سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


( بیشعورها و بدبخت‌ها)

       یک روز قبل، بیشعور بزرگ به بدبخت شماره دو زنگ زد و گفت:«فردا شب دعای توسل دارم. گفتم اگه دوست داشتید بیاید.می‌خوام شام هم بدم. اگه تونستید بیاید کمک»

      بدبخت شماره دو، با این که چند روز بود بچه‌اش مریض بود و هنوز هم خوب نشده‌بود من‌منی کرد و گفت: «با..با...باشه اگه حالش بهتر بود میام. و برای این که از فیض این دعا بی‌بهره نماند گفت: راستی من میوه‌شو می‌خرم و میارم.»

       فرداش بدبخت شماره دو، بچه‌اش بهتر نشد که بماند پدر بچه‌هاش هم مریض شد. با این که از صبح کلی دویده‌بود و خسته کار و بیرون بود اما نتوانست به دلایل سیاسی که داشت به مجلس بیشعور بزرگ نرود

 بچه بدبخت شماره دوحالش بدتر شده‌بود و ساعت به دقایق کمک به بیشعور بزرگ نزدیک می‌شد. برای همین به سرعت بچه را به دکتر برد و به خانه برگرداند. دارو را گرفت. میوه را خرید و بچه را برای پدرش با کلی سفارشات چه کند، چه نکند، چه بخوراند چه نخوراند، تنها گذاشت و رفت.

بدبخت شماره دو دلش شور هم می‌زد که مبادا دیر به کمک به بانو برسد.

بدبخت شماره دو تا وارد خانه بیشعور بزرگ شد، متوجه شد که بدبخت شماره یک و فیسی طبقه بالا نیز هستند.

بیشعور بزرگ تماما با فیسی بالا روی سخن داشت و هر از گاهی به بدبخت‌ها، نگاهی کوتاه و گذرا می‌انداخت و کلامی کوچک می‌گفت تا آن‌ها هم شریک صحبت باشند.

        بدبخت شماره دو به بدبخت شماره یک گفت: چرا خوب غذاها رو نمیارند تا بکشیم؟

         بدبخت شماره یک گفت: منتظر بیشعور کوچک هستند. گفته واستید تا من بیام.

         اینجا بود که بدبخت شماره دو متوجه شد که ای داد بیداد بیشعور کوچک هم هست.

         بدبخت شماره دو به یک گفت: (اگه می‌دونستم این بیشعور این‌جاست، نمی‌اومدم، فکر کردم بیشعور خان بزرگ تنهاست و گرنه روی دیدن بیشعور کوچک رو ندارم)

      بیشعور کوچک از بیشعور بزرگ هم بیشعورتر بود جدای از این که خیلی احساس می‌کرد از دماغ فیل افتاده و یک دنیا تفاوت و برتری دارد. برای همین بدبخت شماره دو، اصلا از بیشعور کوچک خوشش نمی‌آمد. بیشعور کوچک، کودکی‌اش را دامن همین بدبخت‌ها، بزرگ شده‌بود اما ادب را طی سال‌ها آموزش خاص از مراکز مختلف به باد فنا داده‌بود و یک ابوالهولی برای خودش شده‌بود!

     بیشعور بزرگ با این که مادر بیشعور کوچک بود اما از بیشعور کوچک خیلی حساب می‌برد! شاید از نگاهش یا صداش یا غرش‌های بلند چاق‌گونه‌اش می‌ترسید. برای همین با این که بدبخت‌ها خیلی وقت بود آمده‌بودند اما منتظر بیشعور کوچک ماندند تا چاقالو بانو بیایند و دستور بسته‌بندی و کشیدن غذا را بدهند.در ضمن تآکید کردند که  زعفران را هم ایشان باید اضافه می‌کردند چون بقیه بلد نبودند!

بلاخره بیشعور کوچک رسید. بدبخت شماره دو به یک گفت:«اگه می‌دونستم این میخواد بیاد نمی‌اومدم!»

به دستور بیشعور کوچک غذاها را آوردند و بسته بندی شروع شد.

بیشعور بزرگ دستور داد ظرف گوشت و کشمش جلوی بیشعور کوچک باشد و او بریزد چون ممکن بود بدبخت‌ها بیشتر بریزند!

 بدبخت شماره دو که به اکراه نشسته‌بود مسیول پیاز و زعفران شد و فیسی بالا برنج و بدبخت شماره یک، آن گوشه‌ی سخت و تنگ، که به سختی نشسته‌بود مسیول بستن در ظرف‌ها شد!

بیشعور بزرگ هم روی صندلی ناظر بود و بسته‌های غذا را برمی‌داشت و روی میز می‌چید.

بدبخت شماره یک که فامیل درجه یک بیشعور بزرگ بود، بیشتر از بیشعور بزرگ و کوچک، بد و بیراه می‌خورد:« ا...کم‌بریز، زیاد نریز، در رو درست ببند، اونجا نذار، اینجا بذار، چرا اونجا گذاشتی؟ کج ریختی، صاف ریختی، بی‌سلیقه ریختی...»

