به نام خدا
«زن پیرمرد»
زنگمونو زدند. آیفون رو که برداشتم دختر حاجآقای طبقه اولی بود. گفت:«آش پختیم بیاید پایین آش بخورید. به همسادههای دیگه هم گفتیم».
تعجب کردم الان چرا میگه؟ نزدیک ظهرجمعه بود و همه در خانه.
هنوز در همین فکر بودم که زنگ در رو زدند. خانم مرادی مدیر ساختمون بود. سلام کرد و با خنده گفت:«نمیاید بریم آش بخوریم؟»
منم با ادامه خنده اون گفتم:«شما برید من زیر گازمو کم کنمو بیام»
طبقه اولمون آقای شهبازی بود. بازنشسته ارتش. زنش عید فوت شدهبود و بعد اون تنها بود. دخترها و پسرهاش مواظبش بودند. البته بیشتر دخترها. پسرها و عروسها فقط میومدند مهمونیشو میرفتند. قند هم داشت. به خاطر قندش پاهاش زخم شدهبود و به نقل دختر بزرگش، شایسته، یه کمم حواسپرتی گرفتهبود.و از افتخارات حاجآقا به نقل شایسته این بود که خودش میتونست همه کارهاشو بکنه، حتی خودش، خودشو پوشک میکنه! و البته تاکید داشت که دستشوییشو بیرون میبره و این پوشکه برا احتیاطه که گاهی بیاختیار ادرارش میره!
با این که پنج شش ماهی بیشتر از فوت مادرشون نمیگذشت،اما دخترها به فکر تجدید فراش برای پدر هشتاد و هفت سالهشون افتادهبودند.
سن و سال حاج آقا کم نبود اما قیافهاش کمتر ازین نشون میداد. مردی قد بلند و چهارشونه و به ظاهر سرحال.یک ارتشی جدی، خشک و تنها.
شایسته چند نفر رو برای پدرش پیدا کردهبود اما هر کی رو میآوردند همون اول خونه میخواست. اینها هم که بعد مادر وکالت تام از حاجآقا گرفتند و همین خونه رو هم به اسم شایسته کردند تا بعد فوت پدر بین بچهها تقسیم بشه و به کس دیگری نرسه.
هر چند نفری که پیشنهاد دادند تا ازین ماجرا خبردار شدند پاپس کشیدند و به خونه پیرمرد نیومدند.
یک ماه پیش هم خواهرها به دور از چشم و گوش برادرها براش زن گرفتند. اما به هفته نکشیده، برادرها و زنبرادرها اومدند و زنه رو بیرون کردند.
ما زنه رو ندیدیم. چون اونقدی نبود که دیدهبشه.
شایسته خانم میگفت«برادرها اعتراض کردند که چرا برای بابا زن به این جوونی گرفتید. اونم با یه بچه که معلوم نیست باباش کیه؟»
شایسته خانم میگفت:«این دختره تو دانشگاه با یکی آشنا شده و پسره ولش کرده و رفته. این بچه هم مال اونه. این دختره هم بیجا و مکان و بیسرپناهه. باباش هم هشت سال پیش حبس ابد خورده و ننههه هم دو سال بعدش رفته عروس شده و پسر دو سالهاش رو هم با خودش برده و این دختره تنها بوده. حالا هم چون میگن بچهاش حرومزادهاست، برادرها اجازه ندادند بمونه و بیرونش کردند».
در آپارتمانشونو که زدم منیرجان در رو باز کرد.
سلام و احوالپرسی و بفرمایید تو.
خانم مرادی و ملکی و یوسفی و همتی هم قبل من رسیدهبودند.
شایسته خانم هم از آشپزخونه بیرون اومد و خوش آمد گفت. به دنبالش دختر جوونی هم از آشپزخونه خارج شد و سلام داد.
شایسته خانم گفت:«این سحر خانمه. زن پدرم!»
از اون سر اتاق هم یکهو یک دختر بچه کوچیک تندی دوید زیر دست و پای سحر و دستشو بلند کرد تا بغلش کنه.
