سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


مهرانه قسمت هشتم


اگر می‌خواستم منتظر کامران بشوم تا کاری صورت بگیرد مثل این دو ماه می‌گذشت و اوضاع ازاین هم که بود بدتر می‌شد! بنابراین تصمیم گرفتم تا خودم دست به‌کار شوم بدون نیرو و کمک و بدون تجهیزات! فقط با همت و ایستادگی خودم!


وقتی به این فکر می‌کردم که بتوانم در برابر همچین زور ناحقی بایستم، از خودم احساس رضایت می‌کردم و از اندیشه همچین کاری نیز، خرسند بودم و راضی!


آن روز بی‌آن که چیزی به کامران بگویم بعد رفتنش، راهی شرکت شدم. از یک جایی باید شروع می‌کردم و بهترین جا، شرکت بود. چرا که قدرت مانور بیشتری داشتم و پدرم نیز می‌توانست پشتم بایستد و کمکم نماید.


من قصد ادامه زندگی‌ را با کامران داشتم اما نه زیر سایه ترسناک و زورمدار پدرش! و حاضر هم نبودم این آرزو را به دادگاه طلاق ببرم و از کسی که این همه دوستش دارم و صداقت و معصومیتش را می‌پرستم به خاطر دیوانگی یک نفر حالا گیرم به نام حتی پدر، جدا شوم و مطمئن بودم راه قانونی برای انجام این کار خواهم‌یافت و بدون آسیب و رنج، موفق از این میدان، سر به درخواهم آورد!


شاید برای کامران پدرش هنوز همان پدر دوران کودکی بود و ترسش نیز به همان اندازه کودکی، بزرگ و ترسناک، برای من، حریفی بود که اگر کوتاه می‌آمدم، شکست خود را اعلام می‌کردم و زندگی را به دست نامهربان یک زخمی روزگار می‌سپردم تا انتقام نسل‌های گذشته‌اش را به خاطر حرص و زیاده‌خواهی و ناآرامی روح و جان، از زندگی آرام و مهربانانه، دیگران، پس بگیرد و این روی خوشی نداشت و جز پذیرش ستم نبود و با روحیه یاغی و طغیان‌گر من نمی‌ساخت!

وارد شرکت شدم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. برای من فقط کامران مهم بود و مهم و می‌دانستم کامران اگرچه می‌ترسد ولی از عشق و مهر من نیز پایین نمی‌آید و این یک علاقه دوسویه بود و هر دو، دو سر ریسمان را در یک جهت گرفته‌بودیم بنابراین زورمان از پدرش بیشتر بود.


تا وارد شدم به اتاق کامران رفتم.

با دیدنم خیلی جا خورد و رنگ و رویش برگشت. با ناراحتی گفت:« مهرانه، عزیزم گفتم صبر کن تا جو را آرام سازم بعد بیا! چرا این همه عجله و کله‌شقی به خرج دادی!

گفتم:« کامران باید از یک جایی این زنجیر قطع شود و من نمی‌توانم تا منتظر شوم که پدرت بمیرد و تو آن موقع آزاد و رها به دنبالم بیایی و بتوانی راحت و آسوده مرا به خیابان ببری و با من راه بروی!

من خسته شدم! من طاقت دیوار و آهن را ندارم حتی از جنس طلایی‌اش! بال و پر من،‌ آسمان‌ها را یاد دارد و تو از من می‌خواهی کنج قفس دست‌ساز پدرت بنشینم و لذت ببرم و نفس نکشم! نمی‌توانم.... هر چه می‌خواهد بشود ولی من مثل تو سرم را خم نمی‌کنم که هیچ کس، حتی پدرم، توی سرم بزند!


کامران را به خوبی می‌شناختم. از بس دستپاچه شده‌بود، حرف نمی‌توانست بزند و دایما تکان می‌خورد.


گفت:« مهرانه، کاری کن پدرم تو را نبیند از تیررس نگاهش دور شو! نمی‌خوام


گفتم:« نمی‌خوای که چی؟ مگه چی کار می‌تونه بکنه؟ مگه شهر هرته که این همه از این مرد می‌ترسی؟ این شهر و این شرکت قانون داره و پدر تو هم به عنوان یک شهروند باید پابند این قوانین باشه و گرنه باید جواب قانون رو بده!»


