سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


«مهرانه قسمت دهم»


از زور درد چشمانم را بازکردم. جلو چشمم، تیره و تار بود و خوب نمی‌دیدم. چند بار چشمانم را بستم و بازکردم. تاریک بود و اندک روشنی را از مهتاب شب می‌دیدم. ته گودالی بودم یا چاهی؟ نمی‌فهمیدم! اما پر عمق بود و تاریک و نمور!


پای راستم به شدت درد می‌کرد. احساس می‌کردم شکسته‌است! قفسه سینه‌ام نیز دردش کمتر از پایم نبود و بوی خون را روی صورتم احساس می‌کردم.


تمام بدنم درد می‌کرد و حسی برای تکان خوردن نداشتم. به زور دستم را به صورتم کشیدم تا خون را پاک کنم.

مرا به پایین چاهی انداخته‌بود!

نمی‌دانم فکر کرده‌بود از ضربه‌اش مُرده‌‌ام و مرا از ترس به چاه انداخته‌بود؟ یا برای کشتنم مرا به چاه انداخته‌بود؟!


ولی زنده‌ بودم!

شروع کردم به فریاد کشیدن و کمک طلبیدن، اما انگار هیچ کس آن‌جا نبود و صدایم را نمی‌شنید.

آن‌قدر فریاد زدم و نعره کشیدم که دوباره از حال رفتم!

از شدت درد پا و قفسه سینه‌ام، بیدار می‌شدم و می‌نالیدم و می‌گریستم و بعدش دوباره برای نمی‌دانم چه مدتی؟ از حال می‌رفتم!


گویی سرم نیز شکسته‌بود و خونش روی موهایم خشک شده‌بود!


اینجا کجا بود ؟ نفهمیدم!

مطمئن بودم جای در دسترسی مرا نینداخته و به این راحتی‌ها نمی‌توانند پیدایم کنند!


فقط فهمیدم شب است و ستاره‌ها را از ته این چاه ترسناک می‌دیدم.

درد زیادی داشتم و در عین حال هم از این چاه و تاریکی و تنهایی، می‌ترسیدم!


چه بلایی سر من خواهدآمد؟ از آسمان هفتم به ته این چاه افتاده‌بودم و بی‌آن که این وادی را بشناسم، در آن رهسپار بودم!


ته چاه گریه کردم و فغان کشیدم و ناله زدم! زوزه کشیدم! ... گاهی از خستگی ناله، ساکت می‌شدم و دوباره از ترس ته چاه و تاریکی و حیوانات، فریاد می‌زدم و کمک می‌طلبیدم! می‌ترسیدم، خزنده‌ای، چیزی، به من حمله کند! و من نه یارای مقاومت داشتم و نه راه فرار!


از حال رفته‌بودم یا خوابم برده‌بود، نمی‌دانم؟ اما دم‌دم‌های صبح با روشنی خورشید از سر چاه، بیدار شدم! درد زیادی در قفسه سینه‌ام بود! ضرب دیدگی نبود، شکسته بود و به خاطر آن نمی‌توانستم کوچکترین تکانی بخورم! و خوب نفس بکشم!


تا چشمم را بازکردم ، دوباره خودم را ته چاه دیدم، بلند بلند گریستم و کمک خواستم! اما دریغ از یک پرنده که بر سر چاه پرواز کند! چه برسد به یک آدمیزاد!


از ناله زدن و گریستن، مأیوس شدم! فایده‌ای نداشت! تنها نتیجه‌اش این بود که همین توان کم را نیز از دست می‌دادم!


تشنه‌ام بود! لب‌هایم خشک شده‌بود و زبانم به سقف دهانم می‌چسبید. خون روی صورتم، خشک شده‌بود و پوست صورتم را می‌کشید! کوچکترین تکان پایم، فریادم را به آسمان بلند می‌کرد! قفسه شکسته سینه‌ام نیز به قلبم فشار می‌آورد! احساس می‌کردم نوک شکستگی روی قلبم است و با ذره‌ای تکان و فریاد، به قلبم فرومی‌شد!


تصمیم گرفتم، زنده بمانم و تسلیم این وضعیت نشوم.


وقتی بچه بودم، مادرم می‌گفت:« هر آرزویی که آدم می‌کنه، حتما برآورده میشه! اگه تو این دنیا نشد تو اون دنیا برآورده میشه! پس همیشه دعا کن و از خدا چیزی بخواه! مبادا لبت از دعا به سوی خدا بسته بشه! هر حاجتی داری بگو! اگه حاجتت خوب نباشه خدا بهترش رو بهت میده!»


چشم‌هایم،‌خشک شده‌بود! اشکی نبود که از چشمم جاری شود! در دلم، بلند مادرم را صدا زدم و از او کمک خواستم!


