شکرانه قسمت هشتم
پروین خانم گفت:« راستش، صنوبر جان، از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد! من یه برادری دارم بسیار مؤمن و متعهد، فکر نکنم حتی برای یک بار نگاهش به هرزه و بیهوده دنبال نامحرمی دویده باشه و یا دروغی به زبان آوردهباشه! درست مثل آرزوی خودت، پاک و بیریا! نه این که از خودمون تعریف کنم میتونی بپرسی و تحقیق کنی!»
صنوبر که همچنان با نگرانی گوش میداد انگار متوجه منظور پروین خانم نشدهباشد گفت:« خوب؟ حالا چه کار شده پروین خانم جان؟»
پروین خانم که متوجه نگرانی صنوبر شدهبود، دستی به پشت صنوبر زد و گفت:« عزیزم صنوبر جان، این همه قصه برات گفتم که بگی: خوب که چی؟»
و ادامه داد:« صنوبر جان، منظورم کاملا واضحه مثلا مرگ خودم دارم برای برادرم از دخترت خواستگاری میکنم!»
صنوبر که انگار تازه به هوش آمدهبود و میشنید، چند لحظهای در سکوت فرورفت و با صدای پروین خانم که سؤال میکرد، خوب چی میگی؟ به حال خودش آمد!
باورش نمیشد که به این زودی آرزویش بزرگ شده و باید به خانه بخت بفرستدش! نمیخواست باور کند که یک نفر میتواند آرزویش را از او بگیرد و دوباره تنها شود!
پروین خانم دوباره گفت:« عزیزم، چیز سختی نپرسیدم، حتما نباید الان جواب بدی با آرزو مشورت کن و به من خبرشو بده! از جانب برادرم خیالت راحت! مثل آرزوت، بیعیب و نقصه! یک دنیا پاکی و صمیمیت! سادگی و قناعت! فقط تا دلت بخواد لاغره!»
و از جمله آخرش خودش خندهاش گرفت و صنوبر با لبخندی خشک همراهیاش کرد.
صنوبر باورش نمیشد که وقت عروسی آرزو رسیده و دوران خوش آرزوداریاش به پایان رسیدهاست! به فکر فرورفته بود و چنان غرق این قصه شد که متوجه دور و بر و حرفها وسخنها نمیشد.
آن شب صنوبر موضوع را با آرزو در میان گذاشت.
آرزو گفت:« مادر من میدیدم که پروین خانم یه طوری نگام میکنه اما فکر نمیکردم که برای همچین قصدی باشه!»
صنوبر به آرزو نگاه میکرد و دلش نمیخواست بیش از این در این باره صحبت کنند. اما دوست هم نداشت که زندگی تنها فرزندش را فدای خواستهها و آرزوهای خود سازد! دوست نداشت که برای تنها نشدن خودش، آینده عزیزترین کسش را نادیده بگیرد و پا روی خوشبختی و اقبال او بگذارد.
بر خود مسلط شد و گفت:« آرزو جان مادر، پروین خانم از من جواب میخواد! چی بهش بگم؟»
آرزو سرش را پایین انداخت و گفت:« من که نه دیدمش و نه میشناسمش! چطوری جواب بدم؟»
صنوبر گفت:« اونم نگفت که تو زود جواب بدی، اگر قبول داری بگم بهش تا برادرش از تهران بیاد و ببینیش»
آرزو سکوت کردهبود و به صنوبر نگاه میکرد!
صنوبر گفت:« این نگاهها یعنی چی؟ بهش بگم بیاد؟ ها مادر؟»
آرزو که از این حرفای مادراحساس خجالت میکرد گفت:« من نمیدونم هر چی شما بگید!»
صنوبر فهمید که آرزو بیمیل نیست.
چند روزی خودش را از نظر پروین خانم پنهان میکرد. دلش نمیخواست که به این سرعت به دام این ماجرا بیفتد.
اما تا کی؟
بلاخره پروین خانم صنوبر را دید. هر چه صنوبر خواست تا از نظرش پنهان شود، پروین خانم در یک عملیات انتحاری، صنوبر را دستگیر کرد وگفت:« خانم خانما کجا؟ »
صنوبر که گیر افتادهبود، سریع سلام کرد.
پروین خانم گفت:« کم پیدایی صنوبر جان؟ چند روزی نمیبینمت!»
