مهرانه قسمت پنجم
کامران رفت و من با دنیایی از تشویش و ناراحتی تنها ماندم. تنها چارهای که داشتم، هقهق گریههایی بود که انیس و مونس لحظهها و ثانیههایم شدهبود!
پدرم آخر شب، پیشم آمد و به چهره درهمریختهام نگاهکرد. احساس میکردم با این که هیچی نگفت:« اما خیلی چیزها را فهمیدهبود و در عمق نگاهم، اندوه سررفتهام را میدید!
بدون این که سؤالی بپرسد و دنبال چیزی باشد، گفت:« مهرانه جان! عزیزم! تو مجبور نیستی به چیزی که دوست نداری تن بدهی! مجبور نیستی به خاطر اندیشهای سربسته و مبهم، خود را در رنج بیندای! مجبور نیستی هیچ رنجی را در زندگیات متحمل شوی و روزگار را به آزردگی و افسوس از دست بدهی!
عزیزم، دنیا مال توست ولی تو از آن دنیا نیستی نذار اندوه و رنجهایش، زانوهایت را خمکند و خم شوی و زیر بار غم دنیا بروی! تو فرصت زیادی داری و میتوانی بهترینها را داشتهباشی مگر آن که دست تقدیر به زور آنها را از دستتانت بگیرد و گرنه همهچیز از آن توست به شرط آن که در دستانت نگهشان داری!»
درم رنجم را فهمیدهبود اما نمیخواست بدون خواستهی خودم به دنیای سربه مُهر من پا گذارد و رازی را که در سینه داشتم را به زور از سینهام بیرون بکشد!
همیشه حرفهای پدرم، آرامش روح و جانم بود اما آن شب، خیال کامران و نگاهش، بر همهچیز و همهکس، غالب بود و با آن که سعی داشت تا مرا منصرف کند اما انگار شعلههای آتش درونم، تمام هیزم جانم را درگیر کردهبود و من به تمام، سوختهی او بودم!
خیلی دوست داشتم بدانم که کامران از چه گذشتهای حرف میزند و چه میگوید؟ مگر بر سر او چه گذشتهبود که میترسید با من به خطر بزرگتری بیفتد؟ و در رنج بیشتری قرار بگیرد؟
برای من گذشتهها، گذشته بود و آنچه مهم بود، حال بود و اکنون. من هم در گذشتهای نه چندان دور مادرم را از دست دادهبودم ولی هرگز خودم را نباختم و زندگیام را بدون مادرم ادامه دادم سعی کردم بعد مادرم از پدرم برای خودم هم مادر بسازم و هم پدر و جای خالیاش را با تمام چیزهایی که دوست داشتم، پرکنم و با یاد خوبیهایش، زندگیام را ادامه دهم.
آنشب نه در عشق که در تب سخنان کامران و نگاه پر التماسی که از من خواهشمیکرد تا نه بگویم، تا صبح سوختم!
آن روز به شرکت نرفتم با خودم گفتم شاید کامران با ندیدنم از این حرفش برگردد و از من همچین خواهشی نکند.
با همهی اتفاقات دیشب، در دلم سورو سازی نو به پا بود و از این که فهمیدهبودم، کامران نیز مرا دوست داشته و دارد، خوشحال بودم!
یعنی تمام آن مدتی که من فکرمیکردم او نسبت به من سرد و بیاعتناست او نیز درگیر من بوده و تمام فکر و ذهنش مشغول من بودهاست!
این حس زیبایی بود که میفهمیدم عشقم، یک سویه و یک طرفه نیست و همانطور که من بالبال میزدم او نیز پرپر میزده و در تاب و تب بوده!
به ظهر نرسیده نتوانستم، دوری کامران را تحمل کنم و روزم را بدون دیدن او بگذرانم هر چه این پا آنپا کردم نتوانستم خودم را در خانه نگهدارم و یکروز، او را جریمه کنم تا بیمن به سرکند! احساس میکردم خودم را جریمه کردهام و اونی که این وسط دارد شکنجه میشود منم نه او!
به شرکت رفتم. همان بدو ورود کامران دم در با مهندس بالایی در حال صحبت کردن بود و نشانی از پدرش نبود.
به سرعت خودم را به او رساندم. تا صدایش کردم و سلام کردم، انگار حسابی جا خوردهباشد، از خود لرزید و با تعجب متوجه من شد!
