بوی نانوایی سنگک، برای من فقط یک چیز است؛ بابا !
شاید آن موقعها که پدرم بود هرگز چنین احساسی نداشتم اما اکنون هفت سال است که با شنیدن بوی نانوایی سنگک و دیدن نان سنگک، دوباره به کنار پدرم برمیگردم و روشنتر از روز میبینمش! و ناخواسته، بغض راه گلویم را میگیرد و اشک، خاک بر سرم میکند!
از وقتی یادم میآید پدرم سخت کار میکرد و کار! عجیب کار میکرد و شگفت!
الان که خود سر زندگیام هستم، باورم نمیشود کسی بتواند این همه کار کند و رنج بکشد و تنها ... سرش را بلند کند و بگوید: خدایا، شکرت!
پدرم مرد خدا بود! نه این که چون پدر من بود! چون واقعا بود! اگر شک دارید، اگر باور نمیکنید از خود خدا بپرسید!
پدرم خیلی پیش خدا بود! نه فقط در نماز و دعا، در کردار و گفتار، در نگاه و نوا در هر نشست و برخاستش، خدایی بود!
من فکر میکردم پدرم در بزرگی به این چنین ایمان و تقوایی رسیده، اما دوستان همسربازی پدرم، خاطراتی از پدرم برایم گفتند، که باورم شد این تقوا و ایمان ریشه در ریشه و بنیاد پدرم داشته!
پدرم مثل خیلی از همشهریهای آن زمان، نانوا بود. من از پدرم، سیخ و سنگ کوب و کیسه آرد و خمیر زدن و شاطر را یادگرفتهبودم!
پدرم همیشه بوی نانوایی میداد. چون خیلی از ساعات روزش را مجبور بود در مغازه نانوایی و کنار آرد و خمیر و آتش و سیخ و سنگکوب، سپری کند!
همیشه خسته بود. دو نیمه شب، به خصوص شبهای سرد و برفی زمستان، موتورش را با زور دست و نای جان به سر کوچه میبرد و بعد روشن میکرد تا مبادا همسایهای را بیدار کند و در آن سوز و سرما که دستهایش همیشه یخزده و بیجان بود به سوی نانوایی میرفت تا روزیاش را از میان گندم و آتش بردارد!
هر وقت مهمان داشتیم، پدرم بیاراده و از خستگی چشمانش بستهمیشد و چرت میزد! ساعت دو نیمه شب میرفت و ده شب میآمد! در خواب غذا میخورد و در خواب قرآن تلاوت میکرد! نمیفهمید از خستگی لقمه را در دهانش میگذارد یا توی چشمش!
دستانش از کار سخت و زیاد، خشک و چوبی بود! تراشههای سنگکوب مدام توی دستای رنجکشیده و زبرش فرومیرفت و چون خوب نمیدید تا از سرکار میآمد از خواهرم میخواست تا تراشهها را از دستش درآورد!
هیچ وقت نرمی دستی به پدرم ندیدم ! از بس جلوی آتش تنور بود، صورتش برافروخته و قرمز بود. به صورتش هم که دست میزدم احساس میکردم چقدر زبر و سخت است!
آنقدر در نانوایی سر پا بود و نان درمیآورد که واریس گرفت! از درد پا امان نداشت! همیشه سعی میکرد تا دردش را پنهان کند اما هر وقت بیهوا و یکدفعه وارد اتاق میشدم، پاهایش را میمالید و از درد صورتش درهم کشیدهمیبود!
آنقدر جلوی آتش و گرد و غبار نانوایی ایستاد، تا نفسش عرصه را بر او تنگ کرد و زندگی را سختتر! خیلی از سالهای عمرش را پدرم با این بیماری دست و پنجه نرم کرد و زورآزمایی نمود!
به هر دری زدیم و به هر دکتری رفتیم اما این حساسیت شدید سابقهدار، پدرم را ترک نمیکرد و دست از سر سینهاش برنمیداشت!
چند سالی به نگاه امام هشتم و با کمک «حب رازی» پدرم حالش بهتر بود اما کمکم عفونت در سینهاش نشست و کار از حب رازی، به بستری شدن در بیمارستان گذشت!
پدرم خیلی رنج کشید....! خیلی.... شاید مثل خیلیها ولی هرگز نشنیدم به خدا شکایت کند و صدایش را برای خدا بالا ببرد! هرگز نشنیدم، خودش را با هیچ کسی مقایسه کند و بنالد! همیشه قانع بود! همیشه خرسند بود! همیشه خدا را شکر میکرد و در مناجات و دعا ،صدایش میزد!
با آنهمه خستگی و کار، نیمه شب برمیخاست و وضو میگرفت و نماز شب میخواند و چنان با سوز و گداز به درگاه خدا، گریه میکرد که من سرم را زیر پتویم میبردم و به دعاها و گریههای پدرم، اشک میریختم!
پدرم کم سن و سال بوده که برای کار به تهران میآید. نه مجالی برای درس خواندن و نه فرصتی برای جوانی کردن! و نه روزگاری برای بازی کردن!
همهاش کار و کار و کار....!
تابستانها و عیدها هم که به روستا برمیگشتند، باز هم کار و کار و کار! کار بیپایان بدون استراحت! کاری که کمر پدرم را شکست!
خودش هرگز ناراضی نبود اما الان که به یاد میآورم برای من بسیار سخت و غیر قابل هضم است!
