سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 

 « به راستی او که بود؟!»

اتوبوس هر چه به آخر مسیر نزدیک می‌شد، او بی‌تاب‌تر می‌شد. دلش می‌خواست با یک ورد، خیلی تند و سریع در چشم برهم زدنی خود را به پابوس می‌رساند!

 حرم سرک کشید و از پشت شیشه‌های اتوبوس، داخل شد. تا برق گنبد در شیشه افتاد پیرمردی از بین مسافرین صدای صلوات را بلند کرد و به دنبال آن همه صلوات فرستادند.

 

راننده در دور میدان فلکه طبرسی نگه داشت و بلند گفت:« آخرشه، پیاده شین»

از پله‌های اتوبوس که پایین آمد خود را به پیاده رو نکشید و به سرعت به وسط بلوار رفت تا چشمش به گرمای گنبد و بارگاه امام رضا(ع) روشن گردد و گرم شود!

همان وسط بلوار ایستاد و دست بر سینه و چشم پر اشک به گنبد نگریست و سلام داد.

 

پاهایش از آن خودش نبود. گویی از غل و زنجیر بازشان کرده‌بودند و گویی به پناهگاهی امن و دوست‌داشتنی، پناه می‌بردند. تندتر از معمول راه می‌رفت. چیزی از دویدن کم نداشت. هیچ کس را احساس نمی‌کرد و نمی‌دید فقط گنبد و بارگاه و رسیدن!

 

نفس‌هایش شمرده نمی‌شدند و دور نگاهش، شناخته‌نبود! گویی داشت شنا می‌کرد تا به ساحل حرم برسد! گویی موجی تند و تیز او را به سوی بارگاه، هول می‌داد و می‌راند!

حرم به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و او از خود، دور و دورتر!

یک‌پارچه، حرم بود و حرم بود وحرم!

 

ایست بازرسی، پاهایش را متوقف کرد و سرعت رسیدنش را به کندی کشاند!

 از ایست بازرسی که بیرون آمد و پرده را کنار داد، حرم را در آغوشش احساس کرد! قلبش در سینه‌اش نبود! احساس می‌کرد صدای تپش قلبش را از درون حلقش می‌شنود و تمامی رگ‌هایش بر روی گردنش، جریان داشتند!

ایستاد و آهسته آرام گرفت.

 

شرم داشت از این که در حضور آقا به تندی بشتابد و به بی‌ادبی گام بردارد!

نگاهش از گنبد، کنده نمی‌شد!

 

آرام و باوقار جلو می‌آمد و اذن داخل شدن را زمزمه می‌کرد. به اذن خود آقا رسید. پاهایش ناگهان سست شد و تنش به لرزه افتاد! اشک، آرامشش را بر هم زد و گوشه بلوار گلکاری داخل حرم قبل از صحن، ایستاد. توان نگه داشتن کالبد خود را نداشت. به دیوار گلکاری تکیه زد. سرش را روش شانه‌ی نرده‌های حرم گذاشت و اذن ورود امام را با سوز و گداز و اشک خواند.

چند لحظه‌ای ایستاد تا اجازه بگیرد. خوب می‌دانست که امام همه را می‌پذیرد: گناه‌کار و بی‌گناه نداشت! فقیر و غنی نداشت! بالا و پایین نداشت! همه را می پذیرد.

خیلی آهسته و آرام به سمت صحن حرم به راه افتاد. از ورودی گذشت و رو به روی گنبد آقا و ضریح طلایی‌اش ایستاد.

هر کار کرد پاهایش یک قدم به جلو نرفتند.

 

همان ورودی ایستاد و به گنبد زل زد. اشک‌هایش بی‌اجازه و ناشکیب بر صورتش فرو می‌باریدند و صدای نفس نفسش، شنیده می‌شد!

زبانش قفل شده‌بود و فقط چشمانش سخن می‌گفتند.

شانه‌هایش صدای بی‌تابی قلبش را به لرزه درآورد. هر چه تلاش می‌کرد تا این لرزش را مانع شود، زورش به شانه‌هایش نمی‌رسید. گویی در دست اشک و بغض و لرزه، اسیر شده‌بود و راه فراری نداشت.

 

هر کار کرد تا چیزی به زبان بیاورد و به امام بگوید، اشک مجالش نداد و گریه، ساکت ننشست تا زبان به روی منبر رود!

دریای دلش، توفانی‌تر از آنی بود که خودش فکر می‌کرد و به این سرعت،آرام نمی‌گرفت!

 

با صدای خانمی که از کنارش رد شد و التماس دعا خواست، بیشتر دلش به شورش افتاد و بغض، افسار گسیخته‌تر، تاخت و تازید!

