنگ چشمش را عوض می‌کرد.

تازگی‌ها هر وقت به عطاری می‌آمد، از دنیا درباره خواص داروها و گیاهان سوال می‌کرد و دنیا هم از این که می‌توانست آموخته‌هایش را برای کسی دیگر بگوید، کیف می‌کرد و خوشحال می‌شد!

حضور دنیا در عطاری باعث شده‌بود تا او را خیلی‌ها بشناسند و هر از گاهی یکی از این مشتری‌ها، خواستگارش هم می‌شدند اما تا از بیماری دنیا آگاه می‌شدند، پا عقب می‌کشیدند و میدان را خالی می‌گذاشتند.

شاید حق هم داشتند. دنیا اگرچه ناراحت می‌شد اما خیلی وقت‌ها خودش خودش را آرام می‌کرد و بر جای حق می‌نشست و به آن‌ها حق می داد که نگران آینده فرزندانشان با یک زن صرعی باشند. برای همین هرگز در فکرش، ذره‌ای خطور نکرد که روزی ازدواج کند و همسر کسی باشد و بتواند برای فرزندانش، مادری کند.

در خیال دنیا، دنیا، پر بود از تنهایی که خودش باید به تنهایی، پرش می‌کرد و هیچ کسی به عنوان همسفر زندگی برای او نمی‌توانست، همراه و همساز باشد! برای همین هرگز به هیچ مشتری و به هیچ نگاهی به نگاه عشق و آرزو نگاه نکرد و همه را دوستانی لحظه‌ای و ساعتی دانست و از دل‌بستن، دل، تُهی داشت!

 

ادامه دارد







موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 94 فروردین 24 :: 8:0 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


به نام خدا


«بی‌نشان بقیع»


یا فاطمه!

از بلندای کدامین اشک تو را جستجو کنم که دست اشک از دامن تو کوتاه! بر قله کدامین کوه فریادت زنم که انعکاس هیچ صدایی تو را نخواهد یافت تو گم‌شده بی‌نشانی که دست روزگار، خاک نشانت را خاک گردانید!

ای پاک‌دامن‌ترین آسمان عفت و نجابت، چادرت از غبار روزگار به دور و از درد مردم، پینه‌ پینه! هنوز صدای دعایت برای همسایه‌ها در گوش مکه می‌پیچد! تو از نیایش مهر، جلوه یافتی و بر صدر عشق نشستی! آن گاه که چون پیامبر بوی بهشت را آرزو می‌نمود، تو را که از عطر سیب بهشت، سرشت یافته‌بودی را می‌بویید تا خاطر معراج را دوباره زنده سازد!

ای ام ابیها! ای مادر پدر! ای سرور سرور تمام هستی! نامت رنگین کمان را به وجد می‌آورد و آسمان را به غایت وسعت آبی‌اش می‌رساند! چرا که تجلی تمامی پاکی‌ها و خوبی‌هایی و هنوز دست‌های نیاز از دامنت، کوتاه نگردیده‌اند!

هرگاه می‌خواهم نامت را فریاد زنم یا در نجوای آرام نیاز و دعا، به زبان آورم، قلبم می‌لرزد و صدایم به بغض می‌نشیند! کوچکتر و کم‌تر از آنم که در زیر این سقف بلند هستی، نام بلند و پر شکوه تو را فریاد زنم! یا فاطمه، ای بانوی بزرگی که قامت چادر و حجاب در برابر حیا و عفت تو، به تعظیم نشسته و عرق شرم بر رخساره حجب، باریده!


یا فاطمه!

نامت، راستی قامت خمیدگان و دردمندان است در شکوهی که تو کوه و پشتوانه علی (ع) بودی!

گریه و بغض نه از مظلومیتت که تمامی دشمنان با آن همه دبدبه و کبکبه،‌ آن همه نیرو  و توان و سر نیزه، از صدای نفرین تو می‌ترسیدند و چون در روز مباهله، تنها دست حسن و حسینت را گرفته، به میدان قدرت دشمنان برآمدی، عرش خدا از صدای پای تو به لرزه افتاد و دل دشمنانت در سینه، لگدکوب شد! و عصای فرعونی خود به کول گرفتند و از ترس در لانه‌هایشان خزیدند! گریه و اشک از آن است که چرا با دخت پیمبر خدا، این گونه کردند؟! چرا با جگرگوشه علی(ع) چنین رفتار نمودند!

یا فاطمه!

تو همانی که ریسمان حیله و مکر مسلمان‌نماها را به ته چاه فنا ریختی و دستشان را رو کردی! آن گونه که هیچ ابرمردی را توان چنین مقابله‌ای در برابر اینان نبود!?

یا فاطمه!

ای بزرگ بانویی که آتش ظلم منافقان و دشمنان را به گوش زمانه رساندی و در سکوت علی (ع)، فریاد علی(ع) را به گوش دنیا رساندی! آتش جهل بود که بر گرد خانه‌ات برافروختند و نه نوای مظلومیت تو که کسی را از مظلوم، ترسی نیست! آن قدر وسیع و بی‌کران بودی که دشمن از ترست، آتش به خانه‌ات افروخت تا شاید از هیبت و عظمت تو در امان بماند و آرزوهای دنیایی‌اش را به کام کشد!

و تو، یا فاطمه، تا زنده بودی نگذاشتی آب خوش بر گلوی یاغیان پست و مقام دنیا، پایین رود! خواب شبشان را کابوسشان نمودی چرا که با تمام سکوت علی (ع) ، حق را فریاد می‌زدی و ترسی از سر نیزه و شمشیرشان نداشتی!

ای کوثر پیمبر! ای بهشت آسمان و زمین، یا فاطمه!

با کدامین اشک نامت را بر ساحت دل بنگارم که در میانه چادرت، گم گشته‌ایم؟! چگونه سر بر دامنت گذاریم که دستمان از آسمان نگاهت بریده و پایمان از رکابت، پیاده؟!

هنوز تا یادگیری نامت، سال‌ها که نه، قرن‌ها در فاصله‌ایم! چگونه چادرت بگیریم و به دنبالت، دامن‌کشان آییم در حالی که در نوشتن نامت، قلم بر دستانمان لرزان و دوات در رثایت، خشک و رو سیاه است!

یا فاطمه!

تو همانی که افطاری سه روز خود و فرزندانت  را به یتیم و فقیر و اسیر بخشیدی و دعای عرشیان را برا ی خود نازل نمودی! تو آن کریمی که تنها زینت گردنت را به فقیر می‌بخشی تا از در خانه‌ات دست خالی بازنگردد!

یا فاطمه!

ای آن که آسمان‌ها از کرنش مهر تو ناتوان و زمین از توان تحمل عزت و شکوه تو، عاجز! چشمان آسمان در نگاه تو، آیینه‌پوش صداقت و راستی و ستارگان از درخشش حجب و حیای تو، خاموش! تو لنگر هفت آسمان و زمینی که خورشید امامت را به کوفه در سچده‌گاه عشق، در زیر ضربت شمشیر بر فرق سر، حسن (ع) را به صلح در مدینه و حسین (ع) را بر سر نیزه‌ها به کربلا و زینب علیهاالسلام را به مجلس یزید در خطابه رسایش بر آشکاری ستم یزیدیان، برافراشتی و آسمان را به درخشش این ستارگانت، روشن ساختی و روشن داشتی!

آسمان، مدیون مهتاب‌های روشن توست که بی‌فروغت یا فاطمه، آسمان به تاریکی، به سیاهی، به ظلمت و درماندگی، سوگوار بود و ماتم‌زده! چراغ‌های آسمان از پرتو نگاه و کلام تو، از روشنای مهر و وفای تو، روشن و فروزان است و بیابان‌های تشنگی عصر تمدن و تجدد در زیر سایه چادرت، به خنکای نگاه و نظرت و در دعای شبانگاهانت، به راحتی آسوده و در امن و امان به راه خود ادامه می‌دهد چرا که می‌داند نگاهت از راهش برداشته‌نخواهدشد!


یا فاطمه!

سادگی و قناعت تو زبانزد عرش و فرش است. مهریه‌ات، شمشیر و سپر علی(ع) بود. تو که رنج‌ها و دردهایت را از گوش و چشم علی (ع) می‌پوشاندی تا مبادا اندوهی بر پیشانی چراغ ولایت بیفتد!

چه بی‌صدا و در سکوت، چه بی‌نوا و در خفا، در نیمه شبی دردناک و جان‌سوز، راهی دیار باقی شدی! بی‌آن که جمعیتی جز علی (ع) و فرزندان خردسالت ،حسن (ع) و حسین (ع)  و زینب به دنبال پیکر پاکت باشند! بی‌آن که صدای گریه و هق‌هق بغضی برایت به آسمان برخیزد! در سینه و در سکوت برایت آسمان و زمین گریست و مشت بر سینه زد بی‌آن که هیاهوی این فریادها و دردناله‌ها را کسی بشنود!

پهلوی کبودت را علی (ع) در خفای شب و در آواز فراقت شنید و تا چشم از دنیا نبست، چشم علی (ع) به کبودی پهلویت نیفتاد تا شکنی در قلب مولای عشق و دوستی نیفتد و آهی از سر دلشکستگی برنیارد!

 یا فاطمه!

کوچه‌های مدینه، در آرزوی دعای شبانه‌ات، به کنج نشسته و منتظر گوش به دیوار خانه‌ات، سپرده‌است! هنوز صدای رستاخیز نجوایت در آسمان‌هاست و از آمین آن دعاهاست که سنگ‌های آسمانی بر زمین نازل نگردیدند و هنوز دنیا با همه پستی‌ها و بلندی‌هایش، زنده و جاری‌ است!

یا فاطمه!

در کجای وسعت این خاک، جای گرفتی که هنوز هیچ نشانی از تو بر هیچ زبان و در هیچ مکانی نیست!

چقدر بزرگ و والا بودی که دشمن از جسد بی‌جان تو نیز در وحشت و ترس بود و برای یافتن جان بی‌روح و روانت، خاک‌ها زیر و رو کرد و نقش‌ها، بر ملا ساخت تا شاید دستش به پیکر بی‌جان تو برسد و شمشیر نفرت و کینه‌توزی‌اش را بر قلب آسمان و زمین، فرود آرد .... و خدا خواست و دستشان را از تابوت عرش بریده داشت!


هنوز ملتی برنخاسته‌اند که عاشقانه بر مزارت گل ریزند تا نقش قبرت آشکار گردد!

تو را ای پاکترین و زلال‌ترین نوای آسمانی! یا فاطمه زهرا! از سوز دل و داغ جگر، فریاد می‌زنیم تا در این توفان سهمگین روزگار، دست دلمان را بگیری و به آسمان پاکی‌ها، پیوند زنی! به اجابت تمامی دعاهایی که تو را آرزومند است، پیوند زنی!? به درخشش نور عشق در دل‌ها، کلام وحی بر لب‌ها، توان معراج در گام‌ها، پیوند زنی!


قسَمَت نمی‌دهم به آن چه که خیلی‌ها تو را به آن قسم می‌دهند که پشتم از گفتن این سوگند، می‌شکند و قلبم می‌لرزد! تو را به دعاهای شبانه‌ات، به پاکی ایمانت، به استواری دینت، به زیبایی اخلاقت، به وسعت بخششت، به مهر و عشق علی (ع)، به فاطمه فاطمه پیغمبر، تو را به دست‌های پر نیاز آسمان به ذکرت، به نجوای نمازهای شبت، به اشک‌های آرام و مخفی‌ات، تو را به سجده علی (ع)، تو را به سکوت حسن (ع)، به نماز ظهر عاشورای حسین (ع)، به خطابه پر رسای زینب بر ریشخند یزید، تو را به آسمان و زمین به عرشیان و خاکیان، سوگند می‌دهم، دستمان را از دامنت کوتاه مدار و صدای دعایمان را به گوش خدا برسان!


می‌دانم خدا حرمت دعا و کلامت را یا فاطمه، ای پاکترین پاکی‌ها، بر زمین نخواهد گذاشت و به اجابت کلام و نگاه تو، دست‌هایمان را خالی نخواهد گذاشت!

ای مادر تمام آسمان‌ها! ای ژرفنای تمام آبی‌ها، ای وسعت تمام دریاها، ای سکوت تمامی دردها و رنج‌ها، ای حضور خدا بر زمین، ای صدای خدا در عرش، ای تجلی فرشتگان در خاک، ای همه خوبی و پاکی، ای همه درد و درمان، ای ام ابیها، ای نور دیده علی (ع)، ای اسوه تمامی هستی، یا فاطمه زهرا، ای بزرگ بانوی شیردل، ای شیرمرد عرصه راستی و صداقت، ای پشتوانه کوه‌ها و ستون آسمان‌ها، در هر کجا در هر زمان، در تمام ثانیه ثانیه گناهانمان، در لرزش دست‌هایمان بر دنیا، در عیش و نوش لذت‌ها و هوس‌ها، و در میان تمامی اشک‌ها و بغض‌هایمان، در شکستگی ضربان قلب‌هایمان، در تمامی غفلت‌ها و بی‌خبری‌هایمان، فراموشمان مکن و سایه چادرت را از سرمان بازنگیر!