من با تعجب به دخترک جوون نگاه کردم. خیلی بهش میخورد بیست بود. همسادهها متوجه تعجب من شدند. خانم مرادی با چشم اشارهای داد که هیچی نگو و بیا.
شایسته خانم گفت:«ببخشید مزاحم شما شدیم هم گفتیم دور هم باشیم و یه آش بخوریم هم خواستیم تا به همسایهها، سحرخانومو معرفی کنیم که بعدا چیزی پیش نیاد.»
نشانی از برادرها و زنبرادرها نبود.
بعد هم گفت:«برادرها خبر ندارند. ما رفتیم عقد دایم کردیم. گفتیم لااقل بعد فوت بابا، حقوقش هدر نره و برسه به یکی».
یواش به شایسته گفتم:«شما که میخواستید اون خانومه که خانم ملکی معرفی کردهبودو بگیرید! چی شد؟»
گفت:«اون زنه خودش هم مریض بود. ما میخواستیم یکی باشه از بابا مراقبت کنه و حواسش بهش باشه. اون خودش هم فشار خون و قند و چربی داشت. بچههاش هم میگفتند شما که مراقب باباتون هستید این مامان ما هم با پدر شما باشه و شما مواظب این هم باشید. ما هم گفتیم نه. ما از پس پدر خودمون برنمیایم باز چه برسه به این که بخوایم مواظب یه پیرزن مریض دیگه هم باشیم!»
مثلا داشتیم آش میخوردیم، اما همه یواشکی دخترک جوون رو میپاییدیم. قد بلند و قشنگی داشت. موهای رنگکرده بلندش تا روی باسنش بود. چشمای درشتش، پشت عینک هم قشنگ بود. اندام ترکهای تراشیدهای داشت. یک تیشترت نیمآستین با یه شلوار پوشیدهبود و یه ته آرایش ملایم قشنگی داشت که روی صورت جوونش خیلی نما داشت.
من که آش از گلوم پایین نمیرفت. با کاسه و قاشم بازی میکردم.
شایسته خانم متوجه شد و گفت:«چرا نمیخورید شهلا خانم؟ آش دوست ندارید؟»
با تته پته گفتم نه شایسته جان. اگه اجازه بدید من آشمو ببرم بالا بخورم. برای ناهار منتظرمند.
شایسته هم یک کاسه برام پر کرد تا با خانواده بخوریم.
دم در شایسته خانم گفت:«این همون زنیه که یه ماه پیش آوردیمو داداشا بیرونش کردند. الان عقد دایم کردیم که دیگه نتونند بیرونش کنند.
داداشا که نمیان مراقب بابا باشن ما هم که فقط میتونیم یه ناهار و شام بپزیم و بیاریم. اون دفه بابا تو آشپزخونه خوردهبود زمینو و تا یه هفته نمیتونست از جاش بلند شه. این یکیو میخواد که دایم همراهش باشه و مراقبش. ما هم که نمیرسیم. این دختر رو هم حاجاقای مسجد معرفی کرد. گفتند صواب داره! بیکس و کاره. ما هم گفتیم لااقل بعد فوت بابا حقوقش به این برسه یه کمک خرجش باشه.
گفتم داداشاتون چی؟
گفت:«داداشام میترسند این زنه بیاد اسم پدرمونو پشت شناسنامه بچهاش بزنه و اونم بشه یه میراثخور. بعدش هم ناراحتند که این بچه باباش معلوم نیست، دوست ندارند تو این خونه باشه. ازون ورم حاضر نیستند یه شب بیان پیش بابا باشن.»
خداحافظی کردمو و رفتم.
همهاش قیافه دخترک جوون و بچهاش جلوی نظرم بود. حتی بچهاش هم نه اونقدی. یه دختر جوون بیست ساله با یه پیرمرد هشتاد و هفت ساله؟؟!!!
خدایا! عجب وضعیه!
