شکرانه قسمت پنجم
لاستیکها که افتاد، صنوبر از پشتش پیدا شد.
ترسیدهبود، رنگش پریده بود و قلبش مثل قلب گنجشک میزد! از سر و رویش، مثل رودی، عرق میریخت! تمام تنش به لرزه افتادهبود! دهانش خشک شدهبود و لبهایش از ترس به هم چسبیدهبود! .
فرزاد، خشکش زدهبود و بیش از آنکه حواسش به صنوبر باشد، نگاهش به فرشاد بود که چه خواهدگفت؟!!
هر بهانه و عذری میآورد، کار را بدتر میکرد. چه باید میگفت تا از ماجرا قصر درمیرفت؟؟ فکرش به هیچ جا، نمیکشید!
بدون این که دست و پایش را گم کند، گفت:« صنوبر تو برو خونه»
صنوبر روسریاش را جلو کشید و با یک دنیا شرم و خجالت، پا شد و رفت.
صنوبر که مغازه را ترک کرد، فرزاد روی صندلی نشست. فرشاد ساکت و بیکلام بود. منتظر بود که فرزاد خودش چیزی بگوید.
نگاهی به فرشاد انداخت و گفت:« این صنوبر بود. صیغهاش کردم. دو سه سالی میشه، با منه. همین. یک زن تنهاست که سر پناهی براش گرفتمو و مراقبشم!»
فرشاد، ساکت بود. سرش را بلند کرد و گفت:« کسی هم خبر داره؟»
فرزاد گفت:« فقط خودم و خودت»
سکوتی تنگ، بین دو برادر حاکم شد! هیچکدام، هیچ چیزی برای گفتن نداشتند. نفسی عمیق هر دو کشیدند و فرشاد به قصد رفتن، برخاست و دستش را برای خداحافظی دراز کرد.
فرزاد نگاهی به فرشاد انداخت و گفت:« برادر، این حرفو همینجا خاک کنو برو»
فرشاد نگاهش همچنان به نقطهای کور بود. گفت:« خاک برادر! خاک!»
و بیرون رفت.
حالا جز فرزاد و صنوبر، فرشاد هم میدانست.
از آنطرف، صنوبر که به خانه رسیدهبود، دوباره ماتم گرفته بود و به غصه فرو شدهبود! دلش مثل آتشفشانی میجوشید! آرام و قرار نداشت. میترسید که مبادا این آخر قصهاش باشد و غصههایش دوباره سرگیرد! چشم به راه بود تا فرزاد بیاید و خبرش کند. اما چه خواهدگفت، دغدغه صنوبر شدهبود!
نزدیکیهای غروب، فرزاد پیش صنوبر آمد. صنوبر منتظر بود تا فرزاد خبر بدی به او بدهد.
اما فرزاد در کمال آرامش گفت:« به فرشاد حقیقت را گفتم. اگر راستش را نمیگفتم، ممکن بود فکر بدی به ذهنش خطور کنه! نمیخواستم در مورد تو فکر بدی به ذهنش بیاد!»
این ماجرا جکی شد بین صنوبر و فرزاد! ماجرا را صدبار برای هم تعریف میکردند و ادای افتادن لاستیکها و پیدا شدن سر و کله صنوبر را درمیآوردند و از ته دل میخندیدند. با این جهت، فرزاد، ترسیدهبود و جانب احتیاط را رعایت میکرد، رفت و آمدش را به خانه صنوبر کمترکردهبود. میترسید کسی چیزی بفهمه و به حاجخانم، خبری برسه و اون موقع دیگه ... هیچی..!!
خرجی کمی فرزاد برای صنوبر میگذاشت و زندگی صنوبر به سختی میگذشت. هر چند فرزاد راضی نبود اما در خفا و دور از چشم فرزاد دوباره به سرکارمیرفت. خوب میدانست که فرزاد چه موقعهایی میآید، آن روز را در خانه میماند.
صنوبر احساس تنهایی میکرد! دلش میخواست، فرزندی داشتهباشد و از این در به دری و تنهایی بیرون آید. اما فرزاد راضی به این امر نبود و به صنوبر توصیه فراوان کردهبود که مبادا باردار شود.
بعد از دو هفته فرزاد به دیدن صنوبر آمد. تا صنوبر را در را بازکرد، گفت:« آماده شو میخوام ببرم تهران. ببرمت قم، حرم حضرت معصومه! زود باش معطل نکن!»
صنوبر از خوشحالی نفهمید چطور لباس پوشید و آماده شد! یادش رفت که چقدر از دیر آمدن فرزاد، ناراحت است!