صنوبر سریع صحنه را صافکاری کرد و گفت:« این چند روزه کارم زیاد بود و نتونستم به این قست بیام»
پروین خانم گفت:« من که گفتم به این زودی جواب نمیخوام! هر چی هم جواب بدی برای ما بازم محترمی و هیچ چیز فرقی نمیکنه! باور کن من هم خودت و هم آرزو جانو خیلی دوست دارم و اگر با هم فامیل بشیم چه بهتر! و اگر هم نشدیم، جای تو و آرزو تو قلبمونه!»
صنوبر که به تته پته افتاده بود گفت:« نه خانم جان! اصلا قضیه این نیست. سرم شلوغ بود و کارم زیاد! بعدشم از همه مهتر باید با پدرش صحبت کنم و لااقل برادرتونو آرزو ببینه!»
پروین خانم گفت:« مشکلی نداره عزیزم! هر موقع شما بگید من میگم سیاوش بیاد. با پدرش هم صحبت کنید و دل منو از این آشوب دربیارید!»
بعد هم صنوبر رو بغل کرد و بوسید و گفت:« امیدوارم بله رو بگیری صنوبر جان! خاطرت از جانب برادر من جمعه جمع! یه ذره خرده شیشه نداره همهاش، آینه است و آب! دلم میخواد خوشبختی برادرمو کنار آرزو ببینم! دختر تو تهرون زیاده اما آرزو یه چیز دیگهاست!»
صنوبر نمیتوانست در خانه فرزاد و در حضور زن و بچههایش با او در این باره صحبت کند. مجبور شد به هتل حاجآقا برود و مسئله را با فرزاد در میان بگذارد. فرزاد مخالفتی نکرد و خیلی با خوشحالی پذیرفت و خواست تا صنوبر خودش در این باره جستجو و تحقیق کند.
پروین خانم عکس برادرش را به صنوبر داد. یک پسر جوان با دهمن ریش! از آن بچه مذهبیها و سر به زیرها! توی عکسش یک طور سادگی و نجابت بود که دلت برایش میسوخت!
صنوبر انگار که یک بمب دستش گرفته! بسیار مخفیانه و با احتیاط و هیسهیس کنان، عکس را به خانه آورد و نشان آرزو داد. فقط نشانش داد و زود قایمش کرد! گویی میترسید که یکی همین الان به جرم نکرده، دستگیرشان کند و متهمشان سازد!
آرزو که فقط یک نظر عکس را دیدهبود، دلش لای مفاتیحی بود که مادر عکس سیاوش را گذاشتهبود اما از شرم و خجالتی که داشت، رو نکرد و به همان یک نگاه بسنده کرد!
پروین خانم به صنوبر گفتهبود که خانواده من و برادرم از راه دور میآیند اگر انشاالله هم را پسندیدند، تا اینجا هستند عقد هم بکنیم.
صنوبر هم مخالفتی نداشت و گفت:« باشه پروین خانم حالا بذارید همو ببینند انشا الله که بپسندند!»
بعد از یک هفته جناب داماد با مادر و خواهر کوچکتر و برادر بزرگتر به مشهد آمدند. همه به خانه صنوبر وارد شدند و مهمان صنوبر بودند.
سیاوش جوان بامعرفت و باغیرتی دیدهمیشد! صنوبر نگاهش که میکرد، دلش نمیآمد که نه بگوید! انگار مهر این جوان، در دل صنوبر و آرزو گرفتهبود و نمیتوانستند جز بله چیزی بگویند! یعنی دلشان نمیآمد که نه بگویند!
مهشاد خانم هم از صنوبر خواستهبود که اگر برای آرزو خواستگاری پیدا شد، آنها را هم باخبر سازند و میگفت:« آرزو که پدر ندارد اگر خبری شد حاج آقا و منو در خبر بگذارید تا باشیم و فکر نکنند بیکس و کار هستید!»
غافل از این که آرزو پدر دارد آن هم کنار خود مهشاد!
فرزاد به هتل آمد و از نزدیک خانواده داماد را دید. به نظرش انسانهای معقول و با معرفتی میآمدند فقط نگران راه دوری بود که آرزو باید میرفت و صنوبر، تنها میشد!
جلسه سومی که سیاوش و خانوادهاش به خانه صنوبر آمدند، خواستگاری را با صیغه محرمیت یکی کردند و آرزو را به عقد سیاوش درآوردند.
صنوبر نمیتوانست برای آرزو جشنی بگیرد. آرزو هنوز سوم دبیرستان بود و اگر شناسنامهاش، مهر ازدواج میخورد باید ترک تحصیل میکرد و از دبیرستان بیرون میآمد. بنابراین به صیغه محرمیت اکتفا کردند تا درس آرزو تمام شود.