یا فاطمه!

هر چند سرشار از گناه و لبریز از عصیانیم، اما دیده‌ مهرت را از روی پریشانمان بازمگیر و تنهایمان مگذار که بی تو در این گرداب به هلاکت افتیم و به فنا رویم!


«یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمّد، یا قرة عین الرسول، یا سیدتنا و مولاتنا، انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بکِ الی الله و قدمناکِ بین یدی حاجاتنا، یا وجیهة عندالله اشفعی لنا عند الله»


یا فاطمه جان! مرا ببخش که قلم و بیانم عاجز و ناتوان از بیان و توصیف توست! مرا ببخش که درکم از تو به قدر خودم بوده و نمی‌توانم آن گونه که شایسته‌ای تو را صدا زنم و از تو بگویم! تو بزرگتر از آنی که مرا به کوچکی و ناتوانی‌ام، سرزنش کنی و دور گردانی!

التماس دعا











موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 اسفند 23 :: 12:7 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


«در جستجوی کار»


چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد!

 تنش مثل بید می‌لرزید و از شرم و ترس، سر را به میان صفحه مانیتور برد!  رویش را برگرداند و به زحمت نفس‌های درشت و ترسیده‌اش را کنترل می‌کرد!

عرق سردی بر روی پیشانی‌اش نشسته‌بود و چشمانش از ترس و وحشت، تند تند، صفحه مانیتور را بالا و پایین می‌کرد و به دروغ کلیدها را می‌زد و پنجره‌ها را یکی یکی باز می‌کرد!

مانده‌بود چه کار بکند؟! فکر درست و خوبی به ذهنش نمی‌رسید. پاهایش یخ‌ زده‌بود و به زمین قفل شده‌بود! نه نشستن صلاح بود و نه رفتن!

خودش را به آن کوچه زد که چیزی ندیدم و نفهمیدم! از شدت ترس و ناراحتی، انگشتانش بر روی صفحه کلید، به لرزش افتاده‌بود!


چادرش را جلوتر کشید و صفحه مانتیور را چرخاند تا کاملا پشتش به آن‌طرف باشد!

آن چند لحظه برایش به اندازه، چند ساعت و سال، طول کشید! قلبش از ناراحتی درد می‌کرد! چقدر باید شاهد این چیزها می‌بود!؟

چقدر حرص خورده‌بود و بالا و پایین شده‌بود تا بلاخره این کار را پیدا کرده‌بود! هر جا رفت با هزار مشکل و سختی و ناراحتی روبه‌رو شد!


چقدر روزنامه خریده‌بود و به این‌ور و آن‌ور، زنگ زده‌بود! گاهی حتی برای خرید همین روزنامه‌ها، لای منگنه می‌ماند که چرا این‌همه روزنامه می‌خری؟ پول همین روزنامه خریدن‌هایت را جمع کن سر از فلک درمی‌آورد!!

پول لازم و کافی، حتی برای خریدن روزنامه را هم نداشت و رویش نمی‌شد تا همین مبلغ را از مادر بگیرد!


چقدر به دوست و آشنا و رفیق، سپرده‌ بود که اگر کاری سراغ داشتند و کسی را برای کاری در شرکتی یا اداره‌ای می‌خواستند، به او بگویند و چقدر سر این کار پیدا کردن‌ها، به او توهین شده‌بود و ناراحتش کرده‌بودند!

هر کاری در هر جایی که سراغ داشتند، به او سفارش می‌کردند و ذره‌ای به شخصیت و آرزوهای او نمی‌نگریستند و آزرده‌اش می‌کردند!


دیپلم تجربی داشت و جز بچه‌های خوب تجربی بود اما شانس نیاورد و در دانشگاه دولتی قبول نشد و چون هزینه دانشگاه آزاد و پیام‌نور را نداشت، نتوانست پا در دانشگاه بگذارد.

تلاش زیادی کرد تا دوره‌های مختلفی را پشت سر بگذارد تا شاید با داشتن مدرکش بتواند در جایی استخدام شود و سر کار برود، اما همه فقط طبل تو خالی بودند و دروغ و دروغ! و هیچ‌کدام، هیچ تأثیری بر کاریابی او نداشت و فقط هزینه الکی و بیهوده داده‌بود و مدرکی به دردنخور، گوشه اتاق انباشته‌کرده‌بود!


هر کجا که می‌رفت، مدرک تحصیلی دانشگاهی از او می‌خواستند و سابقه کاری! و یاسی هیچ‌کدام را نداشت!

خودش نیز شرایط خاصی داشت و سر هر کاری نمی‌رفت. دوست نداشت در کارهای تولیدی و نظافتی وارد شود و دلش می‌خواست به خاطر آشنایی‌اش با کامپیوتر و حسابداری، در اداره یا شرکتی، به کارگرفته‌شود و پشت میزی بنشیند و سر و کارش با کامیپوتر و دفتر و حساب، کتاب باشد.

چادری بود و با حجاب و این یکی از چیزهایی بود که مانع ورودش به بعضی از شرکت‌ها و دفاتر خصوصی می‌شد!

بیشتر شرکت‌های خصوصی، با حجاب نمی‌خواستند و کسی را می‌خواستند که با آن‌ها راحت باشد و این مطلب را خیلی راحت و بی‌پرده، عنوان می‌کردند و برای یاسی سخت بود که در چنین شرکت‌های بی‌قید و بندی، کار کند، برای همین گزینه‌هایی که می‌توانست انتخاب کند، بسیار کم و کم‌تر می‌شد و ناچار بود تا مدت‌ها بگردد و بماند تا کاری پیدا کند که محجبه بخواهند!


چند جا سر کار رفته‌بود، اما با پایین‌ترین حد حقوق! حتی پول چادر و کفشش نمی‌شد و فقط سرش را در روز گرم می‌کرد و از خانه بیرونش می‌آورد و جز دردسر و نگرانی و استرس کاری، هیچ ثمری برایش نداشت!

چقدر در شرکت جلالی کارکرد و سخت‌ترین شرایط و زمان کاری را پذیرفت و خیلی راحت و به عنوان تعدیل نیرو با این که کمترین حقوق را به او می‌دادند و بیشترین ساعت روز را از او کار می‌کشیدند، بیرونش کردند و حتی همان حقوق کم دو ماهه آخر را نیز به او ندادند!


جلالی، مرد ثروتمند و پولداری بود که چندین شرکت مختلف تحت عناوین گوناگون، در جای جای شهر زده‌بود و در هر جای دنیا برای خود، خانواده‌ای تشکیل داده‌بود و با نام دین و شرع، توانسته‌بود، برای خود حرمسرا بازکند و از کیف دنیا تا دلش می‌خواست، سربکشد و لذت ببرد! اما در کار بندگان خدا، فقط استثمار و بردگی را آموخته‌بود و عده‌ای نیز مثل یاسی از سر بیکاری و بی‌پولی، ناچار بودند تا در رکاب او کار کنند و بدترین روزها را برای خود رسم نمایند!

یاسی، جدا از کارهای حسابداری و کامپیوتری، تمام تلفن‌های شرکت را نیز انجام می‌داد و ناچار بود تا به شرکت‌ها، نمایشگاه‌ها و مشتری‌ها، زنگ بزند و محصولات شرکت را عرضه کند و در این تلفن‌ها، چه سخن‌ها و توهین‌ها که نشنیده‌بود و چه شب‌هایی که در درد این جسارت‌ها و توهین‌ها، بی‌صدا ،زانوی غم بغل گرفته‌بود و اشک ریخته‌بود!

یاسی این کار را نیز با کلی پا درمیانی و آشنایی دوستش، پیدا کرده‌بود و با همه شرایط سخت شرکت، سعی کرده‌بود تا به بهترین نحو کارش را انجام دهد و جای ذره‌ای، شکایت و ایراد را بازنگذارد، اما با همه این‌ها، جلالی، یاسی و دو سه نفر دیگر از شرکت را بیرون کرد تا با همان سه نفر، تمام کارها را انجام دهد و کمترین دستمزد را با بیشترین ساعت و فشار کاری به تعداد کمتری کارمند، محول نماید و بیشترین سود و بهره‌بری را نصیب خود کند!


زندگی یاسی با مادرش، زندگی سختی نبود! هرچند راحت هم نبود اما با همان جزیی حقوق بازنشستگی پدرش، روزگار می‌گذرانیدند ولی یاسی از این که روزگارش به گوشه خانه و بیکاری کشیده‌شده‌بود، ناراحت بود و دلش می‌خواست تا از این شرایط خود را نجات بدهد و با کارکردن شرایط بهتری را برای خود و خانواده، رقم بزند ولی روزگار با او همراهی نمی‌کرد.

یکی از آشنایان نزدیکش در یکی از ارگان‌های دولتی، دستی داشت ولی یاسی نمی‌فهمید چرا نمی‌تواند برای او کاری پیدا کند و از اعلام نیاز اداره به یاسی حتی دریغ می‌کرد و هربار که با سؤال یاسی روبه‌رو می‌شد، به طریقی از زیر جواب دادن آن، تفره می‌رفت؟ و می‌گفت:«کسی را نمی‌خواهند و نیاز ندارند»

در حالی که یاسی از جاهای دیگر می‌شنید که اعلام نیاز کرده‌اند و فقط بند «پ»‌ها توانسته‌اند، داخل شوند.


یاسی بازهم از رو نمی‌رفت و تا مهین را می‌دید می‌پرسید : «اداره‌تان کسی را نمی‌خواهد؟»

و بلاخره مهین بعد چندین بار پرسش یاسی، روزی با کلی خوشحالی و ذوق به یاسی زنگ زد که برایت کار پیدا کردم!


یاسی که از این خبر خوشحال شده‌بود، گفت: «چه کاری هست؟»

مهین گفت: «توی بیمارستان اداره، به یه نفری نیاز دارند تا در امور نظافتی بیمارستان و بیمارها، کمک کند و من تو رو معرفی کردم»

یاسی، از این حرف و سخن مهین جا خورده‌بود! با این که به مهین گفته‌بود که دنبال چه کاری است، اما با این جواب مهین، فقط به فکر فرورفت و ناراحت به گوشه‌ای نشست!

از سرکوفت‌ها و تیر و طعنه دیگران، دل‌آزرده و ناراحت بود! هر کسی می‌رسید، چیزی می‌گفت و دل ناراحت یاسی را بیشت رمی‌رنجاند!


مینو، زن‌عمویش می‌گفت: «خوب آخه با مدرکی که تو داری زن‌عمو، کاری پیدا نمیشه! همین کاری که مهین گفته خیلی خوبه چرا نمیری؟ چه ادا اتفاری برای کار پیدا کردن داری!»

دیگران هم بهتر از مینو حرف نمی‌زدند! و با کاری که مهین آدرس داده‌بود، نیش و کنایه‌ها بیشتر شده‌بود و مادر نیز این جمع را همراهی می‌کرد!

یاسی چند جا آزمون داده‌بود و در مصاحبه‌شان شرکت کرده‌بود اما دریغ از تلفنی که بعدش به او زنگ بزند و او بخواهد!

کار دولتی و اداری وجود نداشت. همه شرکت‌های خصوصی که پر بودند از دخترانی  که با کمترین حقوق حاضر بودند، روز خود را در آن‌جا به سر کنند و بعضی‌ها خیلی راحت و آسان، در دسترس صاحبان شرکت، به هر گونه‌ای، مورد تعرض و استثمار قرارگیرند و یاسی با دیدن این شرایط، از همان پله اولشان برمی‌گشت و به خانه می‌آمد و سال‌های عمرش را یکی پس از دیگری، بیهوده و پراندوه، پشت سرمی‌گذاشت!

صمیمی‌ترین دوست یاسی، مهناز، او را به شرکتی که در آن کارمی‌کرد برد و به ماهی نکشیده، بنای ناسازگاری با یاسی بلند کرد و حتی حاضر نشد، کوچکترین روشی از کار شرکت را به یاسی، یاد بدهد و در آخر، یاسی را با اشک و گریه به خانه برگرداند تا جای خودش بازتر باشد! هرچند باید کار دو نفر را به جای یکنفر انجام می‌داد ولی راضی نشد تا با یاسی در یک شرکت باشد و کارکند و خیلی راحت و حسودانه کاری کرد تا یاسی خودش بگذارد و برود.


و حالا نزدیک شش ماه بود که با سفارش دوستش به آقای بخارایی، توانسته‌بود به این شرکت قطعات خودرو بیاید.