و ناراحت از اتاق کامران بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم. وسایلم را روی میز گذاشتم و به اتاق پدرم رفتم.


پدرم تا من را دید، انگار دنیا را به او داده‌اند از خوشحالی سر پا ایستاد و اگر من یادآوری نمی‌کردم همین طور سر پا بود.

از وقتی حبس خانه مهندس شده‌بودم، دیدارم با پدر نیز کم شده‌بود. اول این که پدرم تا دیر وقت در شرکت بود و دوم این که حق خروج از خانه بعد ساعت ده را نداشتیم و من هم بهانه می‌آوردم و به تلفنی با پدر رضایت داده‌بودم.


به پدر گفتم:« می‌خواهم بیایم شرکت و دوباره مشغول به‌کار شوم.»

پدرم گفت:« دوست داشتم درست رو ادامه می‌دادی و با توان علمی بهتری به شرکت می‌آمدی»


گفتم:« فعلا فقط هدفم آمدن به شرکته و می‌تونم کنار کار، ادامه تحصیل هم بدهم از خانه و بیکاری خسته شدم! از این که پشت پنجره بنشینم و منتظر شوم تا شب شود و کامران بیاید، خسته شدم! از تنهایی و بی‌کسی، دلخورم و این فعلا تنها راهی است که می‌توانم خودم را نجات دهم»


پدرم لبخندی زد و گفت:« خوش اومدی دخترم! جات هنوز خالیه و هیچ کسی نمی‌تونه سرجای تو بشینه»


مِن مِنی کردم و لب گزیدم و گفتم:« فقط یک مشکلی هست!»


پدرم با علامت سوال نگاهم کرد و گفتم:« پدر کامران موافق آمدن من به شرکت نیست و سد راهم شده!»


پدرم پرسید دلیلش چیه؟

گفتم:« نمی‌دونم، خوشش نمیاد عروسش در شرکتش کار کنه! »


پدرم گفت:« من باهاش صحبت می‌کنم »

گفتم :« نه باباجون، می‌خوام خودم حرفمو بهش بزنم، این اولیشه، بعدی‌هایش را ناچارم خودم هموار کنم پس بهتره از همین‌جا خودم شروع کنم تا هم خودم را بسنجم هم او را! »


پدرم گفت:« بعضی سنگ‌ها رو نمیشه تنهایی برداشت و آدم عاقل کسی است که در مواجه با این کارهای سخت از دیگران کمک بطلبه و اجازه بده تا دیگران کمکش کنند و گرنه اولی نتیجه‌اش این است که کمرش زیر بار سنگ می‌شکنه و نمی‌تونه هم سنگ رو بلند کنه!»


گفتم:« پدر، مهندس نخعی یک سنگ‌دل هست اما برای من یک صخره نیست! ریگ‌ذره‌ایست که رو دیده و بزرگ شده، یه لگد می‌خواد تا تمام سنگریزه‌هاش، از هم بپاشه و فرو بریزه! اجازه بدید این لگد رو من نثارش کنم!»


پدرم لخند ماتی زد و گفت:« مهرانه بایا! تا امروز این گونه ندیده‌بودمت! چرا این همه سخت و زبر جلو می‌آیی اگر سنگریزه است با یک فوت هم میشه فرو ریختش، نیازی به لگد نیست بابا!»


نمی‌دانم فوت می‌خواست یا لگد؟ اما من لگد را بهتر بلد بودم و راحت‌تر بود تا فوته! اصلا به کجای این غول بیابانی باید فوت می‌کردم که بادش ببرد؟!


نفسم را عمیق بالا کشیدم و خودم را راهی کردم تا به اتاقش بروم.


در اتاقش را زدم و به بفرمان بیا تو، داخل شدم.

سرش به صفحه مانیتور بود. نیم نگاهی به من انداخت و بی‌تفاوت و بی‌هیچ احساس ناشی از ورود من گفت:« چی شده؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»


گفتم:« پدر، می‌خوام برگردم شرکت و سر کارم باشم»


بیشتر از این نتوانستم به او بگویم.