دلش می‌خواست به آن خانم بگوید که از چه کسی التماس دعا می‌خواهید؟من خودم یکی را می‌خواهم تا نجاتم دهد! یکی که برای من آرامش را طلب کند و بی‌تابی‌ام را، توان بخشد!

اشک ریخت! اشک بارید و بارید و بارید.... خود تمام بر صحن حرم ، جاری شد و محو گردید.

 

آرامشی بر گریه و بغضش نبود. بعد شش ماه به پابوس امام آمده‌بود. با دلی لبریز از همه چیز! لبریز از تمامی غرش‌ها و یورش‌ها، لبریز از همه‌ی طغیان‌ها و سرکشی‌ها، لبریز از دنیایی دل‌تنگی و دوری! فراق و هجران! لبریز از شوق دیدن! لبریز از رسیدن و نرسیدن! لبریز از تمامی صداها و آواها، تمامی نواها و ناله‌ها! لبریز از یک دفتر پر از شرح دوری، پر از دردهایی که به دور از امام هشتم، پایش را چنگ زده‌بود و گلویش را فشرده‌بود!

 

اما دلش نمی‌خواست از رنج‌ها و دردهایش برای امام بنالد! درد دوری امام برایش از هر دردی، بزرگتر و دردناک‌تر بود و در پس این درد، آواز و کرنای رنج‌های دیگر، رنگ و بویی نداشت و جایی را نتوانسته‌بود در دلش، خالی کنند!

خوب گریست! آنقدر که دوباره توانست نفسی بکشد و شانه‌هایش را آرام سازد!

چشم از ضریح نمی‌کند و دل از امام! قلبش در سینه‌اش نبود، قلبش پر گرفته‌بود و خود را به بالای گنبد رسانده‌بود! حاضر هم نبود که به آشیان خود برگردد، گویی آسمانی مهربان بر بغض خود یافته‌بود!

آرام آرام و بی‌جان به سمت حرم رفت.

کفش‌هایش را به کفشداری داد و داخل شد.

 

بوی عطر حرم، دیوانه‌اش می‌کرد. این عطر آشنایی بود که از شنیدنش، رنج غربت و دوری را از یاد می‌برد و در آغوش مهربان آشنایش، جا می‌گرفت و آرام می‌شد.

صورت بر سنگ‌ها و آینه‌های حرم گذاشت و دیوارهای آشنا را به صورت، بوسه داد!

 

دست به دیوار راه می‌رفت و آهسته!

 

انگار نایی در بدن نداشت! مثل رنجوری که طبیبش را دیده و درمانش در انتظار است، به پیش می‌رفت.

 

دیوارها و سقف آینه‌کاری حرم، برایش خیلی آشنا بود! بسیار محسوس و بسیار آرامش‌بخش!

 

به ضریح نزدیک‌تر می‌شد و ناتوان‌تر! بی‌نفس‌تر و ساکت‌تر! گویی مجسمه‌ای سنگین را به روی زمین می‌کشاندند!

 

مردم هولش می‌دادند و از این سو به آن سو پرت می‌شد اما هیچ هول و هیچ تکانی را احساس نمی‌کرد.فقط می‌رفت تا برسد! می‌رفت تا در نگاه امام خود را تازه کند، نونماید و دوباره در حرم، بر گوشش اذان بخوانند.

 

سرش را که بلند کرد ضریح رو به رویش بود. درست رو به نگاه او! و یا نه نگاه او درست در امتداد ضریح بود!

تمام چشمانش ضریح بود و تمام قلبش آهنگ یا امام رضا(ع)!

 

بر جایش ایستاد و با گریه و اشک، صلوات مخصوص امام را خواند. زیارت‌نامه را حفظ بود. با اشک و آه، سرش داد و زمزمه کرد.

زیارت امین‌الله را هم به خوبی حفظ بود و معنای تک به تک کلمات و دعاهایش را می‌دانست.

همانجا سر پا زیارت‌ امین‌الله را خواند و دعاهایش را زیر لب زمزمه کرد.

زمزمه کرد و اشک ریخت! دعا خواند و نگاه کرد و مثل یخ، ذوب شد! قطره قطره‌ی وجودش بر روی سنگ‌فرش‌های امام، جاری گردید و محو شد! احساس می‌کرد از او فقط همین چادر مشکی است که بر روی زمین کشیده‌می‌شود!

 

به ضریح آقا نگاه کرد و از آقا اجازه گرفت تا بنشیند. اما دوست نداشت که نگاهش از ضریح بریده‌شود و از جلوی ضریح، دور گردد!

حرم مملو از زوار بود و جایی برای ایستادن نبود چه برسد به نشستن.

ادامه دارد