سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


گفت:« وقتی بالا رفتم و شروع کردم به ریختن گردوها از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر پا می‌گذاشتم تا به گردوها نزدیک‌تر شوم و خوب، درخت را بتکانم. زیر پایم احساس کردم که پوک است و شاخه ،چیزی در بازو ندارد و پوسته‌ای بیش نیست،  اما توجه نکردم همین که چوب را بلند کردم تا شاخه را بتکانم زیر پایم خالی شد و از شاخه ای به شاخه‌ای می‌افتد و سپس با کمر به روی تلی از سنگ فرود می‌آید !»

         ما در خانه بودیم که یکی هراسان دوید و از راهرو خانه نفس‌زنان بالا آمد و صدایمان کرد که بدوید کربلایی از درخت افتاده!

         تا توی بیمارستان ما حتی یک ذره به ذهنمان عبور نمی‌دادیم که کمر پدرم شکسته! فکر می‌کردیم یک ضرب‌دیدگی و کوفتگی است و به زودی خوب خواهدشد!

       اما دکترها این را نگفتند و در عین بهت و اندوه ما، گفتند ستون فقرات پدرم آسیب دیده و شکسته!

       پدرم، خیلی سخت جان بود! از درد پتو را به دندان می‌گرفت تا صدای ناله‌اش ما را نیازارد! درد را می‌جوید و می‌بلعید تا مبادا صدایش، کسی را متوجه او سازد و کسی از درد پدرم، ناراحت شود و چهره‌اش درهم‌رود!

      شش ماه تمام با گچی به پشت، پدرم درد کشید و بعد از آن هم خیلی خوب نبود! اما خدا خیلی به ما و پدرم رحم کرد که آسیب به نخاع نرسیده‌بود با همه بی‌احتیاطی که موقع بردن به بیمارستان اتفاق افتاده‌بود!


        پدرم مرد شوخ و بذله‌گویی بود! به شوخی و خنده می‌گفت:« جایی توی بدن من نیست که آسیب ندیده! دستش از جوانی شکسته‌بود و چون درست درمان نشده‌بود، آرنجش حالت طبیعی نداشت و کمی به سمت راست انحراف داشت! آسم شدید داشت، چشمانش کم سو بود با این که درشت بودند اما خوب نمی‌دیدند، بینی‌اش را در مغازه یک جوان نابخرد زده‌بود و شکسته‌بود! پایش واریس و کمرش شکسته! سینه‌ و حلق و گلویش نیز تنگ و غبار گرفته!»

                او می‌خندید و می‌گفت ولی لبخند ما فقط لبخندهمراهی بود!

          با این جهت هرگز به رویش نمی‌آورد تا مبادا کسی ناراحت شود یا دلش برای او بسوزد! از دلسوزی و ترحم بیزار بود و با همه‌ی این‌ها لحظه‌ای نمی‌ننشست! ثانیه‌ای آسوده نبود!

       در یکی از روزهای بارانی، موتورش زیر پل چهار راه مقدم مشهد، سر می‌خورد و به روی پایش برمی‌گردد و پایش در ساقه‌ شکست و مجبور به گذاشتن پلاتین در پایش شدند که از دردش بسیار رنج می‌برد و امیدوار بود تا بعد از دوسال از پایش دربیاورند ..... اما به دو سال نکشید و پلاتین‌ها را به عنوان نشانه با خود به نزد خدا برد!


         مادرم هرگز نمی‌دانست توی یخچال و کابینت چیزی داریم یا نه! پدرم همه چیز می‌خرید و می‌آورد و نمی‌گذاشت آب توی دل مادرم تکان بخورد و یک وقت سر چیزی برود و نباشد!

           به خصوص از وقتی مادرم مریض شد، بیشتر هوای مادرم را داشت و نمی‌گذاشت تا غمی دورش چرخ بزند! هر چند بعضی موقع‌ها به خاطر بیماری مادرم جواب معکوس می‌داد!


