سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز

        « خاطرات یک سوسک»


        به خاطر حرمت خلقت هم که شده با شنیدن اسمم، دریچه رو نبند و زود نرو ! منو و تو خیلی جاه با هم مشترکیم! بخون اگه غلط گفتم با لنگه دمپایی بیا!

        از وقتی یادم می‌آد جز داد و بیداد و هوار و آه و نفرین، چیزی نشنیدم! یک روز صبح چشمامو باز نکردم که یک نفر برای یک بار هم که شده بگه : سلام، صبح به خیر، خوش‌ اومدی!

        تا بوده لنگه دمپایی بود و کفش و کبریت روشن و جارو  و خاک‌انداز که نثار قدم‌های من شده!

      همه بدبختی‌های دنیا مال من ، همه فحش و بد و بیراهاشم مال من! در بدترین مکان‌ها زندگی می‌کنم و مانده‌ترین و بدترین چیزها را می‌خورم و در شرایط ناامن و چراغ قرمز شدید روزگار به سرمی‌برم، اون موقع بدترین تعریف‌ها و سخن‌ها و ناسزاها را هم می‌شنوم!

       بعد می‌گویند فلانی بد است!

       من نمی‌دانم این سهراب سپهری وقتی می‌گفت:

            « و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد!»  منو ندید؟ یعنی من از یک مگس کثافت‌خور هم کمترم!؟ من که لااقل دهانمو به کثافت‌ها، آلوده نکردم ، فقط از روش رد می‌شم ! شایسته بود یک مصراع دیگه سهراب اضافه می‌کرد و می‌گفت: و نخواهیم که سوسک از سر انگشت طبیعت برود! اون موقع شاید به حرمت حرف سهراب یکی لااقل به ما بد و بیراه نمی‌گفت ، دوستی‌هاتون مال کوچه و خیابان‌هاتون!

       از وقتی چشم به این جهان ستمگر بازکردم، جز لعن و نفرین و مشت و لگد، چیزی ندیدم! گاهی شک می‌کنم که خدایا، برای چی منو خلق کردی؟ خواستی فقط صدای بنده‌هاتو بلند کنی و  آسمانتو به ناسزاهاشون، آلوده کنی؟

      آخه ااین صداهو رو جایی بلند کنید که حق کسی داره،پایمال می‌شه و به بی‌سرپناه و بی‌کس و کاری، ستم! و گرنه من کی‌ام که شما این همه حلق و گلوتونو به خاطرش آزرده می‌کنید و روحتون رو سرگردان می‌کنید که یک سوسک دیدید!

      والا تا به حال نفهمیدم چرا  این همه مورد بغض و خشم مردمیم؟!  تمام نفس و صداشونو جمع می‌کنند و بر سر من آوار می‌کنند! ولی وقتی به زورگوها می‌رسند مثل موش می‌ترسند و مثل سگ پاچه‌خوار می‌شن!

      من شاهد کشتارهای دسته جمعی هم‌نوعانم بودم ! بدون این که در رسانه‌ها  و روزنامه‌ها، تیتر بشه! تنها تیتر روزنامه‌ها و رسانه‌ها، وسایل کشتار جمعی ما و چگونگی خلاصی از دست ماست! بعد به هیتلر فحش می‌دهند! خوب، هیتلر بندگان بی‌گناه خدا را می‌کشت ، شما هم خلقت بی‌ضرر خدا رو! اصلا یه چیزی؟ مگه خلقت با ضرر خدا هم داریم؟!

     هر موقع پرسیدم چرا این مغضوب علیهمیم؟ شنیدم که چون چندشیم! قیافه‌مون چندش آوره! چون آلوده‌ایم! چون باعث مریضی و بیماری هستیم!

       به خدا من که خودمو این طوری خلق نکردم ، خالق یکی دیگه است! نمی‌دونم این شعر رو هم شنیدید یا نه که می‌گه:

          « ابلهی اشتری دید به چرا                            گفت: همه نقشت کژاست چرا

            گفت اشتر اندر این پیکار                                 عیب نقاش می‌کنی، هش دار!»

         حالا ما هم هم! شاید به بزرگی اشتر نباشیم اما به کوچکی خلقت که هستیم!

