سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


شکرانه قسمت هفتم

عمو فرشاد که از سؤال و توبیخ مهشاد خانم، جا خورده‌بود، سریع قضیه را به سمت و سوی شوخی و مزاح پیشبرد و گفت:« اِ ؟؟ من که نسترنو بوسیدم و بغل گرفتم!»

حاج‌خانم با لحنی ناراحت و معترض گفت:« یعنی شما فرق بین نسترن و آرزو رو متوجه نمی‌شید؟»

عمو فرشاد زد زیر خنده و گفت:« نه حاج‌خانم! راستش از بغل و پشت سر هیچ فرقی با هم ندارند! بعدش من که هر وقت میام اینجا آرزو هم هست، نباید اشتباه بگیرم؟» و زد زیر خنده و مثل همیشه رفت تو فاز من هیچی نفهمیدم و نشنیدم و به این صورت ماجرا را ماست‌مالی کرد و از شرش خودش را رهاند!


نگاهی به آرزو کرد و زیر چشمی، چشمکی زد و زبانش را به نشانه زبان‌درازی و بی‌تفاوتی نسبت به حرف حاج‌خانم، برای آرزو درآورد.

آرزو، عمو فرشاد را بسیار دوست داشت و لحظه‌های خوبی را با او برای خود به خاطر می‌سپارد. عمو هوای صنوبر و آرزو را خیلی داشت و مدام موی دماغ فرزاد بود که این هم دخترت است و باید مثل خواهران دیگرش از امکانات و رفاه نسبی برخوردار باشد و سایه پدر بالای سرش باشد!


اما فرزاد سدهایی داشت که شاید درکش برای عمو فرشاد، سخت بود و قانع کننده به نظر نمی‌آمد، اما برای فرزاد، سنگ و چال‌هایی بود که نمی‌توانست آن‌طور که دلش می‌خواهد به جگرگوشه‌اش برسد!

چه ترسی؟ چه هیبتی؟ چه فشار و دستی، مانع فرزاد بود؟ شاید اولینش، انگاره‌ها و فرض‌های خودش بود که نمی‌توانست از آن‌ها فاصله بگیرد و آزادمنش‌تر، تصمیم بگیرد و انیس تنهایی‌ها و مرهم دردهای دختر کوچکش باشد! و شب‌های بی‌ بابایش را برایش پُرمهر پدری سازد!


صنوبر ناچار بود برای این که آرزو را از دست ندهد به عنوان کمک به خانه فرزاد بیاید. هر چند ته دلش هنوز مهر و علاقه‌اش نسبت به فرزاد باقی بود و این عشق و محبت را در درون خود سرکوب می‌نمود. و خاک می‌کرد!


آرزو با خواهرانش به مجالس قرآن می‌رفت و قرآن یادمی‌گرفت. همدم و همراه خواهران به کلاس گلدوزی و خیاطی می‌رفت.

مهشاد خانم در امر حجاب و محرم نامحرم، بسیار سخت‌گیر و محکم رفتار می‌کرد.

پدر و فردین که به خانه می‌آمدند، آرزو ناچار بود تا روسری به سر کند و چادر بپوشد و از برادر و پدر رو بگیرد.


فرزاد در هر خلوتی که آرزو را تنها گیر می‌آورد، سریع دختر کوچکش را بغل می‌کرد و می‌بوسید.

صنوبر به آرزو سفارش کرده‌بود که هرگز این راز را برای خواهران و برادرش، آشکار نکند و چیزی به زبان نیاورد. برایش توضیح می‌داد که اگر خواهرانت یا حاج‌خانم این حرف را بفهمند، زندگی‌شان به هم خواهدخورد و دعوا بینشان خواهدگرفت و دیگر نمی‌تواند به این‌جا بیاید و آرزو با تمام کوچکی و کم سن وسال بودن، این راز را در سینه کوچک و معصومش، پنهان نگاه داشت و هرگز چیزی به زبان نیاورد.


تا صدای پدر یا فردین را می‌شنید، سریع چادرش را سرمی‌کرد و از پدر و برادر، رو می‌گرفت.



