مهرانه قسمت هفتم
از تصمیمم خیلی خوشحال بودم. از این که یکبار در عمرم به حرف عقلم نمیکردم و میتوانستم آزادانه، آنچه را به ظاهر درست نبود را انتخاب نکنم، احساس خاصی داشتم. احساسی که به من نیروی وافری میداد تا در راهی که فکر میکردم با اراده بسیار میتوانم، گام بردارم، راهی شوم.
چشم به راه پدرم بودم تا جوابم بلهام را بدهم و از این تشویش و سردرگمی بلاخره بیرون آیم. یا رومی روم یا زنگی زنگ! دیگر حاضر نبودم در این برهوت «معلوم نیست» سرگردان بمانم.
عشق کامران، کورم نکردهبود، یک حس غریبی بود که احساس میکردم منم یک جایی به درد میخورم و میتوانم چیزی باشم، غیر از آنچه که در لاک خود خزیده و فقط خود را میجوید.
میتوانستم برای کامران، منجی باشم که او را نه تنها در حال حاضر که از گذشته تاریکش نیز بیرونش بیاورم و نجاتش دهم!
صدای در حیاط به گوش رسید.
خوشحال شدم. مدتها بود که از این صدا و زیباییاش، غافل شدهبودم و حالا هم اگر به خاطر جواب کامران نبود، شاید بازهم این انتظار زیبا را نمیشنیدم!
یک آن تمام حرفهایی که حفظ کردهبودم تا به پدرم بگویم را از یاد بردم. تا پدرم از راه رسید، یادم رفت که چه میخواستم، بگویم و ساعتها منتظر آمدنش هستم تا برایش از چه مطلبی سخن آغاز کنم؟
انگار یک شرم خاصی مرا در خود پیچید و خجالت کشیدم تا به پدرم چیزی بگویم. کاش مادرم بود و میتوانستم برای او درددل کنم و از نگفتههایم برایش بگویم!
هی این دست آن دست کردم و آسمان را به زمین دوختم و زمین را به آسمان تا بلکه، یک نقطه برای شروع حرفم بیابم.
پدرم گفت:« حسابهامون دچار مشکل شده! نمیدونم چرا همچین اوضاعی به وجود آمده؟ حسابدار را هم به توصیه مهندس علمی عوض کردیم اما باز هم اوضاع فرقی نکرده! یک دو تا از معاملاتمان، ناتمام رها شده و رفته و فقط ضررش برای ما مانده! تمام امروز سرم توی دفتر حساب و کتاب شرکت بود اما نفهمیدم از کجا همچین ضرری کردیم و اشتباهمان چی بوده؟
فهمیدم پدرم خیلی درگیر مسایل مالی شرکت شده و هر چقدر خواستم تا از این فکر بیرون بیاورمش، نشد که نشد! فرصتی نبود تا در بین غصه و نگرانی پدر، به ضیافت خود بپردازم و از ساز و آواز عروسیام برایش حرف بزنم.
برای همین آن شب تا نزدیکی صبح، دفتر حسابرسی شرکت را با پدرم زیر و رو کردیم و حساب و کتابها را بررسی کردیم اما چیزی که مشکوک بزند و سرنخی از این ضرر و زیان را نشان بدهد، به دست نیاوردیم.
پدرم، خیلی ناراحت بود. میگفت:« چند تا از سهامداران شرکت، سهامشان را فروختند وشرکت با فشار سخت مالی و اعتباری رو به روست!
یک آن فکرم به پدر کامران رفت که نکند همه این ترفندها و زیانها، زیر سر اوست؟
اما اگر او این قصد را داشته، چرا به خواستگاری من اومده؟ و چرا از بیراه میخواهد به مقصدش برسد؟
آن شب نشد که درباره کامران با پدرم صحبت کنم و دوباره رفت تا روزی دیگر!
همیشه همین طور بوده، هر موقع برای کاری تصمیم گرفتم، نشد که نشد! حتی خلاف آن اتفاق افتاد ولی آنچه میخواستم نشد و الان دقیق همان وقت بود که بیوقت بود!
