سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


« شکرانه قسمت چهارم»


مرد جوان خوش قد و قامتی بالای سرش ایستاده‌بود و حاضر هم نبود پایش را بردارد!

صنوبر اخم‌هایش را به هم کشید و با ناراحتی گفت:« پاتو بردار آقا!»

مرد جوان که انگار نفهمیده پایش را عمدی روی پای صنوبر گذاشته سریع پایش را کشید و گفت:« بذار کمکت کنم» و دستش را دراز کرد تا سطل آب را بردارد.

قبل از این‌که دستش به دسته سطل برسد، صنوبر، فرز و سریع، سر درپیش و با ناراحتی، دسته سطل را گرفت و گفت:« کمک نمی‌خوام آقا!»

مرد جوان به دنبال صنوبر به راه افتاد. آهسته گفت:« تازه به این محل اومدید؟ من تا حالا ندیدمت!»

صنوبر خود را جمع و جوری کرد و به زور سطل را کشید و از این دست به آن دست داد و با ترس و لرز دور و بر را نگاهی کرد و گفت:« نه، خیلی وقته اینجاییم»


مرد جوان جلو دوید و دست انداخت و سطل را از صنوبر گرفت وگفت:« بده بیارم، این سنگینه! کمرت خم می‌خوره!»

صنوبر که دید حریف مرد جوان نمی‌شود، سطل را رهاکرد و به دنبال او، گام‌هایش را تندتر کرد تا به در خانه رسید.

سطل را از مرد جوان گرفت و سر درپیش به سمت خانه رفت.


مرد جوان گفت:« اسمتو نگفتی خانم خانما!»

صنوبر آرام برگشت و به صورتش نگاهی کرد و با خجالت گفت:« صنوبر»


مرد جوان گفت:« اسم قشنگی داری! اهل اینجا که نیستی؟»

صنوبر در حالی که پشت برگردانده‌بود و می‌رفت گفت:« نه از تربت اومدیم»

و به سمت خانه دو برداشت و از نگاه و سخن مرد دور شد!


در را که پشت سرش بست، تمام تنش می‌لرزید. از این که با مرد نامحرمی هم‌صحبت شده‌بود، خودش را ملامت می‌کرد! از خودش تعجب می‌کرد که چرا جواب این مرد را داده و با او هم‌گام و هم‌قدم شده!؟

خودش را به بالای سر سما رساند. سما خوابش برده‌بود. دست بر صورت و پیشانی سما گذاشت، هنوز داغ بود. به سرعت تشتی را پر آب کرد و دستمالی آورد و خیس کرد و روی پیشانی و دست و پای سما گذاشت.


نفهمیده‌بود کی و چطور کنار سما خوابش برده‌بود. چشم که بازکرد، سما کنارش نبود. نگران و آشفته سریع سر جایش نشست. هنوز آمد دنبال سما بگردد که دید سما با یک سینی چای و صبحانه داخل شد.


تا دید صنوبر بیدار است با مهربانی و خنده گفت:« سلام خانم! صبح به خیر! تو مثلا از من پرستاری می‌کردی خوابت برده؟»

صنوبر، چهارزانو نشست و گفت:« ببخشید خاله‌جان! اصلا نفهمیدم کی خوابم برد؟»

سما گفت:« شوخی کردم خاله جان! اگر دیشب تو نمی‌رسیدی، من مرده‌بودم فدات شم! بیا صبحانه‌تو بخور که دیر به کارت نرسی!»


صنوبر از سما خداحافظی کرد و در حیاط را بست. تا در را بست و رو به کوچه کرد که برود، دوباره آن مرد جوان سر راهش سد شد!

صنوبر سر جایش میخ‌کوب شد! این، این موقع صبح اینجا چی کار می‌کنه؟

بدون این که نگاهش را به او متوجه سازد به راه افتاد.


مرد جوان  چند قدمی به صنوبر نزدیک شد و گفت:« سلام ، صبح به خیر»

صنوبر که دیشب خودش را کلی ملامت و سرزنش کرده‌بود، سر بلند نکرد و پاسخی نداد. نمی‌خواست دوباره درگیر جنگ و جدال درونی شود!


مرد جوان به دنبال صنوبر به راه افتاد.

گامش را تندتر کرد و خود را به نزدیک صنوبر رساند و گفت:« از دیشب تا حالا زبانت را خوردی؟»

صنوبر خنده‌اش گرفت ولی در خودش پنهان ساخت و هیچی نگفت.