سرم را روی پایش گذاشتم. مادرم دستی به صورتم کشید و گفت:« مهرانه جان، مادر! تو که این قدر بی‌طاقت نبودی عزیزم! چیزی نشده! من کنارتم. نترس دختر کوچیکم! نترس عزیزم! نترس فدات شم! من اینجام!»


به صورتش نگاه کردم و گفتم:« مامان دیدی چه بلایی سر خودم آوردم؟!»


مادرم اشک‌هامو با دستش پاک کرد و گفت:« آدم‌های بزرگ، کارهای بزرگ می‌کنند! تو آدم بزرگی هستی! نباید از یک درد کوچیک این همه ناراحت بشی عزیزم! دخترم! فدای دل کوچیکت بشم!»


با گریه گفتم:« پام درد می‌کنه! خیلی زیاد!»


مادرم روسری‌مو از سرم باز کرد و تکه چوبی که ته چاه بود را برداشت و پایم را با چوب و روسریم، آتل بست! و گفت:« دیدی چه راحت بود! اگه خیلی تکونش ندی خوب میشه! یه شکستگی کوچیکه عزیزم!»


گفتم:« مامان! احساس می‌کنم، قفسه سینه‌ام نیز شکسته! به سختی می‌تونم نفس بکشم! نمی‌تونم سرم رو از درد سینه بلند کنم!»

مادرم سرم را روی پایش جابه‌جا کرد و دستی به قفسه سینه‌ام کشید. تا دست کشید فریادم به آسمان برخاست!


 گفت:« عزیزم! می‌خوام یه کم بلندت کنم تا بشینی. این طوری درت کمتر میشه! دراز کشیده بیشتر قفسه سینه‌ات درد می‌گیره! کمکم کن تا یه کم بشینی! اگه داد و فریاد بکنی نمی‌تونم کمکت بکنم!»


با سرم گفتم:« باشه»


مادرم خیلی نرم و آهسته مرا بلند کرد و کمک کرد تا به دیوار چاه تکیه بزنم و بشینم! به عقب تکیه دادم. درد سینه‌ام، کمتر شد! اما رهایم نمی‌کرد!


مادرم دستم را گرفت و گفت:« مهرانه جان، عزیزم! بهتری؟!»


با سر گفتم:« بله»


باورم نمی‌شد که مادرم کنارم است. دستم را توی دستش فشرد و گفت:« مهرانه جان! ما تا حالا از ته چاه به آسمان نگاه نکرده‌بودیم! چقدر آسمان از این ته با بیرون فرق داره!


گفتم:« مامان من می‌ترسم!»


مادرم صورتم را بوسید و گفت:« تو از بچگی از تاریکی و تنهایی می‌ترسیدی! باورم نمیشه که الان هم که بزرگ شدی، هنوز مثل بچگی‌هات باشی! ... از چی می‌ترسی عزیزم! من پیشتم! این تنها فرصتیه که با همیم!!»


وقتی این را گفت تازه به خودم آمدم که راست می‌گوید و این تنها لحظه‌هایی است که با همیم! خوشحال شدم و داد و فریاد و گریه را کنار گذاشتم!


مادرم سرش را آهسته روی شانه‌ام گذاشت وگفت:« مهرانه جان، راستی نگفتی چشمهات چه رنگیه؟»

تا اینو گفت دوتایی زدیم زیر خنده و با هم گفتیم:« رنگ دشت آروزهای مامان! سبز سبز!»


گفتم:« مامان خیلی تشنه‌مه!»


مادرم با دست‌هایش از کنار چاه آب گرفت و به من آب داد!

صورتم را نیز با آب چاه شست و خونش را پاک کرد.

گفتم:« مامان اگه اینجا گشنه‌مون بشه چی بخوریم؟»


مادرم گفت:« دخترم! من همیشه برای تو شکلاتی که دوست داری رو برمی‌دارم. حالا بگو چند تا می‌خوای؟»


خوشحال شدم و گفتم:« نگی که فقط یکی داری چون همیشه برام بیشتر از یک می‌آوردی!»


مادرم مشتش را بازکرد و سه شکلات از همان‌هایی که بچگی‌ها، برایم می‌آورد را به من داد.


دوباره هوا تاریک شد. و ته چاه تاریک‌تر!


مادرم به چشم‌های نگران و هراسانم نگاهی کرد و گفت:« مبادا بترسی عزیزم! آدمیزاد می‌تونه با هر چیزی خودشو وفق بده! نترس و دست‌هاتو بده به من تا قصه‌ی سیندرلا رو برات بگم! «اونم مثل تو رفت ته چاه تا .....»


خوابم برد! بقیه قصه مادرم را نشنیدم.


چشم‌هایم را که بازکردم، مادرم رو به رویم نشسته‌بود و به من زل‌زده‌بود!