یه سه چهار روز بعدی میخواستم برم پست بانک. از پلهها که اومدم پایین دم در خونه حاجآقا دو تا پلاستیک سیاه گنده آشغال بود.
گفتم دختره خونه رو تمیز کرده اینا رو گذاشته تا بذاره بیرون. رفتم پست بانک و برگشتم دیدم هنوز پلاستیکها پشت دره.
زنگشونو زدم. خود سحر در رو بازکرد.
عینکش به چشماش نبود و چشمای درشت قشنگش بیشتر پیدا بود. مثل اون روز هم، همون ته آرایشو نداشت.
گفتم:«سحرخانم جان، بیزحمت این آشغالو بذارید سر کوچه، همسایهها اعتراض میکنند. بوی آشغال هم تو ساختمون میپیچه.»
گفت:«نازنین نمیذاره. همهاش دنبالمه. از حاجآقا هم میترسه. هی دعواش میکنه یا تو سرش میزنه، بچهام ازش میترسه. الانم حاج آقا حمومه»
گفتم:« بیا عزیزم من نازنینو چند دیقه نگه میدارم تو برو آشغالو بذار و زود بیا»
چادرشو سرش کرد و پلاستیکها رو دست گرفت و بدو رفت.
بچه هیچی پاش نبود. یه شورت نازک نازک. یک سال و نیم بیشتر نداشت اما پوشک نبود.
باهاش نشستم به بازی کردن که حاجآقا هم از حموم دراومد.
تا منو دید گفت:«میبینید خانم زمانی آخر عمری به چه روزی افتادم؟ حالا باید تو این سن بشینم به بچهداری!»
گفتم:«عیب نداره حاجآقا صواب داره
هنوز حرف تو دهنم بود که سریع حرف قبلشو اصلاح کرد و گفت:«آره منم گفتم عیب نداره، بذار این حقوق من بعد مرگم لااقل برسه به این بچه. اما خیلی شیطونه!»
راست هم میگفت. تو همون چند دقیقه لحظهای آروم ننشت. هر چی گیرش میاومد پرت میکرد این ور و اون ور. حاجاقا هم نفس عمیقی کشید و گفت:«بشین بچه ببینم»
نازنینو بغل کردم و رفتم دم در آشپزخونه تا سرشو با وسایل آشپزخونه گرم کنم که سحر اومد.
از بغل زمین گذاشتن همانا، بچه جیش کرد کف سرامیکهای آشپزخونه.
به سحر گفتم:«پوشک نداره، جیش کرد به همه جا»
گفت:«پوشکا گرونند. بستهای هشتاد تومنه منم پولی ندارم که براش بخرم»
گفتم:«یه پارچه کهنهای چیزی بردار این طوری ول نباشه همه جا رو نجس میکنه»
به بهانه نوه خانم یوسفی با نازنین اومده بود بالا.
خانم یوسفی گفت که دختره گفته:«شوهرم قبل تولد دخترم تو تصادف مرده. خانوادهاش هم هیچی به من ندادند. یه آپارتمان پنجاه متری دارم که پدرم به اسمم کرده. تو خونه مردم کار میکردم ولی از وقتی نازنین راه افتاده جایی قبولم نمیکنند و با این بچه نمیتونم کار کنم.
این حاجآقا هم بچهمو هی دعوا میکنه یا میزنه.اون روز هم دیدم که تو آشپزخونه داشت تو لیوان جیش میکرد. منم اون لیوانو انداختم بیرون. انگار حواسش نیست.
به من هم چندبار گفته بیا!!!
منم گفتم حاجآقا من مثل نوهات هستم و فقط اینجا اومدم که پرستارت باشم نه چیز دیگهای. اونم به من گفت:«نه تو زنمی، بیا!
از ترس حاجآقا جرات نمیکنم آرایش کنم میترسم خیال برش داره!