انگار نه انگار دیشب به من چه گفتهبود. گفتم من جوابم به شما نه نیست یعنی نمیتوانم نه بگویم اگر به تو نه بگویم، به خودم نه گفتهام!
سریع مرا به خلوتی کشاند و گفت:« مهرانه تو رو خدا داخل زندگی مشقتبار من نشو! تو لیاقتت بهتر از اینهاست و من اونی نیستم که تو فکر میکنی! بین من و تو کهکشانها، فاصله است! نخواه شبتار زندگی تو باشم! نذار!
اگر دست من بود حتما ازاین شرکت میرفتم تا خیالت رو از خودم پاک کنم و دیگه زیر نگاههای تو اینطور شلاق نخورم! نذار زندانبان کسی باشم که برایم آسمان آرزوها و رؤیاهاست! نذار .... نذار...
روزهای خوش زندگی من با وجود کامران، رنگ و بوی تازهای گرفتهبود. هرچند این رنگ و بو، غبار درد و رنج را نیز به همراه داشت، اما خوشترین لحظههایی بود که هیچ درد و رنجی باعث نمیشد که از این لحظهها درگذرم و آرزوی نبودنش را بکنم!
به کامران گفتم:« من نمیفهمم تو چی میگی؟ از چی حرف میزنی و چه گذشتهای داری؟ اما الان اینجا روبه روی من ایستادی و هیچ مشکلی نداری! گذشتهها را رها کن و بیا امروز و فرداهامونو با هم زیبا کنیم و بسازیم! چرا باید به کسی نه بگویم که تمام آیندهام را با او به خواب دیدهام! و تمام رؤیاهایم را با تصویر او نقاشی کردهام!
درسته که من در زندگی هیچ سختی و زحمتی ندیدهام، اما توان هر سختی و مشکلی را دارم و از زیر بار هیچ سختی برای رسیدن به آرزوهام شونه خالی نمیکنم!
درسته که من هرچیزی که در زندگی آرزوشو داشتم، در کنارم بوده ولی از نداشتن خیلی از چیزها در راه رسیدن به آرزویم، ناراحت نمیشوم و داد و بیداد راه نمیاندازم!
به قیافهی سختی نکشیدهام نگاه نکن که برای من دوری تو از همه چیز سختتره!
خواهش میکنم تو به من نه نگو.....
مهندس بالایی از همان دور به کامران اشارهای داد و صدایش کرد. کامران گفت:« باید سر یک فرصت مناسب و خوب با تو صحبت کنم باید شرایط مرا به چشمت ببینی تا بفهمی چرا میگویم نه! تو اصلا به خواب شبت نمیتوانی متصور شوی که با چه کسی میخواهی، همسفر روزهای عاشقانهات شوی؟ من تارتر از هر تاریکی هستم که تو به شبهای بیچراغ دیدهای؟
لطفا بذار در یک موقعیت درست به تو توضیح دهم و به سمت مهندس بالایی رفت!
خدایا! کامران چه میخواهد به من بگوید؟ حتی اگر بگوید که قبلا همسر دیگری داشته و از او جدا شده، باز هم برای من مهم نیست چون دلم در گرو اوست و اگر پا به هر زندگی دیگری بگذارم، به یاد او سر بر بالشت خواهم گذاشت و آن موقع من متهم به خیانت خواهمبود!؟
اگر بیماری و رنجی دارد، من همدم و پرستار شبهای سختش خواهمبود و از هیچ کاری برایش، دریغ نخواهمکرد!
هزاران فکر جور واجور از سرم میگذشت و به نقطهای که بتوانم در آن بایستم و بگویم تو راست میگویی باید نه بگویم، نمیرسیدم!
شماره کامران را از دفتر شرکت بیرون آوردم و با خودم تصمیم گرفتم تا زیر رگبار تلفن بگیرمش تا خودش کوتاه بیاید!
حتی دلش اگر از سنگ هم باشد، بلاخره یک جا مجبور است بایستد و اجازه دهد تا بر روی سنگفرش قلبش، پا گذارم و میهمانش شوم!
شب بعد ساعت شرکت و موقع خواب زنگزدم. خوشحال بودم که میتوانم تا صبح بدون هیچ ایست بازرسی و ورود هیچ مزاحمی با کامران صحبت کنم.
تلفنش خاموش بود. چنان تو ذوقم خورد که بیا و نبین!
