سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


«سنگ‌ گاو  .....!»

     اسماعیل باید هفته‌ای یک بار لا اقل برای آوردن خار به کوه می‌رفت. روستا خود در ما بین دو کوه پنهان کرده بود. به هر سو نگاه می‌کردی کوه بود و کوه. بلندی‌هایی که در عین زیبایی و شکوهمندی، ترسناک و هول‌برانگیز نیز دیده‌می‌شدند.


       کوه‌ها لانه شغال‌ها و گرگ‌ها و مآوا و پناهگاه شیران و پلنگان نیز بود. شب‌ها صدای گرگ‌ها و شغال‌ها، کوه و روستا را به خود می‌لرزاند و یادآور می‌شد که این دره و کوه، تنها از آن شما آدمها نیست! ما نیز بر بستر آن چنگ‌زده، حکمرانی می‌کنیم.

        باغ‌ها و مزارع و کشتزارها در فاصله‌ای دور از روستا روزگار به سر سبزی و سرشاری، سپری می‌کردند و در زیر آسمان آبی و در کنار کوه‌ها خود را از صحنه زمین می‌کندند و جدا می‌ساختند تا به کوه و آسمان نزدیک شوند و این باعث شده بود تا بسیاری از باغ‌ها، به آغوش کوه بالا شوند و در سینه و کمر و دامنه کوه خود را برهنه سازند!

         نگاه که می‌کردی کوه مثل عروسی بود که شال سبز و زرد و نارنجی و رنگارنگی بر سر انداخته و تا پایین پایش را پوشانده، تا چشم نامحرم نبیندش و از گزند چشم‌زخم به دور باشد! تا نزدیکی قله‌اش بوته‌های سماغ سینه‌خیز رفته‌بودند و در تمامی سنگ‌لاخ‌ها و شیب‌های دور از دسترس آب کوه، جوشیده بودند. محصولی که زحمتی جز باران خدا برایش کسی نمی‌کشید و جز برداشت و جمع‌آوری‌اش، کاری به کار کسی نداشت!

        تمامی سینه و کمر کوه را، جو کشیده بودند و باغ درست کرده بودند. و در این کوهسار، گردو و بادام و انار و انگور و شفت‌آلو و آلو و آلبالو، کاشته‌بودند. این مسیر سختی برای بالا شدن بود و به زحمت می‌توانستی خر یا چهارپایت را به آن‌جا ببری.

          کوه‌ها، سرشار بودند از چشمه‌های جوشان و آب فراوان که در بستر استخر، دور هم می‌آمدند و شبانگاهی بر آن استخربند می‌بستند و هر کسی به نوبت آبش، زمین‌هایش را آبیاری می‌کرد. سر این آب چه دعواها که نشد! چه سر و کله‌ها که نشکست و چه بد و بیراه‌ها که به هم نثار نکردند! روستاییان نانشان در این آب و زمین بود و اگر از دستش می‌دادند سال سختی را باید پشت سر می‌گذاشتند برای همین بیل‌ها بود که حواله هم می‌کردند و نعره‌ها بود که در کوه سر می‌دادند! و کوه گوشش پر بود از این فریاد‌ها! گاهی شرم می‌کرد و صدایشان را تکرار نمی‌کرد و شب از گلوی گرگی یا شغالی ادای وظیفه می‌نمود!

          اما کوهی که از آن خار آتش تنور و هیزم نان می‌آوردند، کوه درخت‌سار نبود.  بلکه بسیار دورتر از ده و بر پهنه خشک و لم یزرع کوه‌هایی بود که به علت دوری یا کمبود آب و یا غیر قابل کشت بودن، تنها، به خار نشسته‌بود و تماشاگر تیز‌های تیغ‌های خار بود! اما خوب می‌دانست که گرمای تنور مردم روستا از خار همین کوه است! بنابراین با غرور نان‌آوری بر جا محکم نشسته‌بود و به وسعت بی‌انتهای کوهسارش از هیزم‌بانان پذیرایی می‌کرد.

