«مهرانه قسمت دوم»
پدرم از من خواست تا موقع آمدن آقای مهندس نخعی، حضور داشتهباشم و از نزدیک، شریک تازهاش را ببینم.
سودابه تند تند تهیهی شام و میوه را میدید. بیشتر چیزها آمادهبود و فقط باید سرو میشدند.
زنگ خانه به صدا درآمد.
حبیب آقا باغبانمان، در را بازکرد.
آقای نخعی با ماشین بسیار زیبایش وارد حیاط ما شد و توی پارکینگ حیاط ماشینش را پارککرد.
ماشینش خیلی با کلاس و زیبا بود. فکر کنم قیمتش به اندازهی خانهی ما بود!
از پشت پنجره اتاقم، محو دیدن ماشین بسیار زیبا و آخر سیستم مهندس نخعی شدم.
پدرم صدایم کرد و مرا از حال و احوال سیر و سیاحت ماشین، بیرون کشید.
با پدرم به استقبال مهندس نخعی رفتیم.
چه قامتی! با اینکه من قد بلند و کشیدهای داشتم ولی باید سرم را بلند میکردم تا مهندس را ببینم!
چهار شانه و قدرتمند! به کشتیگیرها و پهلوانان بیشتر شباهت داشت تا به مهندسها!
صورتش هم مثل قد و قامتش، درشت و پرهیبت بود! احساس میکردم از او میترسم و همان اول، دلم را سر راهش از دست دادم و ترس عجیبی از او به دلم افتاد.
با این که خیلی تلاش داشتم تا با غرور و تکبر خاصی وارد شوم، در مقابل هیبت و عظمت او، ناچیز بودم و وحشت و کوچکی مرا گرفتهبود!
پدرم مرا به او معرفی کرد:
مهرانه جان، دخترم!
نگاه معناداری به من انداخت و گفت:« دختر قشنگی دارید! خیلی مراقبش باشید!»
از این که همچین مردی با این ابهت و جبروت و شکوه از من تعریف میکرد، به خودم میبالیدم!
خیلیها، بارها به من گفتهبودند که بسیار زیبا هستم، اما تعریف مهندس طور دیگری بودم! هم خوشحال شدهبودم هم ترسیدهبودم!
پدرم از من خواست تا در کنارشان باشم و در گفتگویشان شرکت کنم.
آقای مهندس نخعی به پدرم گفت:« امروز، روز خستهکنندهای داشته !»
پدرم رو کرد به من و گفت:« مهرانه جان، اون آهنگ قشنگ همیشگیتو برای مهندس بزن تا خستگی از تنشان بیرون برود!»
از این که در مقابل همچین مردی، خودنمایی میکردم، خوشحال بودم و برایش آهنگ مورد علاقهی پدرم را نواختم!
مهندس، خیلی خشک و سرد برایم دست زد و مثل این که یک هو چیزی یادش بیاید گفت:« مدارک را توی شرکت جا گذاشتم! اگر کمی تأمل کنید، میگویم بیاورندش!
پدرم با ادب و احترام خاصی گفت:« بهتر، بیشتر در حضور شما خواهیمبود!»
از رفتار خشک و بیروح نخعی، خوشم نیامد و این پا آنپا میکردم تا از کنارشان بروم.
موبایلش را برداشت و زنگزد. خیلی آهسته و آرام به کسی گفت:« مدارک توی شرکت، در گاوصندوقم است. بردار و بیار. فقط عجله کن!»
به نیمساعت نکشید که دوباره زنگ خانه را زدند.
من که به بهانهی تلفن زدن از کنارشان فرار کردهبودم به آشپزخانه و کنار سودابه پناه آوردم.
سودابه مثل همیشه کنار پنجره، دیدمیزد.
همینطوری که سرش را از لای پرده بیرون دادهبود گفت:« خانم، این جوان کیه؟! میشناسیدش؟»
به کنار پنجره آمدم. تا رسیدن من، جوان به زیر ساختمان رسیدهبود و از نظر ناپدید!
یکربعی از آمدن نفر دوم میگذشت.
پدرم دوباره صدایم کرد که مهرانه، بابا، اون مُهر منو از توی کشو میزم بده!
مُهر پدرم را برداشتم و به نزدشان رفتم.
تا وارد شدم، جوانی سر به زیر، جلوی پایم بلند شد.
مهندس نخعی رو کرد به من و گفت:« پسرم، کامران!»
