به نام او
عینک آفتابی
پانزده سالم بود که راهی جبهه شدم، مثل خیلی از دوستان همسن و سال دیگرم. مثل تمام جوانان آن سالها که نوای کربلا آنها را به جبهه میکشاند.
آن سال مردود هم شدهبودم. بیشتر از درس و مدرسه جذب الکترونیک شدهبودم و بیشتر وقتم را صرف یادگیری و تعمیر و ساخت وسایل برقی میکردم و همین باعث شد تا آن سال از مدرسه جا بمانم و مردودی هم بهانهای شد تا در جبهه دنبال پناهگاهی برای فراموشی مدرسه بگردم.
به مادرم خیلی اصرار کردم تا بگذارد من به جبهه بروم. به او گفتم:«شما که بچه زیاد دارید حالا من نباشم» مادرک مهربانم میگفت«نه مادر نگو،من شبها بیدار میشم و دنبال تو میگردم تا روت پتو بندازمو و تو نیستی»
با هر ترفند و التماسی که بود مادرم راضی کردم تا بگذارد من به جبهه بروم. اسفند شصت و چهار. من شدم بیسیمچی لشکر پنج نصر.
با همین دو چشمم، چیزهایی را دیدم که با هیچ زبانی، ادا نخواهند شد. صحنههایی که قلبم به مرورش، درد میگیرد و جانم به فریاد میآید.
دیدم که چگونه ناجوانمردانه،دشمن بر زمان و زمین تاخت و چکونه مردممان، جان در کفه اخلاص نهاده،سر فداکردند!
با همان سن کمم، دیدم که چگونه دستها و پاهای جدا از تن شهیدان را بر پشت وانتی سوار کردند و من در میان آنها تا انتهای مسیر نشستم.
هفتهای دو سه ساعت مرخصی داشتیم و به اهواز میآمدیم. گشتی میزدیم و دوباره برمیگشتیم.
عینک میزدم. عینکم توی آفتاب سیاه میشد. فتوکروم بود. مثل عینک آفتابی به نظر میرسید.
زیر پل اهواز ایستادهبودم. جوانکی اهل اسفراین که در همین لشکر ما بود و درست مثل خودم بیسیمچی بود جلو آمد و گفت:«عینکتو میدی زیر پل عکس بگیرم؟»
همسن و سال خودم بود. هر چه فکر میکنم اسمش یادم نمیآید، فقط به یاد دارم فامیلش نوروزی بود. نوجوان باریک لاغر اندامی بود. آنموقعها، جبههها پر بود از همین سن و سالها و شاید کمتر.
عینکم را گرفت و زیر پل عکس گرفت.
ده روز بعد، پس از عملیات والفجرهشت، خبر شهادت نوروزی را شنیدم. دوستی میگفت:«عکس روی حجله شهادتش همان عکسی بود که با لباس جبهه و عینک آفتابی تو زیر پل اهواز گرفتهبود!»
میگفت:«دو روز بعد عملیات والفجر هشت، به شهادت رسیده!»
شهید جوان، نوروزی، 15 ساله از اسفراین* عملیات والفجر هشت
«یاد همه شهیدانمان گرامی»