مرد جوان نزدیک‌تر آمد و صنوبر گامش را تندتر کرد. تمام تنش می‌لرزید. سر صبح بود و خلوت و این باعث می‌شد تا صنوبر بیشتر به وحشت بیفتد.

مرد دوباره گفت:« آهای خانم خوشکله! کاریت ندارم! چرا مثل جن دیده‌ها می‌کنی؟»


صنوبر یک آن سرجایش ایستاد و برگشت و گفت:« برو آقا تو رو خدا! چی از جون من می‌خوای؟ قبل از این که داد و فریاد راه بندازم راهتو بگیر و برو» و برگشت و بدو بدو از مرد دور شد.


صبح‌ها، با بدرقه مرد جوان به سرکار می‌رفت و غروب‌ها نیز با بدرقه و همراهی او به خانه برمی‌گشت. بی‌صدا پشت سر صنوبر می‌آمد و می‌رفت.


چند روزی به همین منوال گذشت. صنوبر می‌ترسید کسی از همسایه‌ها او را ببیند و وضع از اینم که هست بدتر شود. تصمیمش را گرفت تا هر طوری شده از شر این مرد خلاص شود.


آن روز صبح دیرتر از خانه بیرون آمد. با خودش می‌گفت:« اگر ببیند من نیامدم،‌ راهش را می‌گیرد و می‌رود» اما این طور نشد. تا در را بست مرد سر کوچه جلویش سبز شد.


صنوبر یکه‌ای خورد و همان‌جا، میخ ایستاد. مرد جوان گفت:« صنوبر دیر کردی! نگرانت شدم! نزدیک بود بیام در بزنم ببینم چت شده!»


صنوبر بغض کرد و اشک‌هایش شرشر شروع کردند به باریدن.

مرد جوان که دست و پایش را گم کرده‌بود گفت:« ببخشید صنوبرجان! ناراحتت کردم؟!»


صنوبر گفت:« تو رو خدا ولم کن! من به اندازه کافی بدبخت و بیچاره هستم! از این بدبخت‌تر و بیچاره‌ترم نکن! مردم این‌جا الان از لای آجرها  و از درز پنجره‌هاشون دارن منو و تو رو نگاه می‌کنن! ولم کنو برو! چرا این قد دنبال منی؟»


مرد جوان جلوتر آمد و دست در جیبش کرد و دستمالی درآورد و به طرف صنوبر گرفت.

صنوبر با ناراحتی دستمال را گرفت و دوباره گفت:« اگه ولم نکنی و نری مجبورم از این‌جا برم و معلوم نیست سر از کجا دربیارم! تو رو به جون هرکی دوست داری ولم کن!»


مرد جوان که از گریه صنوبر ناراحت شده بود، گفت:« من تو رو دوست دارم! من کجا برم؟!»

صنوبر تا این را شنید، نگاهی شرمگین به مرد کرد و به سرعت از کنارش دوید و دور شد!


آن شب هنگام برگشتن مرد جوان دوباره جلوی راه صنوبر، سبز شد. چیزی توی دستش بود. یک کاغذ بود که لایش چند شیرینی گذاشته‌بود. به صنوبر داد و گفت:« نمی‌دونم ازاین شیرینی‌ها دوست داری یانه؟ اما خیلی خوشمزه‌اند! بخور مطمئنم خوشت میاد!»


یکی دو هفته‌ای بود که ذهن صنوبر با این مرد جوان مشغول شده‌بود و شب‌هایش، به خیال و اندیشه او زود صبح می‌شد.

از این که به او فکر می‌کرد، خوشحال بود. احساس خوشایندی برایش داشت! احساس این که یک نفر مرا دوست دارد و جانش برایم درمی‌رود! احساس این که یک‌نفر به یاد من شب‌ها سر بر بالشت می‌گذارد و روزها را در پی من به شب می‌رساند!


اسمش فرزاد بود. از آن کله گنده‌ها و بازاری‌های بزرگ مشهد بود. با این که جوان بود اما مال و منال خوبی داشت و تمام بازار می‌شناختنش. شیک‌پوش و خوش قد و قامت بود و از همه مهم‌تر این که عاشق سوخته‌دل صنوبر بود!


صنوبر همه داستان زندگی‌اش را برای فرامرز گفت. نمی‌خواست در ابهامی تاریک و دروغین همسر او شود.

فرزاد نمی‌خواست که صنوبر را به عقد دایم خودش دربیاورد بلکه از صنوبر خواسته‌بود تا برای مدتی صیغه شود.


