«مهرانه قسمت ششم»
کامران که نگه داشت تا پیاده بشوم، پاهایم سنگین شدهبود. توان بلند کردن پاهایم و راهرفتن نداشتم. انگار کوهی سنگین بر روی پاهایم، فرود آمدهبود!
سرم خالی شدهبود انگار هیچ چیزی، در درونش نبود. صدای بوق ماشینها و مردم، آزارم میداد.! باورم نمیشد که بعضیها در چنین جهنمی به سر ببرند.
همه چیز برا ی من مهیا بود و زندگیام سرشار از خندهها و شادیهایی بود که فکرمیکردم، در همة خانهها، دایرهاش به پاست و نقلش روا!
به سختی از ماشینش پیاده شدم. تمام راه به سکوتی دردناک و رنجآور گذشت. هیچ حرفی نداشتم که برای آرامش کامران یا نصیحتش، بهکار ببرم. یکی باید پیدا میشد و خودم را نصیحت میکرد! مرا آرامش میداد!
پیاده که شدم برگشتم و با چشمانی پر از اندوه و غصه نگاهش کردم! سرش را پایین انداخت! احساس میکردم آنقدر اندوه و غصه بر چشمانش، سنگینی میکند که نمیتواند، سر بالا بگیرد.
بدون خداحافظی، جدا شدم.
سوار ماشینم که شدم، دستهایم، سوییچ را نمیچرخاند تا ماشین روشن شود. قلبم از سینهام، بیرون زدهبود و بغضی سخت، گلوی نازکم را میفشرد!
سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم!!
خدایا.... چرا من ؟ چرا من؟؟ من عشق نمیدانستم! من جز در کوچههای خوشی، در کوچه دیگری قدم نزدهبودم و هر کسی کوچکترین اشارة رنجی به من میداد، بیهیچ وابستگی، رهایش میکردم و پشت به او مینمودم! اما حالا.... با همة این رنجها و اشکها، حاضر نبودم دل از کامران ببرم!
احساس میکردم خدا مرا انتخاب کرده، تا روزهای پر اندوه و رنج و آزارش را به روشنایی و شادی و آرامش، تبدیل سازم!
اگر خدا نمیخواست چرا همچین عشق دوری را در دل نازک و رنجندیدة من انداخت تا اینگونه در این برزخ نمیدانم .... نمیدانم بیفتم!
یکی به شیشه ماشین زد. سرم را بلند کردم تا ببینم کیست؟
خانمی بود که با نگرانی از پشت شیشه از من میپرسید: چیزی شده؟
سری به نشانة « نه» بالا انداختم و ماشین را روشن کردم و دور شدم!
نمیدانم چند ساعت دور خیابانها و اتوبانها، چرخیدهبودم؟! فقط غروب شدهبود و هوا به تاریکی نشستهبود!
بیهدف و بیمقصد، فقط میراندم! دق دلیام را سر ماشین خالی میکردم. همیشه سرعت و شتاب، به من هیجان خاصی میداد و الان سرعت به من تخلیة روح و جان میداد!
به خانه که رسیدم پدرم نیامدهبود.
به اتاقم رفتم و خودم را زیر پتویم پنهان کردم. دلم نمیخواست هیچ کس با من حرف بزند! دلم میخواست در درون خودم تنها باشم و حتی خودم با خودم حرف نزنم!
میخواستم در سکوتی ژرف و گود، با خود تنها بنشینم و همهچیز را از نو مرور کنم! کجا بودم؟ به کجا رسیدم؟
صدای در را شنیدم. پدرم وارد شد.
خود را به خواب زدم. گویی ساعتی است خوابیدهام و در عمق یک خواب خسته دست و پا میزنم!
پدرم در اتاقم را بازکرد و آرام دوباره بست و من که با رفتنش، خیالم راحت شدهبود، تا صبح، بیدار نشستم . تنها و ساکت! نمیدانم چند ثانیه یا چند ساعت به گوشة اتاق خیره شدهبودم اما به خودم که آمدم، روشنی صبح، پشت پنجرهام، پهن شدهبود و اجازة ورود میخواست!
سنگین شدهبودم! آنقدر که نمیتوانستم برخیزم.
پدرم صدا زد: « مهرانه جان، دخترم نمیخوای بیدار بشی؟ من دارم میرم. »
گفتم:« نه بابایی شما برید من امروز با بچهّها قرار دارم تا جایی برویم»
آنروز شرکت نرفتم. تمام روز در اتاقم پشت پنجره نشستم و به دوردستهای ندیده و نشنیده، چشم دوختم! من فقط یک سیاهچال میدیدم و یک بچه که یک نفر با شلاق و چوب میزدش و صدای جیغ و فریاد آن بچه را میشنیدم که کمک میطلبد!