          گه‌گاهی روستاییان، گله‌های گوسفند و بز خود را تا نزدیکی‌های این کوه‌ها می‌آوردند به امید علف و خاری در خور گله‌شان! و چقدر گله‌ها در این کوه گم شده‌بودند یا در محاصره گرگ‌ها و شغال‌ها، دریده‌شده‌بودند! و چند چوپان بیچاره در این کوه‌های بی‌نفس، جان باخته‌بودند، خدا می‌داند!

          هر کسی که می‌خواست به کوه برود باید بعد نماز صبح، چهارپای خود را برمی‌داشت و به راه می‌افتاد و همه می‌دانستند که تا غروب برنخواهند گشت! راه راه درازی بود و خار خشک یافتن کاری طولانی و ساعت‌بر! مردانی که به کوه می‌رفتند سعی می‌کردند قبل از غروب آفتاب در ابتدای آبادی باشند و گرنه معلوم نبود چه بلایی به سرشان می‌آید!

       فانوس‌ خود را برمی‌داشتند تا در تاریکی گرگ و میش صبح به راه بیفتند و در تاریکی غروب به روشنایی فانوس راه را ببینند و برگردند. معمولا چهار پایشان، خری بیش نبود. جز یکی دو نفر در ده که قاطر داشتند بقیه الاغی راهور بیشتر نداشتند و بقیه حیواناتشان در طویله نگه‌داری می‌شدند.

       شب‌ها تنها کورسوی روشن خانه‌ها، همین فانوس‌ها و گردسوزها بودند که آن هم از ترس تمام شدن روغن یا نفت زود خاموش می‌کردند و به خواب می‌رفتند. حسی نبود تا بیدار باشند. تمام روز را کار سخت کرده بودند و دریغا ز لحظه‌ای استراحت! از بوق سحر برمی‌خاستند و تا غروب خورشید یک نفس کار می‌کردند. لحظه‌ای برای بیکاری و استراحت وجود نداشت. حتی بچه‌ها نیز از همان کودکی مشغول به کار می‌شدند و از این قانون همکاری و پر کاری بی‌نصیب نبودند. همه عادت به این همه کار داشتند هیچ کس صدای کسی را به خواب نمی‌شنید و به همین دلیل تا نماز مغرب و عشا را می‌خواندند و شامی می‌خوردند، گوشه‌ای سر بر زمین می‌گذاشتند و انگار بیهوش می‌شدند و از حال می‌رفتند!

      صبح‌های صدای خروس‌ها بانگ بیدار باش بود و کسی چشمش به خواب شیرین صبح، بسته‌نمی‌ماند.

زنان نیز باید صبح زودِ گاوها و بزها را می‌دوشیدند و برایشان کاه و یونجه می‌بردند و  خانه خر و گاو را بیرون می‌ریختند و سپس به باغ‌ها گسیل می‌شدند و زردآلو‌ها و شفت‌آلو‌ها را می‌چیدند و بر سر می‌گذاشتند و به خانه می‌آوردند و آن موقع سبد‌های بافته‌شده از شاخه‌های مو را به بام می‌بردند و زرد‌آلو‌ها را کشته می‌کردند و در زیر آفتاب می‌گستردند تا خشک شود.

        هیچ کس فارغ از کار نبود. هیچ کس بیکار نبود تا بنشیند و هی غصه بخورد. کسی می‌توانست در حین کار حرف بزند که بتواند تندتر از همه کار کند و سخنش باعث معطلی و وقفه در کار نشود. بیشتر در سکوت بودند و فریاد کار تا در کلام و نگاه و هم‌زبانی! اگر غیر از این بود کارها پیش نمی‌رفت و محصول‌ها خراب می‌شدند و آن موقع بود که باید حرف به جان می‌خریدی و بد و بیراه می‌شنیدی، گوشه کنایه بود که به دنبالت به راه می‌افتاد! پس مثل یک تراکتور همیشه روشن کار می‌کردند بدون اندک بهانه و غر و پری!

