میز اول از ردیف وسط مینشست. کلاس 3/7 . تازه به مقطع متوسطه اول آمدهبود.
لاغر و نحیف بود. قدش بلند نبود و صورتش به زردی، بیشتر تمایل داشت. از چهرهاش معلوم بود، دردی را در درون به دنبال میکشد! ابروهایش همیشه با مدادی یا چیزی مشابه آن رنگ میشد! مو به ابرو خیلی کم داشت!
از همه بیشتر تو کلاس دستش بلند بود و همیشه، به خصوص زنگ انشا دوست داشت حتما متنش را بخواند. بچهی خوبی بود با این که بیشتر از کوپنش حرف میزد اما با تک اشاره و گوشه نگاهی سریع به کلاس برمیگشت و ساکت میشد! با ادب بود و وقتی از او میخواستم ساکت بنشیند، کلکل نمیکرد و سریع اشتباهش را میپذیرفت و ساکت میشد ولی تو کلاس شرکت بسیار خوبی داشت و درسشم هم جز بچههای عالی بود!
از همان روز اول متوجه غیبتهای بیش از حد زینب شدم. یک هفته کامل توی ماه نیامد!
از دفتر مدرسه سوال کردم که چرا زینب این همه غیبت دارد؟
ناظممان با ناراحتی گفت:« این طفلک سرطان خون دارد و ماهی، یک هفته باید تو بیمارستان بخوابد!»
«نفر اول از سمت راست تصویر پشت بچهها، زینب است»
وقتی فهمیدم، بیشتر ناراحت شدم که بچهای به این سن و سال باید درگیر همچین بیماری و دردی باشد و با آن دست و پنجه نرم کند.
توی مدرسه ما جز زینب، یکی دیگه از بچههای سوممان هم مبتلا به این بیماری سخت بود<
وقتی میدیدمش، دلم کباب میشد ولی امیدوار بودم که خوب میشود و شنیدهبودم خیلیها از این بیماری به سلامت، جان به در بردهاند! و خوشبین بودم که زینب هم خوب میشود.
شنیدهبودم خانوادهاش برای مداوای او از شهرستان به تهران آمدهاند تا زینب تحت نظر باشد و فهمیدهبودم در شرایط خوبی هم به سر نمیبرند و خیلی به سختی روزگار میگذرانند!
به روحیه این بچه غبطه میخوردم که با این بیماری و درد و بیمارستان و نداری، چقدر خوب درس میخواند و جز بچههای خوب ماست!
یکبار سر کلاس، مثل همیشه دستش را بلند نکرد تا انشایش را بخواند. برایم جای تعجب داشت که چی شده، زینب امروز داد و فریاد من بیام بخونم نداره!
هنوز داشتم تو ذهنم این جمله را تمام میکردم که با دفترش کنار میزم آمد و گفت:« اجازه خانم، میشه خودتون بعدا انشامو بخونید؟»
گفتم:« خودت بخون، خواندنتون نمره داره»
گفت:« نه خانم، نمیخام بچهها بدونند»
دفترش را با خودم به خانه آوردم. آن شب تا صبح به نوشتههای زینب فکر میکردم به این که این بچه به این سن و سال به چه میاندیشد و چه درد و رنجی را تحمل میکند!
به خدا گله کردهبود که چرا همچین بیماری و دردی را در وجودش نهاده! و از همه ناراحت بود که هیچ کس درکش نمیکرد و همه به او میگفتند: از تو بدتر هم هست، ناشکری نکن! ولی برای او این قضیه به این راحتی قابل قبول و هضم نبود و نمیتوانست برای این رنج، این بیماری و درد، دلیل قابل قبول و منطقی بیاورد!
نوشتهبود، خسته شده از این که هر ماه یک هفته باید در بیمارستان بستری شود و این همه دارو و درمان و درد را تحمل کند! از این که دوستانش سالم بودند و او بیمار، ناراحت بود و از این که نمیتوانست مثل آنها از زندگی و نوجوانی و شادابی ، لذت ببرد، غمگین و افسرده!
برای زینب، پشت انشایش، یک صفحه، نصیحت و پند نوشتم و خوب میدانستم که با این حرفها، آرامش نمیکنم! اما چارهای نبود اگر میگفتم: تو راست میگویی و خدا به تو ظلم کرده و چرا تو اینگونه و چرا بقیه سالم! دردش کمتر که نمیشد، بیشتر هم میشد!
زینب به سختی مدرسه میآمد. و روزهای سختی را پشت سرمیگذاشت! به خصوص این که قیافهاش، خیلی به هم ریختهبود و جز پوست و استخوان، چیزی نداشت!
