سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


مهرانه قسمت نهم

 


 

از بیمارستان زنگ زدند. آخرین شماره روی موبایل پدرم را گرفته‌بودند. پدرم تصادف کرده‌بود. سراسیمه و نگران به همراه کامران به بیمارستان رفتیم.

 


 

پدرم را به اتاق عمل برده‌بودند. چهار ساعت تمام پشت در اتاق عمل، منتظر شدیم.

 

خیلی نگران بودم از این که چطور شده و چی شده نمی‌پرسیدم فقط نگران پدرم بودم که مبادا برایش اتفاق خاصی افتاده‌باشد.

 


 

چهار ساعت اندازه چهار سال بر من گذشت تا این که بلاخره پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد.

 

شتابزده و نگران به سمت پرستار دویدیم. پرسیدم حال پدرم چطور است؟

 


 

پرستار گفت:« الان دکتر عملش میاد بیرون با خودش صحبت کنید.»

 


 

هنوز از رفتن پرستار چیزی نگذشت که دکتر بیرون آمد. با چشمانی پر از اشک و خون به سمتش رفتیم.

 


 

زبانم با من همراهی نمی‌کرد که بپرسم به سر پدرم چه آمده؟

 


 

کامران که دید قفل کردم  و نمی‌توانم چیزی بگویم، گفت:« آقای دکتر مریض ما حالش چطوره!»

 

دکتر ایستاد و نگاهی به حال من انداخت و گفت:« متأسفانه دچار مرگ مغزی شده!»

 

همان‌جا وسط راهرو روی زمین افتادم. نمی‌دانم چقدر بیهوش بودم. چشمم را که بازکردم، سرمی به دستم وصل بود و روی تخت درازکش بودم.

 

با فریاد و فغان از جا برخاستم. سِرم را کندم و خواستم تا به سمت آی‌سی‌یو برم. کامران مانعم شد و گفت:« حال خراب تو، وضع رو بدتر می‌کند کمی آروم باش!»

 


 

چگونه می‌توانستم آرام باشم! مرگ مغزی یعنی مرگ! آن هم روی تخت! نه زیر خاک!

 


 

پدرم که از بانک بیرون آمده‌بود، یک موتوری به قصد زدن کیف پدرم، به او نزدیک می‌شود و کیف را می‌کشد و پدرم هم کیف را رها نمی‌کند و با موتور روی لبه جو کشیده‌می‌شود و سرش به لبه جو می‌خورد و به این حال و روز درمی‌آید.

 

موتوری هم که از ربودن کیف پدرم ناامید می‌شود از دست مردم فرار می‌کند و با شتاب صحنه را ترک می‌کند و سر چهارراه بعد، خلاف به چپ می‌پیچد و در برخورد با یک اتوبوس، در جا کشته‌می‌شود!

 


 

پدرم بی‌جان و بی‌رمق روی تخت بود و انواع و اقسام شلنگ‌ها و دستگاه‌ها به او وصل بود.

 

من فقط پشت پنجره اشک می‌ریختم و منتظر بازکردن چشمان پدرم بودم. ساعت‌ّها به چشمانش زل می‌زدم تا شاید پلک‌هایش را از روی هم بردارد و دوباره به من بنگرد، اما باز نشد که باز نشد..!

 


 

تنها پناه من پدرم بود و حالا این تنها پناه، بر روی تخت بیمارستان به آسمان چشم دوخته‌بود تا کی دستانش را خواهدگرفت و او را از این دنیای تاریک و سیاه، بیرون خواهدبرد!

 


 

دو سه روزی پدرم به همین حال بود و هیچ نشانی از بهبودی در او پیدا نمی‌شد.

 

دکترش به ما گفت:« پدر شما متأسفانه دچار مرگ مغزی شده و هیچ امیدی به برگشتش نیست. من می‌دونم برای شما خیلی سخته ولی بهتره قبل از مرگ حتمی، لااقل اعضای بدنش را هدیه کنید و جان چند نفری را نجات دهید!»

 


 

پذیرش این حرف برای من خیلی سخت بود و نمی‌توانستم خودم را به این کار به قول دکتر خداپسندانه راضی کنم.

 

دکتر گفت:« می‌تونید مریض‌هایی رو که می‌تونید نجات بدیدرو ببینید. اگر نخواستید هیچ اجباری نیست!»

 


 

دلم نمی‌خواست هیچ مریضی را ببینم. دلم نمی‌خواست، دلم برای کسی بسوزد! دلم نمی‌خواست بدن پدرم را شرحه شرحه کنند و وجود مهربانش را با نخ و سوزن به هم وصل کنند! دلم نمی‌خواست هیچ کس هیچ حرفی درباره پدرم بزند....