       همه زحمت می‌کشیدند حتی بچه‌ها! هیچ کس را بر دیگری منتی نبود و چون مردان کارهای سخت‌تر را به دوش داشتند و راه کوه در پیش، بیشتر تحویل گرفته‌ می‌شدند و غذای بهتر و گوشت بیشتر از آن‌ها بود! و غر و پر و بلند گویی‌ها و اخم و تخم‌ها نیز از آن‌ آن‌ها بود! مردان برای خودشان دبدبه و کبکبه‌ای داشتند.

        پیرها حرمت داشتند و چشم‌ها از حیا و شرم آن‌ها به تندی برنمی‌خاست! کسی جرأت نداشت صدایش را بر بزرگ خانواده بالا ببرد یا خلاف حرف آن‌ها سخنی بگوید این عادت مرسوم ده بود و کسی شاکی نبود.

        مادر شوهر‌ها، مادر شوهر بودند و خواهر شوهر‌ها، یک سر و گردن بیشتر از عروس! و این عروس بود که باید در میدان نگاه اینان خوب می‌تازید و کار می‌کرد و حرف نمی‌زد!

       بلندای ده را قله کوه‌ها، پُرکرده‌بود و درختان بر کوه پَر زده‌بودند تا این کلاه‌خود قهوه‌ای رنگ را سرسبز نشان دهند. صدای شرشر آبی که در جوی‌ها از میان ده می‌گذشت، ده را آرامشی آبی و نرم می‌داد! آبی زلال که می‌توانستی حقیقت خود را در آن ببینی! دست در آن فرو کنی، مشتت را پر آب کنی و بی هیچ واهمه‌ای به سرکشی!

      دخترانی که صبح و ظهر در کنار جوی‌ها به قطار می‌شدند تا ظرف و لباس‌هایشان ر ا بشویند و هت هت خنده و کرکر شادی‌شان، جوانان ده را وا می‌داشت تا لحظه‌ای کنار آب متوقف شوند و زیر چشمی دختران را بپایند و لبخند بزنند و شاید از این بین کسی را برای خواستگاری برگزینند!

          آن روز صبح نیز مانند هر روز صبح دیگر با زیبایی توصیف ناپذیر آغاز شد. مردم سوار بر الاغ و پای پیاده به زمین‌ها و باغ‌هایشان می‌رفتند و خارکن‌ها، نیز کوه را پیش چشم می‌گرفتند و راه را زیر پا و از چهارپایشان تندتر راه‌ می‌رفتند و با چوبی حیوان را محکم‌تر می‌زدند تا زودتر راه برود و سریع‌تر به کوه برسند.

         صدای مردمی که در کوچه‌های خاکی به راه افتاده‌بودند به بلندی شنیده‌می‌شد. کسی بلد نبود آهسته صحبت کند. شاید این خصلت کوه بود که اینان را چنین بلندصدا نموده‌بود. باید بلند حرف می‌زدند و گرنه صدای یکدیگر را از بالا و پایین کوه نمی‌شنیدند!

       صدای اسماعیل هم بلندبلند شنیده می‌شد که به حاج حسن، سلام می‌کرد و در جواب حاج حسن که می‌پرسید به کجا می‌شوید؟ گفت: به کوه. میرم خار بیارم.

       و صدای حاج حسن دوباره بلند می‌شد تنها می‌رید؟

     - بله ..... و خنده‌ای کرد و گفت: راستش نه، با این خر زبان بسته می‌روم و هر دو می‌خندیدند

     - حاج حسن گفت: خوش به حالت یه همچین رفیقی داری!

    و اسماعیل کوتاهی نکرد و گفت: شما که چند تا از این‌ها دارید!

        و صدای هی هی اسماعیل که خر را پیش می‌راند.