مسافرت با فرزاد را خیلی دوست داشت. میتوانست یک هفتهای بدون دلشوره و ترس، در کنار فرزاد باشد. از روزی هم که فرشاد او را دم مغازه دیدهبود، فرزاد منع کردهبود، صنوبر دیگه دم مغازه هم بیاید و دیدارشان کم شدهبود!
با هم به قم رفتند. گنبد حضرت معصومه از دور پیدا شد. تا نگاهش به گنبد و بارگاه حضرت معصومه افتاد، قلبش شکست، اشک از چشمانش، جاری شد!
سلام داد و با قلبی شکسته و چشمی گریان، ضریح را در بغل گرفت. مدتی بدون این که حرفی بزند فقط ضریح را درآغوش گرفته بود و گریه میکرد. کمی که آرامتر شد و اشک ریخت، سر به ضریح گذاشت و گفت:« یا حضرت معصومه، از مشهد و از کنار برادر بزرگوارتان میآیم! با دلی پر درد و غصه! با غمی بزرگ!
من، تنهامو هیچ کسی رو ندارم! دامنمو سبز کنید و به من بچهای بدید تا ازین تنهایی و بیکسی خلاص بشم! قسمتون میدم به امام هشتم، به فاطمه زهرا، مادرتون، آغوشمو به صدای بچهای، گرم کنید و چراغ خونمو روشن کنید! من بیمادر و بیپدر بزرگ شدم! تنهای تنها تا اینجا اومدم، نذارید تنها بمیرم و تنها بمونم!
و زد زیر گریه! از غمنامهای که برای حضرت معصومه خواندهبود، خودش بیشتر دلش گرفت و به گریه نشست.
یک هفتهای با حاجآقا در تهران بودند و فرزاد کارهایش را انجام داد. به مشهد برگشتند، اما خاطرات خوش تهران و قم رفتن را صنوبر از یاد نمیبرد و برای پر کردن لحظههای تنهاییاش، مدام مرورشان میکرد!
در نبود فرزاد به همان خانه قبلی میرفت و کارمیکرد. خجالت میکشید به فرزاد بگوید که خرجی که میگذاری، کرایه هم نیست! شرم داشت دستش را پیش کسی دراز کند حتی شوهرش باشد! عادت نداشت که دیگری در دستش، پولی بگذارد!
با این که وضع مالی فرزاد خوب بود، اما درخرجی دادن به صنوبر، خساست میکرد!
صنوبر بیشتر احساس میکرد که فرزاد از جانب خانوادهاش تحت فشار است و نمیتواند کمک بیشتری بکند! اما اگر هم کمک میکرد، کی خبردار میشد اگر خودش خبر نمیداد؟!
دیر وقت بود که صنوبر به خانه برگشت. حالش خوب نبود! از صبح سر گیجه داشت. دلش، به هم میخورد. به هر سختی بود، تحمل کرد و به خانه رسید احساس میکرد یکی تو حلقش، سیگار کشیده! ته حلقش طعم ناخوش بوی دود داشت!
شام نخوردهبود. یک پیاز برداشت و تابه را روی گاز گذاشت. تکه گوشت کمی را توی پیاز انداخت تا ورز دهد. گوشت را که برداشت و با پیاز قاطی کرد، طاقت نیاورد و حالش به هم خورد! بوی گوشت و پیاز آزارش میداد. نتوانست سر چراغ بایستد و شام درست کند. آن قدر معدهاش به هم خورد و بالا پایین شد که بیزار شام شد.
آن شب صنوبر گرسنه خوابید و نتوانست شامی حتی، مختصر برای خود درست کند.
صبح با حالت تهوع زیاد از خواب بلند شد و همان اول به سر دستشویی دوید. معدهاش حسابی به هم ریختهبود با این که چیز بدی هم نخوردهبود اما روزگار خوبی معدهاش نداشت.
اگر در خانه میماند بیشتر به ناراحتی و حال بدش فکر میکرد برای همین با همان حال زار و نزار لباس پوشید و به سر کارش رفت.
صنوبر زن شوخ و شنگول و سرحالی بود. اگر برای چند لحظهای ساکت و آرام میماند، دور و بریهایش سریع متوجه حالش میشدند و سؤالپیچش میکردند که چی شده؟
سمانه دختر خانم خانه از سکوت و گیج ما گیج خوردن صنوبر، متعجب شدهبود. سر به سر صنوبر گذاشت و گفت:« چی شده خانمی؟ امروز سرحال نیستی؟»
صنوبر در حالی که به سختی آب گلویش را حتی قورت میداد گفت:« نمیدونم چم شده؟ معدهام میسوزه و حالت تهوع دارم!»
