راضی بود تمام لحظههایی که در حرم است، ایستاده باشد ولی بیرون نرود.
در همین خیال بود که خانمی از جلوی پایش برخاست و جا را برای او خالی کرد. با خوش حالی همانجا نشست.
همیشه وقتی داخل حرم میشد، لحظههایی را به سکوت و خلوت میگذراند وفقط نگاه میکرد و نگاه! نگاه میکرد و سکوت را امضا مینمود و حالا نیز محو در حضور بارگاه معنوی امام هشتم، ساکت و خاموش و با ادب نشستهبود.
با آه و نفسی عمیق از سینه، سکوت، پایان یافت و حضور او آغاز شد.
در همان شلوغی به نماز ایستاد و دو رکعت نماز زیارت را خواند. سر جایش دوباره نشست و رو به ضریح برگرداند و مفاتیح را باز کرد تا زیارت عاشورا را بخواند.
هر دعا و هر نوایی، دلش را به اشک مینشاند. برای این که مردم اشکهایش را نبینند، چشمهایش را در زیر چادر پنهان کرد و دعا را زمزمه نمود و اشک ریخت!
دعا تمام شد.
اشکهایش را زیر چادر پاک کرد و به روی دو زانو نشست.
سرش را از زیر چادر درآورد. و نگاهش به دور حرم دور زد و دوید.
ناگهان در میان آن همه شلوغی و ازدحام، آقایی را دید با پای برهنه، لباس عربی سفیدی که تا سر زانو بود و موهای جو گندمی، قدی بلند و لاغر، کشیده و رشید، که از میان زنها عبور میکرد.
نگاهش دوباره به ضریح، گرهخورد و در یک آن از ضریح گرفتهشد:
« پس اون آقا کو؟ »
چشمانش را تند تند دور میداد و میدواند تا آن آقا را ببیند. اما ... نبود!
در میان آن همه شلوغی یک دفعه آن آقا کجا رفت؟! چطور این همه سریع خود را از میان این همه شلوغی ، بیرون کشید؟!
انگار یک چیزی در دلش ناگهان، منفجر شد! قلبش، به دیوار سینهاش چسبید و نفسش راه دهان و بینی را گم کرد!
سریع از جایش برخاست و دور و بر را دوباره نگاه کرد اما ... خبری از آن آقا نبود!
با خودش گفت:« حتما یکی از این عربهاست که به دنبال خانوادهاش میگردد!؟
اما ناگهان یادش آمد که سمت خانمها و آقایون را جدا کردهاند و با هم نیستند!
دوباره ذهنش به او پیام داد که حتما یکی از خادمان حرم است.
آرام گرفت و دوباره سر جایش نشست ولی چشمش دنبال میگشت و دلش، پر پر میزد!
ساعتی نشست و دعا خواند.
برخاست و از آقا خداحافظی کرد و به سمت کفشداری به راه افتاد.
جلوی کفشداری که رسید از خادم حرم پرسید: شما اینجا توی حرم خادم سفیدپوش هم دارید؟!
خادم سرش را بلند کرد و به او نگاهی انداخت و گفت:«نه»
دیگر نمیخواست بیشتر بپرسید و بجوید.
از نگاه خادم امام رضا فهمید که منتظر شنیدن چیز دیگریست! اما او دوست نداشت که این سخن را تکرار کند و از کسی شرحی بشنود.
از حرم بیرون آمد.
اینبار بر خلاف هر بار، با نگاهی پر و دلی بیقرار بیرون آمد!
اشک ریختهبود و سبک شدهبود اما..... آن چه دیدهبود برایش معمایی شد که تا همیشه سر در گم و حیرانش کرد!
بیقرارش کرد!
باور نمیکرد توهمی بوده یا خیالی! به عینه آن آقا را دیدهبود! نه در بیتابی و بیقراری و غش و ضعف، که در عین آرامش و سکوت و خلوت!
رویاباف و خیالپرداز نبود و خوب میدانست لیاقت این دیدارها را ندارد اما .... دیدهبود هر چند بیلیاقت و پر گناه! هر چند پر غبار و مهگرفته!
این دیدار او را ناشکیب و نابردبار ساخت و چشمانش را صحن حرم گرداند که هر بار برای تکرار آن دیدار، سر و پا برهنه، به هر سو سرک میکشید و به هرجا دست میانداخت!
این رازی بود بین او و خدایش از ترس این که مبادا با بیانش از تکرار این لحظه محروم شود، زبان را در زندان دل، زنجیر کرد و به پشت میلههای سکوت، زندانی نمود تا شاید خدا دلش بسوزد و دوباره این لحظه هر چند نمیدانست در پشت کدامین حقیقت ، پنهان است، تکرار شود!
یا امام رضا(ع)
دلهایمان دیوانهی دیدار توست،
مگذار چون مجنون به عشقت همدم گرگان شویم!
مگذار تا در دوریات ، بر دور خود، حیران شویم!
آزاد کن بال و پرم! پرواز از یادم برفت!
گندم بریز من آمدم ! این سفره از پیشم مبر!
در غربتم! وا غربتا! قربم بده در غربتت!