ناراحت اینم که نظام آموزش و پرورش تلاش دارد تا نمرهها را به سوی توصیفی بکشاند ولی در اجرا با همان شیوههای قدیم!
هیچ فرقی نکرده، بهتر که نشده، بدتر هم شده!
اسمش توصیفی است اما هر ماه امتحان دارند. اگر قراره توصیفی باشه تا استرس و اضطراب امتحان را بگیریم، الان که بدتر از گذشته، شده، آن موقعها ما سه بار در سال امتحان میدادیم و حالا هر ماه یکبار همگانی و هر هفته ،پنج بار، انفرادی!
کیه به حرف آدم گوش بده؟ این وسط اونی که دست و پامال میشه، طفلک بچههان که نمیدونند چرا باید این همه هی امتحان بدهند و رنج بکشند!
اسیر گرفتیم! هنوز نظام بردهداری برنیفتاده! آن موقعها یک طور حالا ده طور!
و هر روز هم بچههایمان بیسوادتر از روز قبل!
چراش؟ یک طرف سنگینش ماییم!
آموزش و پرورش!
هم معلمها را اسیر کردهاند هم بچهها را بَرده!
صدایت هم به گوش هیچ احدالناسی نمیرسد!
هر کی آن بالا زورش بیشتر است، هر چه بخواهد تصویب میکنند و پاچهخوران و پاچهلیسان نیز، تحسین و تشویق و هورا میکشند! و تعریفها و تمجیدها میکنند!
خدایا،
به داد این مردم برس! به داد بچههایمان برس که از همه چیز واماندهاند! از همه جا محروم شدهاند! فقط باید سرشان گرم باشد و دفترشان پر نمره!به جهنم که روحشان سرگردان و ناراحت است!
معلم خوب، معلمی است که چشمهایش ورغلمبیده باشد و ابروانش، در هم کشیده و لبانش هرگز روی خنده را در کلاس نبیند! گویی یک مشت جانی آوردهاند که هیچ، نمیفهمند و درک نمیکنند! انسانهایی بیاحساس، که فقط سر کلاس آمدهاند تا اذیت کنند و آزار برسانند و باید با اینها به شدت و حدت رفتار کرد و روی خوش نشان نداد و گرنه .... دیگر هیچ!
با ناراحتی این روال امروز پا به مدرسه پسرانه گذاشتم!
با این که پسرها خیلی شیطون و بلا هستند اما خیلی دوستشان دارم! خیلی تیز و زیرکند و سوالهای خوبی میپرسند. اطلاعات عمومیشان نسبت به دخترها بیشتر است و حس و حالشان نیز بیشتر!
داشتیم امتحان ریاضی میگرفتیم که ناگهان محمدامینم، سرفهای گرهدار زد. اول نفهمیدم چی شد؟
با خنده بچهها متوجه سرفه محمدامین شدم.
علی ، پدر صلواتی، برگشت گفت:« روشن نمیشه، هندل نزن!»
تا اینو گفت بچههای زدند زیر خنده!
منم خندهام گرفت
یکی دیگه تا دید منم خندیدم گفت:« گیر داره دوباره استارت بزن شاید روشن بشه!»
نتونستم جلوی خندهام را بگیرم. البته خیلی سعی کردم که مخفی و گذرا باشه اما روی صورتم کاملا معلوم بود و شانههایم میلرزید!
از تشبیه و مقایسهشان خندهام گرفت. با تشبیههای دخترام خیلی فرق میکرد! این تشبیهشون هم پسرانه و موتوری بود در حالی که تو این بیست سال از دخترام همچین تشبیهی نشنیدهبودم!
تو کلاس دخترام، اونا از دست من دایم میخندند و اینجا، من دایم، از دست این شیطونهای بلا خندهام میگیرد!
اشکال من اینه که خیلی خیلی دلم میسوزه و اصلا طاقت جریمه و دعوا ندارم!
همین امروز یک عده شیطنت میکردند و چند نفری بیادبی کردهبودند و من جریمه کردم تا از روی درس بنویسند اما آخر ساعت گفتم:« تا چهارشنبه فرصتتان میدهم تا سر کلاس درست بنشینید و گرنه جریمه محفوظ خواهد ماند»
نمیدانید چه شد که این جریمه را دادم:
تا وارد کلاس شدم یکی از پسرام که بچهی خوب و باادبی هم هست، با ناراحتی و اخم و تخم اومدم سر میزم که اجازه خانم، فلانی سر و صدا میکرده، بهش تذکر دادم به من گفته:« خشتک پاره!»
موندم بخندم یا بگریم!؟
خودمو خیلی جدی و بیتفاوت گرفتم و گفتم:« حرف بد، تکرار نداره! نگو و گرنه تو با اون فرقی نداری!»
هنوز داشتم نصیحتهای پدرانه میکردم که تو حرفم دوید و گفت:« اجازه کلاه گیسی هم به من گفت»
ماندم چه بگویم؟!
یکی دیگه هم دستشو بلند کرد و گفت:« اجازه، این .... فحش میده، میگه قلیونی!»
گفتم:« از این به بعد جریمه نقدی میشید اگه حرف بد بزنید!»
ناظممون به تعداد بچهها شماره و گردنآویز داد تا شمارههایشان را به ترتیب قد، به گردنهایشان آویزان کنند. برای این که ترتیب قدشان را به درستی انجام دهم، همه بچهها را به راهرو بردم و خواستم تا کنار دیوار بایستند و قدشان را درست اندازه بزنم.
سی و دو نفر را کنار دیوار به ترتیب کردن، آن هم تو صف پسرها، همچین کار آسونی نبود. شیطونی نبود که نکردند! تمام مدت وول میخوردند و سر به سر هم میگذاشتند.
داشتم ابتدای صف را درست میکردم و شمارههایشان را میدادم که دیدم از ته صف گرد و خاک به آسمان بلند شد! و به دنبالش چهار پنج نفر از پسرها کف زمین روی هم افتادند!
برای این که ساکتشان کنم و مزاحم بقیه کلاسها نشوند بدو به سمتشان رفتم. هر کدام تقصیر را به گردن دیگری میانداخت و هیچ کس خود را مقصر نمیدانست. این یکی میگفت:« اون هول داده» اون یکی میگفت:« این هول داده»
به هر بدبختی بود منظمشان کردم و شماره را دادم و رفتیم تو جا!
هنوز نمیدانم با این پسرا چه کنم؟! هم را میزنند، سر کلاس با هم جر و بحث میکنند و قلدر بازی درمیآورند! نشد وارد کلاس بشوم و به سلامت باشند حتما دو نفری از هم آویزانند!
دلم نمیخواد به سرشون دادی بزنم یا ناگفتههای ادب را بگویم! دلم میخواد منو مثل مادرشون بدونند و با من دوست باشند و امیدوارم این احساسم رو نسبت به خودشون درک کنند و کلاس خوبی را لااقل همین یکساله داشتهباشم!
هنوزم که یاد هندل موتور و روشن شدن و سرفه محمدامین میافتم، خندهام میگیرد!
امیدوارم همیشه شاد باشند و خندان و هرگز در زندگی روی غم را نبینند! همیشه همینطور سرحال و شیطون باشند و دنیای را همینگونه، کودکانه و شادانه، بگذرانند!