سمانه گفت:« تو که ماشاالله یه پا دکتری! از همونایی که همیشه تو حلق من میریزی یه کم بخور!»
صنوبر خندهای کرد و گفت:« تو مثل این که قصد تلافی داریها!!»
سر ناهار درست کردن، صنوبر با روسریش در دهانش را بست تا بوی غذا آزارش ندهد. اما با اینجهت بازهم احساس ناراحتی میکرد.
آنروز را به هر مکافاتی بود صنوبر به غروب رساند. گاهی حالش خوب بود و گاهی به هم میریخت!
ناراحتی معده صنوبر رهایش نمیکرد. مدام عرق نعنا با نبات داغ میخورد، برای لحظاتی حالش خوب میشد و دوباره به همان حال برمیگشت
خوابش زیاد شدهبود و رمق چندانی نداشت. سمانه که متوجه حال ناخوش صنوبر شدهبود آدرس عطاری که مادرش بلد بود را به صنوبر داد تا پیش عطاری برود.
یک ماهی صنوبر با ناراحتی معده و گوارشش، تحمل کرد اما هرچه میگذشت حالش بدتر میشد، به خصوص این که میلش نسبت به غذا بسیار کم شدهبود. اگر همسایهها چیزی برایش میآوردند را میخورد اما این که خودش بتواند همان یک تخممرغ را برای خودش آبپز کند، حال و حوصلهاش را نداشت و اگر هم درست میکرد، آنقدر که بوی غذا به مشامش میرسید، بیاشتها میشد.
فرزاد هم که رفت و آمدش را کم کردهبود و این باعث میشد تا صنوبر بیشتر دلگیر و ناراحت باشد و بیشتر با خودش قهر کند.
با همسایهها توی کوچه نشستهبودند و با هم نخود و لوبیا پاک میکردند. پروانه دختر خواهر صاحبخانه، صنوبر با یک ظرف یخ از راه رسید.
کاسه یخ را روی پله گذاشت و با خاله احوالپرسی کرد. صنوبر دست برد یک تکه یخ در دهان گذاشت. زیر دندانش، تکه یخ را میشکست و از صدای شکستن آن در زیر دندان و یخی آن لذت میبرد!
هنوز تکه یخ اول پایین نرفتهبود که تکه دوم را به دهان برد و با کلی شور و شوق کرچ و کرچ خورد!
پروانه که از این کار صنوبر خندهاش گرفتهبود، به شوخی گفت:« نکنه حاملهای؟! چه خوشمزه یخ میخوری!»
تا این را گفت، برق از چشمان صنوبر پرید! تکه یخ داخل دهانش را بدون جویدن، قورت داد! جا خورد! زود سینی نخودش را برداشت و به خانه رفت.
دور اتاق میچرخید و نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت! یعنی ممکنه که من حامله باشم؟
اشک از چشمانش جاری شد! اشک خوشحالی بود!
با خودش میگفت:« یعنی خدایا میشه من حامله باشم؟ خدایا یعنی واقعا صدای منو شنیدی؟»
آنقدر ذوق کردهبود که یک لحظه نمینشست. دور اتاق راه میرفت و اشک میریخت و با خدا صحبت میکرد!
هنوز مطمئن نبود که واقعا حامله است یا ناراحتی از معدهاش است؟ برنامه ماهیانهاش هم هیچ وقت مرتب نبود که بتواند از روی آن برای خود حساب و کتاب درستی بازکند! ولی الان نزدیک یک ماه و نیم بود که عادت ماهیانه نشدهبود و این چیز عجیبی نبود چون گاهی تا دو ماه و سه ماه هم صنوبر، عادت نمیشد!
باید پیش کی میرفت و از که میپرسید؟
زنها هنوز دم در بودند. دلش نمیخواست چیزی هنوز معلوم نشده، به کسی حرفی بزند و شایعهای راه بیفتد.
دوباره دم در رفت و پروانه را به بهانه دیدن لباس نو به خانه آورد.
از پروانه آدرس قابلهای را پرسید تا پیش او برود.
پروانه هم که ذوق کردهبود، میخواست داد و هوار راه بیندازد که صنوبر در دهانش را گرفت و خواست تا قطعی نشدن مطلب، چیزی به کسی نگوید.
