سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

« مهرانه»

تازه لیسانسم را گرفته‌بودم. تمام فکرم به این بود که فرصت را از دست ندهم و برای فوق شرکت کنم. در خیالم دکترایم را می‌گرفتم و سر کلاس به دانشجو‌ها درس می‌دادم.

دوست داشتم مثل پدرم استاد دانشگاه شوم و محبوب همه. اما پدرم خیلی تمایلی به این انتخاب من نداشت و مثل همیشه، همه‌ی چشم و گوشش به تصمیم من بود.

به من گفت :« معاونت شرکتش را به عهده‌بگیرم و در کنارش درسم را نیز بخوانم» اما من تصمیمم را گرفته‌بودم تا به مسند استاد دانشگاهی‌، تکیه بزنم. از لفظ استاد استاد! خیلی خوشم می‌آمد و مهم‌تر آن که در کلاس، علمم و دانشم، به روز می‌شد و زنده‌تر می‌بود و از حالت رکود و یخ‌زدگی معاونت شرکت درمی‌آمدم.

پدرم بعد مرگ مادرم، بیشتر مراقبم بود و نمی‌گذاشت ذره‌ای گرد وغبار غم و اندوه بر دل و صورتم بنشیند. هر چه می‌خواستم مهیا بود و احساس می‌کردم خوش‌بخت‌ترین فرد روی زمینم! هر وقت دلتنگ می‌شدم، پدرم سریع یک سفر خارجی برایم با دوستان یا با خودش، به راه می‌انداخت و بهترین لحظه‌ها را برایم خلق‌می‌کرد! وقتی به پدرم نگاه می‌کردم که چقدر با ذوق و شوق برای شادی من، بال‌بال می‌زند، می‌ترسیدم که غصه‌بخورم یا آه حسرت بکشم!

چیزی نبود که آرزو کنم و مهیا نشود. تا کوچکتر بودم و مادرم بود، همیشه فرشته‌ی مهربون، نصفه شب‌ها، آرزویم را در آغوشم می‌گذاشت و صبح تا چشمانم را بازمی‌کردم، رؤیایم را به حقیقت می‌دیدم!

بعدا‌ها فهمیدم که این فرشته‌ی مهربان، مادرم بود. کنارم روی تختم دراز می‌کشید و موهای طلایی‌بلندم را نوازش می‌کرد و به چشمانم با یک دنیا مهر و محبت، خیره می‌شد و می‌گفت:«دختر مو طلایی‌ام، چشمانت مرا یاد دشت‌های سرسبز و مروارید‌های درخشان می‌اندازد!» گاهی ساعت‌ها به چشمانم خیره می‌شد و می‌گفت:«چقدر رنگ چشمانت، غرقم می‌سازد! راستی می‌دونی چشمهات چه رنگیه؟» و من با همان خنده بچگانه می‌گفت:« رنگ دشت‌های آرزوی مادرم!» و مادرم که از این حرفم خیلی خوشش می‌آمد مرا محکم در آغوش می‌گرفت و فشارمی‌داد! صدای تپش مهربان قلبش را می‌شنیدم و تمام دوستی و محبتش را احساس می‌نمودم!

اما .... آن سانحه‌ی لعنتی نگذاشت تا این مهر و دوستی را همیشه در کنارم احساس کنم. مادرم کنار خیابانی که به اتوبان منتهی می‌شده، پارک می‌کند تا همکارش او را پیداکند و آن وانت مرگ‌بار، از اتوبان منحرف می‌شود و با آن همه سرعت، مادرم را به گاردهای آهنی کنار اتوبان می‌کوبد و قفسه سینه‌اش می‌شکند و در قلبش فرومی‌رود و جا در جا، جان می‌دهد!