 


 

کامران شرایط روحی مرا خیلی خوب درک می‌کرد. تمام مدت در کنارم بود و یک لحظه تنهایم نگذاشت.

 

دکتر گفت:« اگر شما راضی به هدیه اعضا نشوید ما می‌توانیم تمام دستگاه‌ها را قطع کنیم چون این مریض برنخواهدگشت!»

 


 

لحظه‌های سختی بود! یعنی من به دست خودم به زندگی عزیزترین کسی که داشتم، پایان دهم و آخرین نفس‌هایش را هم از او بگیرم!

 


 

یک لحظه، چشمم به خواب نرفت و پایم از بیمارستان بیرون نرفت. یک هفته تمام جا و مکانمان شده‌بود، بیمارستان!

 

دلم می‌خواست این آخرین لحظه‌ها را در کنار پدرم باشم و از او به خاطر همه محبت‌هایی که به من داشته، تشکر کنم! به یاد تمام شب‌هایی که بعد مرگ مادرم بالای سرم می‌نشست و از خاطرات و جوانی‌هایش برایم می‌گفت. حالا من پشت پنجره‌های شیشه‌ای می‌ایستادم و از دور دستانش را احساس می‌کردم!

 


 

من هم پدرم و هم مادرم را بر اثر تصادف از دست می‌دادم و این برای من سنگین بود! باورکردنی نبود که پدرم را هم به این زودی از دست می‌دادم.

 


 

کامران تمام تلاشش را می‌کرد تا مرا از این وضعیت کم‌کم دور کند و کمی‌ آرامم سازد. من خسته‌تر و دل‌شکسته‌تر از آنی بودم که به این راحتی،‌ آرام شوم انگار همه چیز دست در دست هم داده‌بود تا مرا نابود کند!

 


 

گفت:« مهرانه، پدر تو انسان مهربان و دلسوزی بود نگذار تا یادش با مرگش به فراموشی سپرده‌شود! بگذار قلب مهربانش در سینه دیگری، بتپد و پدرت همچنان زنده باشد! بگذار تا نور چشمش، روشنای تاریکی نگاه دیگری شود و تا همیشه، ببیند! بگذار پدرت در چند جان، زنده بماند. این‌گونه تو پدرت را برای همیشه داری و هرگز احساس نخواهی کرد که پدرت نیست! این زندگی را از پدرت و این شادی را از خودت نگیر!

 


 

حرف‌های کامران یک نصیحت تو خالی نبود که بتوانم این گوش را در و آن یکی را دروازه کنم! سخنان او از حقیقت وجودش برمی‌خاست و از روی مهربانی خالص و پاک که در گوشم مدام تکرار می‌شد!

 

هر روز همین تکرارها بود و همین نگاه‌ّها، و فرصتی بود تا بیشتر فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم.

 


 

 به اهدا اعضا پدرم راضی شدم و پدرم توانست جان و جسم چند نفر را با رفتنش، نجات بدهد!

 


 

من در دنیایی از سکوت، غرق شده‌بودم. سکوتی که به دنبال هیچ هیاهویی نبود! اشک‌هایم، یخ زده‌بودند و نگاهم، مات و متحیر، زمین و آسمان را درمی‌نوردید!

 


 

پدر کامران درست صبح خاکسپاری پدرم به ایران رسید.

 

نمی‌دیدمش! یادم نمی‌آید! دوست نداشتم بر سر خاک پدرم حاضر شود! او دل پدرم را به ناحق شکسته‌بود و نمی‌توانستم ببخشمش!

 


 

امیدم به این بود که اگر نتوانم کاری بکنم به پدرم پناه خواهم‌برد و حالا پشتوانه‌ام تنهای تنها، کامران بود که خود نیاز به یک پشتوانه داشت!

 


 

سه ماه از فوت پدرم می‌گذشت. من تنها فرزند پدرم بودم و بنابراین همه‌چیز به من می‌رسید. اما حوصله و دل رفتن به دنبال این‌کارها را نداشتم. نیاز به زمان داشتم تا با دلی آرام و بی‌اشک و ناله به دنبال این کارها بروم.

 


 

وکیل پدرم مدام دنبال کارهای من بود و مصر بود تا این کارها را سریع‌تر انجام دهم. اگر پی‌گیری و دلسوزی او نبود شاید هرگز دنبال این کارها نمی‌رفتم.

 


 

تمام مسیر قانونی انحصار وراثت را به همراهی وکیل پدرم طی کردم و توانستم حق شرکت  و خانه و مالمیک پدرم را به اسم خودم بزنم.

 


 

اندوه پدرم رهایم نمی‌کرد اما مثل روزهای اول نبودم.

