سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

سالی یکبار برنج


دفتر معلمها، عین سلولهای انفرادی زندان‌ها بود. ته راهرو. اتاقک تنگ و دراز و بدون پنجره. گوشه‌ای دور از آدمی! تاریک و دلگیر و زشت و افسرده! 

معلم‌های ابتدایی مثل خود بچه‌های ابتدایی بی سر و زبان بودند . هیچکس اعتراض نمی‌کرد در این مدرسه به این بزرگی با این همه اتاق خوب چرا همچین اتاقی را به استراحت و زنگ تفریح معلمها داده‌اند!!

حتی اتاق آبدارچی مدرسه ازین اتاق بهتر بود. آدم فکر می کرد مگه این معلم‌ها چه گناهی کردند که ساعت استراحت باید به این دخمه تاریک و زشت بیایند! انگار باید در این اتاقک تنبیه می‌شدند تا یادشان بیاید که اربابشان کیست؟ و سرور و بزرگشان را قدر بدانند و احترام بگذارند و دم از دم برنیاورند!

و در عوض روشن‌ترین و بزرگترین و زیباترین اتاق مدرسه مختص مدیر ناپرهیزگار مدرسه بود تا روی بهترین مبل بنشیند و با مادرهای جوان و زیبا و دلربای دانش‌آموزان،بهتر گپ بزند و وقت بگذراند و دل به کف آرد!

القصه در همین اتاقک تاریک و زشت چه‌ها نشنیدیم و ندیدم! یاد تاریکی اتاق که می‌افتم ،تاریکی قبر به ذهنم نزدیک می‌شود. 

و اما ،آنروز ناگهان یکی از همکاران برای اثبات تمیزی و وسواس و نظافت خود شروع کرد به این که من هر روز صبح حتما حمام می کنم و بقیه عزیزان دل تمیز و بانظافت نیز شروع کردند به دادن اندازه نظافت و تمیزی و حمام و شست و شویشان … 

یکی گفت: «من حتما بعد مدرسه که به خانه میرسم باید دوش بگیرم.»

دیگری گفت:« من هم صبح دوش میگیرم هم بعد مدرسه 

عزیز تمیز دیگری بلوف را به آخرش رساند و گفت: من گاهی روزی سه بار هم دوش‌ می‌گیرم.» 

و این بحث چنان داغ شد و گرفت و هر کس در وصف تمیزی و نظافت و وسواس خود رجزها خواند و قصه‌ها گفت و شعرها سرود !

انگار مرغابی بودند که از صبح تا شب در آب شنا می‌کردند! آن هم با واینکس و سفیدکننده و شوینده های خارجی و نرم کننده‌های آلمانی و ماسک‌های فرانسوی!


نمیدانم چی شد که ناگهان یاد یک ماجرا از قول مادر مادرم افتادم.

مادرم از قول مادرش می گفت : «آن سالها در روستا این قدر ما برنج نداشتیم که بخوریم . شب عید به شب عید آن هم گندم پلو نه پلو تنها، داشته‌اند!»

این خاطره منجر شد تا برای ختم این بلوف‌های تمیزی رفقا چیزی بگویم.

با خنده و شوخی گفتم :«چه عجیبید شماها! من سالی یکبار اون هم فقط شب عید به شب عید حمام می‌روم!»

همکاران که داغ حمام و آب و صابون و شامپو خودشان بودند، با شنیدن حرف من زدند زیر خنده! و هر کسی به شوخی چیزی پراند و از توی تشت آب دروغینشان بیرون آمدند!


یک همکاری داشتیم باریک و بلند و لاغر و ساکت! از دیوار صدا می‌آمد و ازو نه!

همیشه با خودم می‌گفتم : این چطوری سر کلاس درس میده! اصلا بلده حرف بزنه؟! 

چشماش یک مدلی بود نخودی و ریز و در عین حال خیره! نگاهت می‌کرد اما متوجه بودی تو را نمی‌بیند!

لباس هایش هم همیشه دو سایز بزرگتر از خودش بود. به خصوص پالتو مشکیش به تنش گریه می‌کرد!

مقنعه‌اش همیشه خدا کج بود و درز زیر گلو، فرق سرش بود! کوتاه و چروک و کج!

تنها چیزی که ازش معلوم بود انگشتان باریک و بلند و لاغرش بود که از زیر آستین پالتو بیرون زده بود.


در آن همه سکوت و خیرگی و بی‌صدایی، ناگهان خیلی جدی و واقعی و متعجب گفت: اینجوری که بو میگیری!

و خیره‌تر من را نگاه کرد!

منو میگید!

یک آن باورم شد بو می‌دهم! اینقدر جدی و واقعی گفت احساس کردم چه هپلی بوناکی هستم! یاد لاشخور کثیف تو کارتون زمان بچگی‌ام افتادم! اینقدر کثیف بود که ازش دود آلودگی بلند می‌شد! با این که تلویزیون کارتون را نشان می‌داد، من این طرف تلویزیون ، بوی گند لاشخوره را احساس می‌کردم!

حالا دقیقا همان لاشخوره بودم!


باورم نمی‌شد که باورش شده‌است! ….

با این حرف او، خانم رحمانی بلند زد زیر خنده !

و او با همان جدیت و چشمانی گرد و خیره به من گفت: سالی یکبار حمام !!!!؟؟ بو میدی که!!!


خنده روی لبم خشک شد! برایم باور این که باور کرده بود، محال بود! اصلا نمی‌توانستم هضم کنم که این شوخی مرا جدی گرفته!!


بعدها فهمیدم این خانم افسردگی داشته. عکس پروفایل گوشیش هم یک طور وحشتناکی بود! میترسیدم نگاهش کنم! سرش رو به  بالا عکس گرفته بود و فقط چشم و دهان بازش تو پروفایل بود ! درست مثل کسی که میخواهند توی چشم یا بینی‌اش، قطره بچکانند و سرش را بالا گرفته است!

از آن به بعد هر وقت می‌دیدمش سعی می‌کردم نزدیکش نروم احساس می‌کردم واقعا یکسال است حمام نرفته ام!! و او هم از من فراری بود! فراری بودیم هر دو …

«من از ترس نگاه خیره او 

و او

از ترس بوی یکصد و چندساله من!»