پدرم بعد از فوت مادرم، خیلی بیشتر از قبل هوای مرا داشت تا مبادا در نبود مادرم، کمترین احساس رنج و ناراحتی داشته‌باشم و پرنسسش، غمگین و افسرده شود! مدام از دوستانم دعوت می‌کرد تا به خانه‌ی ما بیایند و لحظه‌های تنهایی‌ام را پر کنند. مبادا در تنهایی و خلوت، غمی به دلم بنشیند و آهی از نهادم برآید! وقتی این تلاش و مهربانی پدرم را می‌دیدم، دلم نمی‌آمد که حرفی از مادر و دلتنگی‌اش بزنم و پدر را از این بیشتر، رنجور و غصه‌دار سازم!

می‌فهمیدم که تنهایی به کنار بهارخواب می‌رفت و از آن بالا به ستاره‌ها خیره می‌شد و اشک می‌ریخت! خیلی دوست‌داشتم که من هم مثل او این تنهایی را برایش پرکنم و دلش را از غصه دورنمایم! اما طاقت اشک‌های پدرم را نداشتم و مرهم کلامی بر دردش به زبانم نمی‌آمد!

این حادثه شوم، درست بعد گرفتن دیپلمم اتفاق افتاد و لطمه‌ی بسیاری به کنکورم واردکرد! هر چند پدرم مرا به دانشگاه آزاد فرستاد و نگذاشت تا غصه‌ی دانشگاه را به دل داشته‌باشم، ولی خیلی دوست داشتم مثل همکلاسی‌هایم در کنکور شرکت کنم و با رتبه خوبی قبول شوم!

پدرم می‌گفت:« تو مثل مادرت هستی، دنیا دنیا جلویت بریزند، به کم‌ارزش‌ترین و ساده‌ترین چیزها، رضایت می‌دهید! نمی‌دانم چطور این منش را از سرت بیرون کنم؟!»

الان چهار سال بود که من و پدرم، بدون مادرم زندگی می‌کردیم و فقط در خانه‌ی ما صدای سودابه‌ خانم بود که یا جارو می‌کشید و یا سر میز هی من و پدرم را صدامی‌زد، که غذا را کشیدم لطفا بیایید»

سودابه سال‌ها بود که در خانه ما کار می‌کرد.

یک پسر دانشگاهی داشت که همیشه با آب و تاب فراوان از او صحبت می‌کرد و چنان آبی از لب و دندانش آویزان می‌شد که بیا و نپرس!

مادرم که زنده بود، در کارها به سودابه کمک می‌کرد و نمی‌گذاشت رنج همه‌ی کارها به گردن سودابه بیفتد. می‌گفت:« گناه داره! » حتی گاهی که سودابه می‌نشست و مادرم برایش چای یا نسکافه می‌ریخت و میوه می‌آورد. نمی‌گذاشت از خانه‌مان دست خالی بیرون برود. می‌گفت:« این زن سه بچه‌ی بی‌پدر را سرپرستاری می‌کند! نباید تنهایش بگذاریم!»

دلسوزی‌های مادرم انگار، حرف دل من بود. از این کارهای مادرم، لذت می‌بردم و گاهی این مهربانی‌ها را به من می‌سپرد تا یادبگیرم! هر کسی به هر دلیلی زنگ خانه‌مان را می‌زد، مادرم دست خالی برنمی‌گرداندش! مادرم ژرفنای با اخلاق و مرامی داشت! یک مهربانی و دلسوزی عمیقی که خودش در آن دیده نمی‌شد!

پدرم هم هرگز جلویش سد نمی‌شد. چون می‌دانست که مادرم خیلی ناراحت می‌شود. پدرم از خانواده‌ی ثروتمند و درس‌خوانده‌ای بود. پدربزرگش جز خان‌های بزرگ دیارشان بود و همه می‌شناختندش!

ولی مادرم نه! از یک خانواده ساده و صمیمی، مذهبی و اخلاقی! تا جایی که فهمیده‌بودم در منش این‌ها، دیگران، حرف اول بودند و غم دیگران، بر غصه‌های آن‌ها، غالب بود و خوابشان نمی‌برد اگر می‌فهمیدند که کسی در این نزدیکی، نیاز و غصه‌ای دارد!