مدیرمان میگفت:« تابستان که به مدرسه آمدهبود تا امتحانهایش را بدهد، خیلی بدتر شدهبود! انگار بر تن یک روح زار و زرد و نحیف، لباسی کردهباشند!
به مدیرمان گفتهبود:« فکر میکنید من بتوانم با این حالم ادامه تحصیل بدهم؟ اصلا به درد من میخورد؟
روزگار با دختر سیزده ساله ما، خوب تاه نکرد! نرم نیامد! و صدایش را نشنید! انگار دست در گوش کردهبود، تا نالههای امثال زینب را نشنود و رنج نکشد! انگار روزگار میرفت تا یک فرشته کوچک دیگر را آسمانی کند!
از دور دست بر آتش داشتن، آسان است! و پند و اندرز دادن به یک ناراحت و رنجکشیده، بسیار آسان به زبان میآید! اما اگر خود را یک ذره جای آنها بگذاریم و فکر کنیم اگر من بودم چه میشد؟ آن موقع این قدر راحت با اینها برخورد نمیکردیم و از منبر بالا نمیرفتیم!
این طفلکها، نیاز به نصیحت ندارند، چون عقلشان این چیزها را درک نمیکند! آنها دوستانشان را میبینند که سالمند و آنها روی تخت بیمارستانها، زار و نزار افتاده و روزگار ناخوشی را سپری میکنند!
یک آغوش گرم میخواهند و یک صورت پر از اشک! یک بغل که دردشان را در برگیرد و یک قلب که برای رنجشان، شرحه شرحه باشد! یک نگاه که نه به ترحم که به مهربانی، همراهیشان کند و دستی که به یاریشان، از جا برخیزد!
اینها منبر و واعظی نمیخواهند! اینها پند و اندرز نمیخواهند! یک گوش شنوا و یک دل صمیمی میخواهند تا بر آن بگریند و بنالند! دردشان را سردهند و غصهشان را به زبان و دیده آورند! زانویی که بر آن سرگذارند و ساعتها بر آن تکیه کنند و بیصدا، اشک بریزند! بیآن که کسی به باد نصیحت و موعظه گیردشان!
اینها دستی میخواهند تا زندگی سختشان را برایشان آسانتر کند و از این سختتر روزگار بر آنها نگذرد!
زینب و زینبهای بسیاری با همان سن و سال کم، رنجهای بزرگی را به دوش کشیدند که کمتر بزرگتری، تاب تحملش را دارد! اینها بزرگتر از همهی بزرگهایی هستند که هیچ وقت نخواستند رنج این رنجکشیدهها را درک کنند و به یاریشان بشتابند! فقط تنها هزینهای که برای اینها میکنند، زبان پند و اندرز و نصیحت است که خدا را شکر کنید از شما بدترها هم خیلیها هستند! لا اقل شما هنوز زندهاید! اما به چه قیمتی؟! برایشان مهم نیست! فقط تا میتوانند از اینها دوری میکنند که حتی صدای نالههای این دردمندان را نشنوند و گوششان، آزرده نگردد.
روز پنج شنبه 93/7/2، زینبم، تمام رنج و بیماری و دردش را بر زمین گذاشت و برای همیشه دفتر انشایش را بست و راحت و آسوده، بدون درد و ناراحتی، زمین داغ و غمانگیز و ملالآور را برای همیشه ترک کرد!
زینبم، متأسفم که هیچ کاری برایت نتوانستیم بکنیم! متأسفم که باید بیتو امسال کلاس را بگذرانیم!
عزیزم، روز شنبه که به مدرسه آمدم و در کلاس تو نبودی، چشمهایم، میز اول را برایت خالی میکرد تا وقتی آمدی، رو به روی خودم بنشینی و زنگ انشا، یکریز دستت بلند باشد تا انشایت را بخوانی! حالا ماندهام این شنبه چگونه در کلاس بدون تو شروع کنم و چگونه عزیزم، به پایان رسانم؟
آن شنبه را به امید این شنبه بودم که از بیمارستان خواهیآمد! اما حالا دیگر امیدی به آمدنت نیست!
عزیزم، منو ببخش که بعضی وقتها نمیتوانستم به خاطر تنگی وقت به تو اجازه بدهم انشایت را بخوانی! نمیدانستم دیگر نخواهیآمد!
برای ما طلب بخشش کن که تو و دوستانت، پاکترین و بیگناهترین انسانهایی هستید که به آسمان پر کشیدید! برای ما خاکخوردهها، دعا کن تا مثل تو سبکبال پرواز کنیم!
همهی ما دوستت داشتیم و هرگز از یادت نخواهیمبرد! جایت همیشه در کلاس انشا خالی خواهدبود! و صدایت همیشه خواهدماند! عزیزم!