بدبخت شماره دو از این طرز صحبت با بدبخت شماره یک ناراحت می‌شد اما زبان به دندان گرفته‌بود و ساکت بود.

بیشعور کوچک به بیشعور بزرگ گفت:«مامان، آقامون کره‌ خره‌، خیلی ته دیگ دوست داره براش کنار بذار و بیشعور بزرگ قسمت سالم ته دیگی را که نسوخته‌بود و خوب برشته‌‌بود در قابلمه‌ای برای آقاشون کره‌خره گذاشت و مقداری ته دیگی برای روی نذری‌ها و یک کوچولو ته دیگ سوخته سیاه را در ظرفی ریخت و جلوی بدبخت‌ها گذاشت که بردارند.

بدبخت‌ها هم که در این مدت سه ساعته خسته و گرسنه، شده‌بودند، هر کدام، مثل بدبخت‌ها تکه‌ای در دهان گذاشتند اما فیسی بالا برنداشت.

بدبخت شماره‌دو، توقع داشت که بیشعور بزرگ، لااقل کمی از غذا را در بشقابی بریزد و بگوید این همه ساعت این‌جا هستید، خوب گرسنه می‌شوید، بخورید!

اما دریغا! یک قابله از نذری بعلاوه ته دیگ‌ها را برای خود کنار گذاشتند و بدبخت‌ها تمام بسته‌های غذا را به اتاق بردند تا جلو چشم مردم نباشد.

بیشعور کوچک یک جعبه شیرینی کشمشی از بیرون خریده‌بود و آورد. هر شیرینی اندازه یک کف دست کوچک. همان را هم برمی‌داشت و از وسط به دو نیمه کرد و برای مهمان‌ها در دیس چید.

        نزدیک به سه ساعت بیشتربود که بدبخت‌ها در خانه بیشعور بزرگ بودند. بیشعور بزرگ بلاخره بعد این همه ساعت برایشان در استکانی کوچک، چای ریخت و آورد.

بیشعور کوچک، یک تکه کنده شده از شیرینی را با دست برداشت و جلوی بدبخت شماره یک، گرفت که بگیر. بدبخت شماره یک هم از روی ناچاری گرفت و در دهان گذاشت.

سپس یک تکه کوچک از شیرینی را دوباره با دست و بدون پیش‌دستی به بدبخت شماره دو، در حالی که تقریبا پشت به او بود، تعارف کرد. بدبخت شماره دو که حسابی از این رفتار بی‌ادبانه بیشعور کوچک، ناراحت شده‌بود، نگرفت و گفت:«نمی‌خوام»

بدبخت شماره یک، با سادگی گفت:«این مراسم را برای آقای ....بزرگ الدوله حکومتی گرفتید؟»

بیشعور کوچک زودتر از بیشعور بزرگ داغ کرد و گفت«وای فامیل، اگه پدرم اینجا بود الان تکه تکه‌ات کرده‌بود!»

بیشعور بزرگ که یک دفعه انگار پته‌اش را روی آب ریخته‌اند، داغ کرد و با ناراحتی و برافروختگی و در حمایت از بیشعور کوچک گفت:«آره، راست می‌گه، خوب شد باباش نبود و گرنه  حسابی از دستت ناراحت می‌شد و یه چیزی بهت می‌گفت. من هر سال این موقع برای حضرت زهرا، روضه می‌گیرم سال اولمم نیست».

بدبخت شماره یک، با خنده‌ای کوتاه  که انگار ببخشید داشت، ساکت شد.

بدبخت شماره دو، انگار تازه دوزاریش افتاده، فهمید که آن چه بدبخت شماره یک گفته‌بود، حتما درست است و گرنه این همه مقاومت و ناراحتی نداشت. برای همین خیلی ناراحت شد که در این بساط افتاده‌است.

بیشعور کوچک، خیلی تلاش می‌کرد که تا می‌تواند به بدبخت شماره یک بی‌ادبی کند،تمام مدت به هر سمتی می‌شد تا پشتش به بدبخت شماره دو باشد و مواظب بود که مبادا کلامی ما بین او و بدبخت شماره دو، رد و بدل نشود. حتی کلام بدبخت شماره دو را ناشنیده می‌گرفت و تا می‌توانست به بدبخت شماره دو، بی‌محلی و بی‌ادبی کرد.

کم‌کم مهمان‌ها و روضه‌خوان آمدند. بدبخت شماره دو که پا درد هم داشت، به آشپزخانه آمد تا هم کمک کند و هم بتواند، پایش را راحت دراز کند و بنشیند.

از طرفی با طولانی شدن مجلس دلشوره بچه مریضش در دلش بیشتر شد و از این که او را گذاشته‌بود و آمده‌بود، حسابی عذاب وجدان گرفت.

