سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 روز اول مهر


           اغراق نیست اگه بگویم زیباترین روز من روز اول مهر است. هرگز دوست ندارم از لذت این روز قشنگ و به یادماندنی، جا بمانم! هرگز دوست ندارم یک چنین روز زیبایی رو در خانه باشم! حاضر نیستم این روز را به هیچ قیمتی بفروشم و از دست بدهم!

            با این که امروز تعطیلی‌ام بود اما از دو سه روز قبل به مدیر بهتر از جانم زنگ زدم و گفتم من سه شنبه می‌آیم. فقط تو را خدا به من کلاس بدهید تا بروم بچه‌هایم را ببینم!

            مدیرمون گفت بیا خیلی کارت داریم اما اگه معلمی نیومده‌بود تو برو سر کلاس!

           از شانس من هم آمده‌بودند. از همکارها خواهش کردم تا جایشان را به من بدهند و من سر کلاس بروم.

          آنها هم پذیرفتند.

            صبح که به سمت مدرسه به راه‌ افتادم از خوشحالی تو پوستم نمی‌گنجیدیم! بهترین لحظه زندگی‌ام پیش رویم بود و من می‌توانستم بعد سه ماه تابستان عزیزترین کسانم را ببینم و زیباترین نگاه‌هایی که سه ماه ازدیدنشون محروم بودم را دوباره به نظاره بشینم. این شوق و ذوقم آن قدر زیاد بود که به کلاس نکشید و قبل از این که به سر کلاس بروند به دیدن بچه‌ها رفتم.

           برنامه آغازین داشتند و چون به هفته دفاع مقدس هم خورده‌بود، برنامه خاص‌تر و زیباتر و شکیل‌تر بود و سخنران آورده‌بودند . من روی صندلی نشسته‌بودم ولی تمام مدت بچه‌ها را دید می‌زدم تا اولین نگاه مهرم را دیدن این ستاره‌ها ، روشن نمایند.

             یک دنیا شور و هیجان! یک دنیا جوانی و زیبایی! یک دنیا شیطنت و اشتیاق! یک دنیا آرزو و نفس! یک دنیا آزادی و رهایی! یک دنیا بی‌گناهی و معصومیت! یک دنیا سرور و شادمانی! یک دنیا لبخند و وسعت! یک دنیا حرف و سخن! یک دنیا بچگی و تازگی! یک دنیا نگاه و عشق! یک دنیا محبت و مهر! یک دنیا تپش و طراوت! یک دنیا، همه چیزهایی که ما بزرگ‌ترها از آن محرومیم و به راحتی از دستش دادیم و از یادش بردیم! یک دنیا نوجوانی که خود بهترین دوران زندگی‌ام بوده و تا توانستم از آن بهره بردم و اکنون حس اینان را خوب درک می‌کنم و فکر نکنم از سن این‌ها بزرگتر شده‌باشم! لا اقل جانم همسن این‌هاست هر چند جسمم به فصل زرد نزدیک شده‌است!

            دنیای پاک این بچه‌ها برای من بسیار مقدس است! من کفش‌هایم را درآوردم و به دنیای آن‌ها پا گذاشتم! سعی می‌کنم آن قدر نرم و آهسته بیایم که به قول سهراب چینی نازک معصومیت و پاکی و صداقتشان را نشکنم! دنیایی که باید در آن وضو بگیری تا بتوانی نماز عشق و علم و مهر را اقامه کنی! دنیایی که لبخندهایش، جوانی‌هایش، سرور و شادی‌هایش، گذشت و بخشش، ناخواسته تو را در خود می‌کشد و غرق زیباترین لحظه‌هایت می‌کند!

           این‌ها دخترانم هستند! هرگز احساس نکردم که در مسند معلمی هستم و هرگز احساس نکردم این‌ها دانش‌آموزانم هستند! این‌ها، عزیزانم هستند. نور چشمانم و امید قلبم و روشنایی دیدگانم! دخترانی که شاید خدا از نعمت فرزند دختر محرومم کرد، به خاطر لطف سرشار این‌هاست! و توانسته‌اند جای بهتر از دختر خودم را برایم پر کنند! دخترانی که نگاه و کلامشان، حرکات و سکناتشان، حتی شیطنت‌ها و بازیگوشی‌ها و بداخلاقی‌هایشان را دوست دارم! و لذت می‌برم از این که لحظه‌هایم در کنار این‌ها سرشار از سرشاری و مملو از پر بودن است!

