به نام خدا
«دختران روستا»
زندگی در روستا ورای تصور شهرنشینی و تمدن و تکنولوژی است.
زندگی با تمام راست قامتی طبیعت و بوی خوش دستنخوردههای بکر! تازههای طبیعت و سرسبزیهای اندیشههای غبار ندیده!
زندگی در روستا فقط زیبا نیست! .... بسیار سخت است! در میان کوهها و دشتها، آزادانه قد میکشند و سرسختانه، بزرگ میشوند!
زندگی که آسودگی و رفاه شهر را به یاد ندارد و نمیتواند در خاطر درختوار و میوهسار خود، و دربلندای کوهها و صخرههایش، جز تلاش و کوشش و زحمت و رنج را درو نماید.
دختران روستای ما چندی است که بار خود بسته و وداع خود با روستا گفتهاند. اگر هم انگشتشماری ماندهاند از سر ناچاری است!
یادش به خیر آن سالهای نه چندان دور که جویهای آب روستا با سرشاری خود، با تو حرف میزدند و زلال آبیشان، تو را در خود غرق مینمود! دختران روستا، چادرها را پشت سر گره میزدند و بر کنار صفای روشن آب مینشستند و میشستند و میگفتند و میخندیدند!
کنار جوی روستا، لبریز بود از دخترانی که در زیر سایهی کارهای روستا، آفتاب را سیلی زده و تاریکی را بدرود گفتهبودند!
در کنار جویهای آب، به صف مینشستند و دستهای زمخت رنج و زحمت خود را در حنجرهی سرد آب فرومیبردند تا پاکی را آیین به پادارند و آلودگی را به خاک بسپارند.
سطلها و پارچهای خود بر دوش و بغل میگرفتند و از آب پر مینمودند و به سرا و خانه میبردند تا هم خود بنوشند هم حیوانهایشان را سیراب کنند.
صبحها همنفس روشنی از خواب برمیخاستند و شال خود را زیر بغل میزدند و راهی کوه و کمر و باغ و صحرا میشدند تا شال خود را از یونجه و شبدر و خار وعلف، پر نمایند و با کوهی بر سر به خانه برمیگشتند.
بقچههای بزرگ خار و علف را چنان بر سر میگرفتند که نیازی به سفارش دست نبود و در بزرگی بقچهها وشالهای خار و علفشان به مسابقه مینشستند.
روستا، دختران را کوچک نمیگذاشت. در بستر این همه کار و تلاش، زود بزرگ میشدند و زود قد میکشیدند.
اینها بازی را کمتر لمس میکردند و میچشیدند. بازیهایشان در رکورد کارها، تجلی مییافت و بروز میکرد!
اسباببازیها، دختران روستا را حتی به خواب ندیدهاست.
نهایت عروسکبازی دختران روستا، تکه پارچهای بود که به دور چوبی میپیچیدند و قنداقهای به دورش میچرخاندند و این عروسک تنهاییهای دخترک روستا بود.
حتی این عروسک نیز باید کار میکرد!
زیر نگاه تیز خورشید و در دستان سرد کوه و با دستهی چوبی نامهربان داس و بیل، دختران، نرمی و لطیفی انگشتان را لای علفها و خارها، میان شاخهها و برگها، جا گذاشتند و همچون شاخههای زبر و سخت درختان، سرسخت و سبز بارآمدند!
چهرههایشان، سرخی آفتاب را به گونه، رنگزد و سوز سرما را به سینه، گرم نمود!
دخترانی که گاز فر و ماکروویوشان، تنوری آتشافروز بود که شعلههایش، صورتهایشان را میسوزاند و دستهایشان را هنرمند میساخت!
گندم را با دستانشان آسیاب میکردند و آرد را با هنرشان، به تنور میزدند و نان بیرون میآوردند و خواهر و برادر کوچشان را نیز به پشت میبستند تا با تمام وجود و تمام جسم و جان، کار کنند.