          اسماعیل از دید روستا دور می‌شد و دورتر. دیگر روستا نمی‌دیدش تا چندی پیش نقطه‌ای بیش نبود و حالا همان نقطه هم نبود. اسماعیل در دل کوه ناپدید شد و به کوه پیوست!

         کوه بلند و پر پیچ و خمی بود و چون گذرگاه هر روزه‌ی مردم نبود، راهش هموار نبود و به سختی باید از کوه بالا می‌رفتی!

          از دور که نگاه می‌کردی راه مثل رعد و برقی مسلسل بود که تا قله کوه ادامه داشت. راه ناهموار و پر خطری که هر لحظه امکان افتادن حیوان و خودت ، امکان داشت.

        اسماعیل خر را هی‌ می‌کرد و چون به گردنه‌ها و شیب‌ها رسید از خر پیاده شد و پشت حیوان حرکت کرد. پاهایش تند جلو نمی‌رفتند راه سر بالایی بود و صعب العبور. با این حال زور پاهایش کم نبود. مرد کوه بود و کمر و این راه را کم نیامده‌بود. مثل کف دستش کوه را می‌شناخت.

       به سینه کوه نزدیک‌تر می‌شد و باید راه را دور می‌زد و خود را به دره پشت کوه می‌رساند و خار جمع می‌کرد. خورشید داشت خودش را به وسط آسمان نزدیک می‌کرد. خنکای صبح، به گرمای ظهر نزدیک می‌شد با این جهت هوای کوه هوای ملایم و معتدلی بود.

       اسماعیل خود را به پشت کوه رساند از نقاشی دور ده نیز حتی محو شد. به میان دره رسید. از همان بالا نگاهی انداخت و دامنه کوه را براندازی کرد. لبریز از خار بود! خوشحال شد. چشمانش برقی زد که امروز حیوان را خوب بار خواهم‌زد!

        میخ افسار خر را به زمین کوبید تا حیوان در نرود. داس و چاقویش را بیرون آورد و شروع کرد به جمع کردن هیزم. سرش پایین بود و تهش بالا. چنان مشغول بود که از ظهر خبرش نشد! خستگی یقه‌اش را گرفته‌بود و گرسنه هم بود.

      شالش را باز کرد و نان و ماست چیکده و کره دوغی‌اش را بیرون آورد. روی تخته‌سنگی نشست و پاهایش را دراز کرد. لقمه‌های بزرگ می‌گرفت و دو لپش را پر می‌کرد. هر چه تندتر و گنده‌تر می‌خورد فرصت بیشتری برای جمع آوری هیزم و خار داشت.

         همان‌طور که می‌خورد آسمان را و بلندی‌های کوه‌های دور و برش را می‌نگریست. لقمه‌ها را جویده ناجویده با دندان و بی‌دندان، فرومی‌داد.

         لقمه در دهانش از جا بلند شد و دوباره در پی خار کنی مشغول شد.

        دره ساکت ساکت بود. صدای هیچ چیز و هیچ کسی به گوش نمی‌رسید. حتی سنگی نمی‌غلطید تا کوه ادایش را بلند نماید. کوه در سکوتی محض، محو شده‌بود. انگار لال شده‌بود و زبان به دندان گرفته‌بود.

       نیمه‌های روز گذشته‌بود و خورشید کم کم خود را به مغرب می‌کشاند و می‌رفت تا ساعاتی بعد به پشت کوه خیزد و در خواب ناز فرو رود.

      اسماعیل کم کم باید جمع و جور می‌کرد و به راه می‌افتاد. هیزم‌ها را کنار هم آورد طنابش را روی زمین پهن کرد و هیزم‌ها و خارها را در هم فرو برد تا از هم نلغزند و جدا نشوند.

     میخ افسار الاغ را از زمین کند و به نزدیک خارها کشاندش.

         بار خوبی بسته‌بود. عرق از پیشانی پاک کرد و کمرش را راست کرد. قولنجش را شکست و روی خارها خم شد.