گفت:« می‌خواستی یا اومدی؟»

گفتم:« خواستم و اومدم!»ّ

نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و گفت:« فکر کنم همه شرایط زندگی ما رو کامران بهت گفته‌باشه، ما رسم کار زن نداریم و اگر می‌خوای به سرکاربیای باید از زندگی کامران بری بیرون!»


حرصم گرفته‌بود.آتشی در درونم تمام وجودم را می‌سوزاند. از نفرت پر بودم و از خشم، لبریز! با این جهت سعی کردم خیلی خونسرد و آرام و بی‌تفاوت درست لنگه خودش با او صحبت کنم!


گفتم:« چرا کامران همه این‌ها را به من گفته‌ ولی من نمی‌تونم زیر قانون زور شما سر فرود بیارم و به خاطر قانون‌های غیر انسانی شما هم حاضر نیستم دست از کامران بکشم! ما دو فرد عاقل و بالغیم و می‌تونیم خودمون برای زندگیمون تصمیم بگیریم! وقتی شما جلوی مانیتور نشستید باید بپذیرید که زن این روزگار با عهد خر و گاری و کالسکه‌سواری، زمین تا آسمان فرق می‌کنه و شما هم باید این قانون رو بپذیرید»


سرشو دوباره توی مانیتور برد و گفت:« ببین دختر، سندی که تو امضا کردی، حق سرکاررفتن تو را سلب کرده و در صورت امتناع،‌ ناچاری هم خسارت این زندگی رو بدی هم زندان بری! فکر کنم باید یه بار دیگه با دقت سند ازدواجتو بخونی و تک تک نکاتش رو به یادت بسپری!»


جا خوردم. مگر سند ازدواج من با بقیه فرق می‌کرد و مگر چیزی غیر از آن‌چه در سند دیگر دختران هست در سند من وجود دارد؟

این همه دوستان من ازدواج کرده‌بودند هیچ کدامشان از این قانون‌ها حرفی نزدند و سخنی به میان نیاوردند!


با ناراحتی و پریشانی به خانه برگشتم و سریع به سراغ سند ازدواجم رفتم. صفحات سند من درست مثل بقیه بود. یکی یکی موارد را خواندم. تا رسیدم به حق کار و کسب، با نهایت تعجب دیدم که این حق از من سلب است و نمی‌توانم از داشتن کار و شغلی برای خود بهره‌مند شوم.


فکرم کار نمی‌کرد. سریع به آرزو و نگار زنگ زدم و از آن‌ها خواستم تا ببینند این بند در سند ازدواجشان هست یا نه؟

آرزو شگفت‌زده و حیران، گفت:« نه در سند ازدواج من همچین بندی قید نیست! چطور؟»


گفتم:« هیچی دختر این کارگره در سندش همچین بندی،‌ قید کردند خواستم ببینم سند تو هم مثل سند منه؟!»

گفت:« واه چه کارها! چرا؟ کم خوبه آدم زنش کارمند باشه و پول بیشتری به خانه‌اش‌ بیاد!»

سرم داشت سوت می‌کشید من چطور این سند را امضا کرده‌بودم و این بند را ندیده‌بود؟ بعدش هم مگر می‌شود همچین بندی را به سند ازدواج اضافه‌کرد؟


سند را زیر و رو کردم تا ببینم چیز دیگری نیست که نخوانده‌ام؟


سرم درد می‌کرد. اگر او توانسته همچین بندی را به سند اضافه کند، من می‌توانم حذفش کنم! چه لزومی دارد که به حرف این سند بکنم؟ من به شرکت می‌روم و منتظر می‌شوم تا حرکتی بکند و من نیز مقابله کنم!


آن شب وقتی کامران به خانه آمد یک فصل برایش گریه کردم. شکایت کردم که چرا به من نگفته که همچین کلکی پدرش سوار کرده ؟


کامران ناراحت و آزرده گفت:« من هم مثل تو الان خبردار شدم. نمی‌دانستم که همچین بندی در سند ازدواج هست؟ مطمئنم پدرم به کمک وکیلش این کار را کرده! به تو هم گفتم صبر کن تا همه چیز را انداز برانداز کنم، صبر نکردی! و حالا باید ناراحتی‌ات را ببینم!»


اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:« من تسلیم پدر تو نمی‌شوم و از فردا به شرکت می‌آیم. شوهر من تویی، اگر آن بند را سرخود و خودخواهانه وارد سند کرده‌اند، تو حذفش کن و نگذار همه چیز به نفع پدرت تمام شود!»


وقتی نام پدر را به زبان می‌آورم، برایم سخت می‌شود که به مهندس نخعی، پدر بگویم! پدر فقط آنی نیست که از پشتش باشی، بلکه باید پشتت باشد و یاورت و همدم روزهای زندگی‌ات نه یک سد که نگذارد تو جاری شوی و تو را در گلو، خفه نماید و ایست دهد!

برای مهندس نخعی، نام پدر زیبنده نبود و زبانم به گفتن پدر برای او نمی‌چرخید!


فردا صبح بعد کامران دوباره به شرکت رفتم. نمی‌خواستم با کامران سر این مطلب جر و بحث کنم. می‌دانستم که با من همراه نخواهدشد . بنابراین بعد رفتنش، راهی شدم.


به شرکت که رسیدم اول پیش پدرم رفتم و ماجرا را برایش گفتم.

پدرم انگشت به دهان و چشم به زمین مانده‌بود! گفت:« این همه ترفند و حیله این مرد برای چیه؟ تقریبا دو سوم سهام شرکت را از دیگران خریده و الان سهامدار بزرگ شرکت اونه! کی و چگونه این کارها رو کرده من نفهمیدم؟! خیلی اتفاق‌های دیگه افتاده که حس ششم می‌گه زیر سر این مرده ولی هیچ سند و شاهدی بر این قضایا ندارم!»


گفتم:« پدر من نمی‌خوام این مرد بر من حکمرانی کنه و زندگیه زیبا و شادم رو از من بگیره برای همین هم باید کاری بکنم !»


پدرم با نگرانی پرسید چه کاری؟

گفتم:« به شرکت میام و به کارم ادامه میدم. فکر نکنم بتونه کاری بکنه! فقط می‌خواسته گربه را دم حجله بکشه که نمی‌ذارم!»


پدرم گفت:« مهرانه جان، عزیزم، این قدر درباره این مرد ساده‌اندیش نباش وقتی اون با این همه نیرنگ و فریب و فرمان جلو آمده مطمئن باش به این راحتی تسلیم تو نمی‌شه! روزگار درازیست که این مرد با زور و نیرنگ ایستاده، بنابراین راه و چاه‌های بسیاری رو بلده که تو در عمرت، نقشه‌اش رو هم ندیدی! دقت کن و با احتیاط قدم بردار!»


آن روز در شرکت ماندم و مخصوصا هم طوری رفتار کردم تا من را ببیند. یک آن با تعجب نگاهم کرد و رو برگرداند و رفت.


پیش کامران رفتم. تا منو دید گفت:« تو رو خدا برگرد برو خونه! نذار عصبانی بشه! »


گفتم:« اومدم تا عصبانی بشه و ببینم می‌خواد چی کار بکنه تا من هم کار بعدیمو برنامه‌ریزی بکنم!»


دوباره که به اتاق کامران رفتم نبود. از منشیش پرسیدم مهندس کجاست؟

گفت:« برای انجام کاری از شرکت خارج شدند اما کجا و چرایش را نمی‌دانست؟!»


تلفنش هم خاموش بود. دوباره کامران تو طرح secret رفته‌بود. هرچند برایم مهم بود اما مهم‌تر کاری بود که می‌خواستم انجام دهم.


ساعت شش از شرکت خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم.


کنترل در کار نمی‌کرد. پیاده شدم تا در را باز کنم اما در باز نمی‌شد.

به در کوبیدم. دربان خانه پشت در‌آمد و گفت:« ببخشید خانم،‌ آقا گفتند طبق قانون شما نمی‌تونید به داخل این خونه بیاید. منو ببخشید ولی گفتند در رو براتون باز نکنم»


در خانه‌ خودم را به رویم بازنمی‌کرد! مرتیکه ..........