برای صنوبر اتاقی رهن کرد و او را از خانه خاله سما بیرون آورد. دوست نداشت که زن زیبارو و جوانش به سرکار برود. به صنوبر اندک خرجی می‌داد و از او خواست کارش را کنار بگذارد.


صنوبر خیلی خوشحال بود. از این که بعد آن همه بدبختی و بیچارگی، در سعادت و خوشبختی به رویش باز شده‌بود، در پوست خودش نمی‌گنجید.

به روزهای سختی که با یعقوب داشت فکر می‌کرد و وقتی فرزاد را به یاد می‌آورد تمام آن‌لحظه‌های سخت را از یاد می‌برد.


یکی دو هفته‌ای بود که صیغه فرزاد شده‌بود. فرامرز خیلی کار داشت و نمی‌توانست تمام مدت پیش صنوبر باشد. بسیاری از شب‌ها هم صنوبر را تنها می‌گذاشت.


آن روز وقتی بعد سه چهار روز فرزاد پیش صنوبر آمد با شکایت و گله صنوبر روبه رو شد. صنوبر از این وضعیت خسته شده‌بود و دوست داشت تا فرزاد ساعات و لحظه‌های بیشتری را با او بگذراند.


فرامرز کنار صنوبر نشست و گفت:« می‌خوام حرفی رو بهت بگم که شاید خیلی به مزاجت خوش نیاد،‌اما الان بدونی بهتر از اینه که بعدا بفهمی و از دستم ناراحت بشی!»


صنوبر با نگرانی گوش به دهان فرامرز بود و گفت:« چی؟ بگو ! من ناراحت نمیشم اما این که مرا این همه تنها می‌ذاری و میری برام غیر قابل تحمله!»


فرزاد گفت:« ببین صنوبر جان!...» و سر در پیش افکند و ساکت شد!

صنوبر گفت:« خون به دلم کردی خوب،بگو چی شده؟»


فرزاد سرش را بلندکرد و گفت:« صنوبر جان! قول بده که از دستم ناراحت نشی و سر و صدا راه نندازی!»

صنوبر که بیشتر نگران شده‌بود با ناراحتی و دلشوره گفت:« باید بگی که بدونم چی شده یا نه؟ قول میدم ناراحت نشم و کاری نکنم!!»


فرزاد دست‌های صنوبر را توی دستش گرفت وگفت:« به خدا من دوستت دارمو نمی‌خوام از دستت بدم اما...»

نگاه صنوبر توی چشم‌های فرامرز و گوشش به لبش بود تا ببیند او چه خواهدگفت!!


اما...... من زن و بچه دارم! برای همین هم نمی‌تونم تو رو به عقد دایمم دربیارم!


تا این را گفت، انگار سطل آب یخی را روی سر صنوبر خالی کردند!! چیز عجیب و جدیدی نبود! از خیلی‌ها این گونه شنیده بود اما برای صنوبر این حرف خیلی سخت و سنگین تمام شد!

بعد آن همه بدبختی و بیچارگی که فکر می‌کرد، خلاص شده، دوباره گرفتار کابوسی جدید شده‌بود! کابوسی که برایش باورکردنی نبود! آن همه عاشقانه‌ها و قلب‌واره‌ها، حالا آقا زن دارد و سه بچه؟؟!!


صنوبر به گل‌های قالی خیره شد و نگاهش از آن‌ها کنده نمی‌شد! ساکت شده‌بود و لال لال لال!!! انگار اصلا زبان به دهان نداشت!!

هر چه فرزاد با او صحبت می‌کرد، پاسخی نمی‌داد و در سکوتی غمگین و ژرف، غرق شده‌بود! پلک نمی‌زد....! کلامی نمی‌گفت!!

این چه تقدیری بود که برای او رقم خورده‌بود؟؟


فرزاد از جایش بلند شد و رفت.

صنوبر فقط آخرین جمله او را شنید که پول روی تاقچه گذاشتم چیزی لازم داشتی بخر و رفت.


به دیوار تکیه زد و زانوهایش را به بغل گرفت! زانو که بغل نگرفت .... دنیایی از غم و اندوه را بغل گرفت !!!

اگر جا و مکانی داشت! اگر مادر و پدری می‌داشت!! اگر سر پناه و سایه  سری می‌داشت، این رنج را نمی‌پذیرفت! اما ... هر چه فکر کرد و این پهلو به آن پهلو شد، چاره‌ای جز سازش و موافقت ندید!


حالا دیگر در خانه خاله سما را هم نمی‌توانست بزند و کارش را هم از دست داده‌بود و تا می‌آمد و کار دیگری دست و پا می‌کرد، باید شب و روزش را در کوچه و خیابان می‌گذراند!