دلم میخواست گوشی تلفنم را از پنجره پرت کنم بیرون! یعنی چه چرا تلفنش خاموشه؟
روز بعد به محض این که تو شرکت دیدمش گفتم:« چرا تلفنت خاموشه؟ دیشب کلی بهت زنگزدم!»
کامران گفت:« من خودم بهت زنگ میزنم. لطفا به من زنگ نزن! باشه!»
نمیفهمیدم یعنی چه؟ مگه عهد قجر است که دختر و پسر را در شیشه نگهدارند و نگذارند با هم برخوردی داشتهباشند؟ آن هم ما که قصد ازدواج داشتیم!
مجبور بودم هرچه او میگوید، فعلا بپذیرم و سر تسلیم فرود آورم.
توی اتاقم بودم که موبایم زنگ خورد. شماره ناآشنا بود. تلفن را برداشتم. کامران بود. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. بلاخره یک حرکتی از کامران ظاهر شد.
آدرسی به من داد که ساعت دو آنجا باشم.
سر از پا نمیشناختم. کامران با من چه کار داشت، برایم علامت سؤال بود؟
یک ربع زودتر از آن چه گفتهبود سر قرار بودم. رأس دو کامران رسید.
ماشینم را پارک کردم و سوار ماشین کامران شدم.
این اولین باری بود که من و او میتوانستیم تنها و بیخبر از دیگران یکدیگر را ببینیم.
با شوق و ذوق بسیاری سوار ماشینش شدم. درست مثل دخترهایی بودم که به گدایی محبت، حاضر بودند هر کاری بکنند! من در زندگی هرگز کمبود محبت نداشتم و همیشه پدر و مادر و اطرافیانم، نگذاشتند که کمترین بیمهری و بیمحبتی به من رو کند و دلم را بیازارد، اما حالا، چنان تشنهی محبت و نگاه کامران بودم که گویی از گودالهای سیاه شکنجهخانهها سردرآوردم و محتاج ذرهای محبتم!
تا نشستم کامران گفت:« من به قصد مأموریت از اداره بیرون آمدم و پدرم خبر ندارد که اینجا و با تو هستم لطفا دیدار امروزمان را مخفی نگهدار و آنچه را که به تو میگویم، در سینه حبس کن!
مهرانه، دلم نمیخواد به تو چیزهایی را بگویم که باعث رنجش روح و روانت شوم. اما باید بدانی که من دوست ندارم، به خاطر من اذیت و آزار شوی.
ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم.
دوست داشتم تمام راه را عاشقانه با هم سیر کنیم و حرفهای زیبا و قشنگ بزنیم، اما انگار کامران نگران چیزی بود و از چیزی میترسید و نمیتوانست راحت باشد.
به خانهای وارد شدیم.
خانهی خودشان بود. بزرگ و وسیع . درست مثل قصرها! انتهایش را نمیدیدم. کوچه باغی بزرگ در بدو ورود بود. بسیار زیبا و دلنواز.
تمام مسیر داخل خانه را کامران با ماشین آمد. من که محو تماشای تصویر زیبای باغشان شدهبودم، گفتم:« کاش این مسیر را پیاده میرفتیم. منظره قشنگی است!»
کامران گفت:« برای من تمام این مسیر یادآور روزهای رنج و سختی است که گذراندم!»
گفتم:« چه سختی؟ در همچین حیاط بزرگ و قشنگی، رنج چه معنایی دارد؟»
کامران نگاهی پر از اندوه به من کرد و گفت:« من در این باغ فقط شلاق خوردم و کتک!»
قلبم یکهو افتاد پایین! چشمهایم چهار تا شدهبودند! گفتم:« چرا کتک؟ چرا شلاق؟»
کامران جلوی یک محوطه دور از ساختمان اصلی خانهشان ایستاد.
دست مرا گرفت و گفت :« زود باش با من بیا باید زودتر برگردیم و گرنه....
با ترس گفتم:« و گرنه .... چی؟»
از پلههای پیچ در پیچ و ترسناک پایین رفتیم. با این که لامپها را روشن کردهبود اما مسیر تاریک و هولناک بود. یاد خانههای قدیمی در قصههای قدیمی افتادم.
پلههای زیادی را پایین رفتیم.
به پایین پلهها که رسیدیم، کامران دستم را رها کرد و گفت:« پلهها را توانستی بشماری؟»
گفتم:« نه راستش من بیشتر میترسیدم نخورم زمین و از پلهها نیفتم!»