 

کامران مرا به دیدار دختری برد که قلب پدرم در سینه‌اش می‌تپید و زندگی را با قلب پدرم، نو کرده‌بود و نان‌آور خانه‌ای که با کلیه پدرم توانسته‌بود دوباره به سرکار برگردد و شادی همسر و کودکانش را ببیند و این‌ها بر دل غمگین و ناراحت من تسکین و آرامش بود!

 


 

سرم را به کارم گرم می‌کردم و به مرور روزهای خوشی که با پدرم داشتم تا روزها از پی هم بگذرند و ببینم روزگار برای آینده من چه تصمیمی گرفته‌است؟!

 

هر چه من نقشه کشیدم، روزگار طرحی دیگر زد و نقشی دیگر کشید و با رودستی دیگر مرا غافلگیر ساخت!

 

ناراحت‌ هم نبودم چرا که روزهای خوشی و لحظه‌های نابم نیز کم نبودند اما جای خالی پدرم را خیلی احساس می‌کردم و از تنهایی می‌ترسیدم!

 


 

معاون پدرم را برای خودم انتخاب کردم. از اعتماد پدرم به او خبر داشتم و نمی‌خواستم، خطا بکنم. هر چند پدر کامران خیلی تلاش کرد تا او را عوض کند و یکی را خودش معرفی کرد اما من زیر بار نرفتم و قبول نکردم.

 

ما دچار بحران مالی شدید در شرکت شده‌بودیم و ناچار شدیم عده‌ای از کارگرها و کارمندهایمان را بازخرید کنیم.  از این ماجرا راضی نبودم ولی چاره‌ای نداشتم!

 


 

همه شرکا از ترس ورشکستگی شرکت، سهامشان را می‌فروختند و جالب این‌جا بود که خریدار سهامشان، مهندس نخعی بود.

 

می‌فهمیدم دارد کارهایی می‌کند اما چه؟ نمی‌دانستم؟

 


 

چون سه چهارم سهام شرکت در دست مهندس نخعی بود، بنابراین حرف اول شرکت را او می‌زد و من ناچار بودم با تمام پیشنهادهای او موافقت کنم.

 

شرکت رو به ورشکستگی بود و من به هر دری می‌زدم تا از این حالت خارج شویم.

 


 

نگرانی‌هایم صدبرابر شده‌بود و تا دیر وقت با کامران در شرکت می‌ماندیم. از مشورت افراد بسیاری استفاده‌کردیم ولی قدرت در دستان مهندس نخعی بود و جلوی هر چاره‌مان، سنگی بزرگ می‌انداخت و مانع کارهایمان می‌شد.

 


 

به اتاقم آمد. خیلی مغرور و متکبر بر روی صندلی نشست و گفت:« ببین بچه! گره این کار فقط به دست من باز میشه تو و اون بچه ترسو، هیچ کاری نمی‌تونید بکنید. بهتره وکالت تمام شرکت و کارخانه را به من بسپاری تا از این وضعیت بیرونتون بیارم و گرنه باید منتظر ورشکستگی باشی!

 


 

مشخص بود که تلاش زیادی برای نابودی من داشت و من به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شدم. حالا هم که با برگه وکالت آمده‌بود و می‌خواست تا با دست خودم وکالت همه چیز را به او بدهم و خودم را به دست خودم، در قبر کنم!

 


 

روز به روز وضعمان بدتر می‌شد و تعداد کارگران بیشتری را از دست می‌دادیم. شرکای اداره همه عقب کشیده‌بودند و هیچ کس حاضر به کمک به ما نبود!

 


 

خسته شده‌بودم و آشفته! فکرم به هیچ جا نمی‌کشید. لبخند از یادم رفته‌بود و همه‌اش شده‌بودم دغدغه و دل‌آشوبه!

 


 

آن‌روز زودتر به خانه رفتم. سرم درد می‌کرد. کامران هم در به در با این شرکت و آن شرکت صحبت می‌کرد تا شاید یکی دست کمک به سویمان دراز کند و از این نابسامانی بیرونمان بیاورد!

 


 

به کامران زنگ زدم که حالم خیلی خوب نیست به خانه می‌روم.

 


 

روی کاناپه دراز کشیده‌بودم که زنگ آپارتمانمان را زدند. از چشمی نگاه کردم. پدر کامران بود.

 


 

تعجب کردم! تا به حال نشده‌بود که او پایش را به در خانه پسرش بگذارد و حالا چطور شده که سر از اینجا درآورده باعث تعجب بود! این موقع روز او در خانه چه می‌کرد؟ هر شب دیر وقت به خانه می‌رسید و تا می‌رسید روشنایی‌های خانه‌اش خاموش می‌شد و به خواب می‌رفت اما امروز؟؟؟

 


 

در را بازکردم و سلام کردم و تعارفش نمودم. با خودم فکر کردم که حتما از خر شیطان پایین آمده و این نفرت و بیزاری را کنار گذاشته و بلاخره دوستی‌های ما در دلش افتاده و آمده تا از در دیگری وارد شود!

