خدایا
خدایا، میترسم از این که از تو دور شوم! دور .... دور ..........
میترسم سیاهیها دورم را بگیرند و شاباشم دهند و من فریب دستزدنها و هورا کشیدنهایشان را بخورم و در مستی نگاه هوس، هوا و نفس، تو را فراموش سازم و تو مرا فراموش سازی!
میترسم که سیاهیها دورم را بگیرند و من به تاریکیها، عادت کنم و چشمم دیگر تاب روشنایی نداشتهباشد! همچون زندانی غاری مخوف و ترسناک، که از حضور روشنایی، بیشتر هراس دارد!
میترسم رهایم سازی! میترسم در میان این همه گرداب، به حال خود، تنهایم بگذاری و من غریق را قایق نجاتی نفرستی! مرا تکهپاره چوبی، کفایت است!
خدایا، میترسم که دیگر از گناه نترسم! از عذابت نهراسم و از وجدانم سالها فاصله بگیرم دوردستها را منزل کنم و از با تو بودن لذت نبرم!
میترسم داغ ننگ گناه بر پیشانی و دلم، حک شود و انگشتنمای خلقت گردم!
میترسم، وقتی مردم از من به تمجید و ستایش میگویند و من میدانم چقدر در درگاه تو رو سیاهم! میترسم از این که رو سفید خلقم و رو سیاه تو! شرمنده تو و خجالتزده و شرمسارت!
خدایا، درست است که از عذابت میترسم ولی تنها به خاطر داغی آتشت و حرارت گناهانم، نمیترسم. میترسم از دستت بدهم و در چنگال دشمنانت گرفتار شوم! و اگر تو یاریم نکنی هر آن، اسیر این و آنم!
خدایا، تو تنها کسی هستی که میدانی چهها کردم! و تو تنها کسی هستی که بر تمامی گناهانم، چادر انداختی! پنهانش کردی و حتی از یاد و خاطرهام ، محوش ساختی!
خدایا، همه چیز در دست توست به مهربانی به لطف ، به بخشش! و همه چیز در دست من به کج خلقی و خست و گناه!
تو آسمان را آفریدی تا در زیر نور خورشیدت، هر صبح به روشنایی، سلام دهم و من هر صبح به تاریکی، پیوستم! هر صبح از چنگال سیاهی، فرار نکردم و به تو پناه نیاوردم!
تو ابرها را آفریدی تا سایه سرم گردند و لطافت بخشش و بذل رحمت را بر سرم هدیه نمایی و من به زیر سایه تاریکیها و خرابهها شتافتم و چتر گناه را بر سر بازکردم و در سایهی شب، سیاهیها را نقاشی نمودم!
خدایا، تو ستارگان را آفریدی تا به من بفهمانی که میتوانم در تمامی ظلمتها و گمراهیها، چراغی برافروزم و پیش گیرم و من تمامی چراغهایت را گمکرده، خاموش کردم!
خدایا، تو آسمان و زمین را آفریدی تا من از آن بگذرم و تو را در فراسوی آنها بیابم و من در آغوش زمین و آسمان به غفلت، خوابیدم! چشم برهم بستم و حقیقت را پوشاندم!
خدایا، من که جز تو کسی ندارم، پناهی برایم امنتر از نگاه تو نیست و مأوایی نوازندهتر از لاالله الا الله تو ندارم، مرا به خاطر گناهانی که تو بر آن پوزشپذیری، از خود مران که خانهای جز خانه تو سراغ ندارم و کسی جز تو در به رویم نمیگشاید تا به مهر مرا پناه گردد!
میترسم، پرده از روی تمامی رازهایم برداری و من مجبور شوم خود را حلقآویز کنم تا حلقآویز نگاه و کلام مردمانت نشوم! خود مرا به سوی خود فراخوان مگذار جهنمت از آن من باشد! من ضعیفتر از سوز آتش قهر توام! من ناتوانتر از تحمل حرارت جدایی از توام! به این راحتی در آتش نخواهمسوخت! هر شعلهای که از من برخیزد، هر بارقهاش، تو را فریاد خواهدزد، هر جرقهاش، تو را یاد خواهدکرد! من شعلهام از آتش مهر توست! مرا در فراقش، دیوانه مکن!
