سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 

 « ماسک»

       بچه‌ها را با صف و یکی یکی به کلاس، راهنمایی می‌کردند.

همان جلو در ورودی خانم ناظم با ابهت و جبروت همیشگی‌اش ایستاده‌بود.

چشمان درشت و مژه‌های بلندی داشت و وقتی ناراحت و عصبانی می‌شد یا از موضوعی در شگفت می‌آمد، چشمانش، دو برابر و پرسوتر می‌شد و می‌ترسیدی به چشمانش نگاه‌کنی!

با این که همکارش بودم از برق نگاه و درشتی چشمانش، می‌ترسیدم و سعی می‌کردم در این حال و احوال، سر و کله‌ام پیدا نشود.

با این که سال‌هاست معلمم اما نمی‌دانم چرا این همه از دفتر و کادر دفتر وحشت دارم و هنوز که هنوز است دلم از صدای بلند مدیر و ناظم می‌لرزد و قلبم یک‌هو فرومی‌ریزد!

 

دفتر انضباطی‌اش دستش بود و بچه‌ها را یکی یکی وارسی می‌کرد. ناخن‌هایشان را می‌دید و به صورت و ابروهایشان، خیره می‌شد و تیز نگاه می‌کرد . بعضی‌ها را نگه‌می‌داشت و همچین موشکافانه  میلی‌متر به میلی‌متر صورتشان را انداز براندازی می‌کرد که اگر نمی‌دانستی، فکر می‌کردی یک عده جنایتکار خیلی ماهر و زیرک را دستگیر کرده‌اند و حالا باید خیلی با وسواس و تیزبینی، بازرسی‌شان کرد.

یکی چند تا از بچه‌ها را هم به توی حیاط فرستادند تا آرایش صورت‌هایشان را بشویند و پاک‌کنند.

آن‌ها هم طوری پاکش می‌کردند که زیباتر به نظر برسد و با ایجاد سایه‌ی این آرایش، صورت زیباتری برای خود بسازند.

هدهایشان فقط محض مدرسه بود و تا زنگ خانه‌ می‌خورد، کش دور دستشان می‌شد.

بچه‌هایی که هنوز به پای میز محاکمه نرسیده‌بودند، ناخن‌هایشان را با دندان می‌گرفتند. بعضی‌ها هم ناخن‌گیر داشتند و کارشان، راحت‌تر بود.

در همین موقع خانم مرادی ناظممان را صدا کرد که تلفن دارید و  این باعث شد تا بچه‌ها بتوانند به کلاس پناه ببرند و از تیررس نگاه ناظم به دور بمانند.

امتحان نیم‌ترم داشتند و ساعت اول هم برگزار می‌شد.

بچه‌ها،‌ تند و تیز به کلاس‌ها دویدند و سرجایشان نشستند.

صدای خانم ناظم می‌آمد که بروید توی کلاس می‌آیم سر کلاس ناخن‌هایتان را می‌بینم.

برگه‌های امتحان را بین بچه‌ها پخش‌کردم.

بچه‌ها بیشتر از آن که حواسشان به امتحان باشد به ناخن‌های نه‌چندان بلندشان بود و دندان‌ها را برای گرفتن‌ آن‌ها، تیز می‌کردند و ناخن‌های کثیفشان را با دندان می‌جویدند.

یکی از بچه‌ها گفت:« ناخن‌گیر کی‌ داره؟»

و از آن میان مهسا گفت:« اجازه خانم من ناخن‌گیر دارم بدم؟»

گفتم:« بده»

از همان میز اول ناخن‌گیر تا میز آخر چرخید.

صدای چریک و چریک ناخن‌گیر فضای ساکت و امتحانی کلاس را به هم‌می‌زد به همین دلیلی خواستم تا بچه‌ها با فاصله و بی‌صدا ناخن‌هایشان را بگیرند.

به ناخن‌هایشان که نگاه می‌کردم، بلند نبودند و ذره‌ای اگر سفیدی ناخن دیده‌می‌شد باید می‌گرفتند که معمولا پایین‌تر از انگشتشان می‌شد و گوشت دستشان دیده‌می‌شد و منظره خوبی نداشت.

ناخن‌های من بلند بودند! ولی ناخن‌های بچه‌ها، خداییش بلند نبود.

به هرحال تا خانم ناظم به کلاس ما برسد بچه‌ها، ناخن‌هایشان را گرفته‌بودند و قصر از ماجرا دررفتند و مهم‌تر آن که بی‌سر و صدا و دعوا ، ناخن‌هایشان را گرفتند.

خیلی راستش موافق این قضیه نبودم چون آن‌قدر ناخن‌هایشان بلند نبود که این همه استرس سر امتحان به آن‌ها وارد شود.

 

چون ساعت اول به امتحان گرفته‌شده‌بود، مابقی ساعت مدرسه را بین سه زنگ تقسیم کردیم تا همه‌ی کلاس‌ها را داشته‌باشیم.