در جلسه محرمیت آرزو، پدرش و مهشاد خانم و خواهران و برادرش نیز بودند و فقط مهشاد خانم و دخترانش از ماجرای این دختر و پدر بیخبر بودند و همه میدانستند و پنهان داشتند.
صنوبر داماد مهربان و مؤمنی داشت. البته صنوبر خیلی بیشتر و بزرگتر از اینها برای آرزویش، آرزو داشت اما نمیتوانست لگد به بختی که در خانه دخترش را زده، بزند! و نمیدانست که پس از او چه و که خواهدبود؟ بنابراین توکل کرد و دخترش را به خواست خدا سپرد!
آرزو در خفای مدرسه به عقد درآمد و در شناسنامهاش، اسم سیاوش رقم نخورد تا درسش به پایان برسد.
یک سالی آرزو در عقد سیاوش بود. سیاوش به مشهد میآمد و آرزوی آرزوهایش را میدید و میرفت.
بعد از تمام شدن سال چهارم آرزو، تصمیم گرفتند که درهمین ابتدای تابستان و بعد از تمام شدن درس آرزو، مجلس عروسی را در تهران بگیرند. از یکی دو ماه قبل برای مشهدیها، کارت دادند و تاریخ معلوم کردند.
آرزو به تمام خواهرها و عموها و دوستان و آشنایان، کارت داد و همه لباس عروسی تهیه دیدند و خود را برای رفتن به تهران مهیا میساختند.
شور و شوق عجیبی در بین همه بود. همه از این که دختری به ظاهر یتیم، میخواست به خانه بخت برود، خوشحال بودند و سر از پا نمیشناختند.
حاجخانم و فرزاد و نیره و عمو فریبرز و زنش به مکه رفتهبودند. یکی دو هفتهای قبل از عروسی آرزو میرسیدند و قرار بود تا به تهران بیایند و در جشن آرزو شرکت کنند.
از این طرف در خانه حاجآقا فرزاد برو بیا و سور و ساتی بود که بیا و ببین. دخترها، خانه را برای پدر و مادر و خواهر تمیز میکردند و پرده عوض میکردند و مبل میآوردند و فرش نو پهن میکردند. نمیخواستند برای ورود حاجیهایشان، چیزی کم بگذارند و از کسی عقب بمانند.
حاجآقا فرزاد صاحب مال و منال فراوانی بود. مهمانسرای بزرگی که نزدیک به یک میلیارد ارزش داشت و مغازه و چند خانه و زمین. صاحب تمام این ثروت، حالا از سفر مکه برمیگشت و باید برایش همه چیز در اوج خوبی و شکوه میبود و مراسمش از همه برتر وبهتر برگزار میشد!
آرزو در خیال عروسیاش بود و دوری از مادرش و خواهرانش در حال آمادهشدن برای استقبال از حاجیان!
سفر حاجیان آن سال با حادثه آتش زدن چادر حاجیها و کتک خوردنشان از دست شرطههای عربستان همراه بود.
دل منتظران حاجیان، نگران و آشفتهبود و ترس از این که مبادا حاجیشان به خانه برنگردد.
بلاخره این انتظار پر ترس و نگرانی به پایان رسید و حاجیها به خانههایشان بازگشتند.
صنوبر سر کار بود. غروب که برگشت به همراه آرزو به سمت خانه فرزاد حرکتکردند.
آرزو لباس مدرسه و کیفش را برداشت تا شب را همانجا در خانه پدر بمانند و صبح به مدرسه برود. آخرین روزهایی بود که آرزو پا به مدرسه میگذاشت.
حاجخانم و حاجآقا، صبح به مشهد رسیدهبودند و صنوبر و آرزو نتوانستهبودند به سر راهشان بروند. اما حالا پس از اتمام مدرسه و کار صنوبر، بدون مشکل و مانع میتوانستند به دیدن حاجیها بروند.
تاریک بود و سر در حاجآقا، منور و روشن! انگار شبی وجود نداشت و خورشید بر سر در حاجفرزاد، فرود آمدهبود.
به نزدیک خانه که رسیدند، صدای هیاهو و صحبت مردم را میشنیدند. مشخص بود که در خانه حاجآقا، رفت و آمد زیادی است و حسابی شلوغ است.
آرزو با خوشحالی و ذوق و شوق زیادی دست صنوبر را کشید تا گامهای بلندتری بردارد و زودتر پدر و خواهر را ببیند.