بر زمین مهرت، سر به مُهر نهادم و تمامی آرزوها و امیدهایم را در پیشگاهت، به سجده واداشتم! امیدم را پر نده و آرزوهایم را بر باد مده که من خود بر بادرفتهام! و خاکسترم را باد با خود به بیابانها برده!
خدایا، در سکوت نگاهم، تو را میجویم و در نجواها و فریادهایم، تو را زمزمه میکنم، تو را داد میزنم و گوش میسپارم به دور و نزدیک تا تو را بشنوم تو را حس نمایم و به سرانگشت التماس تو را بنوازم! این آهنگ و این زمزمه را از من مگیر که من ساز دیگری نیاموختم و نمیآموزم! انگشتانم لای تارهای تار، زخمی شد و به خون نشست! مرا به خون گریهی درد، داغدار مکن که کسی برای تسلیتم، دستی دراز نخواهد کرد!
از همه جا راندهام و در تو مانده ! تو مرا مران که آواره تاریکیها نگردم! من از سیاهیها، از درههای پر عمق و ترسناک، از کوههای سر به فلک کشیده شب، از صدای گرگها و شغالها و شیرها، از صدای پای نامحرمی افسار گسیخته، مستی از سر افتاده و برهنهای هوسباز، میترسم! از نگاه ویرانی که تیشه به وسعت شادیهایم میزند و از صدای بلندی که آهستگیام را زیر پا میگذارد و از نعرهای که نرمشم را نمیشنود و از تندیی که آرامشم را برهم میزند، میترسم .... و در میان این همه ترس جز آغوش تو، بستری امن و پناهی نرم و لطیف، جایی نمییام و نمیروم !
مرا گدای کسانی که تو را از یاد بردهاند مساز که کاسهشان خالی از توست و قلب من سرشار از تو! مرا همسفره پلنگان و کرکسان مکن که من از صدای دندانهایشان میترسم! از نگاه تیز و خشمآلودشان، در هراسم و از همدوشی با آنها در اضطراب و ترسم!
من از تمامی مگسهایی که دورم را به سر و صدا حلقه میزنند بیزارم و از نیش زنبورهایی که زهر میپاشند، فراری! مرا در دامن این همه ترس و دلهره، تنها و به خودم رها نکن که آن قدر بلند به درگاهت زاری کنم و بگریم که ابرهایت شرمندهی اشکهایم شوند و زمینت سیراب دیدگانم و آسمانت، گوشش را از صدای نعرهها و فریادهایم بگیرد!
خدایا، مرا به حیله و نیرنگ وا مدار که من تو را فقط دوست دارم و همه کسی که در قلبم جایی گرفتهاند، برای خشنودی و محض مهربانی توست و گرنه همه را از قلبم، جارو میکردم تا فقط عطر تو باشد و رد پای یاد تو!
خدایا، من چقدر غمگینم و چقدر زایای گریههای پنهان! مگذار جز به درگاه تو بر کسی دیگر اشک ریزم و سر تسلیم جز برای تو در محضر هیچ کسی فرود نیاورم که میدانم بیسر برخواهمگشت!
بگذار سرم، آرامگاه اندیشههای مهر تو و لطف تو باشد و جز این خیالی بر خاطرم نگذرد!
خدایا، آهم را، نفسم را، نگاه و هر تپشم را، هر ضربان وجودم را، هر هیاهوی روحم را ، هر قدمم را و هر دستم را فقط در راه خودت صیقل ده و آیینهام را به دست یاغی شب نسپار که این دیو،نقابدار دورنگیها و نفاقهاست!
مرا تنها، در جمعی بیخود، رها نکن که من در تنهاییها نیز تنهایم!
خدایا، صدایم را از پس تمامی حجابهای گناه و پردههای بیپردگی، بشنو و به فریادم برس قبل از آن که در سکوت، بمیرم!