خود پارچه میبافتند و خود لباس میدوختند. خود همه کار میکردند، گاو میدوشیدند و دنبال گله میرفتند، آب میآوردند و خانه حیوان بیرون میانداختند و به حیوانهایشان، غذا میدادند و در عین حال، خانواده را نیز میگرداند و نگهداری مینمودند!
دختران روستای ما، کمتر دار قالی به یاد دارند اما دار پارچهبافی و چادرشببافی را خوب به خاطر میآورند!
با این حال، به رسم سنت، به رسم کهن، به آیین نامداری، این پسرها بودند که اولویت داشتند و ارث و میراث روستا را ( هرچند کم) از آن خود میکردند!
دختران تحفهای بودند که به پسران هدیه میشدند تا اینبار در سرایی نو و خانهای تازه، با بار مسؤولیتی دو صد چندان، مردان را همراه شوند و زندگی را به دوش کشند.
دختران ما چه زود عروسی میشدند و جهاز بر سینی، سوار بر چهارپا یا با پای پیاده، به خانهی شو میرفتند و صبحی دیگر را با تلاشی بیشتر به عروسی مینشستند!
صورتهایشان تا روز عروسی، دست آرایشگر نمیدید و چون بند بر صورتشان میافتاد، شرم بر نگاه و چهرهشان مینشست و خود را در زیر چارقد و شال خود، پنهان مینمودند تا زیباییشان را نامحرمان، چنگ نزنند!
اینها داماد را میشناختند چرا که همه با هم بزرگ شده و از یک فامیل یا همسایه و دوست بودند و دیوار غریبه در بینشان نبود.
هر چه بودند، خوب یا بد از سر هم بودند و با هم!
دختران روستا، از بعد سفره عقد میتوانستند به صورت همسر خود بنگرند و با او به سخن بنشینند آنهم در پردهی حجب و حیا!
عشقهایشان در دلها و نگاههایشان بود و زبانشان از بیان تپشهایشان، حیامند و شرمسار!
پردهی عشقشان، دریده نمیشد و صدایشان به سکوت، خلوت میکرد و به صبر مینشست!
چه رنجها که نکشیدند! چقدرها که بر سر زا رفتند و نفس نکشیدند!
کو دکتر و بیمارستانی!؟
قابله روستا از دل همین مردم بود و خود تنها ابزارش، دستان معجزهگرش بود! که گاهی به زنجیر میشد و افسونش نمیگرفت!
دختران گذشته روستا، تنها نبودند هر گاه دست تقدیر عزیزی را از آنها میگرفت، سایهای دیگر بر سرشان بلند میشد و نمیگذاشت تا پشتشان، خالی بماند و سرشان بیسایه!
سختیهای بسیاری کشیدند و فقرها و نداریهای بسیاری را به کول کشیدند اما صبور بودند و شکیبا ! کاری و کوشا! لحظههایشان پر بود از ثانیه ثانیه تلاش، هنر، عشق و خوابشان، غرق در خیالی خسته که شب را به آغوش میفشارد تا رنج را به تاریکی، بسپارد!
آن دختران بزرگ شدند و دخترانشان جایشان را گرفتند!
و دختران آنها بزرگ شدند و بزرگتر!
اما اینبار فرقی بزرگ بر فرق روستا باز شد!
روستا نیز دستخوش تمدن و تکنولوژی و شهر نشینی گردید.
خشکسالی چند ساله و بانگ و جرس خوشآهنگ شهر، روستاییان را به شهر کشاند و روستا ماند و آنانی که دستشان از شهر، کوتاه بود!
پسران روستا بزرگ شدند و مرد شدند و بیل و کلنگها را به زمین انداختند و سیخ و سنگکوب شهر و ماشین را به دست گرفتند.
و فراموش کردند که خواهران و دختران روستا، چشمانشان به دروازهی روستاست تا آنها، برگردند!