صنوبر تمام امید و آرزویش، آرزو بود. بارها و بارها به آرزو می‌گفت که وجود او زندگی‌ مادر را چطور از این رو به آن رو کرده و چه برکتی به زندگی‌اش داده! می‌گفت:« من هر چه دارم مادر از توست! تو سید اولاد پیغمبر، خانه‌ام را به روشنی و برکت، پر فیض و روشن نمودی و به کار و بار و زندگی‌ام، رونق دادی! اگر تو نبودی معلوم نبود چه به سر مادر می‌آمد!»


آرزو بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و فرزاد نگران این بود که مبادا فردین نگاهی دیگر به آرزو داشته‌باشد. فکر این مسئله فرزاد را آزار می‌داد و می‌ترسید مبادا چیزی اتفاق بیفتد که او خود را نبخشد.


تصمیمش را گرفت و فردین را صداکرد. می‌دانست که فردین، آرزو را از نسترن و ناهید و نیره، اگر بیشتر دوست ندارد، کمتر دوست ندارد و می‌دانست که فردین برای آرزو هر کاری می‌کند و هرگز راضی به اذیت و ناراحتی آرزو نخواهدشد! این را از رفتار چند ساله‌ای  که آرزو پیششان بود به خوبی می‌فهمید.


خیلی مردانه و محرمانه فردین را بیرون برد و ماجرا را برایش گفت. خاطر نشان کرد که آرزو خواهرت است و مبادا نگاهی جز نگاه خواهر برادری به او داشته‌باشی و هوای این خواهرک تنهایت را داشته‌باش.


فردین از وقتی فهمید که آرزو خواهرش است، نسبت به آرزو مهربان‌تر و صمیمی‌تر برخورد می‌کرد و تلاش می‌کرد تا لحظه‌هایی که آرزو در خانه‌شان است بهترین و شیرین‌ترین، لحظه‌هایی باشد که برایش رقم‌ خورده‌است!


مهشاد و فرزاد دوست نداشتند که در شرایط خاص آن دوران دخترهایشان به مدرسه بروند و فقط اجازه داشتند به کلاس‌هایی بروند که به عنوان یک زن در آینده زندگی‌شان می‌توانست کمکشان باشد. اما صنوبر این قانون را برای آرزو شکسته‌بود و آرزو را حتی به دبیرستان فرستاد و نگذاشت تا مثل خواهرشان، کم سواد بماند و در حد کلاس هفتم و هشتم‌ بمانند و ادامه ندهند.


دو سالی صنوبر و آرزو در خانه رییس بانک و در کنار مژده خانم بودند و خاطرات آن‌ روزها، بهترین لحظه‌هایی بود که آرزو و صنوبر به یادداشتند. مژده از آرزو مثل بچه‌های خودش مراقبت می‌کرد و در نبود صنوبر، تنهایی‌های آرزو را به بهترین شکل، تصویر می‌نمود و نقاشی می‌زد!


بلاخره این دوران خوش به پایان رسید و رییس بانک، خانه را فروخت و صنوبر و مژده خانم، ناچار به ترک خانه شدند.

یک اتاق در یک خانه قدیمی اجاره کرد. اتاق بالای زیر زمین و به عبارتی طبقه اول بود اما از حیاط راحت می‌شد به این اتاق رفت و از لای نرده‌هایش عبور کرد.

صاحب‌خانه مرد چشم‌چران و بیخودی بود. صنوبر بارها دیده‌بود که خودش را به دروغ به تعمیر موتور می‌زد و کنار در می‌نشست و به زن و دختر مردم، متلک می‌انداخت و با ایما و اشاره، علامت می‌داد.

صنوبر از رفتار صاحب خانه، خوشش نمی‌آمد و با اخم و ناراحتی به او ابراز کرده بود که حق ندارد به او و دخترش، نگاه بدی بیندازد.

هر روز صبح، هنوز آرزو در خواب بود که صنوبر خانه را ترک می‌کرد. در را از پشت قفل می‌کرد و از توی حیاط کلید را توی بالکن می‌گذاشت تا آرزو که بیدار شد بردارد.

آرزو در خواب ناز و شیرین صبح بود که احساس کرد یکی او را بوسید. فکرکرد مادرش است. لبخندی مهربان به لب آورد تا خوشحالی‌اش را از آمدن مادر ابراز کند و آرام چشم‌هایش را بازکرد تا مادر را ببیند!

همین که چشمش را بازکرد، شروع کرد به جیغ کشیدن و صاحب‌خانه بی‌مروت از ترس خودش را از بالکن به حیاط انداخت و در رفت.