رویش را به سمت من برگرداند و گفت:« مهرانه من این پلهها را با لگد پایین آمدهام و تنم هنوز کبودی ضربهای پلهها را به خود دارد!»
خدایا!..... چه میشنیدم؟
گفتم:« کی همچین کاری با تو میکرده و چرا؟»
تمام تنش میلرزید و اشکهایش صورتش را پوشاندهبود!
شانههایش از شدت گریه میلرزید و نمیتوانست حرف بزند!
از دیدن چهره ناراحت و اشکبارش، من نیز به گریه افتادم!
گفت:« من تمام کودکیام را در این حفره گذراندم و با تاریکیهایش، دوست و رفیقم! اینجا خانهی من بود و شکنجهگاهم!
دوباره پرسیدم کی این کار رو با تو میکرده؟ چرا ....
گفت:« پدرم مهرانه! پدرم!
خشکم زدهبود. باورم نمیشد! اگر هر کس دیگری جز کامران این حرفها را به من میزد، هرگز باور نمیکردم! مگر میشد پدری به این وجه، پارهی تن و فرزندش را آزار دهد؟ مگر میشد پدری با این سواد و ثروت، دست به روی تنها فرزندش بلند کند و او را به بدترین شکل، مورد آزار و اذیت قراردهد؟
اصلا چرا؟؟؟
از شدت تعجب و ناراحتی، دهانم قفل شدهبود و نمیتوانستم کلمهای به زبان بیاورم.
کامران گفت:« من خیلی کوچیک بودم که مادرم گذاشتهبود و رفتهبود و پدرم بعد رفتن او افسردگی شدید میگیرد. به حدی که گاهی مجبور میشدند او را به تخت ببندند تا آسیبی به خودش نرساند. بعد از یکسال و اندی که حال و روزش به ظاهر خوب میشود به روال عادی زندگی برمیگردد ولی من تنها کسی بودم که میدانستم، پدرم هرگز به زندگی عادی خود برنگشت و روز به روز بدتر شد و تمام این بدتریها را من چشیدم!
کم و اندکی از این و آن، آنهم خیلی سرپوشیده و مبهم شنیدهبودم که پدرش جز مالکین بزرگ بوده ومال و اموال و خدم و حشم بسیاری داشته و بسیار مرد سختگیر و غضبناکی در کارهای بوده. کارگرهایش را در صورت کوتاهی بسیار تنبیه میکرده و این کار را در جلوی پدرم انجام میداده. حتی شلاق یا چوب را به دست پدرم، که کمسن و سال بوده میداده و میخواسته تا کارگرها و رعایا را بزند و هر وقت پدرم نیز خطایی میکرده به شدت مجازاتش میکردهاست.
و پدرم تمام این آموزشها را بر روی من کامل کرد!
هرگز نگذاشت از مادرم چیزی بفهمم و بدانم. تمام کسانی را که به نحوی با گذشته مادرم در ارتباط بودند را از من دور کرد و خانهمان را جابهجا نمود تا هیچ کس، هیچ چیزی از مادرم را نه به یاد او آورد و نه برای من بازگو کند.
ولی فکر میکنم مادرم زن مهربان و خوبی بوده و پدرم، طردش کرده! یا حتی احساس میکنم ............
مکثی کوتاه کرد و گرفتهتر گفت:« شایدم کشتهباشدش!»
رو کرد به من و ادامه داد:« مهرانه تو تنها کسی هستی که در این دنیا با محبت و لطف به من نگاه کردی و من صدای تپشهای قلبت را خیلی نزدیک میشنیدم!
من ذرهای محبت ندیدم و نمیدانم محبت یعنی چه؟ من جز خشونت و بیرحمی، چیزی را لمس نکردهام و اصلا نمیدونم محبت چه رنگیه؟ چه شکلیه؟ و واقعا وجود داره؟
ولی از روزی که تو رو دیدم فهمیدم در دنیا جز خشونت و ظلم، چیز قشنگتری به اسم دوستی و عشق هم وجود داره و میشه به بعضیها اعتماد کرد و قلبتو بهشون اجاره بدی!
سعی میکردم، اشکهامو فرو بدهم و خیلی منطقی و مهربانانه با او صحبت کنم.
