سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


قسمت آخر شکرانه‌های صبر


صنوبر از شدت ناراحتی، کیفش را جا گذاشت. دست آرزو را گرفت و سر خیابان یک ماشین گرفت به راننده گفت:« کیفم را جا گذاشتم و در خانه واستا تا کرایه‌تو بدم»


صنوبر و آرزو، ناراحت و دلمرده به خانه رسیدند.

آرزو گفت:« مامان چی‌ شد یه دفعه‌ای اون موقع شب بلند شدی و بیرون اومدی؟»


صنوبر که چیزی از گریه اش نمانده بود گفت:« مادر نمی‌دونی چی به سرم گذشت! داشتم خفه می‌شدم! اگه یه کم دیرتر بلند شده‌بودم، کارم ساخته‌بود! قشنگ سکته می‌کردم! »


بعد نشست و زانوشو بغل گرفت و زد روی پاشو گفت:« اینا چرا دیشب با ما این‌طوری کردند؟! یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده‌بود؟ چرا این همه بی‌محلی و بی‌اعتنایی کردند؟!»


و لبش را به دندان گرفت و چند بار حرفش را تکرار کرد!

آرزو سعی کرد مادر را آرام کند و گفت:« مادر! خسته بودند! دیدید که گفتند تو معرکه آتیش‌سوزی هم بودند، حالشون حسابی گرفته‌بود! چیزی نشده‌بود! از صبحم مجبور بودند سر پا باشند و از مهموناشون پذیرایی کنند! شما خیلی ناراحت شدی!»


صنوبر، نگاهی معنادار به آرزو انداخت و گفت:« تو فکر کردی من چیزی حالیم نیست مادر؟ روز اولی نبود که با اونا برخورد داشتم! سال‌هاس با همیم، تا حالا همچین برخورد بدی ازشون ندیده‌بودم! هر چی بود یه چیزی شده‌بود!»


آرزو کنار صنوبر آمد و نشست و گفت:« مادر جان! مهم نیست! چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ ولشون کن ما که کاری نکردیم که ناراحت باشیم! اونا بد رفتار کردند و باید ناراحت رفتارشون باشند!»


بعد هم روی مادر را بوسید و گفت:« فدات شم پاشو دیر کارت میشه! من چطوری برم مدرسه لباس و کیف ندارم؟»


صنوبر که با حرفای آرزو آرام‌تر شده بود، گفت:« راست می‌گی مادر! اصلا مهم نیست! چقدر ولی حرص خوردم! کاش همون دیشب برمی‌گشتیم و نمی‌موندیم! این قدر خودمو دیشب خوردم که خدا می‌دونه! خونمو به خاطر بعضیا کثیف کردم!»


بلند شد  و کتری را روی گاز گذاشت و چای درست کرد و خود را مثلا به بی‌خیالی زد! ولی از داخل داشت آتش می‌گرفت و مدام به این فکر می‌کرد که چرا این‌طوری کردند؟ یعنی چی شده؟ نکنه چیزی فهمیدند؟ ... و هزاران علامت سؤال دیگر؟؟


دم غروب یک در خانه‌ را زد. آرزو از توی حیاط پرسید کیه؟

صدای فردین از پشت در بلند شد و گفت:« درو بازکن آبجی! منم»


آرزو سریع به دم در دوید و در را بازکرد. فردین، لباس و کیف و وسایل صنوبر و‌ آرزو را آورده‌بود. صنوبر از فرصت استفاده کرد و فردین را به داخل دعوت کرد.


چایی برای فردین ریخت و جلوی فردین گذاشت و نشست. رو کرد به فردین و گفت:« چه خبر پسرم؟ مادرتون خوبند؟»

فردین که چای را یک جا تو حلقش ریخته‌بود، گفت:« الحمدلله به دعای شما! خبر سلامتی!»


صنوبر طاقت نیاورد و هر چه آرزو برایش چشم و ابرو آمد، نتوانست خودداری کند و چیزی به زبان نیاورد! با ناراحتی پرسید:« ها فردین جان! دیشب مادر و خواهراتون چشون بود؟ چرا اون‌طوری رفتار کردند؟ چی کار شده بود؟ کاری کردیم که باعث ناراحتی شماها شده؟ از ما چیزی دیدید؟»


فردین جا به جایی شد و گفت:« والا چی بگم صنوبر خانم! اگه بگم چیزی نشده‌بود که دروغ گفتم ولی راستش ... می‌دونستید که مادرم با زن عمو فریبرزم به مکه رفته بودند و زن عمو، اومده مثلا لطف کنه و حالا که نزدیک عروسی آرزوس، ماجرای پدرمو و شما و آبجی آرزو رو بگه و این شد که دیدید! از همه داغتر هم آبجی نیره است! چنان آتیشی گرفته که اصلا خاموش نمیشه!