دل من نیز مثل مادرم نازک و ظریف بود اما یک غرور و تکبر خاصی داشتم که نشانه‌اش را در مادرم نمی‌دیدم!

از نشست و برخاست با بعضی‌ها، خوشم نمی‌آمد و دم‌پر و دم‌خور هر کسی نمی‌شدم! حرف، حرف من بود و اصلا جنبه‌ی این را نداشتم که کسی غیر از حرفی که من می‌گویم بگوید یا روی حرفم، حرفی بزند!

این‌گونه بزرگ شده‌بودم! پدرم هرگز نگذاشت که من یک تجربه‌ی زمین‌خوردن داشته‌باشم! کوچکترین افتادنم را بغل بود و بوسه و بهترین عروسک‌ها را برایم می‌خرید تا اشکم را به سینه برگرداند!

میان اندیشه‌های مادرم تا پدرم، زمین تا آسمان، فاصله بود اما، عشق و محبتشان، این زمین و آسمان را به هم دوخته‌بود! پدرم با همه‌ی خان‌زادی و کدخدامنشی‌اش، در مقابل نگاه و کلام مادرم، زانو می‌زد و دم‌نمی‌زد!

بیشتر از من پدرم تنها شده‌بود! احساس می‌کردم هر روز بیشتر در خودش فرو‌می‌رود و از خودش، دور می‌شود! در کنارم بود و خیالش، در رؤیای مادرم، در آسمان‌ها پرمی‌کشید! بود ولی احساس می‌کردم نیست!

با این جهت تمام تلاشش را می‌کرد که من غصه‌نخورم و این باعث می‌شد تا خودش کم‌کم با نبود مادرم، کنار بیاید و کم‌تر غصه بخورد!

خانه‌ی ما لبریز از همه‌چیز بود اما با نبود مادرم انگار، در یک خرابه زندگی می‌کردیم با این که هجده سالم بود اما احساس می‌کردم از یک دختر هشت‌ساله، دل‌نازک‌تر و شکننده‌ترم و نمی‌توانم با این ماجرا کنار بیایم!

دور خانه و حیاط و باغچه‌ی بزرگمان که راه می‌رفتم، بوی مادرم را می‌شنیدم و او را به روشنی می‌دیدم! همه‌ی دیوار و سنگ‌ها و نقش و کنده‌کاری‌های خانه‌، رنگ و بوی مادرم را داشت و او را فریاد می‌زد و من فقط شب‌ها، سرم را زیر پتو می‌کردم و در تاریکی اتاقم، زانو بغل‌می‌زدم و های‌های می‌گریستم و اشک می‌ریختم! و .... حالا چهار سال از آن ماجرا گذشته‌بود و من و پدرم کمی توانسته‌بودیم با شرایط موجود کنار بیاییم!

خواستگارها سر و کله‌شان، پیدا شده‌بود و خیلی‌ها به پدرم اشاره‌هایی کرده‌بودند. اما همه‌شان را با ناز و عشوه و عیب و ایراد فراوان، ردمی‌کردم. دختر کمی‌ نبودم.

قدبلند و زیبا، خوش‌صحبت و پر ناز و ادا! خوش‌پوش و خوش‌مشرب! دور دنیا را با پدرم گشته‌بودم و دوست داشتم همیشه در حال گردش باشم و همه‌ی پولی که دارم را صرف سفرهای دور جهانی بکنم.

پدرم برایم استاد موسیقی و ارگ گرفته‌بود. تار و سه‌تار را خوب می‌زدم و انگشتانم، ارگ را زیبا نوازش می‌داد. رقص را هم خیلی دوست داشتم و هر هفته دو روز برای تمرین رقص می‌رفتم!

لحظه‌ها و ثانیه‌هایم پر بود از هنر و لذت و شادکامی!

با خودم احساس می‌کردم که بهشت من همین‌جاست و از مردن خیلی می‌ترسیدم! چرا که احساس می‌کردم در آن دنیا این لذت‌ها را نخواهم‌داشت!