ورودی پذیرایی، مردانه زنانه بود و آرزو نتوانست همین اول ورود پدرش را ببیند. نمیتوانست هم صدایش بکند. با صنوبر از پلهها بالا رفتند تا وارد قسمت زنانه شوند.
شلوغ بود و زنان زیادی به دیدن مهشاد و نیره آمدهبودند! وارد شدند. همان بدو ورود حاجخانم به بدرقه و استقبال ایستادهبود.
صنوبر مثل همیشه مهربان و صمیمی به سمت مهشاد حرکت کرد و او را در بغل گرفت و بوسید و زیارت قبولی داد.
مهشاد هم صنوبر و آرزو را بغل گرفت و بوسید اما خیلی سرد و خشک! انگار یک دیوار را میبوسی! بیاحساس و بیتفاوت فقط محض وظیفه و رعایت چشم مردم.
صنوبر و آرزو به سمت نیره رفتند. نیره چشمانش را بست و خود را عقب کشید و از بوسیدنشان، روی گرداند.
مهشاد که متوجه حرکت نیره شد، با سردی و بینگاه گفت:« نیره چشماش از آتیش مکه ناراحته و نمیتونه باز نگهش داره! چشاش میسوزه!»
جو سرد و بیروحی بود! آرزو و صنوبر احساس بدی داشتند. به حساب این گذاشتند که خستهاند و اذیت شدهاند.
نشستند. به رسم همیشه هیچ کسی برایشان، چادری نیاورد.
مهشاد آمد و زور زورکی، کنار صنوبر نشست. خبری از دو خواهر دیگر نبود. دیدهمیشدند ولی خود را نشان آرزو و صنوبر نمیدادند. هر چه آرزو سر بلند میکرد تا نگاهشان به نگاهش بیفتد و سلام کند، کسی رویش را به سمت آنها برنمیگرداند!
مهشاد دو سه دفعه گفت:« برای آرزو و صنوبر خانم، چادر بیارید»، اما کسی محل نداد! آخر سر هم مجبور شد خودش برخاست و چادری برای صنوبر و آرزو آورد.
هوا سنگین بود و فضا، سخت، تنگجا! با آن همه بزرگی خانه و پذیرایی، آرزو و صنوبر احساس نفستنگی میکردند!
اینها، آنهایی نبودند که به مکه رفتهبودند! همه سنگین و عبوس و اخمو و ناراحت! مهشاد هم معلوم بود که چقدر با سختی و فشار خودش را خوب و آرام نشان میدهد!
نیره اصلا نیامد که حتی زیارت قبول به او بدهند و خواهران دیگر هم کلا ناپدید شدند.
آرزو که جو را اینگونه دید، جرأت نکرد از جایش بلند شود و مثل میخی به جایی که نشستهبود، فروشد و برنخاست.
سفره شام را پهن کردند و شام آوردند.
مهشاد از صنوبر و آرزو خواست تا به سر سفره بیایند.
صنوبر با این که شام نخوردهبودند و راه به راه کار به خانه فرزاد آمدهبود، گفت:« ما شام خوردیم، شما بفرمایید»
و با آرزو در بهارخواب نشستند.
صنوبر به آرزو گفت:« اینا امشب چشون بود؟ چرا این طوری با ما رفتار کردند؟»
آرزو که فکرمیکرد خودش این احساس را فقط داشته، با گفته صنوبر بیشتر به فکر فرورفت و متعجب ماند که چرا خواهرها، این گونه به استقبال آمدند و پیششان نیامدند؟»
اینها که با هم بزرگ شدهبودند و معروف به چهار تفنگدار بودند و همه کار و بار و خندهشان با هم بود و حالا ....؟؟!!
برای صنوبر و آرزو توی بهارخواب رختخواب آوردند و مهشاد هم آمد کنار آنها خوابید.
کلامی نگفت و سرگذاشت و مثلا خوابید.
نزدیکی اذان صبح، صنوبر، آرزو را یواش و بیصدا، صداکرد و گفت:« پاشو بریم،این جا، دیگه جای ما نیست!»
بیسر و صدا و سریع، خانه را ترک کردند.
بیرون که آمدند و در را بستند، تازه فهمیدند که کیف و لباس و وسایلشان را جا گذاشتهاند و از عجله و ناراحتی، فقط چادر به سر کردهاند و بیرون آمدهاند!
آرزو گفت:« مادر، کیف مدرسهام هم جا مونده!»
صنوبر گفت:« ولش کن، فقط بدو بریم که سرم داره از درد میترکه!»
ممنونم که مهربانید و همراه
ادامه دارد