شرکت بخارایی، سه دهنه بود. جای یاسی اولش خوب بود. طبقه اول دهنه وسطی شرکت می‌نشست و به امور حسابرسی و خرید و فروش رسیدگی می‌کرد، اما کم‌کم که ابزار و قطعات بیشتری به شرکت آوردند، برای دسترسی راحت‌تر به قطعات و حمل و نقل آسان آن، جای یاسی را به قطعات دادند و یاسی را به طبقه پایین فرستادند.

از طبقه اول بیست پله می‌خورد تا به پایین برسی. جدای از این که تهویه خوب و نور مناسبی نداشت، سرویس بهداشتی نیز در پایین بود و این باعث می‌شد تا به هر دلیلی بخارایی و پسرانش به پایین بیایند.


ساسان پسر بزرگ بخارایی، متأهل بود و یک پسر سه ساله هم داشت اما یاسی، احساس خوبی نسبت به رفتارهای ساسان نداشت و تلاش می‌کرد تا از رو در رویی با ساسان تا حد امکان فرار کند. اما جز رییس رؤسای شرکت بود و یاسی ناچار بود، تا مدام در برخورد با ساسان باشد. برخوردهایی که یاسی را نگران می‌کرد و با این که سعی می‌کرد تا به کار و انجام امور شرکت ربطش دهد، اما خودش ته دل می‌فهمید که این برخوردها و نگاه‌ها، تعریف‌ها و تمجید‌ها، امری معمولی و رابطه‌ای کاری نیست.


به هر بهانه‌ای ساسان پایین می‌آمد و می‌نشست و مزخرف سرهم می‌کرد. نگاه و حرکت یاسی، گواه خوبی بر بی‌اعتنایی و بیزاری‌اش از ساسان بود، اما مثل این که متوجه نمی‌شد یا خودش را به نفهمی، می‌زد و این برای یاسی، ناراحت کننده بود و سخت تمام می‌شد!

دفتر و دستک را برمی‌داشت و بهانه‌ای مالی و حسابداری می‌تراشید و برای مدتی سر میز یاسی می‌ایستاد و به بحث و صحبت می‌نشست و معمولا آخر این نشست‌ها، به تعریف از یاسی منجر می‌شد که هرگز برای یاسی، خوشمزه و دلپذیر نبود!

یاسی چندین کار را عوض کرده‌بود و این کار را به سختی و با معرفی و آشنایی دوستش پیدا کرده‌بود و حاضر نبود به خاطر هیچ و پوچ و شاید فکر غلطی که ممکن بود نسبت به ساسان در ذهن داشت،‌ آن‌ را از دست بدهد! از طرفی اگر این کار را هم رها می‌کرد، جواب بقیه را چه می‌داد؟ و به خصوص به مادرش چه می‌گفت؟

برای همین سعی می‌کرد، این نگاه‌ها و حرف‌ها، رفتارها و لبخندها و تعریف‌ها را برای خودش، مثبت معنی کند و منظوری نادرست و بیراه بر آن، نبندد!


آن روز، به یاسی همه چیز ثابت شد! اما ثابت شدن همه چیز برای یاسی، سنگین و سخت تمام شد!

ساسان، پایین آمد و بعد احوالپرسی با یاسی، شروع کرد به دادن اخبار آن روز خیابان‌ها و مهمان‌ّهای دیشبش و شام و خرج شامش!

یاسی، سعی می‌کرد تا خودش را مشغول کارش بکند و فقط با تأیید سر، خود را شنونده صحبت‌های ساسان نشان دهد. اما انگار ساسان متوجه نمی‌شد که چقدر حضور و سخن و نگاهش، برای یاسی مایه بیزاری و نفرت است و اگر پسر صاحب شرکت نبود، حتما یاسی با مشت و لگد  از آن‌جا بیرونش می‌کرد!


یاسی متوجه شد که ساسان به سمت سرویس بهداشتی رفت و خیلی بی‌حیا و بی‌شرم، در سرویس را بازگذاشت و لباسش را بازکرد!

خون در رگ‌های یاسی به غلغل افتاده‌بود و حرارت صورت و دستانش را به خوبی احساس می‌کرد! صدای نفس‌های تند خود را خیلی بلند و نزدیک می‌شنید!

از دیدن این صحنه، چنان آشفته و پریشان شده‌بود که قادر به انجام هیچ کاری نبود! تلاش می‌کرد که پشت به ساسان و رو به مانیتور بنشیند و خود را به نفهمیدن و ندیدن بزند!


برای یاسی سخت بود این همه توهین و بی‌احترامی را تحمل کند! اگر اندکی او هم سبک و بی‌وقار جلو آمده‌بود و در دلش ذره‌ای احساس نسبت به ساسان می‌داشت این همه ناراحت و آزرده نمی‌شد! اما دردش از آن‌جا بود که با این همه حجاب و حیا، این گونه مورد بی‌احترامی و بی‌حیایی قرار می‌گرفت به خصوص این که مجرد بود و ساسان مردی متأهل و بچه‌دار! و یاسی نمی‌توانست این مسأله را بفهمد و برای آن جواب درستی بیابد!


خودش را تا حد امکان به کامیپوتر چسباند و سعی کرد تا در صفحه آن، غرق و محو شود که ساسان، جلویش ایستاد و گفت: «یه حرفی یاسی باهات داشتم»


یاسی از این که ساسان او را با اسم صدا می‌کرد، جا خورد و می‌دانست در این عرض صمیمیت صدا کردن اسم کوچکش، چیزی نسنجیده و نپسندیده، نفهته‌ است!

با ناراحتی و ترس گفت: «چه حرفی؟!»

ساسان خیلی با بی‌شرمی و مطمئن گفت: «صیغه‌ام می‌شی؟»


یاسی با شنیدن این حرف ساسان برآشفت و اشک در چشمانش حلقه زد و با چشمانی که از حدقه بیرون زده‌بودند، محکم و خشمگین به چشمان ساسان نگاه کرد و با بغضی حبس در گلو ولی با لحنی محکم و قوی گفت: «حد خودت بدون آقا! بی‌حیایی و بی‌شرمی تا چه حد؟ فکر کردید که کی هستی که این جسارت رو به خودت می‌دی که به من همچین پیشنهادی بکنی؟»


ساسان که از شدت برخورد یاسی جا خورده‌بود و فکر نمی‌کرد که این‌طور مشت به هوا و هوسش کوبیده شود و کسی بتواند به او نه بگوید، با غیض و خشم گفت: «تو فکر کردی که کی هستی؟ خیلی خرتو بالا بستی خانم! بیا پایین! این‌جا شرکت منه و هرکار دلم بخواد می‌کنم و هرچی دلم بخواد، انجام می‌دم! می‌تونمم تو رو با یک لگد از اینجا بندازم بیرون! فکر کردی یه میز و کامپیوتر بهت دادیم، رییس شرکتی؟»

در همین موقع صدای اسفندیار برادر کوچکتر ساسان بلند شد که دنبال ساسان می‌گشت تا بار جدید را تحویل بگیرد.


و ساسان ناچار شد تا غلمبه‌ها و  ناسزاهایش را جمع کند و بالا برود.

یاسی ماند و آوار غصه و درد بزرگی که دلش را در زیر خروارهای سنگی و سنگین خود، خم کرده‌بود و پشتش از این درد و سنگینی، صاف نمی‌شد!

آن‌چه را که دیده و شنیده‌بود، باورش نمی‌شد! آن قدر این صحنه و توهین، برایش درشت و بزرگ بود که از گلوی نازک و حیامندش، پایین نمی‌رفت و هضم نمی‌شد!


بی‌صدا و بی‌نفس، پشت کامپیوتر، اشک می‌ریخت و گذشته را مرور می‌کرد تا شاید اشتباهی از خودش بیابد که باعث این رفتار با او شده‌بود! اما هرچه بیشتر این چند ماه را مرور می‌کرد، کمتر به چیزی برمی‌خورد و یادش می‌آمد که اشتباه و خطایی از او سر زده‌باشد! هرچه فکر می‌کرد، رفتارهای ناشایست و غرضمند ساسان بود که یاسی، به خاطر از دست ندادن کارش، آن‌ها را بر خود هموار کرده‌بود و نادیده گرفته‌بود!

می‌توانست همان لحظه برخیزد و بیرون برود ولی آخر برج بود و اگر می‌رفت نمی‌توانست همین چندرغاز حقوق بیگاری‌اش را بگیرد برای همین نشست و بیرون نرفت تا این دو سه روز هم بگذرد و بعد گرفتن حقوق دیگر نیاید.


نزدیکی‌های ظهر بود. یاسی پای کامپیوتر بود. هنوز در اشک و آه ماجرای صبح بود که با صدای هن‌هن و نفس نفس پیرزنی که به زور و سختی‌، پله‌ها را پایین می‌آمد، از حال خودش خارج شد و به سمت پله‌ها، متوجه گردید.


پیرزن، به سختی چادرش را جمع می‌کرد و پاهایش به زور با او همراهی می‌کردند و دست به کمر و زانو از پله‌ها، نفس‌زنان، پایین آمد.


تا نگاهش به یاسی افتاد، گفت: «تو این جا کار می کنی؟»

یاسی که هنوز ناراحت صبح بود با عصبانیت گفت :«چطور خانم؟»

پیرزن گفت: «حاج آقا که گفت، خانم نیاورده تو شرکت! اما مثل این که دروغ گفته!»


یاسی متوجه شد که این خانم، همسر آقای بخارایی بزرگه!

با ناراحتی گفت: «بله خانم من شش ماهه اینجا کار می‌کنم»

پیرزن نگاهی بلند بالا به یاسی انداخت و گفت: «حاج آقا نگفته‌بود و قرار هم نبود که خانم تو این شرکت بیاره! اگه عروسم بفهمه غوغا می‌کنه!»

یاسی با ناراحتی بیشتری گفت: «ببینید خانم، مشکلات شما به من ربطی نداره! این حرفا رو باید با شوهرتون بزنید»

پیرزن که تازه نفسش سر جایش آمده‌بود، روی صندلی نشست و با لبخندی مهربان به یاسی نگاه کرد و گفت: «والا الان خیالم با دیدن شما راحت شد! فکر نمی‌کردم همچین خانم محجبه و با حیا و عفتی حاج‌آقا بیاره! عیب نداره دخترم کار کن. این عروس دومیم که تازه عقدش کردیم، خیلی حساسه! این قدر دم گوشم خوند که ببین کی تو شرکتشونه و چی کار می‌کنن که مجبور شدم بیام»


یاسی که هنوز هق‌هق گریه‌هایش تمام نشده‌بود گفت: «مشکل شما و عروس و حاج‌آقاتون به من مربوط نمیشه!»

پیرزن بلند شد و چادرش را روی سرش درست کرد و گفت: «چه ناراحت شدی مادر؟! من که با دیدنت خیالم راحت شد! حساب حاج‌آقا روهم می‌رسم تا دروغ نگه و این عروساشو به جون من نندازه» و خداحافظی کرد و دوباره پله‌ها را به سختی و پای‌کشان، بالا رفت!



یاسی هنوز تو ضرب خنجر صبح بود که به شمشیر حاج‌خانم، زخمش، عمیق‌تر شد و دردش بیشتر!

ماندنش جایز نبود. سرش از درد داشت می‌ترکید! تمام زیرزمین دور سرش می‌چرخید! حال بدی داشت! به زور و زحمت خود را از پله‌ها، بالا کشید و مستقیم رفت پیش حاج آقا و با بغض و ناراحتی گفت: «مشکل شما و خانمتون به من ربطی نداره! من دیگه تو این شرکت نمی‌مونم»

حاج‌آقا با تعجب پرسید چی شده؟

یاسی صحبت حاج‌خانم را به بخارایی گفت.

بخارایی بزرگ با ناراحتی گفت: «حاج خانم غلط کرده! من برای کارام کی از اینا اجازه گرفتم که حالا دفعه دومم باشه؟!»


یاسی که از ناراحتی و سردرد، سرپا نمی‌توانست بایستد گفت:‌«من نمی‌دونم! اما من دیگه این‌جا نمی‌مونم» و بی آن که منتظر جواب بخارایی بماند و یا بشنود او چه می‌گوید از شرکت بیرون زد.

آسمان دور سرش می‌چرخید! از این طرف به آن‌ طرف، تلوتلو می‌خورد! می‌فهمید که فشارش حسابی پایین افتاده!


مدام حرف و حرکت ساسان، جلوی چشمانش تکرار می‌شد!

مانده‌بود چگونه به خانه برود و به مادرش و بقیه چه بگوید؟!!

به خودش چه باید می‌گفت؟!







موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 بهمن 30 :: 12:2 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


«سپیدار»

«فاجعه زیست محیطی در روستا»


سپیدار، یادآور بلندقامتان سبزپوشی است که پا در خاک و سر در آسمان می‌سایند. بلند قامتان صاف‌پیکری که اگرچه دست در شاخه میوه، نیاویختند ولی آزادگی و سر سبزی را بی‌هیچ انحنا و پیچشی، در خاطر بلند چوبین زنده و سبز خود، فریاد می‌زنند!