از این که پدرم این همه به فکر فرورفتهبود و اندوه را بر چهرهاش میدیدم، ناراحت بودم اما بیشتر ناراحت این بودم که این حادثهها باید همین الان اتفاق بیفتند؟ یعنی این همه سال ،نه این که مشکلی نبوده بلکه اینجوریش دیگر نبوده!
پدرم هر شب با یک بغل دفتر و آمار و حساب و کتاب به خانه میآمد و بساط عروسی ما برچیده میشد.
کامران دزدکی و مخفی از چشم و گوش پدرش، هر روز زنگی کوتاه به من میزد و من تمام روزم به امید این تلفن کوتاه، لحظهشماری میکردم و تمام دلخوشیام شدهبود، تلفن کامران.
تصمیم گرفتم دوباره به شرکت برگردم و از نزدیک ببینمش. هرچند از کارهای شرکت خوشم نمیآمد و از این جلسات هر روزه متنفر بودم اما برای دیدن کامران هم که شده باید برمیگشتم.
بدون این که به کامران خبر دهم، آن روز شال و کلاه کردم و به شرکت رفتم.
در پی فرصتی ناب بودم تا کامران را غافلگیر کنم و همین کار را کردم.
به منشیام سپردم تا دیدی آقای مهندس بدون پدرشان به اتاق رفتند سریع به من خبر بده!
جهانی در اتاقم را زد و گفت:« خانم مهندس ، آقای مهندس تو اتاقشونن»
خوشحال شدم. یکی دو هفتهای بود کامران را ندیدهبودم و این بهترین خبری بود که میتوانستند به من بدهند.
به جهانی سپردم تا پدرش آمد یک طوری یا جلویش را بگیر یا به من خبر بده!
مثل موشک خودم را به اتاق کامران رساندم.
در زدم.
گفت:« بیا تو»
سرم را از لای در بردم تو و گفتم:« مهمون نمیخوای؟»
از جا پرید و چون فاصلهاش از صندلی تا میز کمتر بود، دوباره ناخواسته به روی صندلی افتاد و پاهاش رفت هوا!
هر دویمان خندیدیم.
بعد مدتها، من خنده روی لبان کامران میدیدم. خندههای کامران با همه فرق داشت. انگار یک بچه داشت میخندید! یک بچه که خندهاش، تنها آروزی مادر و پدرش است!
من دوست نداشتم جای مادر رفته و پدر نامهربان کامران باشم، اما دوست داشتم فراتر از یک همسر و معشوقه برایش باشم! دوست داشتم، دوستش باشم و مهربانش، تا همه آنچه که به ناحق از او گرفتهشده را دوباره به او برگردانم!
آمدنم به شرکت باعث شد تا تمام بحث شرکت را داخل شرکت داشتهباشیم و کم کم بتوانم، سفره دلم را برای پدرم پهن کنم!
عجیبم بود که چرا پدرم درباره کامران و جوابم هیچی از من نمیپرسد! البته خیلی عجیب هم نبود چون پدرم همیشه دوست داشت از چیزی که دوست دارم یا ندارم خودم حرف بزنم و پدرم هرگز وادارم نکرد، از چیزی که دوست ندارم یا آنچه که در دلم ، رازگونه نهفته است، حرفی از من بیرون بکشد!
ولی الان دوست داشتم پدرم میپرسید و من هم سر به زیر و خجالتی مگفتم:« بله»
دست دست کردن فایدهای نداشت. این طوری گیسوانم سفید میشد و پدرم نمیگفت:« چرا؟»
برای همین شرم را زیر پا گذاشتم و با تته .....پته.... گفتم:« باباجون؟........ الان سه هفتهای از خواستگاری آقای مهندس میگذررد، نمیخواین بهش جوابی بدین؟»
پدرم گفت:« راستش من منتظر خودت بودم دخترم! این یکی دو هفته خیلی خوش احوال نبودی برای همین نخواستم بیشتر اذیت بشی و ناراحت باشی!»