سوار ماشینم شدم و به سمت خانه پدرم به راه افتادم. آن شب مهمان پدرم بودم و برای چند ساعتی نفس‌کشیدن را به یاد آوردم. روزگار خوشی که به دیدار این مرد، ناخوش شده‌بود.


از طرفی دلواپس کامران هم بودم. تا آن موقع نتوانستم با او تماس بگیرم. بلاخره که به خانه برمی‌گشت و من می‌توانستم با او صحبت کنم.


نیمه شب به خانه زنگ زدم، هیچ کس برنمی‌داشت. از این مرد بعید نبود که تلفن را قطع کرده‌باشد.


یعنی کامران در طی امروز حتی یک لحظه هم تنها نبوده که زنگ بزنه!؟


صبح با پدرم راهی شرکت شدم. کامران در شرکت نبود. خود مهندس نخعی هم نبود.


پدرم تصمیم داشت تا با او صحبت کند اما آن روز نه کامران بود و نه پدرش!

فکرم به هزار راه کشید! گفتم:« نکنه بلایی سر کامران آورده؟!»


دوباره هرچی زنگ زدم، کسی تلفن را برنداشت و خاموش بود!

موقع برگشتن، موبایلم زنگ خورد، شماره ناآشنا بود. حدس زدم که کامرانه و کامران هم بود.


خیلی کوتاه و آهسته گفت:« نگران من نباش من تو این شرکتم. پدرم جامو عوض کرد. فعلا در خانه پدرت باش تا خبرت کنم! و قبل از این که چیزی بپرسم تلفن را قطع کرد»


دنبال راهی بودم تا قانونی با پدر کامران برخوردم کنم اما نمی‌توانستم روی این راه حساب باز کنم چون هرچه بود پدر کامران بود و نمی‌شد با پلیس و دادگاه و قانون به مقابلش رفت بنابراین دندان به جگر گذاشتم تا ببینم خود به خود چه خواهد شد و از جانب او چه آوازی بلند خواهدشد!


چهار روز می‌شد که به خانه پدرم آمده‌بودم و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده‌بود. در شرکت هم نه پدر بود و نه کامران.


نزدیک غروب بود. پای تلویزیون نشسته‌بودم و فقط به صفحه تلویزیون می‌نگریستم و حواسم تمام دنبال کامران بود که چقدر بی‌عرضه و ناتوان است و چقدر روحش، اسیر کودکی‌های ناخوشایندش است، که زنگ خانه را زدند.

سودابه جواب داد. صدایم کرد و گفت:« خانم، آقا کامرانند!»


فکر کنم سه متری از جایم پریدم. با خوشحالی به سمت حیاط رفتم. چهار روزی می‌شد که کامران را ندیده‌بودم و حالا که از دور می‌آمد و می‌دیدمش، احساس می‌کردم، چقدر دلم برایش تنگ شده‌است!


کامران با خوشحالی حیاط را به سمت من دوید. تا جایی که دهانش باز می‌شد، لبخند شادی روی لب‌هایش بود و صورتش از شادی، مثل بچه‌ها می‌درخشید!


از خوشحالی کامران، بیشتر خوشحال شدم و یک آن احساس کردم چقدر نسبت به او بی‌محبت شدم و او را فراموش کردم و فقط دنبال خودم بودم و نقشه‌های خودم.


نمی‌توانم عشق و محبتم را به کامران چگونه توصیف کنم؟ این مِهری بود که خدا در دلم انداخته‌بود و شاید دلیل عقلانی خوبی برایش پیدا هم نمی‌شد!

بین زندگی من و کامران، تفاوت از زمین تا آسمان بود. اما از عشق و دوستی‌مان تا هم، به اندازه تار مویی هم فاصله نبود و از رگ گردن هم به هم نزدیک‌تر بودیم.


توی حیاط کنار هم نشستیم. هر چه گفتم بیاد داخل گوش نداد و از من خواست تا لباسم را بپوشم و به خانه برویم.


تعجب کردم! چطور شده‌بود؟

گفتم:« چی شده؟ تونستی با پدرت صحبت کنی؟»

گفت:« غصه نخور همه چیز درست میشه پاشو بریم که خونه بی‌تو واقعا مثل زندونه!»