من فقط سایة سیاهی و رنج را میدیدم که نقاب سیاهی نیز بر چشمانش زدهبود و ترسناک و هول برانگیز نزدیک میآمد!
تنم از ترس این رؤیا، میلرزید و دندانهایم به هم میخورد. سردم شدهبود و لرز تمام بدنم را گرفتهبود!
حالت تهوع شدیدی گرفتهبودم و هر چند لحظه یکبار به سرویس بهداشتی میدویدم و مثل زنان حامله اوغ میزدم!
با شنیدن صدایم، سودابه سریع به سمت بالا دوید و خود را به من رسانید.
تا مرا در آن حال دید، به صورتش زد و گفت:« خانم جان، چی شده؟ چرا اینطوری میکنید؟»
با دست اشاره کردم که تو نیا و بیرون باش و چیزی نشده!
بیرون که آمدم گفتم:« چیزی نیست سودابه! با بچهها ساندویچ خوردیم فکر کنم مسموم شدم
تا این را گفتم به سرعت به سمت پایین دوید.
صدایش کردم و گفتم:« چیزیم نیست خوب شدم همهاش را برگرداندم. مبادا به پدرم چیزی بگی»
دوباره مثل دیشب خودم را به خواب زدم تا پدرم سؤال جوابم نکند.
به خواب زدن همان و به خواب رفتم! تمام مدت توی آن زیرزمین مخوف بودم و از تاریکی نمیتوانستم، جلوی پایم را ببینم و صدای بلند فریاد پسری کوچک به گوش میرسید و صدای بلند شلاقهایی که فرومیآمدند و صدای نعرههای وحشتناک مردی که کودک را به خفه شدن، دستور میداد!
این کابوس همچنان ادامه داشت و تمامی نداشت...
پدرم شانههایم را تکان داد، مهرانه جان بابا! بیدار شو ... بیدار شو.... داری خواب میبینی.... چشماتو بازکن عزیزم..... منو ببین...... من کنارتم .... نترس... خواب دیدی عزیزم!
خودم را در آغوش پدرم انداختم و بلندبلند گریه کردم.........
پدرم گفت:« نترس عزیزم تموم شد.... خواب دیدی......
با شنیدن این حرف تازه بیدار شدم و نفهمیدهبودم که کی به آغوش پدرم پناه بردهام!
پدرم گفت:« میخوای زنگ بزنم دکتر مشاهیری بیاد؟»
گفتم:« نه بابا جون .. نه .... کابوس بوده اصلا هم یادم نمیاد چی خواب میدیدم!»
پدرم گفت:« مهرانه بابا میخوای مثل بچگیهات برات یه قصه بگم؟»
دلم نیامد به نگرانیاش، نه اضافه کنم. گفتم :« چرا پدر لطفا همان قصة دختر شاه پرویون رو دوباره برام بگید»
و پدرم شروع کرد:« یکی بود یکی نبود. یه پادشاهی بود.........
وقتی چشمهایم را بازکردم، ساعت نه صبح بود و پدرم کنار تختم خوابش بردهبود.
خیلی دلم برای پدرم سوخت. او نباید از درد من خبردار میشد و گرنه بیشتر از اینها، ناراحت میشد و رنج میکشید.
آرام به سر شانههایش زدم و گفتم:« بابا جون بیا رو تخت من بخواب. پاهات درد گرفتن!»
پدرم یکهو از جا پرید و گفت:« خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟»
دستش را بوسیدم و گفتم:« بله ممنونم.... خوب خوبم نگران نباشید یک کابوس تاریک بود و رفع شد»
آنروز هم به شرکت نرفتم با خودم تصمیم گرفتم تا دیگر به شرکت نروم و از کامران دور شوم و بروم دنبال سرنوشتی که باید باشم. چمدانم را ببندم و با یک پرواز خودم را به کانادا برسانم و روزهای خوش باقیماندهام را دوباره به دستآورم.
هر زمان که چهره کامران و نگاه و کلامش، جلوی ذهنم میآمد بلند میشدم و طناب میزدم و بلند بلند شعر میخواندم و آهنگ میگذاشتم.
باید با خودم میجنگیدم تا بر این احساسم، غالب شوم و باید کمر جنگ میبستم!
بلند بلند شعر میخواندم و بلند بلند تصویر کامران جلوی ذهنم میآمد! .... گوشی در گوشم میرقصیدم و دور میزدم ولی تمام کامران جلوی رقصم ایستادهبود و غمگین به من مینگریست!
خدایا....! چرا کمکم نمیکنی؟ چرا نمیگذاری تا از او دور شوم؟ چرا از این مخمصه نجاتم نمیدهی؟ خدایا.. خدایا!!