گفتم:« خوشبختم»
پدرمم با لبخندی رضایتمند به کامران رو کرد و گفت:« دخترم، مهرانه»
اصلا شکل پدرش نبود. بلند قد بود اما نه به بلندای پدرش و نشانی از چهار شانه نبود! دو شانه هم به زور داشت!
با نگاه پدرم نشستم.
پدرم حساب کتابهای شرکت را برای مهندس میگفت و صادرات و وارداتشان را بررسی میکرد و کامران هم اسناد و مدارک را ورق میزد.
هر از گاهی پدرم، به من نگاهی میانداخت و تأیید مرا میگرفت تا در جمعشان تنها نباشم!
سودابه شیرینی و نسکافه آورد. از او گرفتم و روی میزشان گذاشتم و همانجا نزدیکشان نشستم.
نگاهم به کامران بند شدهبود. برخلاف پدرش، هیچ ترسی نداشت! خیلی آرام و بسیار سربه زیر و خجالتی و در عین حال بسیار نافذ و مظلوم!
هر کار کردم تا نگاهم را از او بدزدم، نمیشد. مدام چشمهایم به سوی او برمیگشت و هی زیر و رویش را مینگریستم!
من پسرهای کمی ندیدهبودم ولی تا به حال این اتفاق برایم نیفتادهبود و این گونه مسخرهی یک نگاهکردن، نشدهبودم!
دلم میخواست از او سؤالی بپرسند و بیشتر صدایش را بشنوم.
برای همین پرسیدم شما چی میخونید؟
هنوز بدبخت آمد دهانش را بازکند که مهندس رفت تو حلق منو گفت:« کامران دست راست منه و امسال قراره برای دکترای مدیریت، شرکت کنه»
همینطور که نسکافهام را میخوردم، زیر چشمی، کامران را میپاییدم.
من که تا دقایقی پیش، حوصلهام کنار اینها سر رفتهبود حالا از جایم تکان نمیخوردم و ذرهای آن طرفتر نمیرفتم! پاهایم به زمین دوختهشدهبود و وزنم روی دویست کیلو رفتهبود! هرکار کردم تا از این حالت بیرون بیایم نشد که نشد!
فکر کنم، کامران به خوبی فهمیدهبود که زیر تیر نگاه من است! یکی دوباری، جسته گریخته، به من نگاه کرد و تا به من مینگریست، چشمانم را میدزدیدم!
چقدر قیافهی آشنایی داشت! احساس میکردم جایی او را دیدهام! جایی بسیار نزدیک و خیلی زیاد! احساس میکردم، سالهاست که او را میشناسم! اما کجا و کی نمیدانم!
حافظهی قویای داشتم و امکان نداشت کسی را حتی اگر در بچگی دیدهبودم از یادببرم و این را از مادرم به ارث بردهبودم. اما هر چه بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر دنبالش میگردیدم و کمتر در حافظهام او را مییافتم!
خیلی آشنا بود! خیلی عجیب! و بدتر از آن این که نگاهش که میکردم، قلبم، تپشش زیاد میشد و احساس لرزش توی دستهایم میکردم به حدی که برگه را از روی میز برداشتم، میلرزید و برای این که کسی به این ماجرا پینبرد، برگه را سریع روی میز گذاشتم!
عجیب حالی بر من ریختهبود! انگار ذهنم را در خلأ، فشار میدادند و من هرچه فکر میکردم، کامران را در خاطراتم نمیدیدم!
سودابه صدایم زد. چقدر بدموقع! اگر جلوی آنها نبود هرگز از اتاق خارج نمیشدم.
تلفن با من کار داشت. عمه سولماز بود. از من خواست تا پای کامپیوتر بروم و با او صحبت کنم.
اصلا الان وقتش نبود! این دیگه از کجا، حالا سر و کلهاش پیدا شدهبود!؟
عمه میگفت:« که پدرم با او صحبت کرده و منتظر رفتن من است»
صدای خداحافظی بلندشد.
به عمه گفتم:« مهمان دارم بذارید بدرقهشان بکنم میآیم دوباره با شما تماس میگیرم»
به سرعت خودم را به ورودی آپارتمان رساندم.
کامران کنار پدرش، کوچک و کوتاه بود ولی بازهم بلندقامت بود و رشید و یک طور دیگر! یک چیزی که نمیشد وصفش کرد!