فعلا که اوضاع قمر در عقربه! بهتره شما هم یه مدتی اونجا نیاید! راستش دوست ندارم با شما به بدی رفتار بشه!


صنوبر که شصتش باخبر شده بود که باید یک همچین ماجرایی اتفاق افتاده‌باشد، حسابی به هم ریخت! حالا که فکرش را می‌کرد، احساس می‌کرد چقدر به او  و آرزو، توهین شده و تحقیر شده‌اند! آخه گناه او و آرزو چه بود؟ پدرشان خطایی کرده‌بود و چوبش را باید این مادر و دختر بی‌پناه می‌خوردند!


در خانه حاج‌فرزاد، اوضاع دعوایی و جنجالی نبود، اما سکوتی مرگ‌بار و سرد بر خانه‌شان ریخته‌بود. آن‌ها که آن همه برای برگشتن مسافرانشان، آماده شده‌بودند و مقدمات چیده‌بودند حالا تمام شادی‌ و شور و اشتیاقشان، پر داده‌شده‌بود و کنج سکوت و خفقان را اختیارکرده‌بودند!


صنوبر و آرزو دیگر به دور و بر خانه فرزاد نرفتند و هیچ‌کس از آن طرف هم یادی از آن‌ها نکرد! حتی فرزاد! انگار در غل و زنجیر بسته‌بودنشان!


صنوبر سال‌ها بود قید فرزاد را زده‌بود و خانه دلش را سعی می‌کرد از یاد فرزاد، بتکاند و حالا خود با دستان خود آن‌ها را از خانه بیرون کرده‌بودند و صنوبر این‌بار با آرامش بیشتری به خانه خود نشست. حالا هم که حسابی درگیر خرید جهاز آرزو بود و سرش گرم عروسی تک‌دخترش بود و فکرش از اندیشیدن به خانه فرزاد و خانواده فرزاد، آزاد بود!


عمو فرشاد، حاج‌آقا را به خرید برای آرز آورد و از آن همه ثروت و مال‌داری، تنها نصیب آرزو، گاز بی‌ارزشی بود که صنوبر ناچار شد آن را بفروشد و بهترش را بخرد. دلش نمی‌خواست آرزو هیچ چیزی در جهازش کم داشته‌باشد و صدای کسی به ترحم یا تحقیر بر سر دخترش بلند شود که جهازی نداشته یا جهازش، به دردی نمی‌خورد!


سیاوش به تنهایی تالار دید و کارت عروسی گرفت و یک هفته قبل از عروسی صنوبر و آرزو به تهران آمدند.

هیچ کس به بدرقه‌شان نیامد و هیچ‌کس دستی برای رفتنشان تکان نداد و آبی پشت سرشان نریخت.


آرزو بدون حضور پدر و خواهرها و برادرش، به خانه بخت می‌رفت و این تنها آرزویش، به رؤیای بی‌تعبیر، تفسیر شد!

 باید عقد ازدواجشان را محضری می‌کردند و با مشکل تازه‌ای رو به رو شدند. محضردار حضور پدر در صورت زنده‌ بودن و در غیر این صورت گواهی فوت می‌خواست و پدر، بود و نبود!

تالار را گرفته‌بودند و کارت‌ها را داده‌بودند و نمی‌شد که از قید عروسی بگذرند.

محضردار راهنمایی‌شان کرد و گفت:« شما عروسیتونو بگیرید بعد سر موقع پدر عروس خانم رو بیارید تا دفتر را امضا کنه»


مجبور شدند همین کار را بکنند.

عروسی بدون حضور فرزاد و خواهران آرزو و فردین و تنها با حضور عمو فرشاد که به کلک و حیله از دست خانواده فرزاد فرار کرده‌بود و به تهران آمده‌بود برگزار شد.

آرزو جای خالی پدر را احساس می‌کرد! سال‌ها بدون حضور راستین پدر زندگی کرده‌بود و حالا در این لحظه حساس نیز پدری بر شادباش عروسی‌اش نبود!