قدر آن‌چه را داشتم به خوبی می‌دانستم با این که کم‌خواه و کم‌طلب نبودم ولی به نداشته‌ها، حسرتی نداشتم و از آن‌چه داشتم، تمام لذت و بهره‌اش را می‌بردم و می‌دانستم که این‌ها را دارم! فقط جای مادرم بسیار خالی بود و هیچ چیزی، پرش نمی‌کرد!

مادرم به من نماز خواندن را آموخته‌بود و خودش خیلی مقید این امر بود. بعد از رفتنش، به خاطر او و برای این که او را ناراحت نکنم، نمازم را می‌خواندم.

هرچند دوستانم خیلی مسخره‌ام می‌کردند و دست میانداختند اما فقط نگاه مادرم را می‌دیدم و صدایش را که: مهرانه‌ جان، مادر، پاشو نمازت را بخوان! دخترم خدا صدایمان می‌زند، برخیز تا از دست لطف خدا بی‌بهره نمانیم! نماز را دوست داشتم، چون مادرم را برایم زنده می‌کرد و نگاه پر از تحسین او را می‌دیدم!

نماز یک آرامش برای تمامی نبودها و نداشته‌هایم بود! می‌توانستم روی سجاده‌ی ترمه‌ی مادرم بنشینم و آرام آرام برای خدا، بی‌صدا و پر نوا، اشک بریزم و دعا کنم! و به دور از همه‌ی گرد و خاک‌های دنیا، در آبی‌ مهرش، غلت بزنم و غوطه‌بخورم!

پدرم می‌نشست و مرا می‌نگریست و منتظر می‌شد تا نمازم تمام شود و بعد با شوخی و کلی ذوق، کنارم می‌آمد و دستانم را می‌گرفت و التماس دعا می‌گفت!


می‌گفت:« حاج‌خانم، التماس دعا!» و پیشانی‌ام را می‌بوسید!

به پدرم گفتم :« می‌خواهم برای فوق شرکت کنم » پدرم به من نگاهی کرد و با اندکی تأمل گفت:«نظرت چیه بری کانادا پیش عمه‌ات و ادامه تحصیل بدهی؟» جا خوردم! با این که خودم خیلی به این موضوع فکر می‌کردم اما از پدرم توقع نداشتم که بعد مرگ مادرم همچین پیشنهادی به من بکند! از جواب دادن پدرم درماندم و زبانم به لکنت افتاد !

یک‌هو، به ذهنم آمد که اگر من بروم پدرم خیلی تنها خواهدشد و او را نیز مثل مادرم از دست خواهم‌داد!

لب‌هایم را جویدم و حرف در گلو، پدرم گفت:« من می‌دونم که تو به خاطر من حرف آن‌طرف را نمی‌زنی اما خودت می‌دونی که آینده‌ی تو برای من خیلی مهم‌تر است و دوست ندارم، پابند من شوی! من گرفتار دانشگاه و شرکت هستم و اصلا فکر نکن که لحظه‌ی خالی دارم که بنشینم و غصه بخورم یا تنها باشم! اگر تو نتونی آن چه که دوست داری بشوی من بیشتر افسوس خواهم‌خورد و بیشتر ناراحت خواهم‌شد! نمی‌خوام مادرت از من ناراضی باشه و فکر کنه که من مانع پیشرفت و تحصیل تو شدم! کنارم اومد و دست‌هایم را گرفت و

گفت:« مهرانه جان، عزیزم، من می‌خوام تو به تمام رؤیاهات برسی و تمام رؤیاها و خیال‌هام برات برآورده بشه! خوب فکر کن و احساسی تصمیم نگیر تو شایسته بهترین‌ها هستی و باید اون‌ها رو داشته‌باشی و من تا وقتی زنده‌ام هر کاری از دستم برات بربیاد انجام می‌دم!»