         دنیای پاک و بی‌گناهی که هنوز آلوده مشغله‌های زندگی نشده و توانسته خود را در حاشیه و متن، فارغ نگه‌دارد و سوای از هرچی دلواپسی و نگرانی است، لبخند بزند و طعم شادی را چرب و نرم احساس کند! و اگر اشکی بر گونه‌اش جاری می‌شود به آغوشی و دست نوازشی به فراموشی می‌سپارد و به شادی جوانی بازمی‌گردد!

       سادگی‌شان را دوست دارم که به راحتی، دوست‌داشتن را می‌پذیرند و زود در بغل محبت می‌خزند و جا می‌گیرند! و تازه و با طراوت مهر و محبت را به دوش، حمل می‌کنند! سخنت را به جان می‌خرند و دوستی‌ات را پاس می‌دارند و بهترین دوستانت می‌گردند! نگاهشان سرشار از درخششی است که در دکان هیچ شبی، و در نور هیچ ستاره‌ای، پیدایش نمی‌کنی! پر فروغ‌تر از ماه و ستارگان کلبه‌ خلوت شب دلت را روشن می‌کنند و پر می‌نمایند!

      دنیای بی‌زرق و برق و بدون تجملی که زیورش فقط شادی و لبخند و شیطنت‌های شیرین است! و در نگاه و روح تازه و دست نخورده‌ اینها می‌توانی، جوانی تمام شده خود را زیباتر و ملموس‌تر، احساس نمایی و فارغ از اندیشه‌های تاریک و مبهم روزمرگی‌ها، در رویای شیرین این‌ها غوطه‌ور شوی و شنا کنی! لذت ببری و غرق شوی!

       دنیایی که در آن گرد پیری و فرسودگی و خماری و بیماری، پاشیده‌نشده و نتوانسته چشمان آن‌ها را به کنج عزلت و بستر بیماری و ناتوانی بکشد! دنیایی سرشار از دویدن، رقصیدن، بالیدن، خندیدن، یافتن، کشف‌کردن و اوج گرفتن! دنیایی که بستر تمامی پرش‌ها و پریدن‌هاست! بستر بال گرفتن و پرواز کردن است!

         می‌توان در این دنیا تمامی رویاهایت را شکوفا سازی و خشکی روح را به تازگی جوانه‌ها، طراوت بخشی و از حضور پر عطر و بوی تازگی‌شان، معطر گردی و سبز شوی! دنیایی سرشار از بهار روح و جان، سرشار از باران و رحمت! سرشار از ابر و لطافت! سرشار از نور و درخشش!

           دنیایی پاک، ورای تمامی آلودگی‌ها و بغض‌ها، کینه‌توزی‌ها و جدال‌ها، قهرها و تعصب‌ها، خشونت‌ها و آزارها! دنیایی ورای دنیای پست حیوانی و دژخیم بزرگ‌ها! ورای تمامی فرصت‌طلبی و زورگویی‌ها! دنیایی در عین پاکی و لطافت، در عین مهربانی و لطف و لبریز از مهر و محبت! دنیایی که خیلی‌ها از درکش و احساسش محرومند و لذت آن را هرگز نخواهند چشید!

          دنیایی که دلت می‌خواهد همیشه در آغوشش باشی و در کنار آن تازه و با طراوت خواهی‌بود چرا که ؛ کمال همنشین در تو اثر کرد؛

         دنیای پاک این ستارگان آسمانی و ابرهای بارانی را با خشم و خشونت خود، خش‌دار نسازیم و روح با طراوتشان را تسلیم توفان خودخواهی‌ خویش نکنیم! این‌ها، هدیه‌های خداوندند که به ما ارزانی شده‌اند! دست رد به این هدایا نزنیم و خود را محروم از این نعمت‌ها و لطف‌ها نسازیم که به قهر آسمان‌ها مبتلا خواهیم‌شد!

       قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری

گوهر‌شناس باشیم نه سمساری نه اوراقی نه بیغوله‌گرد ویرانه‌ها!

          دوستتان دارم که دوستی را از شما آموختم!