خواهرانی که آن همه با هم دوست و رفیق و همراه بودند، هیچ کدام به عروسی نیامدند و دست خواهرشان را در زیباترین لحظه عمرش، از دست رها کردند و به او پشت نمودند!

شاید اگر فرزاد از مال دنیا این همه نمی‌داشت، این گونه آرزو، تازیانه بی‌مهری و بی‌محبتی نمی‌خورد! و جای آن همه ترس از ارث آرزو، صدای محبت و عشقشان بلند می‌شد! و این گونه خواهرشان را در به گرداب تنهایی و بی‌کسی، رها نمی‌کردند و شادی‌هایشان را به بغض و کینه تبدیل نمی‌نمودند!


صنوبر دست آرزو را گرفت و در دستان سیاوش گذاشت. نگاهش به سیاوش، دنیایی حرف بود و امید! امید این‌که بتواند جای خالی تمام بی‌پدری‌ها و بی‌محبتی‌هایش را برایش با حضور مهربانش، پر کند! امید این‌که آرزویش، رنگ رنج و درد در خانه همسرش نبیند و حسرت به دل روزهایی که می‌توانست در آغوش پدر باشد و نداشته را نکشد! امید به این که جگرگوشه‌ام اگرچه سایه پدر نداشته، مادرش برایش هم پدر بوده و هم مادر و چیزی در زندگی کم نداشته و حسرت به دل هیچ چیزی نیست! حسرت به دل هیچ چیزی نگذارش!


صنوبر در سکوتی پر اشک و درد، آرزوی آرزوهایش را به خانه بخت فرستاد و خود تنها راهی خانه تنهایی‌هایش شد تا دوباره با دیوارها بگوید و با آجرها حرف بزند و در سایه خیال آرزویش، روزگار باقی‌مانده را سپری نماید!


بعد از هفت ماه از عروسی آرزو، برای این که عقدشان را محضری کنند، راهی مشهد شدند تا پدر بر پای سند ازدواجشان، مهر پدری بزند.

سیاوش برای این که در قطار راحت باشند و نامحرمی در کوپه نباشد، یک کوپه دربست گرفت.

مأمور قطار که برای دیدن بلیط آمده‌بود از سیاوش خواست تا شناسنامه‌شان را ارائه دهد.

هم سیاوش و هم آرزو، جا خوردند! در شناسنامه هیچ کدام اسم دیگری نبود و تازه راهی مشهد بودند تا کار محضری عقدشان را تمام کنند.


آرزو تنش مثل بید می‌لرزید. مأمور قطار گفت:« اگر سند درستی بر ازدواجتان ارائه ندهید مجبورم ایستگاه بعد پیاده‌تان بکنم»


سیاوش گفت:« من شماره تلفن می‌دم تا شما به خانواده‌مون زنگ بزنید ومطمئن شوید. شناسنامه ما هنوز محضری نشده »

مأمور قطار گفت :« من شرمنده! ناچارم به رییس قطار اطلاع بدهم تا تصمیم بگیرند»

دو تازه عروس داماد که با کلی ذوق و شوق به راه افتاده‌بودند، قلبشان به توپ و تاپ افتاد. مانده‌بودند تا چطور رییس قطار را قانع کنند؟ هیچ سند و مدرکی گواه بر حرفشان نداشتند و محکوم بودند.


رییس قطار به کوپه آرزو آمد. آرزو از ناراحتی، بغض کرده‌بود! چطور می‌توانست رییس قطار را قانع کند.

رییس قطار گفت:« با عرض شرمندگی، شما باید ایستگاه بعد پیاده بشید تا ملاحظات بعدی»

آرزو نگاهی به رییس قطار کرد و با بغض و ناراحتی گفت:« میشه بشینید تا من یه چیزی رو به شما بگم»


رییس قطار در مقابل این خواسته آرزو که از روی درد و ناراحتی بیان می‌شد، نتوانست نه بگوید و بی‌هیچ حرف و سؤالی نشست تا صحبت آرزو را بشنود.


آرزو تا آمد حرف بزند، اشک نیز همراهی‌اش کرد و با گریه و سوز و درد ماجرای دردناک پدروارش را برای رییس قطار گفت.

رییس قطار همین‌طور که گوش می‌داد، با آرزو همراه شد و اشک ریخت!