       می‌گویند آلوده‌ایم! آخه یکی نیست بگه شما خودتون تا خرخره تو آلودگی‌های دنیا غرقید، غیبت همه بر سر زبان‌هاتون، تهمت‌ها نقل مجالستون، تیر و طعنه‌ها ورد زبانتون، مسخره کردن‌ها ، تیز نگاهتون، آزار و اذیت‌ها، رفتار و عادتون، بعد ما آلوده‌ایم!؟ شما روح  و روان انسان‌ها را آلوده کردید و بیمار ساختید عیب نداره! بعد ما فقط پوست پیازی و چندشیم، بدیم!؟

             والله خدا رو خوش نمیاد این همه بی‌انصافی!

      من چی‌ها که ندیدم؟! حیف که سوسکم و گرنه تا حالا از غصه، سکته کرده‌بودم یا خودم یک جام از اون سم‌هایی که می‌ریزید به سر می‌کشیدم تا دیگه این چیزها رو نبینم:

       توی حمام دور می‌دادم و دنبال چیزی برای خوردن می‌گشتم، که ناگهان سر و صدایی بیرون بلند شد و برق حمام را کسی با سر و صدا روشن کرد و صدای گریه کودکی هم به دنبالش و بچه خردسالی، نیمه‌شب، فقط برای این که در خواب جاشو خیس کرده‌بود با کتک و لگد به داخل حمام پرت‌ شد!

      طفل خردسال بیچاره که از خواب بیرون کشیده‌بودنشو و کتک خورده‌بود التماس می‌کرد تا مادر بیرون بیارتش ! اما کو مادری؟

      طفلک با همان لباس‌های خیس و با چشم اشک‌بار به در می‌کوبید و التماس می‌کرد! صدایی از پشت در تهدیدش می‌کرد که اگر صداتو بشنوم و به در بکوبی میام با شلنگ سرخ و کبودت می‌کنم!

       من که از ترس داشتم خودمو خیس می‌کردم، روی دیوار خزیدم تا بچه رو خوب ببینم.

        طفلک از ترس گریه‌هاشو، پنهان می‌کرد و صداشو قورت می‌داد تا بیشتر کتک نخوره!

      گفتم الان مادره درو باز می‌کنه........ نه الان باز می‌کنه...... نه بابا خبری نشد! بی مروت رفت ، خوابید.

       طفل کتک‌خورده که بی‌حال گریه شده‌بود، ناگهان چشمش به من افتاد.

         ترسیدم زود به سمت دیگه‌ای دویدم.

بچه هم بدون این که از من بترسه با یک چشم اشک و یک چشم بازیگوشی با دست دنبالم کرد تا منو بگیره!

      منم که دیدم ازم نمی‌ترسه به بازیش گرفتم آن قدر این طرف و آن طرف دویدم تا خسته شد و کف حمام خوابش برد!

      دلم براش سوخت، حیف که پاهام جون کله‌اشو نداشت و گرنه سرکوچیکشو روی پام می‌ذاشتم تا خشکی و زبری کاشی‌ها اذیتش نکنه!

     به خدا ما سوسکا با بچه‌هامون این کارو نمی‌کنیم! شاشیده که شاشیده! تو که تو روح این بچه شاشیدی!  هی می‌خوام با ادب باشم  حرف بد نزنم، دهنمو بسته نمی‌ذارن و گرنه من هرگز دهنمو آلوده به همچین چیزهایی نمی‌کنم!

         من بچه‌های زیادی رو تو حموم و دستشویی، تو انباری و زیر زمینی، بزرگ کردم!  برای خیلی هاشونو لالایی گفتم تا از تاریکی نترسند و تو سرما ، تو بی‌مهری مهربان‌ترین کسشون، بخوابند!

      و بچه‌هایی که نه تنها از من نترسیدند، بلکه یک چوب باریک و بلند برمی‌داشتند و از عقب فرومی‌کردند و ما رو روی آتیش می‌گرفتند و جز..جز می‌سوزاندند و کیف می‌کردند!

      یا بچه‌هایی که با تمام اشتها برادران  و خواهران منو ، می خوردند و کیف هستی رو به جا می‌آوردند!