پدرم، مرد خدا بود! قرآن و مفاتیح و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه و ادعیهاش هرگز از دستش، پایین نمیآمدند! تا کوچکترین فرصتی پیدا میکرد، قرآن را برمیداشت و با همان صدای محزونش که هنوز در گوشم، موج میزند، قرآن میخواند. به خصوص الرحمن را!
از بچگی نظر کردهبود. این را بیبیام تعریف میکرد.
میگفت:« پدرت نوزاد بود و او را در پارچهای پیچیدهبودیم و با قطار زغالی به کربلا رفتیم. در راه از داخل تونلی در دل کوه عبور کردیم و چون تصفیه هوا نداشت تمام قطار را بوی دود و زغال قطار گرفتهبود، به حدی که نمیتوانستیم نفس بکشیم و هم را ببینیم. من با خودم گفتم این بچه زنده نمیماند و در این دود و غبار و بینفسی خواهدمرد! ما که بزرگسال و قوی بودیم جلوی چشممان نمیدیدم که زنده بیرون آییم چه برسد به این نوزاد قنداقی!
در همین فکر و خیال و ناراحتی بودم که ناگهان دو زن چادر مشکی با حجاب جلو آمدند و به من گفتند بچه را بده به ما تا نگهش داریم اگر پیش تو باشد زنده نخواهدماند!»
بیبیام میگفت:« بیآن که بپرسم شما که هستید و جرأتی بر نه گفتن داشتهباشم، پدرت را به آن دو زن دادم و با آن همه دود و غبار و فشاری که بر خود ما وارد شد، گفتم: بچه رفت! که آن دو زن پیش من آمدند و پدرت را سالم و سلامت به من دادند»
اینها را من به روایت بیبیام میدانم و بیبی من، آنهایی که میشناسندش خوب میدانند که زن پارسا و راستگویی بود و تا آخر عمرش در سلامت عقل بود!
به هرحال پدرم از توی قنداقه نوزادی، کربلایی میشود!
پدرم خوش صورت بود. صورتش گرد بود و چشمانش درشت. ابروان پرپشتی داشت و خیلی شبیه ابروهای امام(ره) .دندانهای مرتب و به صفی داشت و به عنوان یک جوان آن روزی و تنها عکسی که از آن دورانش دارم، خوشقیافه و خوشتیپ بوده و از مادرم شنیدم که خیلی هم به خودش میرسیده و همیشه سرش را آب و جارو میکرده!
قد بلندی پدرم نداشت اما بسیار تند و تیز بود. هیچ وقت یادم نمیرود که هر وقت به دنبال پدرم به باغ و کوه میرفتیم برای این که به پدرم برسم باید میدویدم در حالی که او آرام و بیهیاهو راه میرفت!
کم میخوابید. حتی وقتی که از کارافتاده شد و در خانه بود!
میگفت:« بابا، این قَدَر بخوابیم!» هیچ وقت این جملهاش یادم نمیرود.
سحر با نوای اذان و قرآن بیدار بود و راهی مسجدمیشد و بعدش که میآمد نان میخرید و صبحانه را آماده میکرد و چون میدانست ما دیرتر بیدار میشویم، صبحانهاش را میخورد!
هرگز بیکار ندیدمش! هیچ وقت! همیشه خودش را مشغول یک کاری داشت! حتی اگر شده مشغول یک خرابکاری!
پدرم هیچ وقت ما را نزد! هیچ وقت ! و اگر کوچکترین دعوایی با ما میکرد سریع ما را صدا میکرد و با حرف زدن از اینور و آنور تلاش میکرد تا از دلمان دربیاورد!
این همه سال از نوجوانی کار کردهبود اما چون بیمه رد نکردهبود و کسی نبوده تا برایشان آینده بیمه را بیان کند، در آخر سر با آن همه سابقه و کار و زحمت، بازنشسته از کار افتاده شد!
سال بعد بمباران تهران و سال فوت امام ـ68-69 - که مجبور به ترک تهران شدیم و چند ماهی را در روستا به سر بردیم، به مشهد رفتیم و چون آنجا خانه داشتیم در مشهد ماندگار شدیم.
پدرم دیگر به تهران برنگشت. همیشه میگفت:« من امام رضا را ول نمیکنم بیام تهران! حیف نکرده از کنار همچین معصوم و امامی به تهران برگردم؟!?»
برهمنگشت ! دست از امام رضا نکشید و سرش را از آستان امام هشتم برنگرداند!
در میان ما خواهر و برادرها فقط خواهر کوچکم در مشهد بهدنیا آمد و خیلی هم شبیه پدرم است! حتی صدایش و لحن صحبتش خیلی مثل پدرم است! بعضی موقعها که حرف میزند احساس میکنم، پدرم اینجاست!
همان سال تابستان برای جمعآوری محصول به روستا رفتیم و آن حادثه تلخ برای پدرم اتفاق افتاد؛
با عدهای از مردم روستا به پای درخت گردویی که شراکتی بوده میروند و چند نفری بر بالای درخت میروند تا گردوها را بتکانند. یکی از این افراد پدر من بود.
گفت:« وقتی بالا رفتم و شروع کردم به ریختن گردوها از شاخهای به شاخهای دیگر پا میگذاشتم تا به گردوها نزدیکتر شوم و خوب درخت را بتکانم. زیر پایم احساس کردم که پوک است و شاخه چیزی در بازو ندارد اما توجه نکردم همین که چوب را بلند کردم تا شاخه را بتکانم زیر پایم خالی شد و از شاخه ای به شاخهای میافتد و سپس با کمر به روی تلی از سنگ فرود میآید!»
ادامه دارد.....