ادامه سنگ گاو
هر چه نصیحتش میکردند که پدر آمرزیده، خدا تو را نجات داد! چرا حالا خودت با خودت چنین میکنی؟ به گوشش نمیرفت که نمیرفت ..!
بیغذا و بیخوراک شده بود... گوشه اتاق گلی، کز کردهبود و به نقطهای خیره میشد و لحظاتی را در سکوت و ثانیههایی را به فریاد به سر میبرد..!
هر چه دعا نویس هم مینوشت بیاثر بود...
اسماعیل را نگاه ببر در خود کشتهبود....!
بعد یکی دو هفته، اسماعیل صبحی روشن و غمانگیز، دیگر چشمانش را باز نکرد و جانش را تسلیم نگاه ببر کرد!
همه میگفتند بدبخت سنگکوب کرده! ترس ببر جانش را گرفت...!
اسماعیل مرد اما ببر زنده بود و با مرگ اسماعیل این ترس و نگرانی، بیشتر و بیشتر شد!
هر کسی داستانی میبافت و قصهای میگفت و خیالش را واقعیت میپنداشت و انگارهایش را حقیقت دیدن ببر میدانست...!
دو سه ماهی به این ترس و لرز گذشت . مردم یادشان نرفتهبود ولی مثل اولها نمیترسیدند.... فکر میکردند که اسماعیل خیال کرده و اصلا ببری نبوده!
همه هم اشاره به هم میکردند که اسماعیل گفت ما که ندیدیم...! معلوم نیست خدا بیامرز چی دیده، فکر کرده ببره؟!
دم غروب بود. مردم به خانههایشان پناه بردهبودند. فانوسها یکی یکی خاموش میشد. در طویلهها را میبستند و حیوانات را به آغلها و اصطبلها میراندند.
صدای آخرین نفرها نیز شنیدهمیشد.
ستارهها هر چه روشنتر دیدهمیشدند و آسمان را پولک نقرهای پاشیدهبودند. روستا در تاریکی شب و زیر نور ستارهها، میدرخشید.
همه جا در سکوت و آرامش فرو رفتهبود....
صدای شغالها کم کم داشت شنیدهمیشد.....
صدای شغالها نزدیکتر میآمد و نزدیکتر ....
مردم این صدا را خوب میشناختند. صدای گرگها را هم خوب میشناختند .... و از هم تشخیصش میدادند..
اما ... اینبار صدا...صدای شغال و گرگ نبود!... صدای آشنای همیشگی نبود.....! نعره، نعرهی یک شغال بیجان و گرسنه یا یک گرگ بیچاره و نفله نبود..!
صدا... بلندتر از این صداها بود و پر هیبتتر و ترسناکتر.......
همه این صدا را شنیدند.... همه چشمهایشان گرد شدهبود.... و ترس اندامشان را درهم پیچاندهبود..! به هم نگاه میکردند اما جرأت نمیکردند آنچه در دلشان هست را به هم بگویند...!
صدای پای شغالها و گرگها در کوچهها به گوش میرسید...اما امشب این صدا نه آن صدا..!
همه کلونهای در را کشیدند و بیل و دسته بیل را به کنار گرفتند....
صدای موجودی پر زور و قدرت از کوچهها به گوش میرسید...........!
خانههای گلی، از ترس به خود میلرزید و خاکش فرومی ریخت..!
مردم کودکانشان را در آغوش کشیدهبودند و از ترس به گوشهای پناه بردهبودند..!
هیچ کس جرأت بیرون آمدن و روبه رو شدن با خطر را نداشت..!
این ترس و سکوت را صدای شکستهشدن دری و فریاد ماما گاوی شکست..
در پی این صدا، ملاعلی از خانهاش به کوچه دوید و فریاد زد و بر سر میکوفت که گاوم را بردند.....
مردم با صدای ملاعلی انگار ترسشان ریختهباشد و شجاعتی پیدا کردهباشند به کوچه ریختند....!
یکی بلند پرسید کی گاوت را برد....؟
ملاعلی که ناراحت و پریشان به این سو و آن سو میدوید و مردم را به کمک میطلبید، گفت: نفهمیدم ! فقط صدای شکستن در طویله را شنیدم و تا به خودم جرأت دادم بیرون بیایم گاوم را ندیدم..!
مردم مکثی کردند...! همه زبان به دهان گرفتهبودند .... کسی نمیخواست اسم سخت و ترسناکی را به زبان بیاورد....
اما مراد از آن وسط، صدایش بلند شد و گفت: این کار گرگ و شغال نیست! کی تا به حال آنها در شکستهاند و گاوی را این گونه از طویله بیرون کشیدند و بردند!
ملاعلی گفت: پس چی بود؟ خودم فهمیدم حیوانی خود را به در طویله کوبید و در را شکست...!
یکی دیگر از وسط مردم جلو آمد و گفت: نکنه این همان ببری است که اسماعیل خدا بیامرز را سقط کرد؟!
همه یک پا عقب رفتند. کسی چیزی نگفت. همه ترس بر تنشان افتادهبود ...
مراد گفت: حالا چه گرگ، چه شغال، ... چه ببر! الان نمیتوانیم دنبال گاو برویم جان خودمان به خطر میافتد! بگذارید تا صبح شود لا اقل جلو پایمان را ببینیم این درنده اگر ببر باشد همه را لت و پار خواهد کرد!
مردم همهمه میکردند هر کسی چیزی میگفت. یکی ملاعلی را دلداری میداد و در آخر هر کسی به خانهاش پناه برد و بر پشت درهایش چوبها و میلهها استوار کرد.
صبح زود حسنعلی به سوی کوه و کمر باغی خود روانه شد. سوار بر الاغ شد و از بلندی دامنه کوه خود را به وسط کوه رساند. از آبادی دور شدهبود که ناگهان بر تخته سنگی بزرگ در نزدیک ده، صحنهای باورنکردنی را مشاهده کرد.
ببر با شاخها گاو به سنگی بزرگ از کوه، دوختهشده بود. شاخ گاو بر تن ببر و در دل سنگ فرو شدهبود و حیوانک بیچاره، در همان حال جان دادهبود.
با صدای فریاد حسنعلی مردم به کوچه دویدند و به دنبالش به پای سنگ آمدند.
لاشهی ببر و تن بیجان گاو بیچاره را بر سنگ دیدند.
تا کی این گاو با ببر دست و پنجه نرم میکرده و فرار میکرده، هیچ کس نفهمید.... شاخهای گاو در سنگ فرو شدهبود و بیرون نمیآمد، مجبور شدند تا شاخش را ببرند و جسد گاو و ببر را بیرون بکشند.
مردم نفس راحتی کشیدند و بعد چند ماه آسایش و امنیت به ده باز گشت. دختران بر سر جویها میآمدند و تشت ظرف و لباسشان را بر کنار جو میگذاشتند. مردم به راحتی به کوه و کمر میرفتند و محصولاتشان را جمع میکردند.
همه به خوب فهمیدهبودند که اسماعیل راست گفتهبود!
ولی دلشان برای گاو بیچاره خیلی میسوخت...
شجاعت آن گاو از اهالی ده بیشتر بود...!
سنگی را که گاو، ببر را بر روی آن کشتهبود، به سنگ گاو معروف کردند تا برای همیشه خاطرهی این حادثه و ماجرا در یاد همگان بماند و به گوش نوهها و نبیرههایشان برسانند.
خیلیها حتی کنار سنگگاو، نذر و نیاز میکردند و میگفتند این لطف خدا بوده که در این مکان شامل ما شدهاست!