خشکسالی که شد، راه کوه و کمر نیز کمرنگ شد.
صدای شهر که برخاست لولههای آب به خانهها آمد و کنار جویها، تنها ماند و بس که تنها ماند کمآب شد و بیصدا!
آهسته میرفت و باریک و در انتظار دختران روستا، هر روز لاغرتر میشد و باریکتر!
بسیاری از دختران روستا برای ادامه تحصیل به شهر نزدیک رفتند و حالا با داشتن یک مدرک تحصیلی در بغل، شال علف به سر نمیگذاشتند!
دختران روستا، همچون مادرانشان، به خانهی بخت رفتند و چادرشان را بر سر روستا، تکاندند و سوار بر اتوبوسها و ماشینها، با زادگاه خویش بدرود نمودند.
و حالا در شهر، به دور از آن همه زحمت و کار و تلاش، در آپارتمانهای شهری و آسودگی آسمان تمدن، تا ساعت ده صبح، میخوابند و تا یک و دو شب به پای فیلمها و میهمانیهایشان، روزگار به سر میبرند!
اما..... همه به شهر نیامدند !
عدهای از دختران روستا، در میان کوه و کمر، در میان صخرهها و سنگلاخها و صدای سکوت روستا و طنین گوشخراش تنهایی، تنها ماندند و بیرفیق! تنها ماندند و غریب!
سن و سالشان بالا رفت و پسران همبازی کودکیهایشان آنها را از یاد بردند و خاطر زیبارویان شهری را به چشم و دل سپردند! و آهنگ بیگانه را سردادند و صدای آشنای نزدیک را نشنیدند و یا شنیدند و خود را به کوچهباغ شهر زدند! و یا نه، خوب نخواستند و نپسندیدند و هیچ اجباری برایشان نبود!
و خانوادههایشان از ترس آیندهی آنها، دستان دخترکان گرد و خاکخوردهی روستا را به دستان پیرمردان روستا یا غریبههای سالخورده و یا زنمرده و یا شیرین عقلها و ناقص العضوها، سپردند تا روزهای عاشقانه و زیبای جوانیشان را در کنار ورقخوردههای روزگار، سپری کنند! و این اجبار بود! اجباری که اختیار را صدا میزد که اگر نروی، چه شوی؟!
وآیا به راستی همهی دختران روستا خوشبخت شدند؟!
حتی آنان که به دستان پیران و واماندگان پولدار سپردهشدند؟
از این دختران چند نفری بر سر خانه و زندگیهایی رفتهاند که خود دخترانشان از اینان بزرگتر بوده و در زیر نگاه تحقیر آنها، روز را شب و شب را به روز میگذرانند! صدای بغض اینها را که شنید؟ و که جواب داد؟
اصلا مهم بود؟
احوالپرس چند نفرشان شدیم؟
این شرح حال یک روستا نیست!
این شرح حال یک سرزمین است! یک فرهنگ، که با تمام تجدد و تمدن و تکنولوژی رهاورد غرب و شرق، هنوز در کوچههای تاریک و مبهم گذشته، قدم میزند و این سیاهیها را چراغ، روشن نمیکند!
زنان و دخترانی که فقط چون جنسشان، از نوع مرد نیست، هیچ اختیار و هیچ امتیازی ندارند و باید در سکوت و رضایت، به خرسندی دیگران، راضی باشند و فرمانبردار! و اختیار دارند چون میتوانند تا نخواهند و بمانند و بدبختتر شوند!
آنانی که آمدند و خوشبخت شدند را کاری نداریم! خوش به حالشان و روزگار همچنان به کامشان!
اما آنان که ماندند و آنان که آرزوی خود را دفن نمودند، چه؟!
از اول گرد پیری و بزرگسالی بر چهرهشان نبود! اینها جوان و آرزومند، رؤیادار و خیالپرداز به خانه پیران و مریضها نشستند!