گفتم:« نظر شما چیه؟»
پدرم تو چشمهام نگاهکرد و گفت:« نظر خودت چیه؟»
نمیدانم پدرم منتظر چه جوابی بود؟ اما انگار انتظار جواب من را نداشت!
کمی مکث کردم و چشمهایم را از پدرم دزدیدم و گفتم:« فکر نکنم آدم بدی باشه! قیافهاش خیلی معصوم و بیگناهه! »
پدرم گفت:« همین؟!»
گفتم:« این که یک آدمی، صاف و یکدست باشه و صداقت از وجودش، لبریز بشه ، چیز کمیه؟»
پدرم، چند لحظهای ساکت و شد و گفت:« همیشه، همه چیز اون طوری که ما میبینیم، نیست!»
گفتم:« شما چیز دیگری دیدید؟»
نگاهش را به پنجره دوخت و گفت:« نه دخترم من اصلا چیزی ندیدم! ولی تو چی دیدی که به این نتیجه رسیدی برام مهمه! امیدوارم بدونی داری چی کار میکنی؟ تو مثل یک گل لطیف و نازکی، تحمل بعضی بادها برات سخته! مراقب باش تو میدونی نیفتی که مجبور بشی، سپرتو پایین بذاری و تسلیم بشی!»
گفتم:« مثل این که شما از چیزی میترسید؟ نمیدونم از نازک نارنجی بودن من؟ یا از ضخامت و زبری اینها؟
درسته من سختی زیادی تو زندگیم ندیدم، اما فکر میکنم، صبر و تحمل سختی را دارم و با هر تکانی، پرپر نمیشم!»
پدرم گفت:« احساس میکنم تصمیمتو گرفتی!»
گفتم:« پدر شما اگر الان میشنوید من مدتهاست دارم روی این قضیه فکر میکنم و مطمئن باشید که از روی احساس و هیجان، تصمیم نگرفتم!»
پدرم لبخندی زد و سرم را بوسید و گفت:« پس مبارکه عزیزم!»
باورم نمیشد که پدرم به این راحتی جواب بله من را پذیرفتهباشد. از چهرهاش میخواندم که از بله من شگفتزده شدهاست!
به هرحال برای من مرحله سختی بود که بتوانم این جواب را به زبان بیاورم. دلم میخواست شواهد زیادی بر خوبی کامران در دست میداشتم تا پدرم را قانع میکردم ولی متأسفانه تمام شواهد من رازی بود که در سینهام جا گرفتهبود و نگاه پاک و بیگناهی که نمیتوانستم تعریفش کنم! به ناچار باید از این سکوت پدرم استفاده میکردم و توپم را توی دروازه، گل میکردم!
پدرم جواب من را به مهندس نخعی رساندهبود و قرار شد تا برای انجام کارهای آخر دوباره به منزل ما بیایند.
مراسم خواستگاری من خیلی در خلوت و سکوت، انجام شد. همیشه فکر میکردم، که مراسم ازدواج و عقد من، شلوغترین و پر سر و صداترین مجلسی خواهد بود که روزگار به خود دیده، اما حالا در سکوتی چهارنفره و تنهایی انجام میشد وهیچ کسی نبود تا صدای هلهله و شادی سر دهد!
پدرش گفتهبود ما کس و کاری نداریم تنها میآییم شما هم کسی را نیاورید تا اولین مرحله خواستگاریمان بدون حرف پیش و پس باشد و دوم این که اصلا از شلوغی خوشم نمیآید.
فعلا مجبور بودم هر چه او میگوید را بپذیرم اما خوب میدانستم که وقتی میخم را محکم کوبیدم، با این پدر خودخواه و مغرور، چه کنم؟
با کامران برای خرید به بازار میرفتیم اما در چنان شرایط جنگی و شتابی، خرید میکردیم که انگار دنبالمان کردهاند! وواقعا هم دنبالمان کردهبودند! پدر کامران، مدام زنگ میزد و نمیدانم چه تهدیدی به کامران میکرد که دست و پایش را گم میکرد و فقط میگفت:« زود باش ... زودباش....!»
