سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز

همیشه خندان و شاد بود، پرحرف و پر انرژی! زرنگ و تیزهوش!

 

باریک و لاغر با چشمانی درشت و موهایی بلند که تا پایین کمرش قد می‌کشید و پهن می‌شد! معمولا هم دوست داشت تا آخر کلاس با دوست سبزه‌رو و شیطونش بنشیند.

 

با همه شیطنت و پرحرفی، باادب و مهربان. ساده و صمیمی.

نیلوفر، تک نیلوفر کلاسم بود. از بس لاغر بودی می‌ترسیدی به او دست بزنی! مبادا از هم بریزد و استخوان‌هایش بشکند!

 

قدش بلند نبود اما به نسبت دوستان هم‌کلاسی‌اش، کوتاه هم نبود و ذهن و اندیشه و حافظه‌اش بالاتر از بقیه پرواز می‌کرد.

 

آن روز،اما مثل همیشه نبود. خسته به نظر می‌رسید. انگار سرماخوردگی شدید یا آنفولانزایی بد گرفته و حسابی حالش خراب بود.

 

نا نداشت. هر چه ما گفتیم و خندیدیم، رفتیم و آمدیم و با بچه‌ها صحبت کردیم و سوال و پاسخ کردیم، نیلوفر، تکان نخورد، حرفی نزد و کمترین تلاشی برای گفتن کوچکترین کلمه‌ای از خود به خرج نداد.

 

از همان شروع کلاس در چهره و نگاه و سکوتش، همه‌ی این‌ها را خواندم و شنیدم.  فکر کردم مریض است و خیلی سربه سرش نگذاشتم.

یک دو نفری از دخترهام، با هم حرف می‌زدند و این نه مال آن روز نبود ،که هر وقت با آن‌ها داشتم، کنار هم می‌نشستند و هر از گاهی، به دزدی و زیرمیزی با هم صحبت می‌کردند، در عین حال که بچه‌های درس‌خوانی بودند اما کنار هم نشستنشان، به سلامت کلاس آسیب می‌رساند.

 

در تجربه‌ای که با کلاس پسرها به دستم آمده‌بود، دخترهایم خیلی به سختی و زور و فشار حاضر می‌شوند جابه جا شوند در حالی که پسرها تا می‌گویی تو این‌ور، او آن‌ور سریع بلند می‌شوند. 

دخترهایم، میزشان مهرشان است و ملک خصوصی! حاضرند جان بدهند، جا ندهند! و از کنار دوست خود تکان نمی‌خورند و باید با کلی کلکل کردن و خواهش و التماس، یا به زور و تهدید نمره، جا به جایشان کنی.

 

آمدم یک ترقه مابین هانیه و نازنین بیندازم و از هم جدایشان کنم که به خواهش و التماس افتادند که خانم به خدا دیگه حرف نمی‌زنیم! از همین الان به بعد خودتون ببینید!

اما این دفعه اولشان نبودکه قول می‌دادند.مجبور شدم خودم به سر میزشان بروم و به شوخی زیر بغل‌هایشان را بگیرم و ببرمشان. جهیزیه‌شان را خودم برداشتم و وقتی دیدند من در نقل و انتقالات این‌ها دارم کمک می‌کنم مجبور شدند، بلند شوند و ترک وطن کنند.

 

از سر اتفاق که نمی‌شود گفت از سر کم جایی در کلاس، مجبور شدم جای هانیه را با بغل‌دستی نیلوفر عوض کنم.

این پدر صلواتی‌ها هم زرنگی به خرج دادند و سر میز نشستند تا از هر دو طرف به فاصله یک موزاییک دوباره در کنار هم باشند.

منم تا دیدم جابه‌جایی فرقی نکرد و به اندازه یک وجب فاصله گرفتند به نیلوفر گفتم تو بیا این سر میز تا هانیه آن طرف بنشیند و کنار نازنین نباشد. اما نیلوفر حال کشیدن خودش را روی صندلی نیمکت از این طرف به آن طرف هم نداشت!

از قیافه‌اش به خوبی معلوم بود. خسته و ناراحت و کوبیده‌است!

به هانیه گفتم:« هانیه، نیلوفر حال نداره تو برو اون‌ور !»