آنقدر که در این مدت من خدا را صدا زدم، فکر نکنم هیچ عابد و زاهد گوشهنشینی، خدا را فریاد زدهباشد!
حالا که خودم میخواهم، فراموشش کنم، خودش، به پای خودش، به ذهنم ، به قلبم، یورش میآورد و معصومانه و ملتمسانه کنارم میایستد و به من مینگرد!
من چطوری میتوانم در کنار مردی باشم که هیچ محبتی در زندگی ندیده و جز چوب و شلاق و آزار، کسی را نمیشناسد؟
من چگونه میتوانم او را خوشبخت کنم در حالی که او حتی خندیدن را بلد نیست! و کوچة آرامش و شادی را آدرس ندارد؟
من چگونه میتوانم بر قلبی که همهاش، سنگ خورده، مرهم دردی باشم در حالی که به بستر لاعلاجی، خوابیدهاست؟
از غصه دلم داشت میترکید! هرکار میکردم، خیالش، رهایم نمیساخت و دست از سر قلبم برنمیداشت!
در این مدتی که من با او آشنا شدهبودم، رنگ شادی و خوشحالی را به خود ندیدهبودم و هر لحظه، اشکی بر گونهام نشستهبود و آهی بر نفسم! .... ولی
ولی این رنج و آه و اشک را به تمام خندههای بیمعنایم، ترجیح میدادم و میپسندیدم! آنقدر که از رنج با او، لذت میبردم، از خندهها و شادیهای بیاو، لذت نمیبردم!
ماندهبودم که چه کنم؟ چگونه از خیالش خود را برهانم....!
توی کمدم دنبال آلبوم عکسهای کودکیام میگشتم. دلم میخواست با مرور کودکیهایم و با مرور مادرم، برای لحظههایی هر چند کم، آبی بر آتشم، بپاشم! که تلفنم زنگخورد...
با دلسردی و ناچاری برخاستم. شماره شرکت بود. دفتر سهیلی، حسابدار شرکت.
دلم نمیخواست جواب بدهم. با من سهیلی چه کار دارد؟
تلفن قطع نمیشد و پشت سرهم زنگ میخورد.
با ناراحتی و عصبانیت برداشتم. تا گفتم:« بله ؟»
صدایی گفت:« مهرانه جان! منم کامران»
قلبم کف زمین پهن شد. گوشی از دستم افتاد. به سرعت خم شدم و گوشی را با لرز برداشتم. آنقدر از شنیدن صدایش خوشحال بودم که دلم میخواست به آسمانها بپرم! جیغ بکشم و فریاد بزنم!
گفتم:« کامران تویی؟»
گفت:« آره! حالت چطوره؟ از پدرت شنیدم مریض شدی؟ چی شده؟ نکنه من باعث این همه رنجش تو باشم؟ و پشت تلفن صدای هق هق گریهاش بلند شد»
او آن طرف از گریه نمیتوانست حرف بزند من این طرف!
گفتم:« کامران دلم برایت تنگ شده! دست خودم نیست هر کار میکنم تا فراموشت کنم نمیتوانم! تو رو خدا دست از سر دل من بردار! به من فکر نکن! فکر تو مثل یک اشعه به قلب و ذهن من میرسد و مرا اینجا، از پا میاندازد!»
گفت:« مهرانه من نمیتونم اینجا زیاد بمونم، پدرم الان سر و کلهاش پیدا میشود! فقط بدان هر جوابی بدهی من برایت تعظیم خواهمکرد و تسلیمت خواهمبود فقط نمیتوانم از تو مراقبت کنم! دست و پایم، بستهاست و در غل و زنجیرم! من نمیتوانم پشتوانة خوبی برای تو باشم، چرا که دلم به هیچ ستونی و چوبهای، استوار نیست!
فقط زنگ زدم بگم ......
صدایش برای یک لحظه قطع شد و بعد بریده بریده و لرزان گفت:« دوستت داااارم......... دوستت دااااااااااارم» چه با من باشی چه نباشی!
این همه خدا خدا کردهبودم تا از خیالش مرا نجات دهد و حالا این تلفن .......!
تلفن را قطع کرد و رگهای قلب مرا نیز به همراهش، بردید و قطع کرد! نفسم بالا نمیآمد! نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت! اما میفهمیدم که یک حس بیدار و جوشان در درونم دوباره روشن شد و خوشحالی همراه با اشک مرا در خود کشید!
با خودم فکر میکردم که منو کامران با هم ازدواج میکنیم و مثل خیلی از عروسها در برابر نادرستیهای پدرش محکم میایستم و حتی او را نیز به سر عقل میآورم!