هرچند آن طوری که دلم میخواست نبود، اما از کنار کامران بودن، چنان خوشحال و راضی بودم که برایم این چیزها قابل اهمیت و ارزش نبود و تمام مدت متوجه این بودم که این فرصتها را غنیمت بشمارم! و قدر بدانم!
مراسم عقد و عروسی ما در یک روز انجام شد. خیلی عروسی زیبایی داشتم. دوستانم تا دلشان خواست، فریاد زدند و شادی کردند. همه کسانی که در مجلس عروسی ما شرکت داشتند از طرف من بودند و از طرف کامران فقط پدرش!
دوستانم خیلی سر به سرم گذاشتند که آب زیر کاری! چه یواشکی و بیخبر؟
غزل میگفت:« این چرا این قدر بیسرزبان و ساکته؟ من فکر میکردم شوهر تو باید لنگه خودت یه آدم پر سر و صدا و شلوغی باشه! اما گشتی گشتی یه ساکتشو پیدا کردی که تنهایی سر و صدا کنی؟..»
و نگار و آرزو میزدند زدند زیر خنده..!
کامران مثل کسی که نگران اتفاقی است مدام، چشمش دنبال چیزی میدوید و کوچکترین صدا و حرکتی، از جا بلندش میکرد!
گفت:« چیزی شده؟!.... نگران چی هستی؟»
گفت:« نه .... نه.... اصلا ...... چیزی نشده! فقط میترسم یه چیزی پیش بیاد و این لحظه خوشم به پایان برسه! میترسم یکی ناگهان کاری بکنه که تنها تصویر زیبای زندگیام، یکهو از هم بریزه و نابود بشه!»
دستشو توی دستام فشار دادم و گفتم:« نگران نباش! هیچ اتفاقی نمیافته! ... و اصلا چرا بیفته؟ من نمیذارم مطمئن باش!
مردم همه نگاهشون به منو توئه! لطفاخوشحال بشین و به مهمانها، لبخند بزن! دوست ندارم فکر کنند که شوهر ناراحت و غمگینی دارم! دلم میخواد همه دل مهربونتو ببیند و شادیتو به تماشا بشینند!»
آن شب کامران خیلی اذیت شد! این که میخواست خودش را چیز دیگری نشان دهد و به دروغ ، لبخند روی لب بیاورد، برایش سنگین تمام شد!
پدرش خیلی بیاعتنا به ما نشستهبود ولی تمام حواس کامران به پدرش بود.
دلم میخواست جلو میرفتم و به زور صورتش را به سمت کامران برمیگرداندم و از او میخواستم این یک شبمان را به ناخوشی تمام نکند و شاد باشد!
افسوس و صد افسوس که نمیشد!
پدر کامران ساختمان سمت چپ خانهاش را به ما دادهبود تا در آن بنشینیم. نخواستم همین اول به کامران فشار بیاورم که از پدرش جدا شود، دوست نداشتم فکر کند تا آمده ام بین او پدرش تفرقه بیندازم و از هم جدایشان کنم و اگر میخواستمم نمیشد چون پدرشان دستور دادهبودند تا به آنجا برویم و کامران از من خواست تا بیسر و صدا، چشم بگویم و بروم!
از این خانه میترسیدم. از حیاطش، از باغ و باغچهاش، از دیوارها و آجرهایش، از همه چیزش میترسیدم!
این خانه با خانه خانم هابیشام هیچ فرقی نداشت. بعضی اتاقها سالها بود دست نخوردهبود و تار عنکبوت تا کف زمین را پوشاندهبود!
قانونهای خاصی خانه مهندس نخعی داشت. رفت و آمد ممنوع و هرگونه رفت و آمدی باید در بیرون صورت میگرفت و کسی حق برو بیا به منزل را نداشت!
