قله نزدیک
_ صبح به این زودی کجا ماشاالله ؟ خروسها هنوز خوابند پسرر!
افسار الاغش را کشید و ایستاد و گفت:« میرم تا خروسهها رو هم بیدار کنم ! بیداری خروسها هم از عرعر الاغ منه!»
مشتی ،کاهها رو از توی آب بیرون کشید و با پوزخندی به ماشاالله خان گفت:« به پا خروسه نوکت نزنه!»
و انگار یکهو چیزی مهم یادش افتاده باشه پرسید :«نون داری ماشاالله؟ و ..... و قبل ازین که ماشاالله جواب بده ادامه داد واستا داری میری یه نون بدم بیکار نباشی پسرجان!
و رفت و از داخل خانه نان و تکه ای پنیر برداشت داد دستش.
_ ممنون مشتی!
و بدون این که مشتی چیزی ازش بدرسه گفت:«ننه جانم گفته برم خار از کوه بیارم میخواد نون بپزه»
مشتی که سخت دنبال چیزی میگشت گفت: آفرین کار خوبی میکنی هر چی ننه میگه به حرفش کن!
ماشاالله که دوست داشت حرف بزنه به مشتی زل زد و گفت : راستش میخوام تا قله کوه برم!
- قله چرا جوون تو مردی! تا همون پاش برو ببینم!
- مشتی این یک رازه!
مشتی با تعجب همراه با تمسخر نگاهی به ماشاالله کرد و گفت : چه رازی!!
- ننه جانم گفت رازه اما نگفت به کسی نگی!
مشتی که حالا مشتاق شده بود تا ببینه چه رازیه گفت: رازز؟ تو این ده همیشه روز بوده چیزی راز نیست!
- راستش مشتی ننه جانم گفته خدا قله کوهه اگه بریم به قله کوه میتونم با خدا نزدیکتر حرف بزنم و بهش بگم چی میخوام !
و هنوز مشتی چیزی نگفته بود ادامه داد پیامی نداری برات به خدا برسونم ؟
مشتی دسته یونجهای زد زیر بغل و گفت: ببین پسر جان خدایی که اون بالا هست همین پایین هم هست ! از همین پایین صداش کن نری اتفاقی برات بیفته پیرزن رو دلواپس کنی!!
- نه مشتی چرا دلواپس؟ خود ننه جانم گفت. بعدش هم نگفت خدا رو زمین نیست گفت خدا اون بالا تنهاست!
مشتی بغل یونجه رو ریخت تو آخور گاو و برگشت تو صورت ماشاالله نگاهی کرد و گفت:
برو پسرجان ! .. . رسیدی به خدا سلام ما را هم برسان بگو گاو مشتی مریضه ببین نوشدارو بهت چی میده!
و در طویله را بست.
- باشه مشتی حتما پیامت رو به خدا میرسونم.
و
سر خرش را کج کرد و به راه افتاد. دستش را روی پیشانی گذاشت تا قله کوه را از آنجا اندازه بزند.
_ ای الاغ چموش! امروز دیگه نه هر روز باید به قله کوه برسیم نیای دیگه میفروشمت!
الاغ که انگار فهمیده بود ماشاالله چی میگه سری تکان و داد و با کفشهای تق تقیش به راه افتاد! چیکی کو چی کی کو چیکی کو چی کی کو!
- چه هوابی الاغ جان! چه خورشید قشنگی! نگاه کن ببینن ، خورشید داره به ما میخنده ! ببین!
و افسار الاغ را به سمت خودش کشید تا الاغ سرش بلند شود و خورشید را ببیند.
_ سلام بیبی!
_ سلام ماشاالله خان ! چطوری پسر ؟
_ الحمدلله بیبی!
دارم میرم بالای کوه باید با خدا حرف بزنم هر چی ازین پایین صداش کردم نشنید ،میرم اون بالا، قبل غروب باید به خدا حرف مهمی بزنم !
بیبی ایستاد و کمرش رو صاف کرد و قبل این که چیزی بگه ماشاالله خان گفت:« پیغامی برای خدا نداری؟»
بیبی لبخندی زد و گفت:« چرا پسر جان به خدا رسیدی بگو بیبی دلش برای پسرش تنگ شده ،پسرمو بفرسته تا ببینمش»
چشم بیبی! چشم!
راستی ماشاالله ! و دست کرد داخل سطل و خوشه انگوری درآورد و گفت :«بیا ننه میری تا پیش خدا راه درازه این خوشه انگور رو بخور جون داشته باشی!»