درختانی از راسته راستان، که روزگاری خانه‌ها را سقف و پایه‌ها را ستون بودند. قامت راستشان، بالاپوش آشیانه و خانه‌ها بود تا فاصله‌ها را در میان گیرد و سر و دست بر کتف و کول خانه بگیرد تا ساکنانش به زیر آن، آسایش را حس نموده و چشم بر سقف، طبیعت را در جریان زندگی خویش، جاری ببینند!


کناره‌های جوی‌ها و میان‌دار زمین‌ها و باغ‌ها، مملو بود از سپیدارهایی که نه بر خاطر میوه، که بر خاطر دیوارها و سقف‌ها، بر خاطر سبزی و زندگی، نشانده‌‌می‌شدند و پرواز چشم از لابه‌لای شاخه‌ها و قامت بلندش، به سختی می‌توانست، آسمان را به نظاره بنشیند!

سپیدارهایی که چهارچوب‌های در و پنجره‌ها را به همت آن برپا می‌داشتند و خانه‌های کاه‌گلی را به طبیعت زیبایی روستایی، در نمای سپیدار، زینت می‌دادند و نگهبان می‌ساختند!

سپیدارهایی که دست از دامن خاک و سر از شانه آسمان برمی‌داشتند و بر خانه‌ها، رازدار درهای بسته‌شان و نگهبان حریم خانه‌شان می‌شدند! سپیدارهایی که طبیعت را به خانه‌های روستایی ارمغان می‌دادند تا چشم روستانشینان، از آسمان و خاک، دور نگردد و در حورای سپیدارها، خاک و آسمان را بوسه زنند! و طبیعت را به جای جای زندگی‌شان، یادگاری نمایند!


اما امروزها، با قدم آهنین و پر سر و صدای تکنولوژی و شهرنشینی، بر سر سقف‌ها به جای نگاه چوبین سپیدارها، دست‌ّهای ضمخت و سنگین آهن، جای گرفته و تیرآهن‌های ساختمان‌های شهر، پا به روستا گذاشته و سقف‌ها را خالی از طبیعتی کرده که روزی نه تنها بر زیر سایه‌اش، که بر عرش خانه‌ها نیز نقش‌انگیز بود!


نه تنها سقف‌ها، خالی از سپیدارها، کنار جوی‌ها و باغ‌ها نیز خالی از حضور سبز سپیدار است! کسی دیگر تلاشی برای نشاندن نهال سپیدار ندارد، چرا که گام سنگین تیرآهن، زورش بیشتر و حضورش پر صداتر است!

امروز نه بر خانه‌های شهر که بر تارک خانه‌های روستایی، نشانی از سپیدار آزاد و سربلند طبیعت نیست و طبیعت، در فقر سپیدار، خشکسال و اشکبار، زانو به تمدن و تجدد زده و در غبار غفلتی ناخودآگاه، یا آگاه، سر از طبیعت ناب و خالص روستا برمی‌گرداند و روی به شهرنشینی تجمل‌‌زده، می‌آورد!

تجملی که قناعت و خاک را از باورها، دزدانه می‌رباید و درخشش قفس‌های طلایی را به بوی خاک و آب، به بوی کاهگل و تیرک‌های چوبی سپیدار، به بوی خوش صفا و پاکی برتری می‌دهد!

این فاجعه است که یک روستا را از اصالت روستا بودنش، برهنه نماییم و بر قامت سبزوار طبیعت‌گونه‌اش، لباس پر زرق و برق تو خالی شهرنشینی و تکنولوژی کر و کور بی‌حساب کتاب نوباوگان تازه کیسه تمدن و تجدد را بپوشانیم!

قدم‌های تکنولوژی و پیشرفت، زمانی به ساحت روستا خوش‌آمد است که حریم روستا را حرمت دارد و بر پهنه آن، اسب یاغی نتازاند! نه آن که چونان مستی رم‌کرده، به صدایی ناخوش و آهنگی دلخراش و لباسی فاخر بر عرصه روستا، تاخت گیرد و غبار وحشی‌گری و جوانی ناخردگونه را پراکنده سازد!

باید کسانی باشند تا افسار این لگام گسیختگی را در دست گیرند و تک‌تازان زرق و برق شهر را به دامن طبیعت بکر روستا، کشانند و نشانند!

عمق فاجعه جایی است که نه تنها سقف خانه‌هایمان از نقش سپیدارها، تهی است، که روز به روز نمای خانه‌های روستایی، هر چه بیشتر و غم‌انگیزتر به سوی نمای شهری و ساختمان‌های شهری پیش می‌رود! بی‌آن که هیچ نظارت و حراستی بر این ساخت‌وسازهای بی‌حد ومرز صورت گیرد!

هر کسی به تقلیدی کورکورانه از ساخت شهری، در دل روستایی که در آغوش کوه‌ها، خزیده‌است، ساختمانی به قوت جیب و به بلندای شهرت شهری‌اش، ساخته و بلندای آن را تاریکی کوچه‌های روشن روستا نموده!

روزگاری از عمیق‌ترین گودال روستا نیز که چشم پر می‌دادی، آسمان آبی و کوه‌های سردرهم برده را به وسعت و فراخی می‌دیدی! و امروز در پس دیوارهای بلند و نماهای برآمده از دل روستا که زنگار شهری را به صدا درآورده‌اند، دیگر نه آسمانی پیداست و نه آبی آن، نه کوه‌های بلند و نه سرسبزی درختان! و نه روشنای روزهای دل‌انگیز روستایی!؟؟

به چه قیمتی و به چه اندازه و میزانی، شهر را به روستا آورده‌ایم؟ به قیمت تکنولوژی که آسایش و راحتی را به ارمغان آورده‌است؟ ... و کدام آسایش و راحتی؟ به کدام قیمتی؟

به قیمت از دست دادن خاک و آب روستا؟ به قیمت از دست دادن طبیعت ناب و اصیل آن؟ به قیمت جابه‌جایی شهر به روستا؟


پس نامش را می‌گذاریم، شهرک خانیک نه روستای خانیک!

روزگاری، خانه‌ها را کاهگل‌ها و خشت‌ها و سنگ‌ها، بالا می‌بردند و امروز نشان خاک از دیوارها و خانه‌ها، ورافتاده! و بوی سنگ مرمر و آجرهای خوش خط و خال به مشام می‌رسد!

لااقل نمای روستایی را روستایی حفظ کنیم! استحکام خانه‌ها چیز دیگری است و حفظ نمادها و ارزش‌ها، چیزی دیگر!

روزگاری، دیوارهای خانه‌های روستا، کوتاه‌تر از آن بود که خیالت به بلندای آن نظر کند و در فراسوی فکر و اندیشه‌ات، بیندیشی که پشت دیوارهای بلند و حصارهای آهنی نوک‌تیز، چیست؟ و امروز آن دیوارها، به تقلید از شهر، تمام قد ایستاده و بر سر نیزه‌های آهنی برده تا دست .... نمی‌دانم، که را از حریم خانه‌اش، کوتاه نماید؟؟!!


درها و پنجره‌های روستا چوبی بود. چرا که آواز روستا، آهنگ طبیعت سبزی بود که از دل همین چوب‌ها، نغمه‌اش را می‌نواخت و آهنگش را سرمی‌داد! بر درهای چوبی روستا، کوبه‌ای چوبی یا فلزی، آویزان بود تا صدای نامحرم و ناآشنا را با کوبیدن آن، به گوش صاحب‌خانه برساند و امروز...

و امروز درها و پنجره‌های آهنی با حصارهایی آهنین و محکم و آیفون‌هایی تصویری که جای کوبه‌ها را گرفته‌اند، گذشته را در زیر تلی بلند از فراموشی، به خاک سپرده‌اند و یادمان رفته که ما همان‌ها بودیم که درهایمان به اعتماد یکدیگر، همیشه باز و گسترده بوده!


روستا را بدل به شهر کردن، جز حسرت و پشیمانی چیزی ندارد! و اگر یادمان رفته که در حسرت باشیم، غفلت نیز ما را به باد داده!

تقلید کورکورانه و غیرمنطقی، از هرچه، حتی اگر از علم و پیشرفت نیز باشد، عاقبت و نتیجه‌ای خوش نخواهد داشت!


روستا، تبدیل به پارکینیگی بزرگ و طویل از ماشین‌هایی شده که بی‌ترمز و پرگاز، حتی، جسارت تاختن به میان کوچه‌ها و معبرها را نیز به خود داده و بر میان و بالا و پایین روستا، جاده کشیده و آسفالت می‌برند، تا ماشین‌ها به راحتی بگذرند و سر به کوچه‌های روستا گذارند!

روزگاری نه چندان دور، در کوچه پس کوچه‌های روستا، صدای چهارپایان و صدای روستاییانی را می‌شنیدی که با بوق سحر روانه باغ و مزرعه می‌شدند و روزها، صدای بچه‌هایی که آزادانه و شاد به کوچه‌ها می‌دویدند و صدای بازی و شادی‌شان کوچه‌ها را پر می‌کرد و امروز کودکان ما از ترس ماشین‌ها و موتورهایی که به روستا آمده‌اند، درست مثل شهر،  در خانه‌ها، زندانی و بال و پر بسته‌اند تا از نگاه خطر، به دور باشند! این تاوان غفلتی است که روستا را از چشممان دور کرد و شهر را بر آن، بی‌اندیشه و دورنگری، پهن نمود!


زمانی جوی‌های آب روستا، شاهرگی حیاتی بود که زندگی و سرسبزی را نه تنها به باغ‌ها و مزرعه‌ها که به میان ده نیز می‌کشید و صدای شرشر زیبا و دلنواز آب، روح و جان روستا را سرشار از شادی و نشاط می‌کرد!

جوی‌هایی که بر کنار آن، پرندگان و چرندگان، نیز آبی می‌نوشیدند و بر حاشیه سبز آن، گل و گیاهان دارویی و معطر، می‌روییدند و دختران و زنان روستا، گلبرگ‌های سبز این جویبارها را می چیدند تا سفره‌هایشان را به رنگ و طعم این سبزینه‌ها، بیارایند و یا بر کتری و قوری، صدای غلغل جوشانده‌ها را برپادارند و دردی از دلی، زخمی از جسم و جانی بردارند...


اما امروزه به دلایلی که بسیار نیز مورد قبول‌اند، این نعمت نه تنها از سر سفره‌ها و غلغل قوری‌ها، برداشته‌شده که پرندگان و موجودات حاشیه باغ‌ها و مزرعه‌ها را به سختی و تشنگی کشانده‌است! و آن ... جوی‌های سیمانی است که جایگاه جوی‌های سبز و سنگی روستا را گرفته‌است!


آب جوی‌های روستا، هدر نمی‌رفت. تمام حاشیه و کناره جوی‌ها، پر از درختان و باغ‌هایی است که با گذر خنک آب، عطش از لب می‌گرفتند و پا در میان آب سرد می‌گذاشتند تا شاخه‌ها را به طراوت خنکای آب، سبزپوش نمایند!

باغ‌هایی که در گذر این آب تا باغ تشنه، آب را دست به دست می‌کردند تا به زمین تشنه برسد و خود نیز در این همیاری و هم‌‌آبرسانی، شمه‌ای از طراوت و خنکی و زندگانی آب را حس می‌نمودند و در یک آبیاری، تمام زمین‌های سر راه نیز از نسیم حیات آب، بهره‌مند می‌شدند! ... و امروز در خسّت این جوی‌های سیمانی، نه تنها زمین‌ها و باغ‌های سر راه، در حسرت آب، می‌سوزند که پرندگان و خزندگان طبیعت روستا، به دلایل فیزیکی جوی‌های سیمانی، نمی‌توانند بر کنار جو بنشینند و آب بخورند!


جوی سیمانی باید در گذر از زمین‌های لم‌یزرع و بیابانی کشیده‌شود تا آب به هدر نرود نه در گذر از زندگی و حیات باغ‌ها و مزارع، حیوانات و پرندگان!

سرسبزی کناره‌های جوی‌ها، امروز به حاشیه‌ای سخت و سیمانی بدل شده که از داشتن پونه‌های خوش‌عطر و بو، گل‌های دارویی و جوشانده‌ها، محروم مانده‌است و در حسرت آن، افسوس و دریغ‌ها، جاری است!


و آن‌چه بیش از همه دل روستا را می‌لرزاند، فقر آبی است که در چشمه‌ها و قنات‌ها افتاده! یکسر این رشته، گره در خشکسالی و کم ‌آبی دارد و سر دیگرش، گره در آبی است که از زیر پای روستا کشیده‌می‌شود و در جایی دیگر با نامی استعاری به لوله‌های روستا، روان می‌گردد!