آرزو صورتش را چنگ می‌زد و گوشه خانه کز کرد و تا بعد از ظهر که صنوبر به خانه رسید، از همان کنج تکان نخورد و یکریز گریه کرد! احساس می‌کرد تمام وجودش، آلوده شده و چه گناه بزرگی مرتکب شده!


صنوبر که به خانه رسید، مثل همیشه آرزو به استقبالش ندوید. اتاق تاریک بود و صدای آرزو نمی‌آمد.

صنوبر فکر کرد که آرزو با دوستانش به بازی رفته‌است. اما کمتر پیش می‌آمد که در نبود صنوبر، آرزو از خانه بیرون برود به خصوص این‌جا که تازه هم آمده‌بودند.

برق را روشن کرد. اتاق آن‌قدر بزرگ نبود که برای پیدا کردن آرزو ناچار به گشتن و بالا پایین کردن باشد! همین که برق را روشن کرد، آرزو را کنج اتاق، با صورتی پر اشک و برافروخته‌ دید.


صنوبر با دیدن این حال آرزو، ترسید. خودش را سریع به کنار آرزو رساند و نگران از او پرسید که چی‌ شده؟

آرزو هم با گریه و ترس تمام ماجرا را برای صنوبر تعریف کرد.

صنوبر تا این را شنید به حیاط دوید و با داد و فریاد، صاحب‌خانه را صدازد. مرتیکه عوضی خانه را گذاشته‌بود و در رفته‌بود. زنش بیرون آمد و کلی عذرخواهی کرد اما صنوبر عذرخواهی او را نمی‌شنید فقط دلش می‌خواست که آن مرد بی‌غیرت به چنگش بیفتد! اگر می‌بود مطمئنا خونش را می‌ریخت!


خون، خون صنوبر را می‌خورد از ناراحتی چهره‌اش، سرخ و آتش گرفته‌بود! هر چه همسایه‌ها می‌خواستند آرامش کنند، ساکت نمی‌شد.

همان شب صنوبر به دنبال خانه جدید رفت و یک لحظه بیشتر در آن خانه نماند.


 پس‌انداز کوچکی داشت. به کمک خاله سما و شوهرش، خانه کوچک پنجاه متری خرید. یک اتاق در بالا یکی در پایین. این برای صنوبر و آرزو، به اندازه یک قصر زیبا ارزش داشت.  می‌توانستند بدون این که اجاره‌ای پرداخت نمایند و هرسال ناچار به جابه جایی باشند در خانه خود بنشینند و از دست بعضی‌ها راحت باشند و در نگاه‌های نامحرم و شوریده‌حال را بر خود ببندند!

پول صنوبر آن قدری نبود که بشود خانه خرید. وام گرفت و قرض کرد تا توانست همین کلبه کوچک و امن را بخرد. چند سالی صنوبر هر چه کارمی‌کرد فقط به قرض‌ها و قسط‌های خانه می‌داد و چه روزگاری از دست طلبکاران کشید، فقط خدا می‌دانست!


خانه هرچند کوچک بود اما پولش برایش صنوبر زیاد بود و فقط یک‌سوم پول را داشت و مابقی آن همه قرض بود و طلبکارها، بی‌امان و بی‌رحم در خانه صنوبر را می‌کوبیدند و پولشان را می‌خواستند.

آرزو خوب به یاد داشت که با مادر چراغ کوچکی برمی‌داشتند و تمام برق‌ها را خاموش می‌کردند و به ته حمام زیرزمین پناه می‌بردند تا طلبکارها فکر کنند که آن‌ها نیستند و دست از سرشان بردارند.

صنوبر قصد ندادن نداشت، پولی نداشت که طلبکارها را راضی کند و به ناچار باید تا مدتی از دستشان درمی‌رفت و قایم می‌شد تا بتواند پولشان را تهیه نماید.


به هر بدبختی و سختی بود، پول خانه را دادند و صنوبر و آرزو به کنج امن و راحت سرپناه خود خزیدند!


صنوبر، حتی یک تومن از پول خانه را از فرزاد نگرفت. بارها و بارها، دوست و آشنا، فامیل و غریبه به صنوبر می‌گفتند تا از فرزاد شکایت کند و خرجی آرزو را از او بگیرد اما صنوبر هرگز راضی به این کار نشد و نخواست تا زندگی فرزاد را به هم بزند. خود به هر بدبختی و سختی بود زندگی را سر و سامان می‌داد و از فرزاد چیزی مطالبه نمی‌کرد.