ازین کیسهای بهتری هم بوده که حتی خونه هم بهم میدادند اما چون میخواستند زن باباشون باشم، قبول نکردم. الانم گفتم با حقوق حاجآقا یه پساندازی برا بچهام درست کنم اینم که یک وششصد بیشتر نمیگیره تازه دختراش هم اومدند گفتند برو برا عید خرید کن. اینطوری که من چیزی نمیتونم پسانداز کنم. تو رو خدا بیاید باهاش صحبت کنید بهش بگید که من پرستارشم نه زنش!»
خانم ملکی میگفت:« من که اینو راستش راه نمیدم خونهام. هم بچهاش خیلی شیطون و آتیش پارهاست هم آدم میترسه راستش! یه زن جون که معلوم نیست کی هست و چی؟ این بچه هم معلوم نیست مال کیه؟ شایسته و خواهرش یه چی میگن خودش یه چیه دیگه.
من که به نظرم دروغ میگه. اگه شوهر داشته و حتی فوت هم شده، چرا بچهاش شناسنامه نداره؟!»
خانم یوسفی هم گفت:«آخه آدم چی بگه؟ میترسی یه چی بگی بره به شایسته بگه بعدا معلوم نیست این بمونه یا نه، همساده با ما بد بشه!
البته من بهش گفتم:«حالا که اینجایی خونهاتو بده اجاره لااقل از پولش استفادهکن.
گفت«واستادم ببینم بچههاش منو دوباره بیرون میندازند یا نه؟»
بهش هم گفتم:«شاید این پیرمرد حالا حالاها زنده باشه و به این زودیها نمیره!»
و اونم گفت:«منم به دخترهاش گفتم:«من فقط یه دو سه سالی وامیستم و بیشتر نه. نمیام جوونیمو پای یه پیرمرد بذارم. الانم اگه هستم برا آینده دخترمه!»
با این حرفایی که خانم یوسفی گفت، راستش من هم ته دلم لرزید. با این که خیلی دلم براش میسوزه و گناه داره، اما منم پسر جون عذب دارم و شوهرمم سنی نداره.
یکی دوباری هم باهاش صحبت کردم ازم پرسیدم دختر و پسرت چی کار میکنند؟ و تا گفتم دانشجویه گفت:«تو رو خدا مراقب باش. خیلی حواست به بچههات باشه. یواشکی کیفاشونو بگرد. من دانشجو بودمو و دانشجوها رو دیدم. بعضی از دوستای من برای پول، تنفروشی هم میکردند. به منم پیشنهاد میدادند. تو کیفاشون همه چی پیدا میشد. خیلی حواست به بچههات باشه»
این طوری که به من گفت، بیشتر ازش ترسیدم. یعنی راستش بیشتر باورم شد که نکنه این هم خطا کرده و این بچه حلال نیست!.
الانم هر موقع تو راهرو و دم در میبینمش، به یه بهونهای سریع از نگاه و کلام باهاش درمیرم تا مبادا راش به خونهام باز بشه و بیاد بالا. اصلا دوست ندارم با شیدام آشنا بشه و هر موقع حمید و سامان میان، حواسم به راهپله و اومدنشون هست!
راستش میترسم! دلمم میسوزهها، اما ترسم بیشتره. این هم جوونه هم قشنگه و مهمتر اینکه چیزی برای از دست دادن نداره و این منو بیشتر میترسونه!
حتی خودش میگفت:«مادرم حاضر نیست منو ببینه» و این خیلی برای من سواله که چرا؟؟؟ حتی اگه شوهرش هم نذاره یواشکی میتونست بیاد چند دیقه دخترشو ببینه و بره. اما چراااا؟؟؟ جوابش منو میترسونه!
همسایههای دیگه هم همینطورند. حتی خانم یوسفی که شوهرش پیره و بچههاش همه عروس و داماد شدند و نوه داره هم سعی میکنه در بره تا به این دختره گیر نکنه!
خانم مرادی میگفت:«ازین فرار میکنیم، از بقیه چی؟ این همه کوچه و خیابونّها پر ازینا! اونا رو چی کار میکنید؟»
«براساس واقعیتی تلخ»