         یکباره الاغ شروع به پا کشیدن بر زمین و عرعر شد....!

        اسماعیل افسارش را گرفت و محکم به الاغ لگدی زد! چیه حیوان؟ چته پدر سگ؟!

      حریف حیوان نشد. حیوان به زور خود را می‌کشید. افسارش را از دست اسماعیل رهاند و شروع کرد به دویدن به سمت راه برگشت.

         اسماعیل با سنگ و چوب، دنبال الاغ کرد. چند قدمی که به دنبال الاغ دوید، حسی عجیب نگاهش را به بالای کوه دواند.....!

        سر جایش ایستاد.... چشم‌هایش از حدقه بیرون زده‌بودند  ............  خشکش زد........ قلبش از تپش باز ایستاده‌بود.....  دیگر دنبال الاغ نمی‌کرد.... حتی نگاهش نمی‌کرد... چشمانش به قله کوه دوخته‌شده‌بود...... انگار چشمانش را به کوه میخ کرده‌بودند...... صدای نفس‌هایش نمی‌آمد...... از ترس خودش را خیس کرده‌بود.......

      

  ببری بزرگ بر بالای کوه به نظاره اسماعیل ایستاده‌بود..! چند لحظه یا چند دقیقه یا چند ساعت می‌شد! فقط خدا می‌دانست ولی حضورش قدیمی نبود  ........... و گرنه الاغ می‌فهمید....

        ببر از همان بالا تیر نگاهش در وسط چشمان اسماعیل بود...! بی‌صدا و پر هیبت، مغرور و پر قدرت ایستاده‌بود! انگار کوه از اوست! انگار متجاوزی به سرزمینش قدم گذاشته! سرش را بالا گرفته‌بود و سینه‌اش را سپر! و پاهایش را بر زمین هر چه محکم‌تر و استوارتر گذاشته‌بود!

        الاغ می‌دوید .... راهش را خوب بلد بود....

        اما ببر از جایش تکان نمی‌خورد .... اصلا به دنبال الاغ نرفت.... گویی شأنش بالاتر از شکار خری بود.! مثل پادشاهی متکبر و مغرور و پر قدرت، ایستاده‌بود و با نگاه خشم‌آلود و خون‌رنگش، اسماعیل را می‌نگریست!

        اسماعیل مرد ضعیفی نبود! اما ببر، هم‌نبردش نبود! چشمان ببر مسحورش کرده‌بود چه برسد چنگال‌ها و دندان‌هایش، چه برسد لاشه و قدرت پر زورش!


       در گوش اسماعیل جمله‌هایی می‌شتافتند و به سرعت می‌گذشتند...

          - می‌دانی اسماعیل! ببر حیوان پر زور و قدرتی است در عین حال هم بسیار مغرور! اگر کسی بالاتر از او نایستد کاریش ندارد و گرنه تکه پاره‌اش می‌کند!

        این‌ها را در جمع‌های زمستانی و سرد روستا از مردم شنیده‌بود.

          این جمله‌ در گوشش هی تکرار می‌شد و دور می‌زد...!

            انگار یکی به روی زمین هولش می‌داد.... بر زمین افتاد .... نفسش بند آمده‌بود  ........... سرش از روی خاک بلند نمی‌شد و برنمی‌گشت.... یعنی توانی نداشت و ترس چنان تا استخوان‌هایش دویده‌بود که صدای شکستنشان را می‌شنید.....

          ببر به ته دره دوید .... به دور اسماعیل چند چرخ زد..... اسماعیل بی‌نفس بر زمین افتاده‌بود...پلک نمی‌زد و کوچکترین تکانی نمی‌خورد .... حتی نمی‌لرزید..... همه چیز را احساس می‌کرد و می‌فهمید اما هیچ قدرتی بر هیچ کاری نداشت و خود را به مردن زد....

        ببر با شکوه و مغرور بر بالای سرش چندین بار چرخید..... به نزدیک اسماعیل آمد .......