دستت درد نکنه ننه! به خدا میگم پسرتو زود برات بفرسته!
و افسار رو کشید و الاغ رو هی کرد و از بیبی دور شد. انگار بیشتر حرفاشو به مشتی گفته بود و حالا که به بیبی رسیده بود حرفهایش تموم شده بود و عجله داشت!
_ الاغ جانم! خسته شدی من پیاده میشم تا جون داشته باشی تا قله کوه با من بیای و اینو گفت و پرید پایین.
دست به گردن الاغ انداخت و تکه ای کوچکی از نان را کند و در دهان گذاشت. صدبار لقمه را جوید و رو به الاغ کرد و گفت:
- چه نان خوشمزه ای! کاش میتونستی ازین نون بخوری و می.فهمیدی چقدر خوشمزه است!
-
_ اهاییی پسرررر!! آهایییی پسرررر جلو گاو رو بگر!!
به سرعت برگشت و گاوی را در حال فرار دید. سریع جلو دوید و دستهاشو باز کرد و شاخ حیوان را محکم و گرفت و نگهش داشت!
_ خیر ببینی! تویی ماشاالله ؟ ماشاالله خر زوری باباجان!
_ سلام میرزا!
_سلام
کجا صبح سحرخوان ؟ خدا تو رو برای من رسوند اگه نبودی معلوم نیست تا کجا باید دنبال این حیوان میدویدم؟!
- میرزا دارم میرم کوه .... البته قله کوه
میرم با خدا صحبت کنم چند تا پیغوم هم براش دارم .
_ حالا خدا کجاست؟
با دست قله کوه بلند ده را نشان داد و گفت :«اون بالا! بالای بالا»
میرزا طناب رو به گردن گاو محکم کرد و گفت:«خوش به حالت ماشاالله وقت داری بری دنبال خدا!»
ما که صبح تا شب باید دنبال گاو و گوسفند باشیم!
- گاو و گوسفندها هم میخوابن میرزا! خوابند برو دنبال خدا!
- اونا که خوابند من باید دنبال آب و علفشون باشم پسرجان!
- خوب من به جای شما میرم دنبال خدا! پیغومی داری میرزا بگو به خدا برسونم!
- میرزا که محکم طناب را دور دستش اینبار حلقه می کرد و چهار دنگ حواسش به گاو چموشش بود گفت :
به خدا سلام برسون بگو شش تا دختر بهش دادی این هفتمی پسر بشه کمکم باشه!
- باشه میرزا به خدا میگم یک پسر کاکل زری بهت بده مثل خودت مرد کار!
میرزا به زور گاو را به دنبالش میکشید.
انگار چیز مهمی یادش افتاده باشه دنبال میرزا دوید و گفت: راستی میرزا این نان و انگور رو ببر برای ننه جانم. باشه ؟
میرزا شال دور کمرشو باز کرد و نان و انگور را لای شال گذاشت و گفت: باشه ماشاالله میرسونم دست ننه جانت!
-خوب بریم خر عزیزم ! دیگه با هیشکی حرف نمیزنم ظهر شد تا غروب هم نمیرسیم به قله!
الاغ هم در تأیید عری زد و تیزتر رفت.
- خدایااا چقدر دوری!! من تا کی بیام که بهت برسم؟
و الاغ رو هی کرد تا تندتر بره.
ظهر شده بود و خورشید گرمتر و داغتر و سوزانتر!
سرش را به سمت آسمان کرد و رو به خورشید گفت:
- ای ناقلااا! همین امروز که من میخوام برم پیش خدا تو هم شمشیر داغتو برداشتی رو به من! این همه زمین خدا ! برو یه کم اونورتر سوختم !
و کوزه سفالی را از خورجین درآورد و کمی آب خورد.
- خدایا این خورشید تو خیلی مهربونه فقط الان خیلی داره گرم از من و الاغم پذیرایی میکنه
بگو یه کم برو اونور!
و خورشید یک کم رفت اونورتر!
- خدایا دستت درد نکنه!
- خورشید خانم ناراحت نشی قشنگم! منظور بدی نداشتم اما تو به این قشنگی، به این بلندی، به این گرمی و زیبایی، حیف نکرده رو منه حیف نون بتابی!
آخه میدونی صفر همیشه به من میگه حیف نون! اما من خیلی نون دوست دارم! اونم نونای بیبی!...
باد خنکی وزید.