نگوییم تقدیرشان این بود! که تقصیرشان چه بود؟ تأخیر ما چه بود؟
از این دختران آنان که چوب تهمت و افترا خوردند، چه شدند!؟
آوارهی خشکسالیهای روستایی دیگر در کنار پیرمرد و ناتوانی تنها شده که روزگار پاییزی و زمستانی خود را به بهار یک دختر بیچاره، پیوند میزند و شاخههای سبز و گلهای سرخ جوانی او را نیز به زردی برگهای ریزانش، گره میزند و بند مینماید.
راستی سرانجام این دخترکان بعد از این پیران چیست؟
بازنشستگی آنها، جوانی و شادابی و آرزوهای اینان را ، جوابگوست؟
ما نه کم که بسیار غفلت کردیم و مردی به خرج ندادیم!
روستای ما کسی را به غربت نمیفرستاد و اگرچه زنان بسیار در زحمت و کار بودند اما جوانیشان به شعلههای آتش، سپرده نمیشد! آن هم در غربت و پیری!
اکنون کنار جویهای آب، خالی از دختران است و تک و توکی، انگشتشمار، حتی پیری در ده مییابی! ولی این جوی آب، صدای خندهها و آرزوهای دخترکان را هنوز در خود زمزمه میکند و به دور دستها، پای درختان تشنه میبرد تا بر شاخهای، آرزوی نشکفتهی دختری تنها را سبز نماید و شکوفا سازد!
و درختان هنوز بر روی تنههایشان ، رد پای دخترکان را یادگاری نگاهداشتهاند تا شاید روزی دوباره، نه بر شاخهها و تنههایشان، که زیر سایههایشان، دختران روستا را دوباره ببینند و خستگی آفتابزدگی این تقدیر و سرنوشت خدا ناپسند را از سیما و چهرههایشان و از روی بغض گلوهایشان بگیرد و خنکای روزهای کودکیشان بسپارد!
هنوز در کوچههای ما صدای فریاد خاموش دختران فراموششده، میآید!
این صداها و نغمهها را به گوش خاک نرسانیم!
آسمان وسعت آبیاش را به نغمهّها و ترنمها سپردهاست!
شکوفهها را به باد پاییزی نسپاریم که زردی را به گلدانها، هدیه خواهد داد!
سماقزارهای ما اگرچه خشکند و کمبار، اما گرمای دست دختران را در لابهلای شاخههایش، تار زده و بر بلندای کوههای ده، میرقصاند!
باغها و مزرعهها، حضور شاد و جوان آنان را به بوتههای خیار و خربزه و هندوانه یادآور است و در انتظارشان، ریشه به خاک محکم مینمایند!
شاید خیلی از دختران شهری روستا، سعی میکنند روستا را فراموش کنند ... ولی روستا آنها را فراموش نکرده است، چرا که از وقتی آنها رفتهاند، روستا، روستا بودنش را به باد سپردهاست!
اینجا سرزمین خاطرهها و یادهاست! سرزمین مهربانیها و سرسبزیها!
دوباره بهار را به روستا برگردانیم!
فقط کافی است برگردیم !
پشت سر، کوهها و چشمهها، چشم به راه مانند!
و درختهای گردو در انتظار دامن دختران!
سهممان را به درختها و کوهها، هدیه کنیم!
چشمهها، بس که نباریدیم، خشک شدند!
صدای ماما گاوانمان نیست!
بس که علفها به زمین ماندند و داسها به دیوار!
بیا شال را برداریم، دوباره پر یونجه کنیم و به نوازش گاوهایمان برویم!
روستا خشکید چون ابرش نشدیم!
و آسمان بخیل و تنگنظر شد،
چون دستی به سویش برنیاوردیم و دعا ننمودیم!
بیا دعا کنیم و
نظر نماییم که آن همه بلندی کوهها، به صدای هیهی چوپانهایمان، اوجنشین است!