         پدرم دیگر نمی‌توانست آن همه ساعت توی نانوایی سر پا بایستد و آسم امانش را بریده‌بود. بارها شده‌بود که از در مغازه و مسجد، پدرم را کمر خم و نفس تنگ به خانه می‌آوردند و راه به راه باید به بیمارستان می‌بردیمش!

       جسمش با آن همه توانی که در جان و روانش بود، همراهی و هم‌پایی نمی‌کرد و زورش را تا جایی زد که پدرم را به زانو نشاند و با شورای پزشکی و شرح حالش، پدرم بازنشست شد. هر چندحقش خیلی پیش از این‌ها بود اما چون سابقه بیمه نداشت، حرفش به جایی نمی‌رسید و کسی گوشش، شنوا نبود!

           همان سال‌های آخر توی مغازه یک جوان هفده هجده ساله ، هم‌پای پدرم کار می‌کرد. تا جایی که فهمیدم ناراحت بود! ناراحت اعصاب! چندین بار به پدرم پریده‌بود و بار آخر سر این که تو لباس مرا روی زمین انداختی با چنان مشتی توی صورت پدرم آمده‌بود که بینی‌ پدرم را شکست!

        خواهرم می‌گفت:« صدای موتور بابا که بلند شد دویدم تا در را برایش باز کنم اما تا دیدمش، در جا خشکم زد و هول ورم داشت! صورت و چشم بابا کبود بود آثار خون‌مردگی در بینی و زیر چشمش معلوم!

        آن جوان فراری شده‌بود با این که پدرم کاریش نداشت و می‌گفت:« معلومه خیلی ،بدبختی و بیچارگی کشیده که این حال و روز اعصابشه»

      بعدها شنیدم در کارخانه‌ای مشغول به کار شده و دستش زیر دستگاه رفته و چهار انگشتش قطع شده!

         پدرم از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و وقتی یکی از دوستان گفت:« حقش بوده! همان مشتی که زده، بریده شد! پدرم، ناراحت گفت:« اینو نگید، من از دستش ناراحت نیستم»


           پدرم بازنشست شد اما ننشست! هرگز ! من ندیدم...!

           از هر لحظه‌ای برای کاری استفاده می‌کرد و تمام لحظه‌های بدون کارش را به دعا و مناجات مشغول بود.


             در دوران دانشجویی یک نهج البلاغه به من جایزه دادند و من آن را به پدرم هدیه کردم.بارها از این یکی و آن یکی شنیدم که چقدر پدرم مرا دعا می‌کند که این کتاب را  به او دادم!

            پر بود، پر از مثل پر از شعر و پر از داستان و قصه!

            خدا بیامرزد آقای زحمتکش، داماد خاله‌ام را! یک‌بار که مشهد آمده‌بودند به من گفت:« به نظر من پدرتان رشته‌اش ادبیات بوده نه شما!»

          برای هر چیز و هر کاری، مثلی داشت، قصه‌ای می‌گفت. چندین شعر از موش و گربه عبید زاکانی حفظ بود و بچه که بودیم برایمان می‌خواند! هنوز صدای شعر« بز زنگوله‌پایش» در گوشم، آهنگ می‌زند!

          برای هر کار و خطایمان، یا صوابمان، کنایه و ضرب‌المثلی داشت با آن که کم سواد بود اما حافظه شنیداری و ذهنی خوبی داشت!

        سواد قرآنی داشت و چند کلاسی خوانده‌بود. نقاشی هم می‌کرد . بچه که بودم عاشق گاو و خری بودم که پدرم می‌کشید! بارها تمرین کردم اما مثل او نتوانستم بکشم!


      سال‌ها گذشت. من ازدواج کردم و به تهران آمدم و تنها هر سه چهار ماهی یک‌بار یا شش ماهی یک‌بار به دیدنشان می‌رفتم و برایم فقط یک صدا بود که از پشت تلفن می‌شنیدم! عاشق این صداها بودم به خصوص پدرم که بسیار مهربان و دلسوزانه و عاشقانه، حال و احوال می‌کرد و از همه احوال سلامتی و خوشی‌ام می‌پرسید!