حق سرکشی به بعضی مناطق خانه را نداشتی و در بعضی اتاقها قفل بود و کامران از من خواستهبود، به خاطر حفظ جانم هم که شده، حتی نگاهشان نکنم!
شب از ساعت نه به بعد نباید توی حیاط دیدهمیشدی و نباید پیادهروی میکردی!
کارگرهای خانه را فقط آقا، مشخص میکردند و هیچ کس حق نداشت کسی را بیاورد یا بیرون کند!
کامران همه اینها را قبل از عروسی به من گفتهبود و من هم مثلا رضایت دادهبودم!
در خیالم همه این قانونها را زیر پا میگذاشتم و هر کاری دلم میخواست میکردم و بلاخره در انتهای این خیال زیبا و رؤیایی، پدر کامران را از خواب غفلت بیدار میکردم و خورشید را نشانش میدادم!
غافل از این که .....
هفته اول بعد عروسیمان را با کامران
به استانبول و ترکیه و آنتالیا رفتیم. بهترین دوران زندگیام بود.
هر چه از مهربانی کامران برایتان بگویم کم گفتهام! باورم نمیشد که در زیر آن لگدها و شلاقها، قلبی به این مهربانی بوده که کتک میخورده!
از چنان پدری، چنین پسری، بسیار عجیب و غیر باور بود! خودم میگفتم:« حتما به مادرش رفته و گرنه یکذره باورم نمیشود که پدر کامران، بویی از دنیای انسانیت بردهباشد!
پدرش به یک بیمار شباهت داشت تا یک بداخلاق و تندخو!
تندخوترین انسانها، نیز نشانی از رحم مهربانی در خود دارند اما پدر کامران هیچ چیزی نداشت. تنها کالبدی انسانی بود که بر روی آن همه توحش و نامهربانی و بیمروتی کشیدهبودند!
او حتی حاضر نشد شب عروسی با ما به دور خیابانها بیاید و به خاطر چشم مردم هم که شده، صورتم را ببوسد و به من تبریک بگوید.
پدرم موقع خداحافظی، دم ماشین، طاقت نیاورد! زد زیر گریه! ... از ماشین پیاده شدم و خودم را به آغوشش انداختم و با او گریه کردم!
پدرم به خاطر خوشحالی من، ساکت شد و گریهاش را به خنده وشوخی برگرداند ولی من میدانستم آن شب به پدرم چه گذشتهبود!
حالا بعد ده روز که از ماه عسل برگشتیم، احساس میکردم به زندان آلکاترا وارد شدهام! سوت و کور و دهشتناک!
همه چیز زیبا ولی ترسناک و خوفانگیز! میترسیدم ناگهان از یکی ازین پستوهای تار گرفته، خفاشی بیرون بپرد و داد مرا به هوا کند!
خانمی که برای نظافت منزل من انتخاب شدهبود، کاملا از جنس یخ و سنگ ساختهبودند. مثل تراکتور کار میکرد. سریع و تند! همیشه مشغول بود و جز سلام خانم و خداحافظ خانم، حرفی بلد نبود!
سودابه برای من اگر مثل یک دوست نبود، از دوست هم کمتر نبود! اما این زن، باعث ترسم میشد. حضورش در خانه، شادی و شورم را تباه میساخت! عبوس بود و جدی و بیشتر از آنچه میپرسیدی یک حرف حتی بیشتر نمیگفت!
قوی بود و هیکلی! اگر روزی به من حمله میکرد، توان مقاومت در برابرش را نداشتم!
دلم نمیخواست به خانهام بیاید ولی .... دستور آقا بود و نمیشد رو حرفش، حرف زد!
به باغبانشان گفت:« چه گلهای قشنگی! از کی اینجا باغبانی؟»
صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت:« ببخشید خانم، ما حق صحبت با مالکین این ملک را نداریم و گرنه کارمان را از دست میدهیم. لطفا ببخشید»
از تعجب، چشمهایم گشاد شدهبود! مگر در عهد دقیانوس به سر میبردیم که همچین قوانینی حاکم است؟!