آنها که رفتند، تو ذهنم با خودم به دعوا افتادم! که یکهو چت شد؟! مگر آدم ندیدهای؟ تو این همه دوست و آشنا کنارت هست و این همه سفرهای خارجی رفتهای و با آدمهای مختلف برخورد داشتی، حالا با دیدن یک نفر، چنین از کوره بهدر شدی و خود را باختی!؟
گفتم:« حتما یک احساس خندهدار است! و حالم خوب میشود!
آن شب تا صبح خوابمنبرد! آنقدر روی تختم، بالا و پایین شدم و به چپ و راست تا خوابم ببرد اما خوابی نبود! چشمانم از بیداری روز، بازتر بود و قلبم از هر روز، شدیدتر میزد!
نمیدانم چرا قیافهی کامران از توی ذهنم پاک نمیشد و یک لحظه، تصویرش، از ذهنم، دور نمیگردید.
با این که دختر آزاد و رهایی بودم و با دوستان و دوستانشان همیشه به گردش بودم ولی هیچگاه، دلم پای هیچکسی نلرزیدهبود و هیچ احساسی به هیچ کدامشان نداشتم!
گاهی پروانه به خنده میگفت:« تو دختر عصر یخی هستی! به جای قلب یک تکه یخ در سینهات گذاشتهاند! یک ذره احساس نداری و فکر نکنم در دلت هیچ کسی جایی داشتهباشد!»
راست میگفت. جز مادر و پدرم، هیچ کس، توی ذهنم، قدم نمیزد و از نبود هیچکسی ناراحت نبودم! دنیایم سرشار از آرزوها و خیالهای خودم بود و در آن هیچ مردی یا جوانی، راه نداشت!
اما امشب چه مرگم شدهبود نمیدانستم!؟
لحظهای چشمانم به خواب نرفت و از بس کلافه شدم، برخاستم و روی تختم نشستم و چراغم را روشن کردم و کتابم را روی پایم گذاشتم تا بخوانم . اما چه خواندنی؟
کلمات، دور سرم میچرخیدند و هیچ جملهای را به درستی نمیدیدم!
دم صبح خوابم بردهبود. با خودم گفتم صبح که بیدار شوم همهچیز مثل اولش خواهدبود!
با صدای سودابه از تختم، جدا شدم.
خانم، ساعت دهه! نمیخواید صبحانه بخورید من دارم میرم بیرون خرید کنم!
خودم را از تختم به تمام معنی، کَندم! سنگین شدهبودم و احساس میکردم سرم به اندازه یک صخرهی بزرگ شدهاست و درد میکند!
تا چشمم را بازکردم، کامران جلوی چشمانم ظاهر شد! تصویر او تمام قاب چشمانم را پرکردهبود! و ذهنم را پر از تصویر خودش نمودهبود!
خدایا!.... این چه وضعیه؟ من چرا این گونه شدم؟
این چه خیالی است که اینگونه مرا محاصره کردهاست؟!
با خودم گفتم اگر یک دوش بگیرم حتما حالم خوب میشود!
اما نه دوش، نه صبحانه، نه ارگ، نه استخر، نه کلاس رقص، نه دوستان و گردش بیرون، هیچ کدام، عقلم را به من برنمیگرداند! و حال و روزم را بهتر نمیکرد! به هر سمتی میرفتم، کامران، جلویم بود و فکر او مرا به کلی از خودم، بریدهبود!
میترسیدم به بچهها بگویم به من بخندند که دختر عصر یخی، دل، باخته!
یکی دوهفتهای گذشت. حال من بهتر که نمیشد بدتر هم میشد! دست و دلم به درسها و کتابها هم نمیرفت و از دوستانم، کناره میگرفتم.
دختر شیرینزبان بابا، کمحرف شدهبود و بیشتر ساعتش را در خلوت و تنهایی میگذراند.
کمخوراک شدهبودم در عرض همان دو هفته، چهار کیلو کمکردم!
میلم اصلا به غذا نمیرفت. فقط و فقط به دنبال میوههای آبدار و آب بودم و اگر همین آب و هندوانه نبود، حتما میمردم!
پدرم خیلی نگرانم شدهبود و برای اینکه حالم لو نرود، گفتم:« تو رژیمم میخواهم تا شش کیلو کم کنم»
این طوری نمیشد بود! باید هر طوری شده، کامران را میدیدم و تنها راهش ، رفتن به شرکت پدرم بود.
پیش پدرم رفتم و گفتم:« میخواهم چند روزی به شرکتتان بیایم و از نزدیک کارتان را ببینم. راستش دارم روی معاونت شرکت، فکر میکنم!