       من عاشق پدرم بودم با این که کم می‌دیدمش و خیلی با او صحبت نکرده‌بودم، اما همه چیزم بود، منطقی بود و عاقلانه با وقایع روبه‌رو می‌شد و احساسی برخورد نمی‌کرد برای همین هر جا به مشکل می‌خوردم به جای این که با مادرم صحبت کنم، به پدرم پناه می‌بردم و درد دل می‌کردم! خوش‌حال بودم که ناراحتی‌ام، از پا درش نمی‌آورد و بی‌تابش نمی‌کند! یا لااقل نمی‌گذاشت من بفهمم!

       هرگز خاطره کودکی‌ام را که با پدرم تنها به روستا رفتیم تا سماغ‌ها را جمع کنیم، یادم نمی‌رود! چقدر با بابایم تنها خوش‌ گذشت! با آن که مامانی نبود تا برایمان غذاهای خوشمزه بپزد، اما همان نان و پنیر و انگور و اشکنه و کوکو را با بابای مهربانم، بسیار لذیذ و دلچسب می‌خوردم!

           نه این که چون الان نیست همچین حسی دارم همان موقع‌ها همیشه دوست داشتم با پدرم تنها باشم! و تنهایی از آن همه مهربانی و سکوت و وقارش بهره ببرم!

          و روزگار گذشت و گذشت! با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش! تا این که آن شب از راه رسید! آن شب دردناک و اندوهبار! آن شب نالان و زارباران! آن شب که برای آخرین بار صدای پدرم را شنیدم و دوباره هرگز تکرار نشد! و من ماندم و یک صدا ! یک تصویر خالی از حضور! یک تصویر مبهم و تار! یک رؤیای بدون تعبیر و بی‌صبح!


       تابستان بود برج پنج. پدرم تنها به روستا رفته‌بود و مادر و خواهرهایم در مشهد بودند.

         به پدرم زنگ زدم. خیلی مهربان‌تر از همیشه تا گوشی را برداشت و صدای سلام مرا شنید، سلامم را با یک دنیا آغوش و آرزو،پاسخ داد. هیچ وقت از صحبت با پدرم سیر نمی‌شدم اما آن شب پدرم دلگیر بود.می‌گفت:« من اینجا تنهام و دنبال کارها و مادرت نیامده» گفتم:« بابا، مامان مریضه! سختشه توی ده باشه!»

            و این آخرین تلفن و صدایی بود که من از پدرم داشتم و بسیار خدایی شد! اگر این تلفن را نمی‌زدم در حسرت صدا و کلامش، باید تا ابد می‌سوختم! احساس می‌کنم خدا خیلی دوستم داشت که همچین لطفی را در آخرین روز زندگی پدرم به من هدیه نمود!


       پدرم گفت:« مادرت اونجا هم مریضه، بهتر که نمیشه! لااقل اینجا که باشه یک غذایی، چایی، چیزی برای من درست می‌کنه که از باغی،کوهی آمدم، بی‌سفره نباشم! مریض شدم....»

       تا گوشی را گذاشتم به مشهد زنگ زدم و از شدت ناراحتی پدرم به خواهرم با توپ و تشر گفتم من اینجا اسیرم و با بچه نمی‌توانم بروم و راهم دور، چرا نمی‌روید کمک بابا گناه داره! امشب کلی از دست شماها ناراحت بود!»

      شب پنج شنبه‌ای بود! 85/5/16 

       نگو همان روز صبح مادرم بعد تلفن من به سمت گناباد به راه می‌افتد. البته پدرم را خبر می‌کنند که مادرم دارد می‌آید.

