« شوخی که جدی درآمد!»
زنگ زدم. چند لحظهای معطل شدم تا در را باز کند. دم در که آمد، چشمهایش قرمز و ور غلمیدهبود مشخص بود حسابی گریه کرده!
پرسیدم: چی شده مریم؟ چرا چشمهات قرمزه؟
تنهی لاغر و باریکش را جمع و جور کرد و گفت: پیاز رنده میکردم!
همان دم در به صحبت کردن از مدرسه و درس و سوال و حساب و کتاب پرداختیم.
دوست همکلاسی دبیرستانیام بود. دختر بسیار محجوب و مظلوم و دوست داشتنی! وضع مالی خیلی خوبی نداشتند. پدرش کفاش بود و یک مغازه کوچک کفش فروشی سر خانهشان داشتند. آن قدر هم کفشی نداشت! پدرش بیشتر به تعمیر و دوخت کفش میپرداخت تا فروش آن.
خیلی لاغر و کشیده بود و بسیار خندان و شاد. دایم تو کلاس و زنگ تفریح سر به سر هم میگذاشتیم. کاری نبود که نکرده بر زمین مدرسه رها کردهباشیم.
از حرکات لاغر اندامی مریم همیشه خندهام میگرفت. خیلی بانمک و بامزه هم صحبت میکرد! مقنعهاش هم همیشه سر و ته بود بارها بهش میگفتم اما با این که دختر بزرگی بود، مرتب نبود!
میز جلو ، کنار میز معلم مینشستیم. یادمه یک دفعه وقتی آقای رضوی، معلم دلسوز و با ایمان و اخلاق ادبیاتمان سر کلاس بود پاکنش زیر میز افتاد. به جای این که زیر میز برود و پاک کن را بردارد از همان روی میز تاه خورد به جلو و رفت کف کلاس تا پاک کن را بردارد. صحنه خندهداری شدهبود اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم! آقای رضوی هم تا نگاهش به من افتاد خندهاش گرفت انگار منتظر بود یکی بخنده تا اون هم راحت بشه
دوستش داشتم چون خیلی ساده و بی غل و غش بود! هیچ چیزی توی اون دل لاغرش نبود نه چربی، نه غصه، نه هیچ چیز بد دیگری! یک دنیا مهربانی بود و سادگی!
و اما دم در داشتیم حرف میزدیم که ناگهان مادرش آمد. سلام و احوالپرسی کردم. با مهربانی همیشگیاش جوابم را داد. مثل همیشه که شوخی میکردم با شوخی گفتم: چرا این مریم بیچاره را زدید؟ مگه چی کار کرده؟ گناه داشت!
مادرش با ناراحتی گفت: تقصیر خودشه! دختر به این بزرگی یک ذره عقل و شعور نداره! مثل یه بچه سه ساله رفتار میکنه! مجبور میکنه آدمو که بزنیش!
وای خدا..! از خجالت داشتم میمردم! دلم میخواست زمین دهان باز کنه و منو قورت بده! میفهمیدم رنگ به رخسارم نیست! عرق شرم به پیشانیام نشستهبود! اصلا رویم نمیشد که تو صورت مریم نگاه کنم! از خجالت چشمامو از زمین بلند نمیکردم!
بیشتر از اون که ناراحت حرف خودم بشوم ناراحت خجالت مریم شدم! بیچاره اومد لاپوشونی بکنه، اما نشد!
نفهمیدم چرا کتک خورده؟ اصلا دلم نمیخواست که بدونم! فقط مانده بودم چطوری این قضیه را جمع و جور کنم و چطوری از دل مریم درآورم!
خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم، با یک دنیا سوال و یک دنیا شرمندگی!
مریم عزیزم هر کجا هستی لطفا منو ببخش!
هنوز شرمنده آن روزم!