پدرم که تعجب کردهبود گفت:« من تمام کارهایت را انجام دادم تا تو به کانادا بروی!
گفتم:« دیر نمیشه، یه کم صبر کنید تا خودم را جمع و جور کنم و آمادهشوم نمیخواهم بدون مقدمه و آمادگی بروم و بعدا افسوس بخورم!
پدرم قبول کرد ..
پاتوق من شدهبود شرکت. تا لحظهای که کامران جلوی چشمم بود، در شرکت بودم و همچین که او میرفت، بهانهای پیدامیکردم و به خانه برمیگشتم.
هرچه بیشتر میدیدمش، قلبم بیشتر صدا میداد! وقتی به من نزدیک میشد و به اتاق پدرم میآمد، صدای قلبم را میشنیدم! احساس میکردم شانههایم از صدای تپش قلبم، میلرزد!
با این که او خیلی سرد و بیروح، رفتار میکرد اما من هر لحظه بیشتر، دیوانهاش میشدم!
به هر بهانهای به قسمت آنها میرفتم و زیر نظر میگرفتمش!
در عین حال هم نمیخواستم، غرورم را زیر پا بگذارم و او احساسکند که من به دنبال او هستم!
گاهی با خودم میگفتم:« به جهنم که غرورم را زیر پا بگذارم! ارزش این همه اذیت من را ندارد! جلو بروم و به او همه چیز را بگویم!
پاهایم به جلو خیز برمیداشت و غرورم به عقب مینشست و غرورم، پیروز بود! هر دو قدمی که جلو میرفتم، یک قدم عقب میآمدم!
روز و شب نداشتم. مثل دیوانهها شدهبود باورم نمیشد که یک دیدار اینگونه مرا آشفته و سراسیمه کند!
هرچند خیلی اذیت میشدم، اما احساس قشنگی بود! حسمیکردم مثل یک دختر نه سالهی زودباور احساساتی شدم! که به هیچ وجه از خر شیطان پایین نمیآید!
شبها، زانوهایم را بغلمیزدم و مثل ابر بهار اشک میریختم!
خدایا! ... این چه احساسی است! این چه دردی است که به من دادی! من که در این وادیها، سیر نمیکردم! چرا همچین تیری به قلبم زدی!
خدایا،... نجاتم بده !
با خودم فکر میکردم که چه گناهی کردهام که به این تشویش افتادم؟!
با این که از داشتن این احساس، لذت میبردم و جوانتر دیدهمیشدم، ولی رنج دوری کامران را نمیتوانستم، بپذیرم!
ی
کی دو باری برنامه ریختم تا کامران را در یک کافیشاپ یا رستوران، گیر بیندازم و احساسم را به او بگویم، اما خیلی دوری میکرد و به احساسم هیچ پاسخی نمیداد!
هرچه او پاسخ نمیداد، من دیوانهتر میشدم و دلدادهتر میگشتم!
با این که خیلی سعی میکرد تا بیتفاوت و بیاحساس رفتار کند، قیافهاش، چیز دیگری را فریادمیزد و سکوتش، بیشتر، سخن میگفت. هرچه کناره میگرفت، به او بیشتر نزدیک میشدم و هرچه کمتر نگاهم میکرد، بیشتر به او مینگریستم و در خیالم، تصویرش را نقاشیمیکردم و با او به صحبت مینشستم و تمام رؤیاهایم را با او میبافتم!
شش هفتماهی از این ماجرا گذشت.
پدرم مصر شدهبود تا مرا به کانادا بفرستد. حتی بلیط هواپیمایم را گرفت!
رفتنی نبودم! نمیشد اینبار نه به خاطر پدرم که بیشتر به خاطر دلم، به خاطر کامران، پاهایم قفل بود و دستهایم بسته!
برای این که، این فکر را از ذهن پدرم پاککنم، گفتم:« بابا خودت یادت هست گفتی معاون شرکتت بشم. میخوام معاونت بشم. کنارت باشم و همینجا درس بخونم. من کانادا رو دوست ندارم و فعلا نمیخوام برم. لطفا مرا لای منگنه نگذارید!»
پدرم سرگردان شدهبود. نه آن همه ذوق قبلی من برای رفتن و نه این همه اصرار برای ماندن!
پدرم قبول کرد تا بمانم اما نه برای همیشه. میگفت:« تو حوصلهی شرکت و کارهایش را نداری و نمیتونی با شرایطش کنار بیای!»