- خدایاااا دستت درد نکنه چه استقبالی! چه باد خنکی! چه آسمون قشنگی ! چه خورشید مهربونی! چه جوی آب صافی!من هنوز به دامنه کوهت نرسیدم اینقدر هوامو داری اگه برسم قله چی!
دستی به سر الاغ کشید و گفت : من که همین خدای روی زمین بسمه الاغ جان! .... راستش میترسم برم بالااا نتونم این همه مهربونی خدا رو بردارم!
-میترسم برم اون بالا خجالت بکشم به خدا بگم برای چی اومدم!
یعنی من برم اون بالا بگم خدایا من اومدم بگم که من ....
- نه .... نه الاغ جانم!.... من روم نمیشه بگم خدایاا من ... خجالت میکشم!
کنار باریکه آب میان دو کوه نشست و از خورجین، شال نونی که ننه جان داده بود درآورد و نانهای خشک را در آب زد و خورد.
-- ننه جانم خودش این نان رو پخته و ... انگار یکهو چیزی یادش افتاده باشه بلند گفت :
دیدی الاغ جان !!!
پاک یادم رفت ننه جان خار گفت بیارم
و نان سیر نشده بدو به سمت خورجین رفت و داس و طناب را برداشت و در میان خارها گم شد!
- خدایااا کمکم کن! دست خالی اگه برم ننه جانم دلگیر میشه! صفر راست میگفت حیف نون!
و تند تند خارها را از زمین کند. از کنار باریکه آب فاصله گرفته بود و متوجه نشد
میان خارستان گم گم بود.
فقط مدام خدا را صدا می کرد!
خدایا ببخشید فرصت نشد بیام بالا، تو خدایی ! زورت هم از همه بیشتره! گاو مشتی مریضه اگه بمیره دیگه شیر ندارند بخورند، تو خدایی!! ننه جانم میگه مرگ و زندگی دست تویه! خدایا نذار گاوش بمیره مشتی مرد خوبیه به منم نون داد!!
انگار باد به کمکش آمده بود. خارها را از دور و نزدیک کنار دست ماشاالله میآورد .
- خدایااا شکرت!! تو اون بالایی من کم عقل پایین ! میدونی خدا ، اسم من ماشاالله هه اما بچه ها تو کوچه صدام میکنند کم عقل! چند دفعه هم الاغم رو اذیت کردند منم از الاغم دفاع کردم . بعد صفر اومد منو زد گفت :حیف نون!
- خدایا خودت دیدی من کاری نکردم فقط جلو الاغم واستادم سنگ بهش نزنند. سر خودمو بچهها شکستند صفر گفت حیف نون! کم عقل !
-
خدایا وامیستادم الاغمو بزنند؟!!
- خدایاااا
- و تندتر خارها رو جمع کرد
- خدایا بیبی خیلی تنهاست مثل خودت! اما خدایا تو خوب، خدایی از اول هم تنها بودی اما بیبی یک دونه پسر داره!
- خدایااا مگه تو دلت برای آدمات تنگ نمیشه خوب بیبی هم دلش واسه پسرش تنگ شده! درسته پسر خوبی نداره اما بیبی دوستش داره مثل خودت خدا که آدم بدهاتو هم دوست داری!
- خدایااا توبندههاتو میبینی اما بیبی پسرشو نمیبینه! خدایا هیشکی نیست برای بیبی دعا کنه ننه جانم میگه بیبی خیلی تنهاس! تنها پسرش هم تنهاش گذاشته!
- خدایا برای تو کاری نداره یه طناب بنداز دور گردن پسرش بیار بیبی ببیندش!!
این را گفت و ...
طناب رو محکم دور خارها بست و گره داد و گفت: خدایا تو که دعای ننه جانم را برآورده کردی و منو بهش دادی یعنی دعای میرزا نشدنیه؟
ننه جانم میگفت این قدر شبها نشستم و گریه کردم که خدایا من بچهدار بشم و خدا تو رو بعد از سالها به من داد و شدی چراغ خونهام!
حالا چه کار داره خدایا! یک دونه پسر کاکل زری به میرزا بده!