چشمه‌های خانیک، سر در دستان قنات‌هایی دارد که روزگاری فراوانی و سرشاری را به لطافت جوشش آب و آوای زندگی به پای روستا می‌ریخت و سرزندگی و شادابی را در این آبی جاری به کوه و دشت و خانه‌ّها، هدیه می‌داد و امروز اسیر تاریکی‌هایی است که هیچ فانوسی برای ظلمتش، برافروخته‌نشده!

این آب کجا رفته؟! چگونه همین باریکه از درزهای سنگ‌ها و دریچه‌های قنات‌های روستا گریز می‌زند؟؟!!

چرا هیچ کسی کلنگی بر قناتی و بیلی بر ته چاهی نمی‌زند تا آب را دوباره جستجو کند؟


آب، این راز درونی دل زمین را چه کسی بر پشت گرفته و شبانه به کجا می‌برد؟ و آیا چشمان پاسبانان قنات‌ها و چشمه‌ها را خواب برده؟

در جایی دیگر، چاهی دیگر و قناتی دیگر، سربرمی‌آرد تا شاهرگ آبی روستا را به کام خود کشد!! و همه در سکوتی خمارآلود، از کنار این جریان، می‌گذریم!

اگرچه از نسل گذشته و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان، جز انگشت‌شماری که آن هم بر گوشه پیری و کسالت نشسته‌اند، کسی نمانده، اما نسل امروز، خونشان، صدای برگ‌ها و جوشش آب روستا را در خود می‌شنود و می‌بیند و اگر اندیشه‌ها و دست‌ها، یاریگر هم نباشند، جز بافت شهری در روستا، چیزی نخواهیم‌دید و بویی از کوه‌ و باغ و آب و خاک روستا، احساس نخواهیم‌کرد!


هر کس به اندازه توانش، باید برای روستایی که ریشه‌اش در آن، جای گرفته، باید گامی هرچند کوتاه و شکسته بردارد تا کوه‌هایمان تبدیل به ساختمان و باغ‌هایمان بدل به بیابان، نگردد و جوشش چشمه‌هایمان، مرگ در سکوت نبیند!


روستا، یعنی بوی خاک و آواز سرسبزی درختان و جریان زندگی‌ساز آب و بلندای کوه‌هایی که همچون حصاری محکم بر گرد روستا، دست به دست داده‌اند و شکر صفا و پاکی و نابی روستا را در نام کوهشان نیز، بلندآواز ساخته‌اند!

 

 

هر چند کوچکی، هر چند دور، خانیک!


روزی خواهم‌آمد،

خانه‌ای که‌گِلی خواهم‌ساخت!

یک اتاقش مطبخ و تنوری در آن

و اجاقی ز خاکستر و چوب!

سقف آن، چوب سپیدار زنم!

پنجره، چوبی و در، چوبی‌تر،

قفل بر پنجره‌هایش نزنم!

پنجره رو به افق، چشم به کوه!

دست دل رو به ترنّم ببرم!


و بیایم بخرم گاو حسین

چند بزغاله و بز

و الاغی که مرا تا به «دره‌نو» ببرد!

و خروسی بخرم،

که صدایش به سحر

مژده روشنی صبح دهد!


یک زمین را یونجه،

یک زمین را گندم،

باغ «مه‌زود»، گردو

تاغ‌های انگور

به «کشمون» و به «خلقوچ» برم!


بنشینم لب جوی و

بشویم در آن، دل پر دود و دم شهری را!

گوش‌ها را پر از زمزمه آب کنم!

                       ببَرم غصه ز دل،                     

     اشک ز چشم

بروم قله کوه

دست بر آبی ابرها بزنم!


تو کجایی خانیک؟!

سوخته خاطر مِه‌آلودم!














موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 بهمن 24 :: 1:45 عصر :: توسط : ب. اخلاقی



« به نام خداوند آب و پاکی»

« میرآب»



پدر بزرگم، میرزا حبیب، میرآب ده بود. مردی بلند قامت و ورزیده! با شانه‌هایی به پهنای کوه‌هایی که در دل‌خود، چنین او را برومند و ورزیده‌ بارآورده‌بود و استقامت را به شانه‌هایش، هدیه داده‌بود!

بلندی‌های کوه‌ها، پدربزرگم را به بلندای مردانگی و عزت رسانده‌بود و خنجر سختی‌ها او را رشید و استوار ساخته‌بود! از بلندای کوه‌ها، سرافرازی را به سر داشت و از سر سبزی دامنه‌ها، مهربانی و بخشش رادر دست!

همه دوستش داشتند. چرا که با آن همه هیبت و شکوه، در عین افتادگی و فروتنی به سرمی‌برد و جز سایه‌ساری، اندیشه‌ای دیگر در سرنمی پرواند. هر جا دستی لرزان می‌دید، دستش به یاری می‌شتافت و هر کجا پایی افتان می‌دید، عصای شکستگی او می‌شد!

انگار آمده‌بود تا تمام، وقف دیگران باشد و زمزمه آسایش دیگران گردد! در سایه آسودگی دیگران بود که سر را آسوده بر زمین می‌گذاشت و از رنج و ناراحتی‌شان، شب را تا صبح، بیدار بود تا راهی بر رهایی‌شان بیابد!

مردم او را امین آب روستا کرده‌بودند تا جریان چشمه‌های آبشان به لطف امانت و عدالت او به پای درختان و باغ‌هایشان کشیده‌شود و حیات و زندگی را به پای خاک مزرعه‌هایشان بکشانند و سر سبزی را میهمان دلهایشان کنند!

روستایمان در دل کوه‌هایی بود که خود سینه در سینه کوه‌های دیگر داشت. تا چشم می‌دید، کوه بود و کوه و تنها آسمان بود که در بلندای نگاه کوه‌ها، جلوه‌گر بود و در این میان روستا مثل طعمه‌ای در دل این‌ کوه‌ها بود که روستاییان را به پای خود، زنجیر کرده‌بود و از یک طرف به کوه و از سویی به آسمان، پیوند داده‌بود!

کوه‌ها، سرچشمه مهربانی و سرشاری بودند و روستاییان بر دامنه آن در گره گره و جا به جایش، چاه زده‌بودند و دست این چاه‌ها را به یکدیگر داده، قنات را بنا کرده‌بودند.

تمامی سرچشمه‌ها، سر در پای قنات‌ها داشتند و از قطره قطره آبی که در قنات‌ها به دور هم جمع می‌شدند، باغ‌هایشان را برپا ساخته‌بودند و آب را به عدالت میرآب به زمین‌های تشنه و درخت‌های منتظرشان می‌رساندند و دامنه‌های کوه‌ را به سرسبزی آب، زینت می‌بخشیدند و نان خود از آب و خاک روستا، بیرون می‌کشیدند و خوب می‌دانستند که هر قطره آب چشمه‌هایشان، همچون خون رگ‌هایشان، ارزشمند و با احترام است!

مردم روستا، قدر آب را به خوبی می‌دانستند چرا که سال‌های خشکسالی را از یاد نبرده‌بودند و هنوز داغ بی‌آبی و تیزی آفتاب، از خاطره رنجشان، پاک نشده‌بود!

یادشان نرفته‌بود که چقدر دست به دعای باران شدند و چقدر سر بر خاک ترک‌خورده داغ،  نهاده و بر زمین تشنه‌شان، اشک ریخته بودند تا بلاخره آسمان، دلش به رحم آمد و ابرها نیز هم‌درد مردم گشته، بر زمین و کوه، گریستند و گریستند و گریستند! و مردم کاسه‌هایشان را زیر اشک‌های آسمان گرفتند و غسل پاکی به جا آوردند!

روستا پس از آن همه خشکسالی حالا به نفس آب و زمزمه خاک، دعاگوی سرسبزی بود و مردم در صدای شرشر جوی‌ها و سرچشمه‌ها، سرزنده و شاداب!

 پدربزرگم، سایه به سایه قطره‌های آب می‌آمد تا آن را به پای درختی یا نهالی بکشاند و تن چوبین شاخه‌ای را به سبزی جوانه‌ای، تازه دارد!

آب برایش حرمت و قداست خاصی داشت و خیلی دوست داشت این احترام و تقدس را به ما نیز بیاموزد.

همیشه دستمان را می‌گرفت و با خود به سرآب و چشمه می‌برد و قصه‌ غصه‌های این آب را برایمان، از نو می‌گفت و می‌گفت تا صدای قطره قطره آب را به رگ‌هایمان بسپاریم و از یاد نبریم که زندگی‌مان، ریشه در آب دارد.

رنج می‌کشید از این که شهری‌هایی که پا به ده گذاشته‌بودند، پا بر سر آب می‌گذاشتند و قداست این جریان زندگی را درک نمی‌کردند و پاسش نمی‌داشتند.

با دیگر نوه‌ها کنار جوی آب بازی می‌کردیم و پای برهنه به توی جو می‌پریدیم و یکدیگر را خیس می‌کردیم که پدربزرگم از راه رسید. با دیدن ما که در وسط جو به جست و خیز مشغول بودیم، رنگ از رخسارش پرید و به سمت ما آمد. سعی کرد، ناراحتی‌اش را فروخورد و با خشم بر بازی ما نتازد!

یکی‌یکی، با مهربانی صدایمان کرد و دستمان را گرفت. سوار الاغمان کرد و به سمت سر‌آب ما را برد.

صدای شرشر آب را همیشه دوست داشتم و با شنیدنش، روح و جانم، جان می‌گرفت.

پدربزرگم گفت:« این آب رو می‌بینید که از این چشمه می‌جوشد و در این استخر جمع میشه به این راحتی که شما می‌بینید از زیر زمین بیرون کشیده‌نشده. بیاید تا بهتون نشون بدهم که چطور این آب رو ما به دست آوردیم»

سپس جلوتر از ما به راه افتاد و ما در پی‌اش، دوان دوان رفتیم. هرگز به پای پدربزرگ نمی‌رسیدیم، حتی وقتی بزرگتر شده بودیم و فکر می‌کردیم که حالا از پدربزرگ، جلو خواهیم‌زد! همیشه از او عقب می‌ماندیم و حالا که فکر می‌کنم می‌بینم، هرگز به او نخواهم‌رسید!

خیلی بالاتر از چشمه ، ما را به سر چاه‌هایی برد و یکی‌یکی چاه‌ها را نشانمان داد و گفت:« افراد زیادی این همه چاه را که نزدیک صدتا چاه میشن رو در طی سال‌های زیادی حفر کردند و از زیر با یک جوی بزرگ به هم‌پیوسته به هم وصل کردند و این آب رو از زیر زمین، قطره‌قطره به سمت چشمه هدایت کردند تا ما دهمونو سرسبز نگه‌داریم و خودمون هم زنده بمونیم!»

تا چشمت کارمی‌کرد، چاه بود وچاه! ما از دنبال کردن چاه‌ها، خسته‌ شده‌بودیم و پدربزرگ با اشاره به ما نشان داد که چقدر چاه دیگر جلوتر حفر شده‌اند تا در زیر، دست‌هایشان را به هم بدهند و آب را با احترام و ادب خاص خودش به سمت چشمه اشاره دهند و راهنمایی کنند»

پدربزرگ گفت:« عموی خود من مقنی یکی از همین چاه‌ها بود و در زیر آوار یکی از همین چاه‌ها، جانش را از دست داد ولی جان خیلی‌ها را با این کارش، زنده نگه‌داشت و باغ‌های بسیاری را با این جان‌نثاری‌اش، سرسبز و پر ثمر نمود.

من از همه پسرها بزرگتر بودم و بهتر از همه این حرفها را می‌فهمیدم و خوب می‌دانم که اگر بقیه پسرعمه‌ها و عموهایم آن موقع حرف‌های پدربزرگ را نفهمیدند، حالا که بزرگ شده‌اند، به خوبی قصه آب پدربزرگ را درک می‌کنند!

آن موقع‌ها که ما بچه بودیم، هنوز برق به روستا نیامده‌بود و در پناه روشنایی و فانوس، تاریکی را پشت سرمی‌نهادیم و شب‌ها را با کورسوی ناتوان و ضعیف گردسوزها و فانوس‌ها، به روشنایی صبح، پیوند می‌زدیم و شب‌ها از درخشش ستاره‌ها و ماه، لذت می‌بردیم و زیر سقف آسمان، به شمردن ستاره‌ها، بازی می‌کردیم تا به خواب می‌رفتیم.

پدربزرگ، اول شب، مشعل بزرگی را برمی‌افروخت و مراقب بود تا روشنای صبح، روشن بماند.

می‌گفت:« این مشعل باید روشن بماند تا تاریکی بر ما نتازد و گرگ‌ها و درّنده‌های ده، جرأت نزدیکی به حریم امن خانه‌هایمان را به خود ندهند و راهیان شب‌َ، در روشنایی مشعل، راه خود را ببینند و به بیراهه نروند و چون روشنایی بر تاریکی شب، غالب می‌شد و از لای درز سیاه‌چادر شب، سپیده‌ صبح سرمی‌زد، ظرفی را آب می‌کرد و بیرون خانه آب می‌پاشید و بوی خوش خاک و آب را به آسمان پرواز می‌داد!