صورت پدرم پر از اشک بود! ساکت بودم و پر بغض و ناراحت به چشم‌های اشکبار پدرم، می‌نگریستم. با دستم اشک‌هاشو پاک کردم و گفتم:« بابا، تو رو خدا گریه نکن من طاقت اشک‌های تو رو ندارم! بذار فکر کنم نمی‌خوام با عجله و شتاب تصمیم بگیرم و بعدا پشیمون بشم! لطفا به من وقت بده!» پدرم که از اتاقم بیرون رفت، آوار فکر و خیال‌ها بر سرم خراب شد! تا حالا لای همچین تصمیمی نمانده‌بودم و این همه نیاز به انتخاب نداشتم.

دوست داشتم کانادا پیش عمه سولماز بروم ولی ... نه این‌طوری!

اگر می‌رفتم، قلبم را جا می‌گذاشتم و اگر می‌ماندم، در آرزویش به حسرت می‌نشستم باید بین قلب و آرزوهایم، یکی را انتخاب می‌کردم و این انتخاب سختی بود!

دوستانم به من خیلی حرف می‌زدند که دیوونه این آرزوی خیلی‌هاست و تو داری و به دستش نمی‌گیری! افسانه می‌گفت:« خیلی خری! حیف این همه موقعیت که نصیب تو شده و تو فقط داری از دستشون می‌دی!»

پرستو یکی تو پشتم زد و گفت:« ای بابا، بابا می‌خواهی چه کار؟! حالا که خودش هم از تو خواسته که دیگه استخاره نداره! قبول کن و برو! نمیری من برم؟!

آرزو می‌گفت:« سعید وقتی ماجراتو شنید تعجب کرد که تو این همه دست دست می‌کنی! به بخت و اقبالت لگد می‌زنی! من اگر به خاطر سعید نبود یک لحظه هم وانمی‌ایستادم!!»

مژگان مثل همیشه بلند زد زیر خنده و گفت:« تنهایی منم باهات میام! اصلا هم ناراحت نمیشم بابات خرجمو بده! » و بعد بلندتر خندید!

آن روز تا شب بچه‌ها گفتند و به ریش من خندیدند اما من فقط اشک‌های پدرم را به یاد می‌آوردم و می‌دانستم که این اشک‌ها، پایم را خواهدبست!

یک هفته‌ی تمام، فکرم به این مسأله بود و نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم. تا می‌آمدم بخورم، این فکر مانعم بود! می‌آمدم بخوابم، این فکر بیدارم می‌کرد! می‌آمدم بخندم،‌ این فکر، لب‌هایم را می‌دوخت و تا می‌آمدم بجنبم، این فکر مرا از رفتن بازمی‌داشت! چنان درگیر این مسأله بودم که ساعت‌ها و ثانیه‌ها از دستم بیرون شد.


سودابه برایم کیک می‌پخت و می‌خواست تا با پختن کیک بچگی‌هایم سرم را گرم کند. من هم استقبال کردم و از فرق سر تا نوک پایم،  را آردی کردم!

 

موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. داشت با شریک جدید شرکتش به خانه می‌آمد.

آقای نخعی سه ماهی می‌شد که سهام آقای دولتی را خریده‌بود و جز سهامداران بزرگ شرکت شده‌بود و حالا در جایگاه شریک پدرم به خانه می‌آمد.

سودابه از شنیدن این خبر خیلی خوشحال نشد و با اعتراض گفت:« این کار همیشه پدرتونه! بی‌خبر و بی‌مقدمه دست هرکی را که تو شرکت می‌بینه میگیره و میاره خونه!»

ناراحتی سودابه خنده‌دار بود گفتم:« معلوم نیست که شام باشه یا نه؟! خیلی ناراحت نشو!»

سودابه گفت:« وقتی پدرتون ساعت هشت با یکی به خانه می‌آید مطمئن باشید که بساط شام را می‌طلبد!

بار اولی بود که من آقای نخفی را می‌دیدم و برایم جالب بود که این آقا را ببینم.

پدرم یک گوشه کناری از این آقای نخعی به من داده‌بود و برایم جالب بود مردی با این خصوصیات را ببینم!


ادامه دارد