و سپس مشغول درس شدیم.

آن روز نیلوفر نه گفت رَب نه گفت رُب! چشمهای درشتش به زور از هم باز می‌شد و جسم لاغرش به زور روی میز نشسته‌بود.

من از بچه‌ها خواهش کرده‌بودم که سر کلاس‌های من مقنعه‌هایشان را درآورند و خوشکل و قشنگ بنشینند. حتی گفتم برای این کار امتیاز می‌گذارم. و به کسانی که سرباز می‌زدند به شوخی می‌گفتم:« مگه کله‌هایتان شپش دارد؟ یا کچلید؟ که مقنعه‌هایتان را برنمی‌دارید؟» برای این کارم هم دلایل خاص خودم را دارم. هم زیبا می‌شوند و کوچکتر به نظر می‌رسند. هم مجبورند به خاطر این کار به سر و موی خود برسند نه فقط جلو را زینت و زیور دهند هم آن که این حس مو بیرون دادن را در کلاس خالی کنند تا برایشان چیز نوباوه و خاصی نباشد که به جاهای دیگر بکشد و برایشان این رفتار طبیعی و عادی شود نه یک عمل ممنوعه که حتما باید انجامش دهند!

 

آن‌روز نیلوفر بر خلاف همیشه، مقنعه‌اش را درنیاورد و ناراحت و  زرد نشست و موهای بلندش را از زیر مقنعه درنیاورد!

 سرم به کلاس و درس گرم شد و به خیال مریضی نیلوفر، خیلی به او گیر ندادم تا در کلاس شرکت کند و گذاشتم تا تو حال خودش باشد و استراحت کند.

زنگ هم که خورد آن قدر بچه‌ها دور و برم ریختند و حرف زدند که دیگر جز کله‌های هجوم آورده به خودم را نمی‌دیدم.

 آن زنگ تفریح گذشت.

زنگ تفریح دوم که به دفتر آمدیم، خاطرات مدرسه پسرانه‌ام را برای همکارها می‌گفتم و به حرف‌ها و شیطنت‌های پسرانه‌شان می‌خندیدم که یکدفعه همکار زبانمان گفت:« یکی از بچه‌ها امروز حسابی از برادرش کتک خورده‌بود. سر کلاس از درد و کوبیدگی، نمی‌توانست درست بنشیند»

 با کنجکاوی و اصرار کلاس را پرسیدم.

همان کلاسی بود که من ساعت قبل با آن‌ها داشتم.

بیشتر کنجکاو و ناراحت شدم و خواهش کردم اسم دانش‌آموز را بگوید!

 

تا فامیلی‌اش را گفت، سرم داغ شد. قلبم درد گرفت!

نیلوفر بود.

از شدت ناراحتی، خنده‌هایمان بر لب، غصه شد! باورم نمی‌شد! این که مادر خوبی داشت، چرا؟

معلم زبانمان گفت:« طفلک مادرش برای کاری مجبور شده به شهرستان برود و او را پیش برادرش گذاشته، آن هم برادر زن و بچه‌دار! و آن آقا هم بددل و بداخلاق، به او شک می‌کند و بدگمان می‌شود و تا جایی که زور داشته، نیلوفرم را می‌زند! چنان زده‌بود که بچه از درد کمر و پا نمی‌توانست درست بنشیند!»

 

دختر به این بزرگی را زدن آن هم به قصد کشت، برایم غیر قابل باور و دور از ذهن بود!

هزاران سوال در ذهنم رسم شد، که این مادر مگر این پسر را نمی‌شناسد، چرا دخترش را به دست یک وحشی سپرده و رفته؟!

و این بچه از مدرسه مجبور است به خانه‌ی آن برادر برود و چه می‌کشد؟!

 

از خودم ناراحت شدم که چرا نفهمیدم و دلجویی‌اش نکردم! چرا وقتی نداریم تا به کمک دانش‌آموزانمان برسیم!؟ از اولی که وارد کلاس می‌شوی باید درس بدهی تا وقتی بیرون می‌آیی!