همسایهها صنوبر را خیلی دوست داشتند. کمک حال همه بود و تا جایی که از دستش برمیآمد به داد همه میرسید و علاوه بر آن زن خوش سرزبان و خوشسخنی بود! گرمای مجلس دوستان بود و از همنشینی با او لذت میبردند. هر کس هم کاری داشت و گیری پیدا میکرد، سریع به سراغ صنوبر میرفت و صنوبر به هیچکس «نه» نمیگفت.
پروانه گفت:« واستا تنهایی نری. فردا نزدیک غروب بعد این که از سرکار اومدی میام دنبالت تا بریم پیش صغری. دستش سبکه و زن با خداییه! ای خاله رورو! چرا نگفتی تا برات ویارونه بیاریم؟!»
پروانه کلی سر به سر صنوبر گذاشت و با هم گفتند و خندیدند!
صنوبر تا غروب روز بعد دل تو دلش نبود. میترسید که صغری خانم به او بگوید که حامله نیست و تمام خوشحالی او، تمام شود! از دلشوره و نگرانی، گاهی قلبش تند تند میزد و ضربان قلبش بالا میرفت! احساس میکرد فشارش، پایین افتاده و دست و پایش سرد شده! برایش هر لحظه، به اندازه یک روز طولانی میگذشت. با تمام اینجهات بلاخره، غروب شد و پروانه آمد.
راه زیادی تا خانه صغری قابله بود. صنوبر به پروانه گفت:« به نظرت من حاملهام؟ قیافهام به حاملهها میخوره؟»
پروانه هم میخندید و میگفت:« فعلا که قیافهات به تریاکیهایی میخوره که چند وقته مواد گیرشون نیومده!»
صنوبر با اصرار و خنده میگفت:« جان من! راستشو بگو، شکل زنای حامله هستم؟»
پروانه گفت:« آره بابا! قشنگ معلومه! من تعجبمه همین خاله من چطور با دیدن حال تو نفهمیده تو حاملهای! اون هم عوغ و بوغ و حالت تهوع و سردرد و بد غذایی، هر کی میدید میفهمید!»
جمله پروانه که تمام شد، ایستاد و گفت:« اینم خونه صغری قابله!»
صنوبر میترسید. تا حالا پیش هیچ قابلهای نرفته بود و بیش از آن از این میترسید که مبادا به او جواب رد بدهند و بگوید که حامله نیست!
داخل شدند. پروانه، صغری را صدا زد. از اتاقکی در آخر حیاط صدایی بلند شد و گفت:« بیا تو من اینجام مادر!»
صنوبر پا عقبدار و به سختی جلو میرفت. یک وحشتی توی دلش را گرفتهبود! از این آدمها ندیدهبود و میترسید!
پروانه، دست صنوبر را گرفت و کشید و گفت:« زود باش دختر این صغری صبر نداره! اگه عصبانی بشه دیگه نمیبینندت!»
صنوبر قدمش را تندتر کرد و داخل شدند.
سلام کردند.
صغری سرش را بلند کرد. پروانه را میشناخت. از جایش نیمخیزی برداشت و گفت:« چه عجب پروانه!! یاد ما افتادی!»
پروانه گفت:« ما که همیشه به یاد شما هستیم. راه دور بیبیجان! سختمه بیام. این پدر آمرزیده سعید هم وقتی خونه است اجازه نمیده تکون بخورم. باید مدام در خدمتش باشم و بردارم و بذارم و گرنه خون به پا میکنه!»
صغری نگاهی به صنوبر انداخت و گفت:« بشین مادر! چرا سرپایی؟ حاملهای نه؟!»
تا این را گفت، لبخندی ملیح و شرمگین بر صورت صنوبر نشست!
هنوز صنوبر هیچی نگفتهبود، صغری از رنگ ورویش فهمیدهبود، حامله است!
پروانه
از صنوبر هم خوشحالتر شدهبود. گفت:« واقعا حاملهاست؟»
صغری خندهای کرد و با مهربانی خاصی گفت:« پس نمیدانستید!!» آره بابا این قیافهاش داد میزنه حاملهاست! کو بیا مادر نزدیکتر بشین ببینم!»
صنوبر کنار صغری رفت و نشست.
صغری گفت:« چند وقته عقب انداختی؟»
صنوبر گفت:« من عادتم مرتب نیست نمیدونم!»
تقریبا هم نمیتونی بگی!
صنوبر یادش آمد قم که رفتهبود پاک بوده! گفت: از دو ماه پیش فکر کنم.
صغری نبض صنوبر را گرفت و پلکش را پایین کشید و دستی بر شکمش گذاشت و گفت:« درسته همون دو ماهت هست!»