از طرفی، دلش پیش فرامرز اسیر بود و به این راحتی نمی‌توانست دل از او بکند!!


آن شب تا صبح صنوبر نخوابید!! مدتی گریست!!! فریاد زد و صورت به ناخن درید!! دراز کشید و هی از این پهلو به آن پهلو شد و به رو غلتید و به پشت تا شاید چاره‌ای بهتر بیابد!!! اما هیچ چیزی به فکرش خطور نمی‌کرد!!


کم سختی نکشیده‌بود و حالا اگر از فرزاد جدا می‌شد دوباره باید به گود سختی‌ها، قدم می‌گذاشت و کشتی می‌گرفت و دیگر در خود نمی‌دید که وارد این معرکه شود!!!

از طرفی این زندگی مخفیانه و پنهانی نیز بی‌سختی و آزار و اذیت نبود.


فرزاد حاجی بازاری بزرگی بود و نامدار. هر کجا نامش را می‌آوردی، بازاری‌ها و کسبه به خوبی می‌شناختندش.

صنوبر تصمیمش را گرفت. زندگی با فرزاد بهتر از زندگی در خیابان‌ها بود! بهتر از زندگی زیر چادر غرغر دیگران بود! به هرحال فرزاد برایش اتاقی اجاره کرده‌بود و اندک خرجی به او می‌داد.


فرزاد به صنوبر توصیه می‌کرد که مراقب باشد و حامله نشود. صنوبر هم به او اطمینان می‌داد که سه سالی که با یعقوب بوده، بچه‌دار نشده و نمی‌شود.


فرزاد دور از چشم زن و بچه‌هایش، با صنوبر به مسافرت می‌رفت. هر وقت باری به تهران و شمال و جنوب می‌خورد، صنوبر را هم یواشکی و پنهانی با خود می‌برد.

این بهترین دوران زندگی صنوبر بود. عاشقانه و مخفیانه با فرزاد از این ور مملکت به آن ور مملکت می‌رفت و روزگار ناپسند گذشته‌اش را به باد می‌سپرد!

دو سه سالی از ازدواج مخفیانه صنوبر و فرزاد می‌گذشت. کسی از این ماجرا جز خودشان خبر نداشت. فرامرز خیلی نگران آبرو و وجه بازاری‌اش بود و به خصوص از مهشاد همسر اولش، بسیار حساب می‌برد و مراقب بود.


آن‌روز مثل همیشه، صنوبر ناهار را درست کرد و به مغازه حاجی برد. ظهر بود و کسبه بیشتر به خانه رفته‌بودند. با صنوبر پشت میز نشستند و مشغول خوردن ناهار شدند. گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند!


لقمه درست می‌کردند و در دهان یکدیگر می‌گذاشتند. صدای خنده‌های صنوبر بلند شده‌بود!

هنوز ناهارشان تمام نشده‌بود که کسی در مغازه را باز کرد. میز حاجی فرزاد ته مغازه بود و تمام مغازه پر لاستیک ماشین.


برادرش فرشاد بود. از همان دم در فرزاد را صداکرد.

فرزاد و صنوبر با ترس و نگرانی به هم نگاه کردند! دستپاچه شده‌بودند و لقمه تو گلویشان گیر کرده‌بود! اگر فرشاد می‌فهمید، خیلی بد می‌شد!!


فرزاد سریع به صنوبر گفت که پشت لاستیک‌ها، پنهان شود تا فرشاد برود!

همان‌جا با خودش بلند می‌گفت:« تو دیگه حالا از کجا سر و کله‌ات پیدا شد؟»


صنوبر پشت لاستیک‌ها، پناه گرفت و خودش را پنهان کرد.

فرزادجلو رفت و با فرشاد سلام و احوالپرسی کرد. دست برادر را گرفت و به توی مغازه آورد. پشت میز نشست و از فرشاد حال و احوال روزگارش را پرسید.


صنوبر پشت لاستیک‌ها، تنش مثل بید می‌لرزید و نفس‌هایش را توی دستش پنهان می‌کرد تا صدایش بیرون نیاید.

فرشاد به لاستیک‌ها تکیه داد و شروع کرد با خنده و شوخی ماجرای صبح در مغازه‌اش را تعریف کردن!


به لاستیک‌هایی که صنوبرش پشتش پنهان شده‌بود تکیه دادن همان و لاستیک‌ها، فرو ریختن، همان!!


ادامه دارد

ممنونم که همراهید