هیچ زمانی را به روحیات و خواسته‌ها و حرف‌های دانش‌آموزان اختصاص نداده‌اند و فقط یک مشاور در مدرسه، جدای از کلاس گذاشته‌اند تا شق‌القمر کند!

در آموزش و پرورش ما، روح و روان و قلب افراد، چه معلم، چه دانش‌آموز، هیچ اهمیتی ندارد! فقط بچه‌ها باید درس بخوانند و نمره بگیرند ما هم با استفاده از فنون و روش‌های مختلف، هی درس را تو مغز این‌ها فروکنیم!

غافل از این‌ که به ذهن و قلب زخمی و ناراحت، چیزی وارد نمی‌شود!

 

تازه این‌ها ساده‌ترین چیزهایی است که ما می‌بینیم! آن قدر دلخراش‌ها رخ می‌دهند که گاهی خجالت می‌کشم سر کلاس با آن‌همه هوای غم‌گرفته درس بدهم!

یا مشکلات احساسی و عاشقانه بچه‌ها که بسیار در این سن درگیرش هستند و  احساس می‌کنم سر کلاس گل لگد می‌کنم، درس نمی‌دهم!

با یک دنیا غصه و ناراحتی و شکنجه و آزردگی به کلاس می‌آیند و هیچ هم‌نفسی برای همدمی و هم‌صحبتی هم ندارند و این بار گران را تنهایی و بی‌کس به دل می‌کشند و رنج می‌برند و خرد می‌شوند! پیر می‌شوند و جوانی‌شان را به درد به سرمی‌برند!

 

چقدر بچه‌های ما بیش از کتاب‌ها، به خود ما نیاز دارند و ما زنجیر این کتاب‌ها و درس‌هاییم که خیلی وقت‌ها، هیچ کدامشان به هیچ دردی از زندگی نمی‌خورند!

 

شایدنتوانیم دست امثال برادران نیلوفر را بگیریم و مانعشان شویم، اما می‌توانیم، نیلوفرها را در آغوش بگیریم و جای کتک‌ها و رنج‌هایشان را نوازش کنیم! می‌توانیم بنشینیم و دردشان را بشنویم! نگاهشان کنیم و قلب‌هایمان را با نگاهمان به آن‌ها هدیه کنیم! می‌توانیم با یک سر تکان دادن بدون پند و اندرز، دردشان را از خود کنیم و آن‌ها را سبکبال کنیم!

 

ما خیلی کارهای دیگر می‌توانیم بکنیم، اگر فقط فرصتی برای دوستی‌ها می‌بود!

فرصتی برای مهرورزی می‌بود!

فرصتی برای گرفتن دست عزیزانمان می‌بود!

فرصتی برای نگاه کردن به آن‌ها می‌داشتیم و می‌توانستیم رنجشان را به همدردی، آرام کنیم و تسکین بخشیم!

این توقع زیادی نیست!

ما گرگ‌ها را نمی‌توانیم رام کنیم ولی می‌توانیم پناهگاه آهوان و خرگوش‌ها باشیم!

فقط به شرط آن که فرصتی باشد! زمانی برای یاری رساندن! ثانیه‌هایی برای گوش دادن، نوازش کردن و درآغوش کشیدن!

 

متأسفم عزیزم که روزگار دست‌کشیده‌ و سنگینش را به روی تو بلند کرد!

دست او کوتاه نمی‌شود اما اگر می‌دانستم من مقابل تو می‌ایستادم تا این کشیده بر صورت من نواخته‌شود!

تحمل رنج شما را ندارم! صبر درد کشیدنتان را ندارم! نمی‌توانم بر اشک‌ها و اندوه‌هایتان، بر غصه‌ها و ناراحتی‌هایتان، شکیبایی کنم!

فقط می‌توانم بگویم:« عزیزم، رنج تو رنج منم هست! اگر نه بیشتر، مطمئن باش کمتر نیست! از آن روز کمر من نیز درد می‌کند! انگار زیر مشت و لگد بسیار بوده‌ام و از آن معرکه جان سالم به دربرده‌ام!»

نصیحتت نمی‌کنم اما اگر پای درد دلت ننشستم، بدان قلبم پیش توست و این را نوشتم تا بدانی من دوستت دارم ! خیلی زیاد عزیزم!