گفتم:« یعنی تو قصد داری چون گذشته به این دردناکی داری، در آینده رو هم به روی خودت ببندی و خودتو از همهچیزهای خوب چون در گذشته نداشتی در آینده هم محروم کنی؟
نگاهی مظلومانه به من کرد و گفت:« مهرانه، عزیزم! گذشتههای من تمام نشدهاند و تا زمانی که پدرم زنده است من درگیر همان گذشتهی تیره و تارم. میترسم.... از این که مبادا پدرم بلایی سرت بیاورد و من طاقت رنج تو را ندارم!
تو اصلا نمیتونی تصور کنی که پدر من چه موجودی است! یک بیمار روانی که از آزار و اذیت دیگران لذت میبرد و تمام تلاشش را میکند تا دیگران را به نفع خودش به خاک سیاه بنشاند!»
گفتم:« با هم از ایران میرویم. یک جای دور. خیلی دور. که پدرت حتی فکرش به آنجا نکشد!»
آه عمیقی کشید و گفت:« هر جا برویم پدرم مثل سایه دنبالمان است. الان هم فکر نکنی که به خاطر من از تو خواستگاری کرده، مطمئنم برای ثروت پدرت نقشهها کشیده و من از این نقشههای شوم او میترسم!
مهرانه، جان خودت و پدرت را نجات بده! فقط کافی است نه بگویی و سلامت خودت و پدرت را تضمین کنی!»
سرم را پایین انداختم و گفتم:« گیرم من نه بگویم، دیگری چه؟»
به گوشه تاریکخانه زیرزمین خیره شد و گفت:« من همه تلاشم را میکنم که تمام طعمههای این راه پدرم را پَردهم اما تو برای من یک چیز دیگری... دوست ندارم پدرم روزگار قشنگ و طلایی تو را به این سیاه چال بکشاند و من را بر سر چاهش، نگهبان سازد!!!
مهرانه، قلب من خنجرهای زیادی خورده و روح و روانم شرحه شرحهی آزارهایی است که شاید مانند من هم کم نباشند! اما من در قصر طلایی پدرم، زندانی بودم و به جرم گناه ناکرده، شکنجه میشدم!
هنوز صدای نالههایم در گوشم است! و هنوز هم این نالهها ادامه دارد!
من زندگی سوختهای دارم اما راضی نیستم کس دیگری در آتش من بسوزد و خاکستر شود!
پدر من فقط قیافه انسانها را دارد ولی از انسانیت بویی نبرده و روانپریشتر از آن چیزی است که بتوانی تصور کنی!
نمیخوام که تو تکدانهی زیباییها، در خرمن آتشگرفتهی تقدیر من، دامنت شعله بگیره و صدای شکستن بالهاتو بشنوم!
تو آزادی تا از این دام پرواز کنی و بپری و بری!.. برو و پشت سرت را نگاه نکن. سی سال عمر من در این گودال تاریک و نمور گذشته، برام بقیهاش سخت نیست اما نمیتونم برای تو در این دخمه تاریک و نمناک، آشیانه عشق و مهر رو درست کنم!
هر دو ساکت شدهبودیم....! فکر میکردم آنچه را شنیدم یک قصه بوده، یک کابوس ناخوشایند! یک قصه از یک درد هولناک در دورترین نقطه زمین! یک جهنم، روی کره خاکی!
برای من که در پر قو بزرگ شدهبودم باور این ماجرا سخت و عجیب بود. همیشه فکر میکردم این قصهها مال آدمهای فقیر و بیچیز است که به داغ نداری، به جان یکدیگر میافتند اما حالا حادثه، در خانه طلایی و رؤیایی اتفاق افتادهبود که آرزوی دیدن آجرهایش، خواب شیرین شبانگاهی افراد بسیاری بود!
سکوتی سخت و دردناک بر هر دوی ما حکفمرا شدهبود. سکوتی که خونم را میمکید و جانم را میجوید.
وقتی خواستم پیاده شوم برگشتم و دوباره به صورت کامران نگاه کردم. چهرهای که روزگار، تنها شلاقهایش را به او نشان دادهبود و او همچنان، مهربان، ایستادهبود و معصومانه مینگریست! درست مثل کودکی بیگناه و آرام، که هیچ آغوشی برای گریههایش نیست!
من میتوانستم مثل یک رهگذر از کنارش بگذرم و او را به پشت دیوار فراموشی جا بگذارم، یا بایستم و برگردم و دستم را به سویش دراز کنم ....
در برزخی میان عقل و عشق قرار گرفتهبودم و نمیتوانستم خودم را از این میان بیرون بکشم....
ادامه دارد لطفا همراه باشید