آرزو دانش‌آموز هفتم یا هشتم بود که به خانه خودشان رفت. شب‌های زیادی را که مادر مجبور بود در هتل بماند، تنهای تنها در خانه تا روز بعد به سر می‌کرد و چشم انتظار مادر می‌نشست تا از سرکار بیاید.

صنوبر خسته و کوفته به خانه می‌رسید و آرزو پرستار مهربانی برای مادر بود. شانه‌هایش را می‌مالید و غذایش را گرم می‌کرد و روی مادر پتو می‌انداخت تا خستگی یک شبانه‌روز کار مداوم از تنش بیرون برود. از این شیفت شب‌کاری‌ها به صنوبر خیلی می‌خورد و ناچار بود آرزو را تنها بگذارد. روزهای اول برای آرزو سخت بود اما کم‌کم، عادت کرد و خودش را با شیفت کاری مادر و شب نبودن‌هایش، وفق داد.


صنوبر مورد اعتماد مدیر هتل و کارکنان آن بود. به حدی که تمام کارهای خانواده‌های مدیران و ریس‌های هتل را به صنوبر می‌دادند. رازدارشان بود و همه‌کاره‌شان! هر جا مشکلی داشتند و کار ضرب‌العجلی اتفاق می‌افتاد، این صنوبر بود که سریع احضار می‌شد و کار به او سپرده می‌شد.


روزهایی که آرزو مدرسه نداشت، صنوبر او را گاهی به هتل می‌برد و نمی‌گذاشت تا در خانه تنها بماند.

مدیر هتل و خانمش، ارادت خاصی به این مادر و دختر داشتند. نگاه پروین خانم به آرزو، از نگاه دوستی و محبت بالاتر بود! آرزو را می‌پرستید. از نجابت و وقار آرزو، لذت می‌برد و بارها تعریف این همه متانت و وقار او را می‌گفت.


در صورت و کلام آرزو، نوعی آرامش و پاکی بود که پروین خانم، از دیدن آن سیر نمی‌شد و دوست داشت تا همیشه این چهره زیبا و معصوم را ببیند. احساس می‌کرد، آرزو از تبار فرشتگان است و صبر و شکیبایی‌اش، آرامش‌دهنده روح و جان است!


پروین خانم و شوهرش از تهران آمده‌بودند و این مدیریت برای چند سالی در مشهد به شوهر او واگذار شده‌بود. پروین خانم در هتل سکونت داشت و صنوبر بیشتر ساعات روز را در خدمت آن‌ها بود و کارهایشان را نظم و ترتیب می‌داد.

آرزو حالا سوم دبیرستان بود و برای خودش خانمی بود! دختری زیبا و بلند قامت. قد رعنایش به مادرش نرفته‌بود و این ارث را از پدرش داشت. قیافه‌اش هم بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش.


مثل همیشه صنوبر به اتاق پروین خانم رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد.

مشغول جمع کردن ملحفه‌ها و سرویس صبحانه‌شان بود که پروین خانم گفت:« صنوبر جان بشین کارت دارم»

دست صنوبر را گرفت و ملحفه‌ها را از دستش، زمین گذاشت و او را به کنار خود آورد و خواست تا بنشیند.


صنوبر که یک‌هو، دلش ریخته‌بود، با حیرت و تعجب به پروین خانم چشم دوخته‌بود تا ببیند چه می‌خواهد بگوید؟ از این رفتار و نگاه پروین خانم، دلشوره گرفت. هرچند نگاه توبیخی و اعتراضی نبود اما صنوبر جا خورده‌بود و قلبش، یکی در میان می‌زد!!!


پروین خانم گفت:« صنوبر جان! چند ساله الان با مایی؟»

صنوبر آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت:« دو سال خانمم»

پروین گفت:« خداییش تا حالا از ما بدی دیدی؟ نامردمی کردیم؟ دیدی کسی رو ناراحت کنیم یا به کسی آزاری برسونیم؟ »

صنوبر که نگران شده بود گفت:« نه فدات شم! چر همچین حرفی می‌زنید؟»


پروین خانم، مِن‌مِنی کرد و با تأخیر و مکثی گفت:« راستش صنوبر جان!...


ادامه دارد

ممنونم که صبورانه همراهید