ننه جانم میگفت میرزا در حق زن اولش نامردی کرد. میگفت زن اولش چون بچه دار نمیشد بی هیچ چیزی بیرونش کرد. خاتون بیچاره هم تا پدرش زنده بود جایی داشت اما همین که پدرش مرد، زن برادرها نذاشتند تو اون خونه بمونه. میدهندش به اوس یعقوب بنا. پنج تا بچه سر و نیم سر داشت. پسر کوچکش دو سالش بوده که زنش مریضی سختی میگیره و میمیره. خاتون سر این پنج تا بچه میره خونه اوس یعقوب و این بچهها رو تر و خشک میکنه و همه رو عروس و داماد میکنه. بعد مرگ اوس یعقوب بچهها، خونه رو به خاتون میدهند تا راحت باشه و مثل مادرشون خاتون رو دوست دارند!
یک آن متوجه شد چه بار خاری فراهم کرده!
- خدایااا تو کمکم کردی این تل خار رو جمع کنم حالا چطوری بار الاغ کنم ؟
- خدایا اگه اینبار هم بدون خار برم ده ننه جانم دق میکنه !
نساء بهش می گفت این پسر، آدم بشو نیست ننه! چی هی ماشاالله ماشاالله میکنی!
- خدایا نذار ننه جانم شرمنده بشه !
من هیچ خدایا!! تو که ننه جانم رو میشناسی! فقط منو داره منم فقط همین ننه جان و الاغم !
ای وای خدایاااااا
خدایاااااا
اا الاغم کوووو ؟؟
کجاییی الاغ جانمممم؟؟ ....
و
هی دوید
ازینور به آنور
ازینسو به آن سو
بالا
پایین
چپ
راست
الاغی نبود که نبود
فقط شب بود و سیاهی و تاریکی و یک ماه کم نور اون بالا
شروع کرد بلند بلند گریستن
به پهنای صورت اشک میریخت!
خدایاااا
- خدایااا من اومدم تو رو پیدا کنم الاغم گم شد! تو که همه جا هستی بالای کوه، پایین کوه ، روی زمین زیر زمین
اما الاغم کوووو
جواب ننه جان رو چی بدم؟
صفر چی؟
میرزا
مشتی
بیبی
نساء
جواب مردم ده ؟؟
خدایاااا
ناگهان متوجه شد شب چه همه روی زمین پهن شده و او هم روی زمین!
به زور خودش را از روی زمین کند و محکم رو به خدا کرد و با قاطعیت گفت:
- خدایاا خرم با تو ! من به ننه جان قول دادم خار ببرم براش تا فردا نون بپزه
و انگار یکی هولش داده باشه پر زور و قوی رفت زیر بار خار!
از آن زیر معلوم نبود!
سنگینی خارها رو نمیفهمید
فقط از زیر خارها صدای خدا خدای ماشاالله شنیده میشد !
خدایااا من خرم، راست میگن، من اگه خر نبودم افسار حیوان را محکم به زمین می کوبیدم ! اما خدایا من خرم، درست اما تو خدایی! میرزا یادت هست بیبی چطور ؟ مشتی؟ نساء؟ صفر؟ ننه جانممم ؟ از همه مهمتر ننهجانم خدایا؟
خدایااا خارها با من خر با تو!
دل ننه جانم با من! خر با تو!
خدایاااا خدایاااا
خدایاااا یادم رفت بهت بگممممم....
خدایا تو که میدونی چی میخوام ! بلند نمیگم یواشکی تو دلم بهت میگم بلند بگم همه میفهمن! نمیخوام جز خودم و خودت، کسی بدونه !!!
و یواش تو دلش به خدا گفت.....
و اینقدر گفت که ....
نفهمید کی این همه راه رفته را زیر پا گذاشت و برگشت .
ده زیر سایه تاریک آسمان خوابیده بود. همه جا ساکت و همه چراغها خاموش
جز چراغ...
جز چراغ خانه ننه جان!
به ده که رسید قدمهاش تندتر شد تندتر و تندتر!
ننه جان در خانه چراغ به دست ایستاده بود! تمام صورتش خیس بود و چشماش قدح خون!
نرسیده به در خانه از زیر بارخار بلند گفت: ننه جان اومدم ناراحت نباش !
اینقدر خار بسه یا فردا هم برم؟
ننه چراغ رو روی زمین گذاشت و به سمت ماشاالله دوید و پسرک خسته رو بغل کرد و بلند گریه کرد!
ننه جانم! چرا گریه میکنی ؟
- الاغت یک ساعته برگشته دیدم بدون تو اومده ترسیدم پسرکم!
- الاغ اومده؟؟!!!
- جدی ننه؟!!! الاغم برگشته!!!
- ننه! من به قله نرسیدم
ننه بغلش کرد و گفت: قله تو قلبته پسرکم!