صنوبر از خوشحالی نمیتوانست حرفی بزند اما لبخند خوشحالیاش را نمیتوانست، پنهان کند.
نذر و نیازی که در حرم حضرت معصومه کردهبود را از خاطر گذراند!
این بچه، هدیه حضرت معصومه به او بود. دقیق بعد برگشتن از قم هم بود که حالش خراب شدهبود و دچار ویار شده بود!
هر چه راه رفتن به خانه صغری برای صنوبر طولانی، بیپایان بود، راه برگشت، کوتاه و آسان بود!
هر چقدر پروانه در راه برای صنوبر حرف میزد، صنوبر نمیشنید و در رؤیای زیبای خودش و کودکی که در آغوش داشت، غرق بود! کودکش را در بغل میگرفت و میبوسید! روی پا میگذاشت و لالایی میداد! برایش شال و کلاه میبافت و در بازارچه برایش لباس نوزادی میخرید!
با ضربه دست پروانه به پشتش به خود آمد! پروانه گفت:« صنوبر جان، کاری نداری من دیگه میرم! مبارک هم باشه! انشاالله خدا بهت یه پسر کاکل زری بده!»
صنوبر از پروانه خداحافظی کرد و با یک دنیا خوشحالی و شادی به تک اتاق خلوت و ندار خود رفت.
از این که ویار داشت و حالش بد بود، خوشحال بود! از این که تهوع داشت و نمیتوانست چیزی بخورد، کیف میکرد! دلش لبریز از شادی بود که نمیخواست با کسی شریکش شود!
لذت داشتن کودکی که میتوانست به دنیای تنهایی وبیکسی او پایان دهد! و روزهای خوش بیپایانی را برای صنوبر رقم زند!
میدانست که فرزاد از شنیدن این خبر خوشحال نخواهدشد! و شاید هم خیلی ناراحت شود! اما برای صنوبر شادی داشتن آن کودک، فراتر و وسیعتر از ناراحتی فرزاد بود!
فرزاد بیشتر در پی زندگی اولش بود و هر از گاهی به صنوبر سرمیزد اما این کودک میتوانست تمام جاخالیهای زندگی صنوبر را برایش پر کند و چراغ خاموش زندگیاش را روشن نماید!
مینشست و دستش را روی شکمش میگذاشت و با کودکش حرف میزد! تمام درد دلهایش را برایش رو میکرد و از تمام شادیها و غصههایش برایش میگفت.
همسایهها که از بارداری صنوبر باخبر شدهبودند، گهگاهی برایش ویارانهای میآوردند و دل مادر و کودک گرسنه را سیر میکردند.
صنوبر ماندهبود که خبر این کودک را چگونه به فرزاد بدهد؟ و نگران این بود که برخورد او چه خواهدبود؟ میترسید که نکند فرزاد با وجود کودک مخالفت کند و او را وادار به سقط کند! میترسید که مبادا بچه را از او بگیرد و ... هزاران مبادای دیگر در ذهنش میآورد و مرور می کرد و جواب میداد!
هر چند از وجود این موجود در شکم، خود بسیار خوشحال بود، اما از عکسالعمل فرزاد وحشت داشت و نمیتوانست هیچ تصویر درستی از برخورد او برای خود بسازد! و مهمتر آنکه خودش چه خوادکرد؟
چیزی به ظاهر شکمش هنوز معلوم نبود. سعی کرد تا از فرزاد، جنین درون شکمش را پنهان سازد تا از خطر سقط درگذرد و بعد به فرزاد خبر دهد.
با خودش گفت:« مرگ یک بار، شیون هم یکبار! آخرش که چی؟ میفهمد! پس زودتر بگویم تا تکلیف خودم را زودتر روشن کنم و از این دلهره و آشفتگی بیرون بیایم! یا رومی روم، یا زنگی زنگ!»
فرزاد زن دوم داشت، اما مرد با خدا و پرهیزگاری بود. خلاف شرع هم نکردهبود! از راه حلال زن دیگری گرفتهبود، هر چند به عدالت رفتار نمیکرد! اما دین و ایمان سرش میشد و صنوبر نمیتوانست باورکند که فرزاد، خواهان سقط جنین او باشد!
دل را به دریا زد و عزمش را جزم کرد تا خبر این جنین سه ماه و نیمه را به فرزاد بدهد.
با خودش میگفت:«هر چه بادا باد! من این جنین را از حضرت معصومه دارم، خودش نگهدارش است!»
لطفا همراه باشید
ممنون