       مادرم می‌گفت:« وقتی رسیدم بالای ده منتظرم بود تا ساکم را بردارد. خانه را آب و جارو کرده‌بود و آبگوشت بار گذاشته‌بود. خودش هم رفته‌بود حمام و سر و صورتش را صفا داده‌بود.

          ناهار که خوردیم ساعت سه بود کمی دراز کشید و ساعت چهار به سمت قبرستان ده به راه افتاد.

        پنج‌شنیه بود و شب جمعه و به رسم همیشه مردم به روی قبرستان می‌آمدند تا رفتگانشان را یاد کنند.

        آن روز، روز بسیار عجیبی بوده! یک جورایی همه پدرم را در راه قبرستان دیده‌بودند به هر کسی هم چیزی گفته‌بود:

        عزیزی که خدا بیامرزدش بعدها جلوی منو گرفت و گفت:« اون روز پدرتون از ته رود به سمت قبرستون می‌رفت تا منو دید ایستاد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت: یک کاری با شما داشتم. گفتم:« بله» گفت:« عروس شما مادر نداره، خیلی هواشو داشته‌باشید! براش مادری کنید! مبادا رو بهش ترش کنید یا درشت بهش بگید!» گفتم:« نه کربلایی خاطراتان جمع! اگه از دخترم عزیزتر نباشه، کمتر نیست»


      مادرم می‌گفت:« پشت سرش من هم به قبرستان آمدم. می‌گفت:« پدرت قرآن کوچکش را برداشته‌بود و سر خاک‌ها می‌نشست و با حوصله برای همه‌شان قرآن می‌خواند»

           همه‌ی آن‌هایی که روی قبرستان بودند پدرم را دیده‌بودند!

          پدرم زودتر از مادرم به خانه برمی‌گردد.

       مادرم می‌گفت:« تا آمدم، گفت برایت چای بیاورم؟ گفتم: نه نمی‌خوام و سپس گفت: پس تو یخچال هندونه برات قاچ کردم برو بردار بخور»

        روز تولد امام حسین (ع) بود و شب تولد امام سجاد(ع).

      مادرم می‌گفت:« پدرت صحیفه سجادیه را باز کرده‌بود و دعا را بلند بلند می‌خواند و های های با خودش می‌گریست. من به داخل خانه رفتم و دراز کشیدم که ناگهان صدای سرفه شدید پدرت را شنیدم. به سرعت بیرون آمدم تا ببینم چی شده؟ که پدرت از این طرف حیاط روی پله‌ها بلند شد تا به آن سمت دیگر برود و اسپری نفسش را بردارد که هنوز گام اول را برنداشته‌بود سر جایش افتاد!

     - خودم را سریع به بالای سرش رساندم و در بغلم گرفتم که چی شد کربلایی؟ که پدرت فقط یک آه بلند کشید و .... .. دیگر هیچ نگفت.... تمام شد ..... بدون ذره‌ای درد و ناله!

         نزدیک غروب بود و اول اذان

         مردم از مسجد سراسیمه به خانه‌ی ما آمدند و دکتر و بهیار آمد اما دیگر نفسش برنگشت.

          خیلی برایم سخت است از این جا به بعد را بنویسم! قلبم درد می‌گیرد! قلبم ریش ریش می‌شود! تمام وجودم سراپا اشک است و گریه!

          پدرم برای آخرین روزش، آخرین لحظه‌های زندگی‌اش،آخرین ثانیه‌های بودن و دیدن و احساس‌کردنش، آخرین روز و شب روشنش،مادرم را به کنار خودش برد و گرنه تا می‌آمد کسی بفهمد شاید .... شاید خیلی بد می‌شد! و خدا خواست و نشد! آن‌قدر عزیز و گرامی رفت که همچین مرگی آرزو شد!

           همان‌طوری که دوست داشت، رفت! به دیدار رفتگانش رفت! مادرم را دید، و در آن شب و روز خوب و زیبا و با چنان حال و نوایی که همیشه داشت، به سوی خدا شتافت!