       این جای خوبش بود ! اما یادم نمیره اون دفعه که مهمانی عروس و خواهر شوهر بود چه بلوا و سر و صدا و قهر و خشونتی به راه افتاد!

      خواهرشوهر  مهربان سفره شامشو پهن کرد. عروس خوش‌اخلاق هم با ناز و عشوه و اینو نمی‌خورمو و اونو نمی‌خوام ، اومد سر سفره. هنوز فیس و افاده‌ای خانم، دست به بشقابش نبرده بود که یکی از این سوسک ریزها که ما حتی جز فامیل دور هم محسوبش نمی‌کنیم، روی سفره دوید...

       آی خدا...... چشمتون روز بد نبینه! وسواسی خانم، یه جیغ زد و اخماشو تو هم کرد و یک سوسک سوسکی راه انداخت که انگار کرکدیل دیده!

       بچه‌ها و بقیه فامیل هم از ترس از سر سفره بلند شدند و هر کدوم روی یک مبل پریدند!

      به خدا سوسکه، یک سانت هم نبود!

       القصه، عروس بی‌ادب، تمام سفره خواهرشوهر عزیز را به هم زد و  تمام زحماتش رو پایمال کرد. وقتی که شوهرش با افتخار سوسکه را گرفت، دست به غذا نبرد و نخورد ....

       و این شد آن چه شما خوب می‌دانید!

      از روز بعدش تلفن و تلفن‌کشی و حرف و سخن و بد و بیراه که چقدر کثیفند! خونشونو سوسک برداشته! یک ذره نظافت نمی‌کنند! برای مهمانشان ارزش قایل نیستند! مخصوصا این کارو کرده‌بودند تا ما رو اذیت کنند و....

         و از آن طرف، خواهرشوهر مهربان، تلفن و تلفن بازی و اشک و گریه، که آبرومو برد! برای یک سوسک کوچک، کل زحماتم را به هم پاشید، پیش فک و فامیل بی‌آبرویم کرد و ....

       بلاخره گیس و گیس کشی که بیا و ببین....

        و چند ماه قهر و قطع رفت و آمد و نفس راحتی از دست هم کشیدن!

     یک سوسک به آن ریزی که ما بهش سوسکم نمی‌گیم بعد اینا اسم آمریکایی و آلمانی هم بهش می‌دهند! توانست رشته دوستی و مهر چند خانواده را به این راحتی ، پاره کنه و ببره!

        یک دفعه یادم نمیره، تو صف نماز جماعت مسجد، یکی از این فک و فامیل‌های هیکلی و ورزشکارمون، سرزده و بی‌اجازه وارد شد! اونم کجا؟ تو صف زن‌ها!

      خودتون بقیه‌اش را خوب می‌دانید!

        یک صف نماز جماعت را به هم زدند و نمازشان را شکستند که سوسک دیدند! اون یکی نمی‌خواست نمازشو بشکنه، چادرشو تا زیر چانه‌اش بالا کشیده‌بود و چشماشو قرقره کرده‌بود تا گذر سوسکو ببینه و نذاره ازش بالا بره!

         بلاخره یک زن شجاع و مومن اون وسط پیداش شد و با قدرت و شکوه سوسکو جلو چشم همه لای کاغذ پیچید و انداخت بیرون!

          یک احساس شجاعتی می‌کرد انگار فیلی رو از پا درآورده یا در جنگ، دشمنی قدر رو کشته!

        به هر حال، من چیزای زیادی به خودم دیدم که اگه بگم کتابی می‌شه!

        یه بار از پاچه‌ی یک آقایی رفتم بالا. شب بود جایی رو درست نمی‌دیم! پاچه آدم نبود که پاچه بز بود! هر کار کردم نتونستم خودمو از لای پشم و پیلاش رها کنم و تو تارهای درشت و  سیاه پاش گیر کردم!

        این قدر پشم و پیل داشت که اصلا متوجه گرفتاری من تو موهای پاش نشد!