خوشحال شدم که دوباره می‌دیدمش! گفتم:« مامان تا کی اینجاییم؟»

گفت:« تا هر موقع تو بخوای!»

گفتم:« من می‌خوام هر چه زودتر از اینجا بریم!»


مادرم گفت:« تا هر وقت اینجا باشی من با تو هستم!»


گفتم:« یعنی از چاه بیرون نمیای؟»

گفت:« عزیزم! من فقط چاه رو با تو هستم!»


گفتم:« پس نمی‌خوام از چاه برم بیرون! نمی‌خوام دوباره از دست بدمت! و زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش!

مادرم گفت:« عزیزم! فرستادم بیان دنبالت! نترس به زودی پیدات می‌کنند و نجاتت میدن!»


دستش رو محکم گرفتم و سرم را به سینه‌اش فشردم و گفتم:« نه نمی‌خوام پیدام کنند! می‌خوام اینجا پیش تو بمونم! خواهش می‌کنم مادر! منو دوباره تنها نذار!»

مادرم صورتم را توی دست‌هایش گرفت و گفت:« مهرانه! عزیزم! تو همه این راه رو اومدی تا فقط منو ببینی! حالا هم که دیدی! باید برگردی و زندگیتو از نو بسازی! من دوست دارم یه دختر قوی و شجاع داشته‌باشم! یادت رفته بیرون، بعضی‌ها منتظرتند؟!»


یک دفعه‌ای یاد کامران افتادم!


با ناراحتی گفتم:« مادر اگه اون منتظر بود دنبالم می‌گشت! و پیدام می‌کرد! مطمئنم از ترس پدرش، تو زیر زمینشون، قایم شده!»


مادرم با لبخندی مهربان نگاهم کرد و گفت:« مهرانه؟ عزیزم! این که حرف ته دلت نبود که؟!»


لبخندی به مادرم زدم و گفتم:« مامان خوب شد دیدمت این‌قدر حرف برات دارم که بزنم! نمی‌دونی یه دنیا حرف و سخن توی دلمه که برات نگفتم!»


مادرم گفت:« از چشمات معلومه که خیلی دوستش داری! این دوستیتو زیر خاک دفن نکن! نذار ناراحتی‌هات، صدای قلبتو خفه کنه عزیزم! قدر کسی رو که توی قلبت لونه کرده رو بدون! هر کسی تو قلب آدم جا نمیشه! هر کسی جاش تو قلب آدم نیست! شاید به زبان جاری بشه اما در دل جا نمیشه!»


نایی نداشتم که بیشتر بیدار بمانم. خوابم می‌برد و تا بیدار می‌شدم مادرم، رو به رویم بود و چشم از چشمم بر نمی‌داشت!


پرسیدم:« چند روزه اینجاییم؟»


مادر گفت:« سه روز و چهار شبه عزیزم! خسته شدی؟»


گفتم:« نه مامان! اما سردمه! پاهایم یخ زده! کتفم درد می‌کنه!


مادرم پشت و پاهایم را یکسره ماساژ می‌داد. با دستان گرمش، مدام دست و پاهایم را گرم می‌کرد. دیگر احساس سرما نمی‌کردم!

دلم می‌خواست دراز بکشم. گفتم:« از نشستن خسته شدم دلم می‌خواد دراز بکشم!»


مادرم چهارزانو نشست و آرام سرم را روی پایش گذاشت. سرم را با دستانش نوازش می‌کرد و گفت:« مهرانه جان! عزیزم! معلومه پدرت خیلی لوست کرده! من دلم می‌خواد تو خیلی بزرگتر از این ناله‌ها و ناراحتی‌ها باشی! غصه‌ها و رنج‌ها مال آدم‌های کوچیکه! آدم‌های بزرگ از غصه‌های کوچیک، ناراحت نمیشن! از کنارش با بی‌تفاوتی می‌گذرن عزیزم!

گفتم:« مامان! من آدم بزرگی نیستم! من هم از همون دار و دسته کوچیکم! من هم طاقت این غصه‌ها و رنج‌ها رو ندارم! دیگه نمی‌تونم!»


دستم را با دستش گرفت و با دست دیگرش، موهایم را نوازش می‌کرد!


چشمانم را بستم و مادرم در گوشم به نجوا می‌گفت:« عزیزم! راحت بخواب. تا فردا راهی نیست! خورشید فردا تو رو گرم خواهد کرد! و از تمام غصه‌ها، خلاص خواهی‌شد! فقط تا فردا صبر کن!

و بعد مثل این که چیزی جالب و مهیج یادش بیفتد گفت:«راستی مهرانه جان! بیا خدا رو صدا کنیم! درست مثل بچگی‌هات فقط این‌بار از ته چاه! از اینجا صدا، راحت‌تر و زودتر بالا میره! خدا گوشش به ته این چاه‌ّهاست! صداش بزن تا جوابتو بده!