 


 

مثل سرهنگ‌تمام‌های جنگ‌های ناپلئونی وارد شد. روی مبل نشست. مغرور و پر قدرت!

 

رفتم تا برایش چایی درست کنم که گفت:« من برای مهمانی نیامدم»

 

نشستم از این جوابش ناراحت شدم و گفتم:« پس برای چی اومدید؟»

 


 

گفت:« تو نمی‌تونی این شرکت و کارخونه رو نگه‌داری. این برگه وکالت را امضا کن تا من همه‌چیز را به روز اولش برگردانم!»

 


 

تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:« نقشه بدی کشیدی! من وکالت شرکت و کارخانه را به تو نمی‌دهم! اجازه نمی‌دم بیشتر از این ما را به نابودی بکشونی! حاضرم ورشکست بشم ولی حق وکالت این‌ها رو به تو نمی‌دم!»

 


 

محکم روی میز کوبید. طوری که یک‌هو سرجایم به بالا پریدم!

 


 

گفت:« تو هرکاری من بگم می‌کنی! بهت یاد میدم چطور به من چشم قربان بگویی و از سر جایش برخاست!»

 


 

از ترسش من نیز ایستادم. برگه را جلوی رویم گرفت و گفت:« امضاش کن و گرنه کاری می‌کنم، اون احمق دیونه به عزات بشینه! کاری نکن جایی بفرستمت که پدرت رفت!»

 


 

گفتم:« اونجا تو هم میری ولی تو در جهنمش!»

 

گفت:« من می‌تونم تو رو زودتر به اون جهنم بفرستم همون طور که پدرت رو فرستادم!»

 


 

باورم نمی‌شد که اون تصادف کار او باشد! او که در آلمان بود؟!

 


 

گفتم:« برای این که احساس قدرت کنی تمام مرگ‌ّهای زمین نقشه تو بوده نه؟!»

 


 

خنده زشتی کرد و گفت:« اون پسره احمق قرار بود با موتور بزنه و در جا پدرت رو به درک واصل کنه ولی طمع کرد و خودش هم به درک واصل شد! حالا مثل این که این آرزو رو تو هم داری!»

 


 

بغض توی گلویم جمع شد. گیر افتاده‌بودم هم از او می‌ترسیدم و هم نفرت زیاد از او بر ترسم، غالب می‌شد! گفتم:« هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی من بهت اجازه نمیدم! من اون پسر کوچولوی ضعیف نیستم که با شلاق زیرش بگیری و نفسش رو بند بیاری! شاید زورت زیاد باشه ولی نمی‌تونه فکرم رو از من بگیری و کاری کنی که درباره‌ات جور دیگری فکر کنم! تو یه بیمار روانی هستی که باید روز تولدت، زنده به گور می‌شدی!»

 


 

ناگهان با همان دستان پر زورش، گلویم را گرفت و مرا به دیوار چسباند و گفت:« امضاش کن و گرنه آخرین نفسهایت را می‌کشی!»

 


 

می‌دانستم که اگر امضا کنم، زنده نخواهم‌ماند بنابراین با همان گلوی فشرده و نفس گرفته، گفتم :«..نه... نه»

 


 

مرا روی زمین پرت کرد. داد وهوار کشیدم. مثل دیوانه‌ها به من می‌خندید! گفت:« هر چقدر دلت می‌خواهد فریاد بکش! صدات به هیچ‌جا نمی‌رسه!»

 


 

به سمت تلفن دویدم قبل از آن که دستم به گوشی برسد سیمش را با پا کشید و قطع کرد.

 

من در برابر یک دیوانه ایستاده‌بودم. یک دیوانه وحشی! یک دیوانه عوضی که هیچ چیز نمی‌دید و نمی‌شنید!

 

به سمت در آپارتمان دویدم تا خودم را به بیرون بیندازم و فرار کنم اما به چشم برهم زدنی جلوی در آپارتمان بود.

 


 

کنار در، گلدان زیبایی داشتم که شاخه‌های بلند و کلفت تزیینی را در آن گذاشته‌بودم. سریع دست بردم و یکی از چوب‌ها را برداشتم و تا جنبید کاری بکند یکی توی سرش زدم.

 


 

سرش از سنگ بود. تکان نخورد و با زور و چنگ، چوب را از من گرفت و به من حمله کرد.

 

باید در را باز می‌کردم و فرار می‌کردم حتی اگر یک چوب هم می‌خوردم.

 

دستم به روی قفل در بود که بازش کنم که ناگهان چوب را بر پشت سرم پایین آورد و دیگر هیچ نفهمیدم و روی زمین ولو شدم.....!

 


 

ادامه دارد

 

لطفا تا آخرش همراه باشید