         صبح که بیدار شد تازه از درشتی من روی شلوارش فکر کرد چیزی هست! تا شلوارشو کشید بالا  دست آورد منو بکنه ولی چنان گیر کرده‌بودم که از موها، جدا نمی‌شدم! مجبور شد با قیچی منو جدا کنه و از پنجره انداخت پایین!

      منم که سرم گیج رفته‌بود تا رسیدن به اون پایین این قدر دست و پا زدم تا خلاص شدم!

      همه‌اش که این نیست!

          یه بار نزدیک بود مدال بگیرم، اما به شانس و قسمتشون ربط دادند و آخرش هم با دمپایی دنبالم افتادند:

         قضیه این طوری بود که: نصفه شب برای خودم  تو اتاق بچه‌ها گشت می‌زدم و دور و بر و وارسی می‌کردم ببینم بچه‌ها کدوم خطاشونو پشت فرش و لای لباس‌ها پنهان کرده‌اند!

       دزد نامرد هم همان لحظه وارد اتاق شد.

        انگار جای طلاهای خانم خونه رو خوب بلد بود!

        اون‌قدر بی‌صدا و نرم وارد شد که هیچ کس جز من نفهمید! مثل یک روح بی‌صدای بی‌صدا تو اومد!

        من از ترس به آغوش دخترک پریدم!

         پریدن همانو و جیغ و داد دخترک بلند شدن همانا! ...... مادر و پدر سراسیمه به اتاق دویدند و دزد بیچاره که باور نمی‌کرد بعد عمری گیر بیفتد، در اتاق دستگیر شد!

         اما چه قصه‌ها ساختند! من همو رو بیدار کردم ولی پای شانس و قسمت خودشون گذاشتند و بعد از این که پلیس دزد رو برد و خیالشان از جانب دزد و دزدی راحت شد، افتادند دنبال من! تمام اتاق خواب را زیر و رو کردن و گشتند تا منو پیدا کنند و با دمپایی از من تقدیر نمایند! منم که طاقت این همه تقدیر و تشکر و سپاسو نداشتم، لای کشوهای دلاسه، پنهان شدم و در فرصتی مناسب خودمو نجات دادم!

        اما دلم از یه جایی خیلی پره! خیلی از اون ماجرا ناراحتم!

         چند کارگر آمده‌بودند تا فاضلاب شهری بزنند و چاه‌های قدیمی را کور کنند!

        ما هم که به اتفاق تمام فک و فامیل و دور و آشنا در همین چاه قدیمی زندگی می‌کردیم.

        یک دفعه دیدیم آسمان شهرمون چه روشن شد! طاقت نور نداشتیم! همه بیرون پریدیم که در تاریکی پنهان شویم!

       چه لگدها خوردیم و حشره‌کش‌ها که استنشاق نکردیم!

       در این میان یکی از کارگرها گفت: پدرسگ‌ها چه همه اند! مثل ارتش هیتلر پهن شدند!

         دوستم از ناراحتی خون خونش را می‌خورد! گفت: این احمق چه شباهتی بین ما و سگ می‌بیند؟

      گفتم خودتو ناراحت نکن برای یه همچین حرفای درپیتی‌ای، خودتو حرص نده!

       چند تا از دوستامو لگد کرد و گفت : کثافتا!

        اینجا بود که دیگه خونم به جوش آمد! خودش تا زیر چانه، پر کثافت فاضلاب بود و ازش می‌چکید و بوی گندش منو حتی ناراحت می‌کرد، اون موقع به ما می‌گفت: کثافتا!

        ای خدا، اگه زورشو می‌داشتم، این بنده‌هاتو چنان ادبی می‌کردم که یادشون نره!

       به هر حال زندگی ما جز بدبختی و فلاکت نیست! اما این قدر شنیده‌ام که در عین خوشی و در خانه امن و راحت و با غذای گرم و جای نرم، چقدر این آدم‌ها، غر زدند و نالیدند و خودشونو بدبخت و فلک‌زده و بدشانس نامیدند!

      فکر نکنید خاطره‌هایم تمام شده! مثل سریال ستایش به دور دوم و سوم خواهدکشید...

       منتظرم باشید تا با یک زجرنامه دیگر به سراغتان بیایم..

        می‌دانم دوستم ندارید....! من هم همچین ادعایی نمی‌کنم...!