همه گریه می‌کردند! رییس قطار، مأمور کوپه، آرزو، سیاوش! انگار این درد همه‌شان را آزرده‌بود! چنان حرف‌های آرزو از روی سادگی و صداقت بیان می‌شد که طاقت از دست سه مرد به درآورد و هر سه را به گریه انداخت!


رییس قطار در حالی که اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کرد، بلند شد و به احترام آرزو، دست بر سینه برد و به جلو خم شد و از آرزو به خاطر رفتار و حرفشان، عذرخواهی کرد و با احترام و ادب بسیار نسبت به آنان کوپه را ترک کرد!


آن روز و آن خاطره هرگز از ذهن آرزو بیرون نرفت! اگر پدرش فقط یک امضا پای سند او می‌زد این ناراحتی پیش نمی‌آمد! اگر در حق او که سید و اولاد پیغمبر بود، پدری می‌بود این همه ناراحتی نمی‌کشید و اوهم مثل خواهرانش، از نعمت پدر برخوردار بود! اما ... متأسفانه خشم روزگار، بی‌رحم‌ بوده و خواستگاه آرزوهای آرزومندان را به توفان کینه و بغض، پایمال و ویران می‌سازد!


بلاخره آرزو به مشهد رسید.

فرزاد به خانه صنوبر آمد. از قبل آرزو تلفنی با پدر هماهنگ کرده‌بود که برای چه کاری به مشهد می‌آید و باید فرزاد به محضر بیاید و سند ازواج او را امضا کند.


فرزاد خواسته بود تا قبل از رفتن به محضر ببینتش و به خانه صنوبر آمد.

فرزاد و آرزو و صنوبر با هم نشستند. فرزاد رو به آرزو کرد و گفت:« ببین آقا جان قبل از این که بریم محضر یه برگه‌ای رو می‌خوام امضا کنی!»


صنوبر و آرزو متعجب به دهان فرزاد، چشم دوخته‌بودند تا ببینند فرزاد امضا چه برگه‌ای را از دختر و جگرگوشه‌اش می‌خواست؟!»


فرزاد در حالی که از گفتن حرفی که داشت، خجالت می‌کشید و شرم داشت تا آن را به راحتی به زبان بیاورد گفت:« ببین آقاجانم، من می‌دونم که تو به مال و منال من چشمی نداری و توقع نمی‌کنی ولی ... این برگه رو برای این میگم امضا کن که به حاج‌خانم، ثابت کنم که تو چشم‌داشتی نداری و چیزی نمی‌خوای

بنویس که از من هیچی نمی‌خوای و حق و حقوقت رو واگذار می‌کنی و می‌بخشی! نمی‌خوام حاج‌خانم درباره تو فکر دیگه‌ای بکنه و خیال کنه، برای ارث و ثروت من کیسه دوختی!»



آرزو، برای چند لحظه‌ای ساکت شد! اشک، بی‌رخصت و اجازه بر صورتش جاری شد! نگاهش را به صورت پدرش دوخت و گفت:« نه آقاجان من هیچ واقعا هیچ توقع و چشم‌داشتی از شما ندارم! هیچی! فقط خودتونو می‌خواستم که ...»

« که» را که گفت، ساکت شد و به زمین چشم دوخت. خودش را آرام کرد و برگه را از پدر گرفت و آن‌چه را خواسته‌بود، نوشت!

 برخاستند و با برگه به محضر رفتند.

محضردار، حاج‌آقا را خوب می‌شناخت. کسی نبود که در آن راسته بازار و محله حاج‌فرزاد را نشناسد.

حاج‌آقا فرزاد گفت:« اومدیم تا عقد دخترمو محضری کنیم. این برگه رو هم لطفا ضمیمه سند ازدواجش بکنید»


محضردار برگه را بازکرد و خواند. برگه را بست و با ناراحتی رو به حاج‌فرزاد کرد و گفت:« از شما حاج‌آقا بعیده یه همچین کاری بکنید! شما که مرد خدا و دین‌داری هستید، چرا در حق این دخترتون می‌خواید همچین ظلمی بکنید؟ این هم دخترتونه و از خون و پوست شماست! بین این دخترتون با بقیه بچه‌هاتون هیچ فرقی نیست و من همچین برگه‌ای رو ضمیمه سندش نمی‌کنم و نمی‌تونم بکنم!

من از شما تعجب می‌کنم و سر را به نشانه تأسف و ناراحتی تکان داد.