و با مادرم خدا را صدا می‌زدیم!


مادرم رو کرد به ماه و آسمان و گفت:« خدایا! این دختر کوچیک من برای خوشحالی دل بنده تو، ته این چاه افتاده، طنابتو بنداز و از این‌جا بکشش بیرون! این قلب کسی رو نشکسته، بلکه قلب شکسته‌ای رو، مرهم شده! دل کوچیک رنج‌دیده‌ای رو شاد کرده و بر روی لبی غمگین، لبخند کاشته! خدایا! اگه از اینجا بکشیش بیرون، قول میده نگاهش به تو باشه و دلش رو از تو پُر کنه!

خدایا! من این‌جا می‌مونم تا دخترم از اینجا بیرون بره! دست‌هاش یخ کرده و پا و سینه‌اش درد می‌کنه! خدایا! اونی که گفتی می‌فرستم، دیر کرده! زودتر برسونش ! دخترمو ته این چاه تنها نذار! من نردبونش می‌شم، ببرش بیرون!


 به دعاهای مادرم گوش می‌دادم و روی زانوهایش، اشک‌هایم می‌غلتید! کم‌کم خوابم برد!


با صدای هاپ‌هاپ سگی بیدار شدم! صدا خیلی نزدیک بود! به سختی می‌دیدم! با این‌جهت خوشحال شدم که کسی این دور و بر هست اما نای صدازدن نداشتم . صدا خیلی به من نزدیک بود. با همان چشمان کم‌سویم، نگاه کردم ، یک طوله سگ کوچیک ته چاه کنار من افتاده‌بود!


 سگ کوچولو از من ترسیده‌بود و یک‌ریز هاپ‌هاپ می‌کرد!


صدای یکی از سر چاه می‌آمد.


برفی افتاد پایین!

و دیگری می‌گفت:« میرم طناب بیارم بکشیمش بیرون»

 

چند جوان مسیر خود را گم کرده‌بودند و خسته و کوفته، از ماشین پیاده می‌شوند تا استراحتی بکنند که سگشان پا به فرار می‌گذارد و درست توی همان چاهی می‌افتد که من بودم.


لب و دهانم از زخم و خشکی به هم چسبیده‌بود و صدایم در اعماق وجودم، لال شده‌بود!

دلم می‌خواست فریاد بزنم که منم ته چاهم ولی نمی‌توانستم.


یک مرد جوان از سر چاه با طناب پایین آمد. طوله سگ کوچک را برداشت و زیر بغل گرفت. تا برگشت بالا برود مرا دید...


با ترس و تعجب فریاد زد:« علی! یه نفر این جا افتاده! یه زنه! زخمی شده! فکر نکنم مُرده باشه، ولی خیلی حالش وخیمه!»


مرا از چاه بیرون کشیدند و به بیمارستان رساندند.

چشمانم را که بازکردم همه با چشمانی پر اشک بالای سرم بودند.

 

چهار روز و پنج شب من در ته چاه با مادرم بودم.

 

دکتر بالای سرم بود. می گفت؛« با این که حالش بد بوده ولی خودش پاشو آتل بسته‌بود!


تمام مدت گریه می‌کردم و مادرم را صدا می‌زدم! هیچ کس چیزهایی را که می‌گفتم باور نمی‌کرد! اما اگر مادرم نمی‌بود من زنده نمی‌ماندم!


سه چهارماهی طول کشید تا به حالت عادی برگشتم و شکستگی‌هایم، نیز بهبود یافت. تمام مدت کامران مثل یک پرستار مهربان و دلسوز، بالای سرم بود!


پدر کامران، متواری شده‌بود و هیچ نشانی از اونیافتیم.


برای این که این ترس‌ها و روزها، فراموش شود، خانه را سر پناهی برای کودکان بی‌سرپرست کردیم و از حیاط سوت و کور و دهشتناک خانه ترس، صدای شادی و هلهله بچه‌های یتیم را بالا بردیم!


روزهای چاه را از یاد نمی‌برم! مادرم می‌گفت:« تو این همه راه برای دیدن من آمدی!» هر چند یادآوری‌اش هم برایم سخت است اما از این که مادرم را با چشمانم به واقع دیده‌بودم، بسیار خوشحال بودم!


نمی‌دانستم که این همه ناخودآگاهم به دنبال مادرم است! من از خودم بی‌خبر شده‌بودم وچاه مرا به یاد خودم انداخت! به یاد تمام شادی‌ها و خوشحالی‌هایم و به یاد همه‌چیزی که در ته چاه نداشتم و تنها کسی که توانستم در ته چاه ببینمش!


پایان

ممنونم که مهربانانه تا آخر آمدید

امیدوارم هیچ وقت، غم جرأت نکند پا به حریم آرامش شما بگذارد! آمین