غافل از این که من به خاطر دیدن کامران، حاضر بودم هرکاری بکنم! هرکاری! برایم مهم نبود که حتی، به گناه آلوده میشد یا نه! فقط میخواستم هر طوری شده به کامران برسم!
صبحها قبل از این که پدرم از خواب بیدار شود، من آمادهبودم و برای رفتن، لحظهشماری میکردم!
سعی میکردم بهترینهایم را بپوشم و با زیباترین صورت، حاضر شوم تا شاید کامران مرا ببیند!
مهم نبود که نگاهم میکند یا نه! مهم آن بود که من میدیدمش و این برای من، همهچیز بود!
روزگار بر من سخت شدهبود و دیگه مثل قبلها، سرخوش و شاد نبودم! تنها شادیام، دیدن کامران بود و بس!دیگران فقط عابرانی بودند که از کنار جوی خیال من میگذشتند و من با سنگ میزدمشان! تا کنار بروند و کامران دیدهشود!
هروقت نبود و هر روز که نمیدیدمش، عصبی میشدم و نمیتوانستم، بر اعصاب و روانم، مسلط شوم! داد و بیداد راه میانداختم و منشیهای بدبخت را به تیر و طعنه میگرفتم و دغ دلم را سر آنها خالی میکردم!
روز خوب، یعنی روزی که در آن کامران را میدیدم و لااقل یک جمله از او میشنیدم.
به دنبال بهانهای بودم تا دفتر خودم و خودش را یکی کنم اما پدرش مدام، سنگ میانداخت و مانع هر برخورد ما بود!
احساس میکردم، اینکارها را با نقشه انجام میدهد و غرض و قصد خاصی دارد!
بیشتر مواقع برای جلسات و انجامکارهای شرکت، کامران را میفرستاد و کمتر در شرکت دیدهمیشد. همین برای من تشنه، بس بود! و به همین هم راضی بودم! بهتر از ندیدنش بود!
میفهمیدم که احساسم را نسبت به خودش، به خوبی فهمیده! اما چرا به رویش نمیآورد و کارینمیکرد را نمیفهمیدم!
یکذره به ذهنم اجازه نمیدادم که حتی یک ناسزای کوچک، نثار این همه بیتفاوتی، کامران بکند! همهچیز در فکرم، توجیهشدهبود و پذیرفته و منتظر بودم تا آن لحظهی
دوستداشتنی فرابرسد و او از من خواستگاری کند.
نزدیک یکسال بود که من به توفیق اجباری کامران، پا به شرکت پدرم گذاشتهبودم.
هیچخبری از کامران نشد و انتظارهای من، پشت درهای بسته، زنجیر شد! نه دل رفتنم بود و نه پای ماندن!
باید کاری میکردم! ...... یک کار درست! یک فکر صحیح! یک راه که مرا به کامران برساند!
اما این راه با گامهای کامران برداشتهنمیشد و من خودم باید، پا جلو میگذاشتم!
عزمم را جزم کردم تا به او همهچیز را بگویم و از او خواستگاری کنم! از او بخواهم که به این رؤیای من پایان دهد و مرا از این بیابان سردرگم، نجاتبخشد!
دلم میخواست یک گوشه گیرش میآوردم و تمام گریههای این یکسالم را برایش، میگفتم! برایش میگفتم که چقدر به خاطر او خودم را زیر پا گذاشتم و همه، او شدم! برایش میگفتم که یکسال است، نه شب دارم نه روز! نه خواب دارم نه بیداری! نه اشتهایی دارم نه سیرم!
به او میگفتم که چقدر خیالش، ذهنم را آشفته ساخته و ایمانم را دزدیده!
به پایش میافتم و میگریم و التماس میکنم تا در کنارم باشد!
تمام این حرفها را بارها و بارها، برای خودم مرورمیکردم و بلند بلند توی اتاقم میگفتم! زیر دوش میرفتم و اشک میریختم و از خدا میخواستم به من کمککند!
دلم نمیخواست از خدا بخواهم که مهر او را از دلم بیرون کند! دلم میخواست، این آرزو برآوردهشود و من دستان او را در دستانم بگیرم و روی قلبم بگذارم تا لرزشهای قلبم را احساس کند!
تصمیم را گرفتهبودم. پیه همهچیز را به تنم مالیدم. مطمئن بودم، پدرم مانعم نخواهدشد اما از پدر کامران میترسیدم!
ادامهدارد