 وارد کلاس ساعت اول شدم.

بچه‌ها با احترام برخاستند و نشستند. سلام و احوالپرسی کردیم و کتاب‌های فارسی را روی میز پهن نمودیم.

از همان بدو ورودم متوجه شدم که پنج شش تا از دخترهام، ماسک زدند.

فکر کردم به خاطر آلودگی هواست یا شاید خودشان مریض‌اند.

اما آخه چند نفر؟

از آن‌ها خواستم تا ماسک‌هایشان را سر کلاس دربیاورند اما نپذیرفتند. من هم که نمی‌خواستم به کل‌کل قضیه بیفتد، کوتاه آمدم.

یعنی مطلبی نبود که به خاطرش، مصر شوم و جو کلاس را به هم‌بزنم.

سر به سر بچه‌ها خیلی می‌گذاشتم و بچه‌ها هم به این مطلب، عادت داشتند و هیچ وقت سواستفاده نمی‌کردند و برای همین هم با من خیلی راحت بودند و خیلی از چیزهای نگفته را به من می‌گفتند.

زنگ تفریح را زدند.

بچه‌ها از کلاس خارج شدند و من مشغول جمع‌کردن وسایلم شدم.

سه تا از بچه‌های ماسک‌زده، کنار میز من آمدند.

شقایق گفت:« اجازه خانم ! یه چیزی بگیم»

گفتم:« بگو، چی شده؟

ماسک را پایین کشید. سحر هم ماسکش را برداشت.

راستش چیزی نفهمیدم!

گفت:« خانم اجازه ما، سبیل‌هایمان را برداشتیم برای همین ماسک زدیم»

عجب کلکی!!!

اصلا عقلم به این‌جا نرسیده بود که این‌ها همچین کلکی زدند تا از دست خانم ناظم دربروند.

چه می‌توانستم بگویم؟!

نصیحت کنم؟!

این‌ها کم نصیحت نشنیده‌بودند!

دعوا کنم؟

اگر می‌خواست این‌طور باشد به من پناه نمی‌آوردند و با همان نقاب و ماسک می‌ماندند!

به دفتر بگویم؟!

امانتداری چه شود؟ بعدش هم چه نتیجه‌ای داشت؟!

اصلا.............. کار بدی کرده‌بودند؟ قانون مدرسه را زیر پا گذاشته‌بودند؟ حیا و شرم را زیر سوال کشیده‌بودند؟

یا به قول همکارها:« ما کی از این کارها می‌کردیم؟ ما چی بودیم این نسل چه شدند؟»

گفتم:« خوب چرا این کار را بکنید که مجبور به ماسک‌زدن شوید؟»

شقایق گفت:« خانم پسرها تو کوچه مسخره‌مان می‌کنند! فک و فامیل هم هر وقت به خانه‌مان می‌آیند به سبیل‌های ما می‌خندند!»

سحر هم گفت:« خانم من مادرم به زور سبیل‌هایم را برمی‌دارد. آخه مادرم خودش آرایشگر است و می‌گوید مگه چیه؟ این‌ها موی زایدند و  باید برداشته‌شوند و خودش بیشتر از همه منو با این سبیل‌ها مسخره می‌کنه!؟

نازنین هم گفت:« اجازه خانم پدر ما هر وقت به خانه می‌آید سبیل‌های مرا اندازه می‌گیرد و با سبیل‌های خودش مقایسه می‌کند و تا مدت‌ها، میلی‌متر سبیل‌های مرا به عمه‌هایم می‌گوید و به ما می‌خندند!»

چی باید می‌گفتم؟

نبود سبیل روی صورتشان، خیلی محسوس نبود و باید خیلی دقیق می‌شدی و نگاهشان می‌کردی تا می‌فهمیدی سبیل ندارند اما وقتی داشتند خوب سبیل‌هایی داشتند!

گاهی به شوخی خودم می‌گفتم بعضی‌‌هایتان را باید داماد کنیم!

 

این نسل، نه دوران ما! هر چند فاصله چندانی به لحاظ زمانی با هم نداریم، اما به لحاظ فرهنگ و تمدن و تکنولوژی، سال‌ها و شاید قرن‌ها با هم در فاصله‌ایم! و به نظر من نباید بگذاریم این فاصله تبدیل به دیوار و سد بین ما و این نسل شود!

بچه‌ها آن‌هفته ، تمام با ماسک بودند و سختی نفس‌کشیدن را به خود می‌دادند تا در زیر آن بی‌سبیل باشند!

بچه‌ها با ماسک سر کلاس، فضای خوب و جالبی، ایجاد نمی‌کردند! آدم یاد بیمارستان و مریضی و دور از جانتان درد لاعلاج می‌افتاد!

این صحنه را دوست نداشتم و خواهش کردم ماسک‌هایشان را سر کلاس بردارند.

بلاخره ترق این کار درآمد و یکی از بچه‌ها، این قصه را به دفتر رساند و خود ماجرایی شد!!....