دیگر داشتم از کوره درمیرفتم!
باید خودم را کنترل میکردم تا سر موقعش! اگر از همین اول، حمله میکردم، شکست میخوردم! یکتنه نمیشد در برابر این مرد ایستاد باید تجهیزات لازم را آماده میکردم و آدمهای جنگم را به دور هم میآوردم.
اولین فرد سپاهم، خود کامران بود تا وقتی او کمکم نکند، راه به جایی نمیبردم.
بعد از ماه عسل من فقط شبها، آنهم دیروقت کامران را میدیدم. صبحها، خواب بودم که میرفتم و شبها خواب بودم که میآمد!
اوایل بیدار میماندم و شام نمیخوردم تا کامران بیاید اما کمکم، بیاراده خوابم میبرد و نمیفهمیدم کی صبح رفته!
هرگز مرا بیدار نمیکرد. گاهی با یک حس غریب، متوجه میشدم که کسی بالای سرم مدتهاست نگاهم میکند و چون چشمهایم را بازمیکردم، کامران را میدیدم!
دلم نمیخواست کوچکترین اعتراضی به او بکنم و ناراحتش نمایم! بدون این که حرفی در این باره بینمان رد و بدل شود میفهمیدم که خودش هم خیلی ناراحت است ولی انگار چارهای نداشت!
بعد یک ماه به کامران گفتم:« من صبح تا شب، تنها در خانه خسته میشوم میخواهم به شرکت بیایم و کارم را دوباره شروع کنم!»
کامران ساکت شد و برای لحظهای در خود فرو رفت و گفت::« باید از پدر بپرسم؟»
جا خوردم . یعنی چه؟ چرا از پدر بپرسی؟ من که قبلا هم در شرکت کارمیکردم و معاون پدرم هستم! و لزومی ندارد از پدرت بپرسی، شوهر من تویی نه ....!
کامران سریع دستش را به نشانه سکوت به کنار بینیاش برد و گفت:«س سسسس»
نفسم تنگ شدهبود و خونم به جوش آمدهبود! گفتم:« چرا هیس؟ پدرت نمیشنود!»
گفت:« مهرانه، عزیزم! نذار پدرم عصبانی بشه و گرنه....
وسط حرفش دویدم و گفتم:« و گرنه چه؟!..... تو هنوز از پدرت میترسی؟!.... کامران من و تو بچه نیستیم که پدرت برایمان تصمیم بگیرد!»
دستهامو گرفت و با التماس خواست تا آهسته صحبت کنم و گفت:« مهرانه، تو پدر منو نشناختی! اون تو رو مثل یک آدم نمیبینی، اگه احساس کنه که تو مزاحم کارهاشی، سریع ...
ساکت شد و اخمهاش رفت توی هم ... از ادامه جملهاش انگار ترسید!
کمی آرام شدم و گفتم:« ببین عزیزم! پدرت برای این، این همه زور پیدا کرده، چون دستی بالاتر ندیده، صدایی بلندتر نشنیده! تا وقتی این همه کوتاه بیاین و کاری نکنید، اون نمیذاره که ما زندگیمونو بکنیم و دایم باید با ترس از اون زندگی کنیم در حالی که اگر یکبار فقط متوجه کارشش بکنیم، و بفهمه از اون زورمندتر هم هست، مجبوره عقب بکشه و سر جاش بشینه!»
کامران گفت:« کمی صبر کن، اگر عجله کنی، فقط زیر دست و پاهاش، له میشی! واستا تا خودم بهت بگم...! .... کمی دندان به جگر بگیر تا سر موقعش!»
ناراحتی و غمی بزرگ را در حرفها و نگاه کامران میدیدم و دلم نمیخواست ازین بیشتر ناراحتش کنم! پس ساکت شدم تا وقتش برسه.......
ادامه دارد...