محضردار، برگه را نپذیرفت و حاج‌فرزاد برگه را برداشت و پیش خودش نگه‌داشت.

برای آرزو، پدرش آرزو بود که نتوانست برایش آن طور که باید و شاید، پدری کند و دیگر هیچ چیزی جز این اهمیت نداشت! اصلا برایش مهم نبود که از ارث پدر چیزی ببرد یانه! سال‌ها بود که نداشت و آرزویی هم برایش نداشت! هرگز به فکرش خطور نکرد که بتواند در ثروت پدر، غلت بزند و دست بکشد! او در رؤیاهایش، آغوش پدر را دنبال بود و نگاه گرم و پر مهرش را! وحالا بعد آن همه سختی و مشکلات به آرزوی ثروت پدر، متهم می‌شد و برایش این اتهام، سخت و ناپسند بود!


با این جهت چیزی نگفت و پدر را نرنجاند! عادت نداشت که بتواند یک دل سیر با پدر، بدون تشویش و نگرانی، صحبت کند! او دنیایش را با رؤیای پدر ساخته‌بود و در حقیقت روشن، پدری نمی‌دید!


بعد از این که همه فهمیدند آرزو، دختر حاج فرزاد است، راه قهر را پیش گرفتند وسال‌های طولانی به دیدن خواهر خود نرفتند.

در این میان فقط فردین بود که تهدیدها و زهرچشم‌های نیره را نادیده گرفت و به دیدن آرزو می‌آمد.


حاج فرزاد هم بعد نه سال از عروسی آرزو و با داشتن نوه، به خانه آرزو آمد آن هم به اصرار مهشاد خانم و در حد یک نشستن کوتاه غریبه‌وار!

نیره سال‌هاست که قدم به خانه آرزو نگذاشته و هر وقت هم آرزو به مشهد می‌رود، به بهانه‌ای از دیدن او فرارمی‌کند.

مهشادخانم با آن همه دبدبه و کبکبه و برو وبیا، بلاخره وداعش را با دنیا گفت و آرزو را آرزو به دل گذاشت و رفت!


فرزاد نیز بعد یک سال از فوت مهشاد، در بیماری و کسالت دنیا را ترک کرد و نتوانست روزهای خوش دخترش را ببیند!


از آن همه ارث و میراث حاجی‌فرزاد فقط مقدار بسیار اندکی به آرزو رسید که در زمان زنده‌بودنش به آرزو برای خرید خانه‌اش داد!

خواهرها خیلی راحت تمام ارث آرزو را به ارث بردند و با نام خدا و حلال و حرام، حق آرزو را به کام کشیدند و با آن به زیارت خانه خدا رفتند تا حاج‌خانم شوند!


خیلی‌ها به آرزو اصرار کردند و نصیحت نمودند تا شکایت کند و حق وحقوق پایمال شده‌اش را از خواهران بگیرد ولی آرزو راضی به این کار نشد و فقط یک جمله داشت:« من فقط پدرم را می‌ خواستم و بس! من سایه‌ او را می‌خواستم و نبود! فقط دلم می‌خواست پدری می‌داشتم تا شب‌های تنهایی‌ام را سرپناه شود و نبود! درد دلم را گوش باشد و نبود! فقط دلم می‌خواست، پدرم، پدرم می بود و بس‌ و ... نشد که نشد!»


صنوبر جوار امام هشتم را رهانکرد و در مشهد ماند. هوای تهران و آپارتمان‌های سر به فلک کشیده‌اش، روح خسته و آزرده او  را بیشتر می‌آزرد و حاضر نشد روزهای باقی مانده از زندگی‌اش را در غربت به سرببرد! همان کنج خانه کوچکش را به تمام قصرهای تهران، ترجیح داد و گوشه امن خودش را به انزوای غربت، ویران نساخت! همواره خدا را شکر کرد که به او صبر داد و بی‌طاقتش نکرد!




«بر شکرانه صبر این مادر و تک دختر مهربان و با ایمانش، دست آرزو بالا بریم و زیباترین و پاک‌ترین‌ها را برایشان، آرزو نماییم!

ممنونم که با صبر و محبت،  این نه قسمت را همراه بودید

برای همه شما از خدا، شکوفایی تمامی آرزوهای آبی‌تان را آرزومندم!

آرزوهایتان سرسبز و دل‌هایتان سرشار عشق و مهر»