           اسماعیل، حتی نمی‌توانست خدا را صدا کند  ....  زبان به سقف دهانش چسبیده‌بود.. و جسمش بی‌روح بر زمین افتاده‌بود..

            ببر بر بالای سر اسماعیل آمد .... از روی اسماعیل رد شد و ادرار کرد....

          گرمای ادرارش را اسماعیل احساس می‌کرد ..... اندازه یک تشت به روی اسماعیل ادرار کرد...... سپس خاک‌ها را با چنگالش از زمین کند و اسماعیل را زیر تلی از خاک دفن کرد و دور شد..!

        اسماعیل فهمید که ببر دور شده.... اما جانب احتیاط را نگاه داشت و زود از زیر خاک بیرون نیامد......

        نمی‌توانست تا همیشه زیر تل خاک بماند ... شاید دوباره برمی‌گشت و آن موقع چه؟

           تا الاغ هم به ده برسد و مردم بیایند، شاید کار از کار بگذرد....!

          با ترس و اضطراب، خاک‌ها را پس زد .... دره را تند زیر نگاهش برد... خبری از ببر نبود و تاریکی داشت بر دره و کوه چنگ می‌زد....

          پاهایش در اراده‌اش نبودند... مغزش از او فرمان نمی‌برد ...... چنان می‌دوید که آهو به پایش نمی‌رسید......

          از این طرف مردم که الاغ اسماعیل را بی‌بار و بی‌صاحب دیده‌بودند، دلشان گواهی داده‌بود چیزی شده!

          فانوس به دست و بیل به دست و کلنگ به دوش عده‌ای به راه افتادند....

           اسماعیل بی‌کله می‌دوید   ...... پاهایش در هر دویدن اندازه دو چوبی که خرش را می‌زد از هم باز می‌شد...! راه به آن درازی و سختی را زیر پاهایش احساس نمی‌کرد و اصلا به زمین نمی‌خورد.....

           صدای مردم در کوه پیچید.... اسماعیل هوووووو........ اسماعیل هووووووووووووو.........

          روشنایی فانوس‌هایشان کوه را روشن می‌کرد و مثل ستاره‌ای از دور می‌درخشید...

          اما اسماعیل صدایی نداشت تا جواب بدهد....

          مثل اسبی که رم کرده، می‌شتافت و می‌دوید..... نشان از سلامت عقلی در او نبود..... و رنگی به رخسارش دیده‌نمی‌شد.....

        مردم به اسماعیل نزدیک‌تر می‌شدند و اسماعیل به مردم...

          وقتی مردم اسماعیل را پیدا کردند، بی‌زبان بود و بی‌جان! ساعت‌ها بی‌وقفه و پر اضطراب و پر شتاب دویده‌بود....

           تا مردم را از دور دید انگار خیالش راحت شد .... و تازه فهمید که چه مسافتی را دویده و چه ترسی را به پشت گرفته!

           مردم به او نرسیده بر روی زمین از حال رفت!

           او را بر پشت گرفتند و به خانه آوردند..... اما مگر اسماعیل می‌توانست تعریف کند که چه شده! لال شده‌بود....!

            با ایما و اشاره و ادا به مردم هالی کرد که ببر دیده!

            روستا در ترسی پنهان پوشیده‌شد...... کسی تنها به باغ‌ها حتی نمی‌رفت.! دخترها در روز با ترس و لرز و دلشوره بر سر جوی‌ها می‌آمدند و مردم با آشفتگی و دل‌آشوبی، پی کارهایشان می‌رفتند..!

          کسی نمی‌توانست ببر را پیدا کند، کوه، کوه کوچکی نبود و دره، دره‌ای وسیع!

           اسماعیل مریض شد.... تب کرد... هذیان می‌گفت.... زبانش به لکنت افتاده‌بود...... شب‌ها تا صبح فریاد می‌کشید....


ادامه دارد