می‌گفت:« برای آمدن میهمانی که سال‌هاست چشم انتظارش هستیم، باید کوچه و محله را در سپیده‌دمان، آب بپاشی تا موعود زمان، چشمان منتظر و دل‌های پر تپ و تاب را ببیند و زودتر به نجاتمان بشتابد»

روزگار با همه سختی‌ها و رنج‌هایش، می‌گذشت و پس از سال‌ها، برق، پا در روستایمان گذاشت و لامپ‌ها و چراغ‌ها، جای فانوس‌ها و والرها را گرفت ولی با این جهت مشعل پدربزرگ هرگز تا زنده‌ بود خاموش نشد و این رسم کهن را خاموش نساخت.

برق که آمد، آب نیز در لوله‌ها دوید و کنار جوی‌ها، خالی از افرادی شد که هر روز تمام عرض و پهنای جو را می‌گرفتند و با صدای شرشر آب، صدای شادی و هلهله‌شان به آسمان برمی‌خاست و حالا هر کسی در خانه‌اش، شیر آبی داشت که تا اراده می‌کرد، آب بی‌هیچ زحمت و رنجی، به خانه‌اش سرمی‌زد.

با این جهت هیچ کس آب چشمه را رها نمی‌کرد تا آب شیر را بنوشد و گوارایی و سردی آب چشمه را به آب لوله‌کشی، نمی‌فروخت و خود را محروم از این لذت سرشار طبیعت نمی‌کرد.

در خانه بودیم که اسد با عجله و شتاب در خانه را کوبید و با میرآب میرآب فریاد زدن، پدربزرگ را به دم در برد.

مثل همیشه من زودتر از پدربزرگ دم در بودم.

اسد تا مرا دید گفت:« چطوری قلندر؟ جناب میرآب کو؟»

هنوز داشت می‌پرسید که پدربزرگم با عجله دم در آمد.

اسد سلام داد و گفت:« میرآب ، می‌خواهند موتورآب،  بالای زمین‌های کشاورزی بزنند.»

پدربزرگ با تعجب گفت: « کی اسد؟»

اسد گفت:« شورای ده با یک چند نفر دیگه. منم فرستادند دنبال شما تا خبرت کنم»

پدربزرگ سریع پاشنه کفشش را کشید بالا و با اسد به بالای ده دوید و من پشت سرشان هلک‌هلک می‌دویدم.

تا از دور پدربزرگم را دیدند، با اشاره به تازه‌ واردها نشان دادند.

پدربزرگ که جلو رفت همه سلام کردند و دست دادند.

پدربزرگ رو به کدخدا کرد و گفت:« چی شده باباجان؟ چرا یکدفعه‌ای و با عجله دارید همچین تصمیمی می‌گیرید؟»

مهندسی که همراهشان بود گفت:« ببینید جناب میرآب، موتورآب کمک خوبی به آبرسانی برای روستای شماست. دیگه نیازی به این همه زحمت و چاه و قنات نیست تا آب رو به این سختی بالا بکشید. موتورآب، کار شما رو راحت می‌کنه و می‌تونید در خونه‌هاتون از لوله آب بهره‌مند باشید و زمین‌هاتونو بی‌هیچ دردسری، آبرسانی کنید»

حرف‌های مهندس زورقی، شیرین و قشنگ بود اما بعد از آن‌همه تعریف و تحسین از موتور آب و به‌به و چه‌چه همه، پدربزرگم، با ناراحتی گفت:« من با این کار مخالفم نباید همچین کاری صورت بگیره»

تا پدربزرگم این را گفت همه با تعجب نگاهی به او کردند و اسماعیل، شورای ده برگشت و گفت:« چرا جناب میرآب؟ چرا مخالفید؟ این کار بسیار خوبیه! دسترسی ده به آب خیلی راحت میشه و با زحمت و رنج کمتری می‌تونیم آب رو به روی زمین بیاریم»

پدربزرگم که از تصمیم همه ناراحت شده‌بود گفت:« شاید موتور آب چیز خوبی باشه و راحت‌تر آب رو بالا بکشه، اما شماها مثل این که یک چیز یادتون رفته! ... فراموش کردید که ما چقدر برای آب‌هامون احترام قایلیم! فراموش کردید که با چه حرمت و ادبی آب رو به روی زمین، دعوت کردیم نه با زور، نه با موتور آب، نه با فشار! ما چاه زدیم، قنات بناکردیم تا آب خودش با پای خودش به سرچشمه‌ها بیاد و باغ و زمینمونو سیراب کنه! اما حالا با یک دستگاه آهنی و با فشار و بی‌احترامی به آب می‌خواید آب رو با زور و قدرت بیرون بکشید و به ده بیارید!

ما از گذشتگانمون احترام به آب رو یادگرفتیم، ما دست‌هامونو توی آب روان نمی‌شوریم که آب، زنده‌ ست و جان داره و نباید آب روان رو آلوده و ناپاک کرد! حالا دستگاهی رو تو دل زمین بیندازیم و با خرناسه‌های وحشتناکش آب رو به روی زمین بکشونیم! این کار خلاف ادب و احترامیه که ما برای آب قایلیم! این کار خلاف سنت زندگی است که برای آب، محترم می‌شمردیم!»

مهندس زورقی گفت:« جناب میرآب این تکنولوژی و پیشرفته و هیچ ربطی به بی‌احترامی به آب نداره! الان همه‌جا موتور آب می‌زنند تا آب رو از دل زمین بیرون بکشند، شما هم با قنات‌هایی که دارید آب رو از دل زمین بیرون می‌کشید فقط اون‌جا با رنج و زحمت بسیار ولی این‌جا راحت‌تر و بی‌خطرتر! خود شما بگید چند تا کشته توی این قنات‌ها دادید؟»

پدربزرگ، بغض کرده‌بود، احساس می‌کردم توی چشمهایش پر اشک است!

 با همان بغض و ناراحتی گفت:« آقای مهندس ما به زور آب را بیرون نکشیدیم ما فقط راه آمدنش را هموار کردیم و بسترش را آماده‌نمودیم و با عزت و احترام آب را به سطح زمین آوردیم نه با فشار موتورآب! کُشته‌ هم ندادیم، تمام کسانی که توی این چاه‌ها و قنات‌ها، جانشونو از دست دادند، کم از شهید و شهدا ندارند! اون‌ها هم جانشونو نثار کردند برای آن چه که ما با نام خاک و آب می‌شناسیم.

ما، میهن و زادگاهمونو با نام خاک و آب می‌شناسیم و برای این آب از جان ومالمان می‌گذریم تا آب از جان ما، جان بگیره و این جان نثاری دست کمی از کسی که برای سرزمینش جنگیده و جان داده نداره! برای شما ارزش‌ها در پیشرفت‌ها هستند و برای ما ارزش‌هامونند که ارزش دار و بهادارند! و پیشرفت‌ها در حرمت  ارزش‌ها و باورهامون هستند »

با این که پدربزرگ خیلی مخالفت کرد اما حرف‌های مهندس تازگی داشت و آب و لعابش بیشتر بود و با رأی اکثریت بنا بر زدن موتورآب شد.

موتور‌آب را که نصب کردند، آب چشمه‌ها و قنات‌هایمان بسیار کم شد. جوی‌هایی که سرشار از غلغل آب بودند، به باریکه‌ای لاغر از آب بدل شدند که بیشتر در کنار آن، گریه‌ات می‌گرفت تا این که صدای خنده و شادی‌ات بلند شود!

آب هیچ لوله و شیرآبی نتوانست روستاییان را سیراب کند! انگار آب چشمه خاصیتی دیگر داشت! آبی بکر و دست‌نخورده که تمام تازگی و طراوتش را با یک دنیا زندگی و سلامتی برایت به همراه می‌آورد و حالا این آب لوله را فقط می‌شد برای کارهایی جز خوردن و آشامیدن استفاده کرد و همه سطل به دست و پارچ به دست به سر استخر می‌آمدند تا آب خوردنشان را از همان چشمه باریک و نحیف روستا، پر کنند!

آب چشمه، آب آرزوهایی بود که مردم در دعاها و ثناهایشان از آسمان طلب می‌کردند و برایش، دل خاک را می‌شکافتند و سرّ زمین را برملا می‌ساختند! سرّی که مایه زندگی و حیاتشان بود و در سرسبزی زمین‌ها و باروری درختانشان، نمود می‌یافت! رازی از دورن سنگ‌های سخت و خاک‌های سردرهم برده! رازی در اعماق زمین! آب ، این صدای نفس‌های سرد و گوارای زنده بودن، سبز بودن، جریان داشتن و پاکی و آراسته بودن!

و پدربزرگ بیش از همه به این نشانه‌ها، به این صداها و نغمه‌ها، ایمان داشت! چرا که صدای آب را در جریان رگ‌ها و خونش می‌شنید و لالایی شبانگاه و ندای صبحگاهش، نجوای زیبای آب بود!

پدربزرگ حتی در آب، نفس نمی‌کشید. می‌گفت:« آب را به دم و بازدم خویش، آلوده نسازید هما‌ن‌طور که برروی هیچ زنده‌ای، ها ، نمی‌کشید بر روی آب هم نفس نکشید و بگذارید آب، خالص و ناب بر رگ‌هایتان، جاری شود!

بعدها در درس‌هایم خواندم که بازدم ما دی‌اکسیدکربن دارد و این دی‌اکسید را به آب ندهیم و پدربزرگم بدون این که کلاسی رفته‌باشد و سوادی داشته‌باشد، درس آب را خوب بلد بود!

می‌گفت:« پسرم، آب، زندگی است! آب تازگی است! ببین هرکسی که از هوش و حواس می‌رود و بی‌حال بر زمین می‌افتد، سریع مشتی آب بر رویش می‌پاشند! این دلیل دارد، چرا چیز دیگری نمی‌ریزند؟ ... چون همه ناخودآگاه باور دارند که آب، زندگی رو به انسان هدیه می‌دهد و می‌تونه مرده رو زنده نماید! پشت سر مسافرها، گُل نمی‌اندازند، بلکه کاسه‌ای آب می‌ریزند تا راهش روشن باشد و به سلامت برگردد!

و حالا با این تمدن و با این شهرنشینی امروزی، مردم، زندگی رو از یاد برده‌اند! چه برسد به آب!!! و فراموش کردند که زندگیشون در گرو آب هست! یادشون رفته که جریان حیاتشون، به جریان آب، بستگی داره! صدای نغمه و غزل آب رو از یاد بردند از بس که صدای شهر و بوق و دود و ماشین، در گوش‌هاشون پیچیده! صدای شرشر شیر آب، صدای شرشر اسراف و هدر دادنه آب ست، نه صدای شیرین و خوشه نجوای آرامبخش و دلپذیر آب! برای همین از وجودش، لذتی نمی‌برند، هرچند به اون نیاز دارند اما از حضورش غرق لذت و زیبایی نمیشن!»

پدربزرگ راست می‌گفت، کنار جوی آب ده با کنار شیرآب از زمین تا آسمان متفاوت بود! من ساعت‌ها کنار جو می‌نشستم و فقط به صدای آب گوش می‌دادم ! دلم از تمام خستگی‌ها و دردها، رها می‌شد و یکسر با صدای آب، هم‌نوا می‌شدم و فراموش می‌کردم که کی‌ هستم و کجا هستم! تمام کسالت و کوفتگی و خستگی شهر را کنار چشمه و جوی آب به دست فراموشی می‌سپردم و آزادی و تازگی خاصی را تجربه می‌نمودم و تکرار این صحنه، هرگز برایم عادت نشد و از یاد نبردمش! هر بار که به سرچشمه می‌رفتم یا کنار جوی آب می‌نشستم، حسی تازه و نو را لمس می‌کردم! حسی از نوع شیرین و گوارایش! حسی زیبا و تمام نشدنی! حسی که انتها و آخری نداشت و دوست نداشتم هرگز به آخر برسد!

آن سال تابستان، باران شدیدی گرفت. ناگهانی و غیرمنتظره! باران، تبدیل به سیل شد. ما کنار جو و در بلندی ایستاده‌بودیم و سیل را تماشا می‌کردیم. سیل خسارت جانی نداشت اما زمین‌های زیادی را زیر خود برد و به خصوص قنات‌ها و چاه‌ها را گرفت و دهانه چاه و قنات را کور کرد.

همان یک نخ باریک هم که از قنات‌ها و چشمه‌ها، آب می‌آمد، مسیرش بسته‌‌شد. پدربزرگم به همراه چند نفر از مقنی‌های روستا برای لای‌روبی قنات و چاه‌ها رفتند.