         من قبل از این حادثه تلخ، مرگ عزیزان دیگرم را نیز دیده‌بودم، دایی جوان سی‌ساله‌ام! بی‌بی و بابابزرگم ..... اما این خداحافظی خیلی فرق داشت! خیلی.....!


         دروغ می‌گویند که خاک سرد است! من هر لحظه آتش می‌گیرم وقتی به یاد پدرم می‌افتم! به یاد آن همه خوبی و مهربانی و خدازیستی که پدرم داشت! به یاد آن نگاه‌ها و سخن‌های مهربانی که رنگ و بوی آسمانی و روحانی داشت! به یاد آن همه بزرگی، که هرگز پامال اندیشه‌های کوچک دنیایی نشد و به زیر دست و پای خاکی آرزوها، دفن نگردید!

          همیشه پدرم راضی بود! همیشه خرسند! اصلا آرزویی نبود که با خود برده‌باشد! چون آرزویش دنیایی و مادی نبود! همه‌اش خدا! برای خدا!

         و .... من این همه دور بودم و از این ماجرا خبردار شدم!

          پاهایم شل شد! تا مدت‌ها زانویم با من همراهی نمی‌کرد و به دنبالم می‌آمد! بد شوکی به من وارد شد! اصلا توقعش را نداشتم! اصلا آماده نبودم! فکرش یک ذره هم در ذهنم نمی‌آمد!

         دهانم بسته‌نمی‌شد تا خود ده نعره زدم! اراده‌ای در کار نبود! روح و روانم آزرده شده‌بود و نمی‌توانستم جلوی فریاد روح و جانم را بگیرم!

         

         بیشتر مسافرت‌های ما با قطار بود و آن دفعه چون قطار نبود مجبور شدیم از ترمینال جنوب و با اتوبوس به گناباد برویم! و تمام مردم اتوبس را ناخواسته اذیت کردم از بس فریاد زدم و گریستم! چشمانم برای یک لحظه بسته نمی‌شد و اشکم خشک نمی‌گردید! من که با ذره‌ای گریه کردن، سردرد می‌گرفتم تا خود ده نعره زدم! گریه کردم! اشک ریختم و خون باریدم!

          توی راه که برای نماز صبح ایستادیم از شدت ناراحتی و داد و فریاد، وضو نمی‌توانستم بگیرم، چه رسد که بر پا بایستم و نماز بخوانم! تمام صحن مسجد را صدای شیون و ناله من پر کرده بود!


        راننده برای خودش آهنگ گذاشته‌بود تا خوابش نبرد. زن‌داداشم معترض شد که آقا مگه نمی‌بینید عزادارن، خاموش کن!

          با گریه گفتم:« زهرا، بابای من مرده! به این‌ها کاری نداشته‌باش!»

         چه راه طولانی بود! چقدر تمام نشدنی! چه سخن نابه جایی بود مرگ! باورم نمی‌شد! ..... و هرگز باورم نشد! با همه ناراحتی و شیون و ناله و از خودسرگشتگی و مات و مبهوت‌زدگی، مراقب بودم تا به خدا کفر نگویم و صدایم را به چرا و چطور! باز نکنم و دل پدرم را نیازارم!

         به ده که رسیدیم همه روی قبرستان منتظر ما بودند تا پدرم را دفن کنیم. شلوغ بود.

           جلوی چشمان مردم از ماشین پیاده شدیم! باورم نمی‌شد که این همه مردم به انتظار ما ایستادند! باورم نمی‌شد که خاک، منتظر است تا ما برسیم و پدرم را در آغوش کشد! باورم نمی‌شد که همه نگاه آسمان و زمین به ماست تا با دست خود، عزیزترین پاره‌تنم را در خاک بگذاریم و چشمانش را به دیدن ، ببندیم  و در گوشش،پنبه‌ای بگذاریم تا صدای شیون‌های دردآور ما را نشنود!