پدر او اگر اجازة این رفتارها را به خود دیده، چون حریفش را کودکی دیدهبود که هیچ توانی برای مقابله با او نداشته و او با تمام زورش بر کودکی کوچک و ترسیده، حمله میکرده! ولی من اینگونه نیستم! من بیدی نیستم که با این بادها از خود بلرزم و در برابر نگاه تند و خشمناک یک مرد، و دست پر زورش، به زمین بیفتم و تسلیم شوم!
او را وادار میکنم تا در برابر پسرش زانو بزند و اشک بریزد و برای رفتار نادرستی که با او داشته، عذرخواهی کند! وادارش میکنم تا حرفهای پسرش را بشنود و ناچار شود تا به خواستة ما، احترام بگذارد!
من او را از تخت قدرت و زورگوییاش به زیر خواهمکشاند و مصمم و جدی، بدون ذرهای ترس و عقبکشیدن، وادارش خواهمکرد، تا مثل یک انسان رفتار کند!
به او جنایتی را که کرده، نشان خواهمداد و اگر نپذیرفت از راه قانون، وارد خواهمشد!
من مثل کامران، دستهایم را حفاظ سرم نخواهم کرد تا او محکمتر با چوب بر آن زند! من محکم خواهم ایستاد و ضربههایش را با ضربی محکمتر، پاسخ خواهم داد تا بداند که دست بالای دست بسیار است!
من فریاد و فغان برنخواهمآورد و ساکت و آرام، ریشة اندیشة زشت و تاریک و غیر انسانیاش را خواهمسوزاند!
او بر بالای شلاقش، شلاقی ندیده که این طور اسب میتازاند!
اگر به نرمی و درستی پذیرفت، که هیچ! در آشیانة عاشقانة ما، راهش خواهیم داد و گرنه، به دست قانون و عدالت میسپارمش تا در همان زندانی که کامران را حبس میکرده، باقی عمر بیثمرش را بگذراند!
یک جلاد! یک جنایتکار وحشی، که عقل و قلبش، اسیر تاریکیهاست! جایش فقط کنج سیاهچالی است که عزیزش را، پارهجگرش را در آن، زخمی کردهاست! او وقتی خواهدفهمید که چه کرده، که همان که کرده، به سرش بیاید و گرنه تا همیشه حق را به خود خواهدداد!
وقتی این حرفها را برای خودم تکرار میکردم، پشتم، صاف میشد و راست میایستادم! شانههایم، عقب میرفت و سینهام، جلو میآمد! و نگاهم پر میشد از صلابت و استواری! پر از جذبه و هیبت! پر از انسانی که میتوانست کوه را به زانو بنشاند، او که خاری در این بیابان، بیش نبود!
نجواهایم به من اعتماد به نفس میداد و دلم را قرص میکرد! احساس میکردم، صد برابر توان گرفتهام و میخواهم به میدان جنگی نابرابر و غیر انسانی بروم و از آن میان، کامران را سوار بر اسب دلیرم نمایم و از میان آتش و شمشیر و خنجر، نجاتش دهم!
گاهی به این خیالهای قصه مانند، خندهام میگرفت و گاهی واقعا بر رخش خیالم مینشستم و اژدهای پیر خشمگین پیلتن را میکشتم!
از بس شاهنامه میخواندم دایم خیالم، در هفت خان رستم سیر میکرد و رستم دستانش، من بودم! شیر زنی از قصر آرزوها!!!!!
تصمیمم را جدی کردم تا جواب مثبت به کامران بدهم و با این آری خود، او را از رنج و غم، برهانم و به دنیای پر از شادی و خندة خویش، بیاورم!!
میدانستم که رسیدن به این هدف، کار آسان و یکشبهای نیست و زمان میطلبد تا بتوانم، هفتخان مهرانه را به پایان رسانم!
آمادگی کافی را در بازوان و کلام و نگاه و اندیشهام، دور هم آوردم، پاهایم را محکم بر زمین گذاشتم و سرم را بالا گرفتم تا به جنگ دیو ستمگر بشتابم.....!
آن روز تلفن کامران، چنان قوتی در من ایجاد کرد که تا این ساعت و لحظة عمرم، هیچ سخن و کلامی، نتوانستهبود این شور و شوق و توان را در من بیافریند!
وقتی جملة دوستت دارم او را هی برای خودم در ذهن، مینوشتم و بر دیوار حک میکردم، توانم دو صد چندان میشد و زورم صد برابر!
امشب باید به پدرم جواب را بگویم و دلم را یکطرفه کنم و هم خودم و هم کامران را از این برزخ جهنمی نجات دهم!!!
ادامه دارد لطفا صبر به خرج دهید.
ممنون