مثل همیشه منم همراه پدربزرگ بودم. خیلی دوست داشتم منم به ته چاه بروم و قنات را از نزدیک ببینم اما پدربزرگم اجازه نداد و گفت:« سیل به چاه و قنات، آسیب و خرابی زیادی وارد کرده و مسیر خطرناکه تو همین بالا بشین و منتظر ما باش»

یکی از کسانی که به ته قنات رفت پدربزرگم بود. اسد و اسماعیل  به همراه پدربزرگم برای لای‌روبی پایین رفتند و حسین و حیدر بر سر چاه ایستادند.

من هم کنار حسین و حیدر نشسته‌بودم و از بالا به تاریکی پایین می‌نگریستم و در یک آن دیگر پدربزرگ را ندیدم و فقط صدای صحبت و حرفشان را می‌شنیدم.

یک ساعتی از ته چاه، گل و لای را بالا می‌دادند و ما هم خالی‌شان می‌کردیم و دوباره دلو را خالی پایین می‌دادیم که ناگهان ....

ناگهان صدای فریاد اسد و داد و بیدادش بلند شد.

چاه بر اثر سیل دو روز پیش، ریزش کرده‌بود و پدربزرگم زیر آوار مانده‌بود.

اسد یکریز و مدام صدا می‌زد، میرآب! میرآب!!

من سر چاه، بال‌بال می‌زدم و بر سر و صورتم می‌کوبیدم!

حسین سریع به ده رفت و چند نفری را برای کمک آورد. بعد از ساعتی پدربزرگ را از ته قنات بیرون آوردیم. تمام سر و صورتش،‌گل و لای بود.

در حالی که تمام صورتم غرق اشک بود، با دست‌هایم، صورتش را پاک کردم و گل‌ و لای را کنار زدم.

با فریاد و ناراحتی گفتم:« پدربزرگم می‌گفت، آب، مرده را هم زنده می‌کند، آب بیارید روی صورتش بریزیم»

اما کار از این حرف‌ها گذشته‌بود و پدربزرگم، میرآب ده، جانش را بر سر آب داد!

پدربزرگم، آن‌طوری مُرد که دوست داشت! آن‌طوری رفت که آرزو می‌کرد! آب او را با خود برد! و در دل  خود جای داد! جانش را نثار آب و خاک وطنش کرد و در زمزمه چشمه‌ها و جوی‌ها،‌ جاری شد!

میرآب را با عزت و احترام خاصی دفن کردیم.

از کنار قبرستان، جوی آبی می‌گذشت. پدربزرگم می‌گفت:« دوست دارم کنار صدای آب،‌ خاک شوم»

و ما هم او را به آرزویش رساندیم و کنار جوی آب دفنش کردیم! کنار صدای پاکی و زندگی! کنار صدایی که سال‌ها با دل و جان، با عزت و احترام از آن، پاسداری کرده بود! کنار زیباترین نغمه‌ای که پدربزرگم، صدایش را آوازش کرده‌بود!

تمام کسانی که سر خاک پدربزرگم آمدند، کاسه آبی به همراه داشتند و بر روی خاک میرآب ده پاشیدند! پشت سرش آب پاشیدند تا سفرش به پاکی و سلامت باشد! به آرزویی که سال‌ها آن را هر صبح پشت در خانه‌اش، می‌پاشید تا صدای این آرزو را همه بشنوند!  





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 بهمن 22 :: 10:48 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«قسمت  آخر و سیزدهم آهو»


بی‌بی تا چشمش به آهو افتاد، سر پا ایستاد.

آهو سر در پیش، سلام کرد و بی‌بی با مهربانی هر چه تمام جواب سلام آهو را داد و گفت: «بیا تو ننه، بیا تو عروسم»


یوسف که از آمدن آهو جا خورده‌بود، از جایش برخاست و بی‌آن که چیزی بگوید پشت به آهو کرد و به سمت اتاق رفت.

آّهو، با ناراحتی سر بلند کرد و گفت: «فقط اومدم اینجا بپرسم گناه من چی بوده؟ من باید به خاطر کدوم گناه نکرده یا کرده، مجازات بشم؟»


یوسف با ناراحتی برگشت و گفت: «مگه من به تو نگفتم برنگردی؟ چرا برگشتی؟ ... تو به من بگو گناه من چیه که باید زنم رو با یک مرد در .... کاهدانی با اون وضع ببینم؟ ها؟؟ هر مردی جای من بود تو و اون مرد رو می‌کشت! ...

ولی من ... از مردی فقط همین صورت سوخته رو دارم که هر کسی به این بهونه بتونه هر کاری دلش می‌خواد با من بکنه و به سرم دربیاره!

آهو، دو قدمی از روی ناراحتی جلو گذاشت و پیشتر آمد و گفت: «تو نه تنها صورتت سوخته، اخلاق و رفتارت هم سوخته! تو نه تنها صورتت تو آتیش برگشته، که ذات و منشت هم برگشته! خودت باش! تو منو به تهمت می‌گیری بگیر! خدا جوابتو بده! من هیچ شاهدی بر ادعام ندارم جز یه عمر پاکدامنی و رفتار خودم و تو هیچ شاهدی جز اشتباه ظن بدت نداری و به تهمت پناه آوردی!

نمی‌بخشمت یوسف! نیومدم که بمونم اومدم که ... بهت بگم تو فقط به خاطر خودت منو از خودت می‌رونی! فکر نکن که هرگز برگردم!

بی‌بی پیش آمد و گفت: «شما دوتاتون مثل بچه‌ها به جون هم افتادید! چرا نمی‌گذرید و نمی‌بخشید؟ چرا ..

که یوسف سریع حرف مادر را قطع کرد و رو به آهو گفت: «حرفتو زدی دیگه برو تو از نظر من طلاق گرفته‌ای و هیچ چیزی دیگه بین ما نیست. برو و در این خونه رو تا همیشه پشت سرت ببند و به هیچ دلیلی برنگرد من تا همیشه با همون صحنه آخر تو هستم و نمی‌تونم غیر از اون چیزی دیگه ببینم.... برو»


آهو سعی کرد تا بغض و اشکش را در سینه مخفی کند و بی هیچ صدایی از خانه یوسف خارج شد. پشت در دیگر نتوانست، خودش را کنترل کند و آهسته و آرام بر سرنوشتی تلخی که برایش، رقم خورده‌بود، گریست و رفت!


یوسف، آهو را طلاق داد و نامه عاشقانه و سوخته‌شان را درهم پیچید و هر کدام بدون دیگری به سوی ادامه سرنوشت خود شتافت!


خشکسالی هر سال بیشتر روستا را درمی‌نوردید و طی می‌کرد و در پی این خشکسالی، عده بیشتری به شهر گسیل می‌شدند و مهاجرت می‌کردند.

بی‌بی الهام، درگذشت و یوسف تنهاتر از آنی شد که بود. یحیی نیز راه شهر را در پیش گرفت و یوسف، بی کس و کار در ده ماند. به ندرت در ده دیده می‌شد. تمام روز خودش را در زمین و باغ، مشغول می‌کرد و یا به کوه‌های دور دست برای جمع آوری خار می‌رفت و تا چند روزی به ده نمی‌آمد. وقتی هم در ده بود مگر برای آوردن آب، وگرنه پا از خانه بیرون نمی‌گذاشت و در خانه می‌ماند و خودش را به کارها مشغول می‌کرد. یا طویله گاو را بیرون می‌انداخت و یا گندم، بلغور می‌کرد یا به حیوانات غذا می‌داد. از هر کاری که او را به میان مردم می‌کشید، دوری می‌کرد.

مردم می‌گفتند: «از بس با کسی حرف نزده، حرف زدن را هم فراموش کرده و از یاد برده!

هر از گاهی هم که کسی می‌خواست سری ا ز او بزند، به بهانه‌ای درمی‌رفت و یا در را نمی‌گشود و در خانه خود را مخفی می‌کرد!

به سختی جواب مردم را می‌داد و حتی سلامشان را به سرتکان دادنی از سر باز می‌کرد. جز تنها کسانی بود که راه شهر را نتوانست در پیش گیرد و از ترس قیافه و شکلش، پایش به شهر باز نشد و در ده ماند.


آهو، که قلبش سرشار از زخمی بود که به هیچ مرهمی، خوب نمی‌شد، هرگز به در خانه یوسف نرفت و دل از کوبه در خانه‌شان، برید. چهره آهو، با تمام سختی‌ها و ناراحتی‌هایش، خلاف قلب شکسته‌اش، هر روز زیباتر و جوان‌تر می‌شد و گرد سال و ماه، چهره او را غبارگرفته و فرتوت نمی‌کرد.

چشمان بسیاری در روستا به او خیره بود و دندان‌های بسیاری، تیز! آرزوهای هوسناکی که با بی‌اعتنایی آهو، به زمین می‌خورد و در نطفه، خاموش می‌شد!


چند نفری از روستا که یا پیرمرد بودند و یا زن مرده، به ایران پیشنهاد داده‌بودند و از آهو، خواستگاری کرده‌بودند اما آهو، غمگین‌تر و افسرده‌تر از این حرف‌ها بود که بتواند به همچین خواسته‌های پیر و پژمرده‌ای، جواب بدهد.

آهو با ایران، در یک اتاق کوچک زندگی می‌کرد. با این که نان خود را از گوشه کار کشاورزی و یکی دو حیوانشان درمی‌آوردند اما، زبان منت و تیر و طعنه، برادرها و به خصوص زن‌برادرها، بر سر ایران و آهو دراز بود.


زن سامیار مدام از شهر یکی را برای خواستگاری آهو، معرفی می‌کرد و جلو می‌آورد ولی آهو، جواب نمی‌داد.

روزها می‌گذشت و دو سالی از طلاق آهو می‌گذشت.


ایران و آهو برای آوردن یونجه به سر زمین رفتند که در بین راه حوا نیز به آن‌ها پیوست.

از هر دری گفتند و شنیدند. حوا گفت: «یه چیزی چند وقته می‌خوام بهتون بگم ولی راستش می‌ترسم که بگم!»


ایران که کنجکاو شده‌بود، بداند چیست گفت: «چرا بترسی حوا جان؟ حرفتو بگو»

حوا گفت: «راستش بهمن ... به نسرین دختر خواهرم، پیغام داده و از آهو، خواستگاری کرده! راستش الان چند وقتی به من گفته ولی من جرأت نکردم چیزی بگم و هی دل دل کردم!»


آهو با شنیدن این کلام آن‌قدر ناراحت شد که سرش به درد آمد.

ایران، ناراحت و عصبانی گفت: «مرتیکه بیشعور! چطور جرأت همچین جسارتی رو کرده؟ کدوم خلایی به سر می‌بره که پیغام می‌ده؟»

حوا گفت: «رفته شهر»


آهو، که به فکر فرورفته‌بود، گفت: «عیبی نداره، بگید بیاد»

ایران، ناراحت به سمت آهو برگشت و گفت: «تو نمی‌فهمی چی داری می‌گی! اگه بهمن رو راه بدهی مردم باورشون میشه که واقعا چیزی بین شماها بوده و دوباره سر حرف و سخن‌ها باز میشه!»


آهو گفت: «بذار ننه بیاد مردم هرچی می‌خوان بگن»

حوا به سر زمینش رسید و خداحافظی کرد.


ایران، که از جواب آهو ناراحت بود گفت: «این چه حرفی بود گفتی؟ می‌دونی مردم چی بهت می‌گن؟»

آّهو گفت: «ننه من باید این مرد رو ادب کنم، بذار بیاد تا درس خوبی بهش بدهم!»


ایران با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: «ادب؟ کدوم ادب؟ تو همونجا که یوسف می‌خواست ادبش کنه، نذاشتی! حالا می‌خوای ادبش کنی؟»

آهو گفت: «ننه، اون موقع یوسف نمی‌خواست ادبش کنه، می‌خواست بکشتش! اگه جلوی یوسف رو نمی‌گرفتم، الان یوسفم پشت میله‌های زندان بود و زندگیش تو زنجیر تموم می‌شد. اما الان باید بیاد تا درس خوبی به این تهی‌مغز نادون بدهم! تا جرأت نکنه با آبروی کسی این‌طور بازی کنه!»


ایران گفت: «چطور می‌خوای ادبش کنی؟»

آهو گفت: «با چوب ننه! با چوب! با لگد، با مشت! با سنگ، با هر چیزی که به دستم برسه و بیاد، چیزی اگه دم دستم نبود با تف، اون‌قدر بهش تف می‌ندازم تا ذهن کثیفش رو پاک کنه!»


ایران نگاهی به آهو انداخت و از حرف آخر آهو به خنده افتاد و گفت: «ننه مگه تو به جوی آب وصلی که می‌خوای با آب دهنت بشوریش؟»

آهو که از خنده مادر ناراحت شده‌بود گفت: «حالا ببین ننه اگه این کارو باهاش نکردم، اون موقع حساب»


یکی دو روزی از این ماجرا گذشت. آهو به بهانه آوردن آب به در خانه حوا رفت و گفت: «بگید بیاد ما منتظرشیم فقط به کسی نگید.بذارید این حرف، بین ما و شما بمونه»


تابستان بود و سامیار و همایون هم در ده بودند.