بیشعور بزرگ که گرمش بود تمام شوفاژها را خاموش کرده‌بود تا خانه گرم نباشد ودر این سرمای زمستان، با خاموشی شوفاژها و درهای باز، خانه حسابی سرد شده‌‌بود.

مستمعین که آمدند، در آپارتمان را هم باز کردند و بدبدخت سرمایی شماره دو، احساس می‌کرد در وسط کوچه، برهنه، نشسته‌است.

بیشعور کوچک چاقالو، به آشپزخانه‌ آمد و بی‌اعتنا به بقیه، پنجره را هم باز کرد. از هر دو طرف سوز سردی می‌آمد.

بدبخت شماره‌ دو، که استخوان‌هایش به درد آمده‌بودند و لرزش گرفته‌بود، به بیشعور بزرگ گفت:«چقدر سرده!»

بیشعور بزرگ که منظور بدبخت دو را فهمیده‌بود با اکراه رو به بیشعور کوچک کرد و با یه التماس بدبختانه‌، گفت«پنجره رو ببند»

بیشعور کوچک با ناراحتی گفت:«گرمه...» و به سختی و با سنگینی، پنجره را بست. اما هنوز به دقیقه‌ای نکشید، دوباره، پنجره را بازکرد.

بدبخت شماره‌دو، به خود می‌لرزید و خودش را زیر مشت و لگد بد و بیراه خودش برده‌بود، که چرا آمدم؟ چرا پا نمیشم برم؟ الان نزدیک پنج ساعته من اینجام و بچه‌ام، مریض و خودم هم مثل سگ دارم از سرما می‌لرزم و از دست این بیشعورها هم ناراحت، اما جرات بلند شدن و رفتن، ندارم! از کی شرمنده‌ام و چرا مانده‌ام؟ کمک که کردم و آمدم هم...

بدبخت شماره دو، با خودش سخت درگیر بود. از این که خانه را مریض‌وار گذاشته‌بود و در مجلس ریای بیشعورها، شرکت کرده‌بود، سخت، ناراحت بود! از این که باید می‌نشست و قیافه لوس و از خودراضی بیشعور کوچک را ببیند و بی‌محلی و بی‌ادبی او را تحمل‌ کند، ناراحت بود.

ساعت داشت دیر می‌شد       

وقتی صدای سرفه کودکش را پشت تلفن شنید و صدای مریضی پدر کودک را بیشتر انگار دلش به ناراحتی نشست!

روضه‌خوان شروع کرد به خواندن حدیث کسا. تمام حدیث کسا را غلط و غلوط می‌خواند. روحانی که دعوت کرده‌بودند در هیاهوی زن‌ها، معلوم نبود چی‌ می‌گفت!

فیسی بالا، پاهایش را دراز کرد و با ناله گفت:«خیلی پاهام درد می‌کنه و بعد با اعتراض گفت:«چقدر هم سرده اینجا»

بدبخت شماره دو که یک همراه پیدا کرده‌بود گفت:«هم در بازه هم پنجره»

فیسی بالا رو به بیشعور کوچک کرد و با تحکم گفت:«پنجره رو ببند، خیلی سرده»

و بیشعور کوچک با اخم و تخم و غر و لند زیر لبی، پنجره را بست.

بدبخت شماره دو، هی این پا و آن پا می‌کرد، صدای سرفه کودکش یک آن در ذهنش، شدیدتر شد، ناگهان و مصمم از جایش بلند شد و به بیشعور بزرگ گفت:«بچه مریضه!ْ پدرش هم نمی‌تونه مراقبش باشه اگه اجازه بدید من برم»

بیشعور بزرگ که سخت درگیر دعا و گریه و استغاثه بودو اشک از دو طرف صورتش جاری شده‌بود،اشک‌هاشو با دستمال پاک‌ کرد و سریع بلند شد و گفت:«واستا نذریتو بدم»

بدبخت شماره‌ دو که دوست داشت زودتر ازین مهلکه نجات پیدا کنه گفت:«من روم نمیشه جلومردم غذا ببرم باشه بدید به یکی دیگه»

      بیشعور بزرگ که احساس می‌کرد نذریش، شفا میده و حاجت برآورده می‌سازه گفت:«این نذریه، فرق داره برا تبرکش ببرید»

        بدبخت شماره دو از تاریکی مجلس استفاده کرد و سریع خود را به دم در رساند تا ازین مکان فرار کند که ناگهان بیشعور شماره دو با دو ظرف دم در ایستاد و به زور نذری را به دست بدبخت شماره دو داد.

        بدبخت شماره دو، که گویی از قفسی خلاص شده و می‌تواند دوباره راحت نفس بکشد، نفس راحتی کشید و به سمت در دوید.


        تمام راه تا خانه به قلب و دل و عقلش، لگد و مشت زد که چرا تا این حد تحقیر بعضی‌ها را که در دایره اندیشه او جایی ندارند را تحمل می‌کند!!!

        نذری‌ها را به گدایی داد و عقل و دل آویزان به خانه برگشت!