           من فقط پدرم را از دست ندادم! قلبم را به خاک سپاردند! روحم را در خاک جای دادند! عزیزترین کسی که داشتم! انیس تنهایی‌هایم و گوش درد دل‌هایم! بابایی که نوری بود بر روی زمین!

           ستاره‌ای که آسمان به زمین هدیه‌اش کرده‌بود تا چراغ دل خیلی‌ها، به خصوص چراغ دل مرا روشن نگاه‌دارد! و خانه امیدم را لبریز نماید!


         هنوز هم هر از گاهی که به دیدارش می‌روم، سر خاکش با او درد دل می‌کنم! احساس می‌کنم که مرا می‌بیند و صدایم را می‌شنود! سر خاکش که می‌آیم، دلم تازه می‌شود و غم‌هایم به کلی از یادم می‌رود!

       یک‌بار خیلی دلم گرفته‌بود! خیلی احساس نارضایتی از خودم می‌کردم! از این که هیچ کاری برایش نکردم و این که مبادا از دستم ناراحت باشد!

        سر خاک پدرم نشستم و اشک ریختم و گفتم:« بابا، تو رو خدا بگو از من راضی هستی یا نه! خواهش می‌کنم بابا! بگو تا خیالم راحت باشد وقتی یادم می‌افتد که دوری راه این همه دستم را از با تو بودن کوتاه کرده‌بود، احساس بدی می‌کنم! به من بگو از دست من راضی هستی یا نه!

          مطمئن بودم پدرم جوابم را می‌دهد.

           به بالای ده و مغازه آقای شاکری رفتم تا خرید کنم.

           تا وارد شدم و سلام کردم، گفت: « خدا رحمت کند پدرتان را! همیشه از شما تعریف می‌کرد و دعایتان می‌نمود! خیلی از شما راضی بود!»

          نمی‌دانم شما چی برداشت می‌کنید؟! ولی این برای من جواب پدرم بود! مطمئن بودم که خودش به زبان ایشان انداخت تا منو از ناراحتی بیرون بیاورد!

      

          همسایه سر جوی آب می‌گفت:« من هر سحر با صدای عصای پدر شما بیدار می‌شدم و می‌فهمیدم وقت نماز صبح است اما الان چند وقتی صدای پدرتان نمی‌آید ! دیگه منو برای نماز صبح بیدار نمی‌کنه و همه‌اش می‌ترسم خواب بمانم!» این را با بغض و ناراحتی می‌گفت و من با درد و بغض گوش می‌دادم!


        زحمتی که امثال پدر من کشیدند، کوه نمی‌تواند تحمل کند! اما یک چیزی پدرم را خیلی مستثنی می‌کرد این رگ خدایی بود که در وجود پدرم دور می‌زد و آهنگ مهر و لطف خدا را به نوا درمی‌آورد! غصه‌ها هرگز نتوانستند، دست و پای پدرم را ببندند و قفل و زنجیر کنند، چرا که دلش جای بهتری اسیر بود و این بند و گره‌ها برایش به آسانی باز می‌شد و یا هرگز به نظرش نمی‌آمد! درست مثل این که روی ماه به آن پر نوری، مگسی سیاه بال بنشیند!

          دلم برای پدرم تنگ شده! به خوابی راضی‌ام تا ببینمش! به رؤیایی نزدیک! به رؤیایی نگاه در نگاه تا دوباره احساسش کنم و بغلش گیرم! می‌خواهم ببینم زخم دست‌هایش خوب شده؟ می‌خواهم با گوش خودم بشنوم که نفسش آزاد گشته؟ و پای پلاتین‌دارش، آرام گردیده و درد کمرش بر زمین نشسته؟!

         دلم می‌خواهد دوباره صدای مهربان باباجانش را بشنوم!

           خدایا، فقط یک‌بار ... فقط یک‌بار

     


                                               خدایا، عزیزانمان را همیشه عزیز بدار!