آهو به افراز و همایون گفت، چه نقشه‌ای کشیده. همایون گفت: «اگه بیاد من می‌کشمش»

آهو گفت: «اگه می‌خواستم بکشمش، همون موقع که یوسف می‌خواست بکشتش، جلوشو نمی‌گرفتم. شماها فقط بگیریدش. دلم می‌خواد خودم ادبش کنم! تو رو خدا بذارید من خودم ادبش کنم! قبل از این که پاش به ده برسه و به خونه ما بیاد، باید جلوشو بگیریمو و ادبش کنم»


آهو به در خانه حوا رفت و گفت: «نمی‌خوام بهمن برای خواستگاری به خونمون بیاد. تو باغ پایین باهاش قرار بذار تا بیاد. نمی‌خوام مردم چیزی بفهمن.

طبق قرار بهمن به باغ پایین آمد و آهو به همراه برادرها به سراغ بهمن رفتند.

بهمن با دیدن آهو، خنده بر روی صورتش نشست، اما با دیدن برادرهایی که چوب به دست داشتند، برآشفت و فهمید که چه خبر است؟


هنوز آمد حرفی بزند، که همایون چوبی محکم به پشت پاهایش زد و او را نقش زمین کرد و تا بهمن بجنبد، چوب دیگر را نیز خورد و صدای داد و فریاد بهمن بلند شد.


آهو، با ناراحتی جلو آمد و با زوری غیر قابل باور چوب را از دست همایون گرفت و بلند کرد تا بر بهمن بزند...

چوب را که بالا برد، نگاهش به صورت درهم و آشفته بهمن افتاد...

بهمن سرش را با دست محکم گرفته‌بود ولی نگاهش به آهو بود گفت: «برای چی منو می‌زنی؟ برای این که تو رو می‌خواستم؟ من که تعرضی به تو نکردم! می‌خواستم تو رو نجات بدهم! من هیچ وقت نخواستم تو رو ذره‌ای ناراحت ببینم! من جونتو نجات دادم، چون برام مهم بود!»


آهو، چوبشو پرت کرد به گوشه‌ای و رو به برادرها گفت: «بیاید بریم» و برگشت و به بهمن گفت: «منم تو رو نجات دادم، اون‌روزی که یوسف روی سینه‌ات نشسته‌بود و گلوت توی دستاش بود، چیزی با مرگ، فاصله نداشتی! فکر نکنم دیگه بهت بدهکار باشم! تو جونمو نجات دادی تا روحمو اسیر کنی؟ فقط بدون که هیچ وقت، مهرت در دلم نبوده و نیست! و جز تنفر و بیزاری هیچ احساسی نسبت به تو ندارم! تو آبروی منو توی ده بردی و یک مرد رو، خونه‌نشین و تنها کردی!»

و پشت بر بهمن کردند و به سمت ده آمدند.


پسرها که به شهر رفته‌بودند، کار ایران بیشتر شده‌بود و اگر کمک آهو نبود از پس آن همه کار و کشاورزی برنمی‌آمد. روزهای جوانی ایران، به پیری و ناتوانی نزدیک می‌شد و روزگار آهو، در جوانی و زیبایی، سپری.

توی ده خواستگار خوبی پیدا نمی‌شد تا ایران، جواب بله به آن‌ها بدهد. پیران زن‌ مرده‌ای که بیشتر به سن و سال خود ایران می‌خوردند تا آهو. برای همین هر وقت از این دست خواستگارها در خانه ایران پیدا می‌شد، با چوب و چماق، دنبالشان می‌کرد و کسی از ترس ایران، جرأت نمی‌کرد به در خانه‌شان برود!


انگار سال‌های رنج و درد ایران که حالا به پیری و ناتوانی، پیوند خورده‌بود، او را به میدان دیوانگی و آشفتگی کشانده‌بود.

می‌ترسید از این که دوباره آهو را عروس کند و در میان این همه کار و در بین این پسرهای یاغی، تنها و سرگردان بماند. برای همین، هر از گاهی هم که کسی برمی‌خورد، با نیش و کنایه ردشان می‌کرد و نمی‌گذاشت تا آهو دوباره ازدواج کند. هر چند خود آهو نیز دل خوشی از ازدواج نداشت و با مادر همراهی می‌کرد!


سر همین مسئله نیز بارها با یاسمن، دعوایش شده‌بود و کار به قهر و ناراحتی کشیده‌بود! خواستگارهایی که یاسمن هم پیدا می‌کرد، بهتر از پیرمردهای ده نبودند!

ایران توقع داشت که برای دختر زیبا و جوانش، خواستگاری بکر و جوان، پا جلو بگذارد و همچین کسی در روستا نبود و کسی هم از شهر پا نمی‌شد بیاید و یک زن طلاق‌گرفته روستایی را در اوج جوانی و تازگی خود بگیرد!


زن‌برادرها، بیش از برادرها نگران بودند. آهو را سربار زندگی‌شان می‌دانستند و می‌خواستند به هر صورت که شده آهو را به خانه بخت بفرستند تا باری از دوششان برداشته‌شود و نگران روزگار آهو پس از ایران نباشند و وبال گردن آن‌ها نگردد!


آهو، این چیزها را به خوبی درک می‌کرد و درد می‌کشید! اما هیچ راهی نداشت! نه می‌توانست روی حرف ایران حرف بزند و نه می‌توانست به خواست دل خودش رفتار کند و تنها بماند! از حرف و نگاه مردم هم می‌ترسید!


در یک ده کوچک، همه مقابل چشم هم بودند و سخن‌ها، زود منتشرمی‌شد و حرف‌ها، زود می‌پیچید! بعضی‌ها می‌ترسیدند که مبادا شوهرانشان از دستشان ربوده شود و برای همین بد برخوردمی‌کردند و به نگاه سلامت در آهو نمی‌نگریستند و آهو این نگاه‌ها را نیز خوب درک می‌کرد و ناچار بود، زبان در کام کشد و درد بر روی درد انبار کند.


پنج شش سالی گذشت و آهو، همچنان با ایران زندگی می‌کرد.

سن و سالی از آهو، گذشته‌بود. هرچند زیبا و خوش صورت بود، اما سنش، داشت بالا می‌رفت و هر سال که می‌گذشت تعداد کمتری، یادش می‌کردند و یاسمن نیز از ترس ایران، جرأت نمی‌کرد کسی را معرفی کند.


برق به ده آمده‌‌بود و جاده را آسفالت کشیده‌بودند و هر از گاهی مینی‌بوسی نیز به ده می‌آمد. مردم راحت‌تر به شهر می‌رفتند و می‌آمدند و راه روستا به شهر، ماشین‌رو شده‌بود.

آهو و ایران نیز هر از گاهی برای چند روزی به شهر می‌رفتند و در خانه پسرها می‌ماندند.


آهو را در و همسایه‌ها می‌دیدند و برایش تک و توکی خواستگاران نتراشیده، نخراشیده از شهر پیدا می‌شد. با این جهت، ایران، خیلی سفت و سخت ایستاده‌بود و به این راحتی حاضر به از دست دادن آهو نبود!



آهو، چهل سالی داشت و می‌رفت تا به گوشه تنهایی همیشگی، کشیده‌شود.

یاسمن، بعد کلی خواستگار پیدا کردن، توانست سوژه‌ای را پیدا کند که لااقل به لحاظ سن و سال به آهو بخورد.


خسرو، دو سال پیش زنش بر اثر سرطان مرده‌بود و او را با چهار فرزندش، تنها گذاشته‌بود و رفته‌بود.

برای خودش در شهر دو خانه داشت و بنگاه املاکی نیز داشت و روزگارش را از راه خرید و فروش خانه‌ها یا رهن و اجاره آن‌ها می‌گذراند.


وضع مالی‌اش بد نبود. با این که چهار فرزند داشت، اما سن و سالی نداشت و هم سن خود آهو بود. جوان بود و بلند قامت و سیه چهره! ساکت و آرام و کم حرف.

این‌ها را با دیدنش، می‌شد فهمید. اما چه در دل داشت و در رفتار، معلوم نبود و ایران از این که چهار بچه داشت، ناراحت بود و رضایت نمی‌داد.


آهو نیز ته دلش راضی به این امر نبود ولی خوب می‌فهمید که اگر از این بگذرد باید بقیه عمرش را به تنهایی و زیر منت و حرف و سخن برادرها و زن‌برادرها بگذراند و یا عصاکش پیری مردی سالخورده و فرتوت باشد! برای همین با همه نارضایتی ایران، با ایران، صحبت کرد و رضایت ایران را بعد کلی ناراحتی و قهر و سر و صدا، جلب کرد.

آهو، بی‌هیچ سر و صدا و بزن و بکوبی به خانه خسرو رفت.

بچه بزرگ خسرو، یازده سالش بود و بقیه دو سال، سه سال از هم کوچکتر بودند.


از همه کوچکتر مازیار بود که فقط سه سال داشت.

آهو با این که خود فرزندی نداشت اما انگار خدا، به گونه‌ای عجیب و دوست‌داشتنی، مهر و محبت این بچه‌ها را در دل آهو انداخته‌بود.


از مادرشان بر آن‌ها، مهربان‌تر بود و چون نامادری‌شان، خوانده می‌شد، خیلی مراقب بود که ذره‌ای بچه‌ها از دستش ناراحت نشوند و نمی‌گذاشت، آب توی دلشان تکان بخورد.

مازیار کوچک، چنان وابسته آهو بود که هر کجا آهو می‌رفت و می‌آمد، حتما به همراه آهو می‌رفت و لحظه‌ای را بدون آهو سپری نمی‌کرد.

فرشته کوچک نیز پنج ساله بود و بسیار با محبت. مثل یک بره خودش را در آغوش آهو می‌انداخت و بوی مادرش را در آهو، می‌شنید!


فرهناز هم هشت ساله بود و ناهید یازده ساله.

بچه‌ها، آهو را خیلی دوست داشتند، آهو هم از مادر برایشان، مهربان‌تر بود و از هیچ کاری برای این بچه‌های بی‌مادر، دریغ نمی‌کرد.

با این که خسرو دستش از مال دنیا کوتاه نبود، اما در میان تمام خصلت‌ّهای خوبش، خسیس و ناخن‌خشک بود و آب از دستش نمی‌چکید!


آهو نیز در ناز و نعمت بزرگ نشده‌بود و تحمل این وضعیت برایش، سخت نبود! احساس می‌کرد این همه سال را زنده‌ مانده، تا به این خانه بیاید و به داد این بچه‌های بی‌مادر برسد!

چنان بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌بوسید که باور کسی نمی‌شد، او مادرشان نباشد! بچه‌ها نیز مثل پروانه دور و برش می‌گردیدند و می‌پرستیدنش!


اگر خساست خسرو نبود، همه چیز در اوج خودش بود! برای آهو سخت بود که به آرزوهای بچه‌ها، به خاطر خسّت پدرشان، نه بگوید برای همین همیشه سعی می‌کرد تا آن‌ها را به نداشته‌هایشان راضی کند و نگذارد نسبت به پدرشان، بددل و ناراحت شوند.


هر از گاهی تابستان‌ها، بچه‌ها را به روستا می‌برد و شادی آزادی در روستا را به آن‌ها می‌چشاند! هر چند که برادرها بعد مرگ ایران، همان یک اتاق را نیز گرفتند و آهو ناچار بود برای همان یکی دو روزی که می‌خواست به ده برود، به خانه برادرها برود و آن‌جا بماند.


می‌شنید که مازیار کوچک به دوستانش می‌گفت: «مامان من شکل فرشته‌هاست! بابام گفته‌ اونو خدا از آسمونا برای ما فرستاده تا خوشحالمون کنه!»

و این برای آهویی که بی‌گناه، رانده و طرد شده‌بود، از هر بهشت و آرزویی، بهتر و دلپذیرتر بود!


آهو، یکی یکی بچه‌ها را مادرانه و مهربان، بزرگ کرد و به سر خانه‌هایشان فرستاد. هرگز احساس نکرد که این‌ها، فرزندان خودش نیستند و بچه‌ها نیز هرگز باورشان نشد که مادرشان، مرده‌ است و آهو را از مادر عزیزتر می‌داشتند و برای او، جان خود را می‌دادند!


آهو، زیباترین زندگی را برای این چهار بچه ترسیم کرد و تصویر نمود و روزگار سخت بی‌مادری‌شان را با وجود فرشته‌وارش، بهشت‌گونه ساخت! فرشته‌ای زیبا که درون و باطنش نیز همچون صورتش، فرشته‌سان و خدایی بود!




آهو در لغت یعنی گناه و آهوی آهو‌ یعنی گناه آهو

ممنون از همراهی و صبرتان

برای سلامتی آهو، دعا کنید






موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 بهمن 22 :: 8:13 عصر :: توسط : ب. اخلاقی
<   1   2   3   4   5   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 158549