همه بودیم. من و دو خواهر و دو برادرم. آخرین باری بود که همه اینقدر مهربان و خوب، کنار تخت مادر بودیم.
از پنجره اتاقش محوطه زیبا و سبز بیمارستان نمایان بود. آسمان هم ازین راه نزدیک زیباتر دیده میشد. نور زیادی از بیرون به اتاق هجوم آورده بود. این همه نور و روشنایی را تا به حال یکجا در اتاقی ندیدهبودم.
مادرم لباس آبی بیمارستان به تن داشت و از همیشه، مظلومتر و ساکتتر دیده میشد. روسری قهوهای مشکی به سر داشت. خیلی بهش میامد.
مادرم روی تخت بیمارستان همه ما را دورش جمع کرده بود. همه خود را رسانده بودیم. برادر کوچکترم حتی از مشهد آمدهبود.
خواهر کوچکم، روی ویلچر مامان نشستهبود و هی جلو و عقب میرفت و شوخی میکرد.
برادر دیگرم کنار تخت مامان روی صندلی نشسته بود و در سکوت، مادرم را با نگاهش تعقیب میکرد.
دوربین موبایل را رو به مادرم کردم تا عکس بگیرم. فهمید و سریع روسریاش را جلو کشید و گفت...
:«دیشب مادر و پدرم و داییتون اینجا بودند....»
تا مادرم این حرفو زد، قلبم یک هو ریخت پایین. انگار یک تشت آب سرد رویم ریختند. صدای ضربانهای بلند قلبم را میشنیدم. چشمانم گرد شد روی مادرم. یک نفر انگار محکم قلبم را چنگ میزد! خون در بدنم از جریان افتادهبود سردی دستهایم را خیلی خوب احساس میکردم نوک ناخنهایم از سردی، کبود شدهبود...شنیده بودم ارواح رفتگان هنگام نزدیک شدن مرگ کسی، پیشش میآیند یا به خوابشان میآیند و این .....
همین موقع بود که پرستار وارد اتاق شد و گفت:«مریض رو حاضر کنید میخواهیم ببریم اتاق عمل.»
مادرم را روی تخت گذاشتند. از نگاه همهمان دلواپسی میبارید!
مادرم آرام سرش را برگرداند رو به ما و با التماسی خاص گفت:«من رفتم اگه برنگشتم از هم جدا نشید!» و از در ورودی اتاق عمل رد شد.
فردا صبح، خواب مادرم تعبیر شد و ما ماندیم و سیل غمی ناتمام