سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز

         « دزد اومده...»

                دو نفر از دو طرف دستهامو می‌کشیدند! دو سه نفر هم از پاهایم آویزان شده‌بودند! درد بدی تو یک آن به من وارد شد! جیغ زدم، فریاد کشیدم و پدر و مادرم را به کمک طلبیدم!

              نه یا ده سال بیشتر نداشتم. خانه‌مان قدیمی بود. از در که وارد می‌شدی یک راهروی عمومی بود با موزاییک‌های بسیار قدیمی و سیاه و در دست چپ راهرو دو تا اتاق پانزده شانزده متری بود که ما در آن زندگی می‌کردیم. خانه جنوبی بود و حیاط بعد ساختمان بود. آشپزخانه‌ هم در قسمت سر پوشیده حیاط بود.

               دو ساختمان کناری خانه‌هایشان را بالا برده بودند و حیاط ، انگاری ته چاهی عمیق افتاده‌بود.سیمان سیاهم که به دیوارهاشون زده‌بودند و این تصویر رو چاهی‌تر می‌کرد!

               پله‌های حیاط آهنی بود. سرویس حمام و دستشویی نیز در یک زیرزمینی مخوف قرار داشت. آن موقع بچه  بودیم و برای بازی خیلی به زیر زمین می رفتیم اما تنهایی جرأت پا گذاشتن تو زیر زمینو نداشتیم و شب‌ها اگر نیاز به دستشویی پیدا می‌کردیم یا  بایدخود را تا صبح نگه می‌داشتیم  و به خود می‌پیچیدیم یا باید مامان یا بابا رو بیدار می‌کردیم.

            القصه، داد و فریاد من و آی دزد....آی دزد من که بلند شد همه به حیاط ریختند. حتی همسایه بالایی از صدای بلند و ترسیده من پله‌ها را دو تا یکی کرد و پایین آمد!

             پدرم ، خدا بیامرز دسته بیلی را که کنار حیاط بود برداشت و به دنبال دزد یک بار بالا می دوید یک بار پایین! اما دزده غیبش زده‌بود.

           من پرت شده بودم کف راهرو. موهام سیخ شده‌بود و از همه‌اش قشنگتر رنگ چشم‌هام بود که تو پنجره خاکستری دیده می‌شد! موهامو انگار تافت زده‌بودند به سمت بالا. خشک و سیخ ایستاده‌بود.

         قلبم مثل یک گنجشک در قفس تندتند می‌‌زد! از ترس و درد داشتم سکته می‌کردم! سریع برام یک لیوان آب قند آوردند!

         همه سفره افطار و افطاری رو رها کرده‌بودند و دور من جمع شده بودند.

           اما دزده پیدا نشد که نشد..!

          همسایه پرسید چی‌ شد؟ کی تو رو گرفت؟ دیدیشون؟

           گفتم : نه فقط دست و پاهامو می‌کشیدند دیگه هیچی نفهمیدم.

          مادرم گفت: اومد تو حیاط که کتری آب جوش و شیشه آبو بیاره تو همین ثانیه دزد گرفتش!؟

          و اما کاشی که به عمل آمد فهمیدیم چی شده؟! هم ترسیدند هم خندیدند. لبشان به دندانشان، خنده بر چشمهایشان!

          مانده بودند بخندند یا بترسند!

         سر سفره افطار مادرم ازمن خواست تا از روی گاز کتری و از یخچال شیشه آب را بیاورم. منم کتری را به دست راستم دادم و شیشه آب سرد را به دست چپم. دمپایی پلاستیکی پام بود و کتری را با یک دستگیره گرفته‌بودم.

         از پله‌های آهنی که آمدم بالا می‌خواستم کلید برق حیاط را خاموش کنم . اما دستی دیگه نداشتم بنابراین با لوله کتری به کلید برق فشار آوردم تا خاموش شود! خاموش کردن همانا! پای کلید آب جوش دادن همانا!

        بله......درست فهمیدید. برقم گرفته‌بود! دزدی در کار نبود! فقط چی شد نمردم! خدا کمک کرد و گرنه همه چیز بر علیه زندگی من رقم خورده‌بود! پله آهنی، دستمال خیس، کتری پر آب جوش استیل و شیشه آب .

         من کف راهرو بی حال بودم  و پدرم بیچاره که این همه بالا پایین شده‌بود، با نگاهی پر از محبت که انگار بچه‌اش را بعد سال‌ها پیدا کرده‌، مظلومانه و با ترحم به من می‌نگریست!

         از اون به بعد تا صدای جیغ و داد من بلند می‌شد و یا اندکی بلندتر داد و هوار راه می انداختم، به مسخره می‌گفتند: دوباره دزد اومده....!

        ولی اون رنگ خاکستری چشمامو یادم نمی‌ره، حتما یه روزی لنز خاکستری می‌خرمو می‌زنم!

         یادش به خیر بچگی، یادش به خیر خانه حیاط دار قدیمی! یادش به‌خیر بازی با خواهر و برادرها! یادش به خیر بابایم بود! عزیزم بود! پدرم بود! یادش به خیر چقدر خوب بودیم و خوش می‌گذراندیم!