با هم برگشتیم تمام راه براش آواز می‌خواندم و او با لبخندی زیبا گوش‌می‌داد و پلک نمی‌زد!

گفت:« خوش صدایی مهرانه! فکر نمی‌کردم علاوه بر رقصت، آواز خوبی هم داشته‌باشی!»

از این که کامران از من تعریف می‌کرد خیلی خوشحال می‌شدم. هیچ تعریفی این قدر من را به وجد نمی‌آورد که تعریف کامران!


هیچ وقت بلند نمی‌خندید ولی لبخند با شکوهی داشت! عاشق لبخندهایش بودم و از نگاه کردن به صورت پر لبخندش سیر نمی‌شدم!

اگرچه شرایط خانه پدرش سخت و ناراحت‌کننده بود ولی خدا چنان مهری از کامران در دلم انداخته‌بود که این سختی‌ها را خیلی به دل نمی‌گرفتم و راحت از آن می‌گذشتم فقط در توانم نمی‌دیدم که ادامه بدهم و می‌ترسیدم از این که از این هم بدتر شود.


پرسیدم چطور پدرت را راضی کردی؟

گفت:« پدر من هیچ وقت راضی نمی‌شود که هیچ کسی روی حرفش حرفی بزند من فقط به حرفش نکردم!»


شگفت‌زده شدم و گفتم:« کاش زودتر این شجاعت را به دست می‌آوردی تا این همه رنج نمی‌کشیدی!»


همان‌طور که نگاهش به خیابان بود گفت:« مهرانه، من از پدرم نمی‌ترسم، پدرم ترسناک هست و عجیب! بیشتر نگران تو هستم که اتفاقی برایت نیفتد و این کار رو با پشتوانه تو کردم!»


این کار کامران خیلی معناها داشت: یعنی از این به بعد موبایل داشت، یعنی می‌توانستم هر کجا که باشد پیدایش کنم، یعنی می‌توانم سر کار بروم و از بند سند نترسم! یعنی یک گام که نه... صد گام به سوی آزادی!


خانه مثل همیشه سوت و کور بود. هیچ صدایی از هیچ جایی برنمی‌خاست. درخت‌ها و گل‌ها هم از ترس، ساکت بودند و آجرها و نقش‌ّهای دیوارها، نیز لال شده‌بودند!

اما در دل من غوغایی بود که سر و صدایش، گوشم را کر می‌ساخت! بلاخره می‌توانستم روزهای خوشم را ببینم و از در کنار بودن کامران، لذت ببرم!


صبح‌ها با هم به شرکت می‌رفتیم. کامران و من هم اتاق شدیم و  می‌توانستم لحظه‌ها و ثانیه‌های بیشتری را با کامران به سر ببرم.


هر چه بیشتر با او می‌بودم، بیشتر دوستش می‌داشتم و عاشقانه می‌پرستیدمش! هیچ چیزی در او پیدا نمی‌کردم که ذره‌ای بین من و او فاصله بیندازد.


پدرش برای انجام یک معامله برای یک هفته به آلمان رفت و ما در نبود او جشن گرفتیم و آسمان و زمین را هم میهمان ساختیم.


سه روز می‌شد که پدر کامران به آلمان رفته‌بود و ما این فرصت را به قدر کافی،‌ قدر می‌دانستیم و از لحظه لحظه‌اش استفاده می‌کردیم.

 

ساعت ده صبح بود. کارهای شرکت زیاد بود و سرمان حسابی گرم. پدرم برای انجام کاری به بانک رفته‌بود و هنوز به شرکت نرسیده‌بود.

 

قرارداد شرکتمان را با شرکتی در بندرعباس، مرور می‌کردم  و به گزارشات رسیدگی می‌کردم که تلفنم زنگ‌خورد.

گوشی را برداشتم. کسی پشت تلفن با من حرف می‌زد بعد از جمله اولش، دیگر هیچ نمی‌شنیدم. گوشی تلفن از دستم افتاد و روی صندلی‌ام‌، بی‌نفس افتادم.....


ادامه دارد

لطفا همراه باشید