«تا که ت گویند...»
تا که ت گویند تفنگت برندار
تانک خشم و تیرگی روشن مکن
تیغ تیز تفرقه بیرون مکش
تا که ت گویند تلافی سر مکن
ترس را در عمق جرأت دفن کن
تابوی نفرت به تنهایی کشان
هر چه تاریکی، بغل کن روشنی
تلخها شیرین بکش،
تدبیرها، تندیس کن
تانکها را گل بزن
هر تفنگی، تیرک یک خانه کن
اندکی توتی بیار در کاسهای
تیلههای کودکی را رو نما
تار را بردار، تن بر تار زن
تاه کن اندوه و غصه، تازه ها را پهن کن
تا توانی تیم مهری گردآر
تعارفی کن توپ را در کوچهای
تیرک دروازهای تعمیر کن
تاب ده آن دخترک را بر درخت
روی دیوار خرابه عکس تاکستان بکش
تنبلی را دار زن، تنبور را بیدار کن
تنگ در آغوش گیر آن تکیه بر دیوار را
تک یتیم کوچهای، تنها تن آوار را
تکه تکه کن تکبر
تکبیرگو، تعظیم کن
ترس را در بند کن،
لبخند را تقسیم کن
در تنور عشق نانی تازه پز
تازهها را تا که تازهاست، تست کن
هر تبی را آرزویی است، تند نبضش را بگیر
تقتق در میرسد قلبت برو تسلیم کن
تور مهتاب است امشب،
پنجره دارد تماشا
رو به دریا کن تماشا، رقص مهتابی دریاست
ت به ت تکرار کن تاریخ دلداران عشق
کهنههای تازه مانده از تمناهای اشک
ثبت کن سکان ساکت ماندهی سرخ نگاه
التماس تابخورده در فرود اشک و آه
تا توانی تیشه را اندیشه کن
تیرگی را روشنی، روشنی، تکثیر کن
تا بدانی تا که ت گویند تفنگت برندار
تیرها، تنبیهها، نفرت و تشویشها،
با طنابی رو به تنهایی ببند
تا تبسم هست، تحمل هست چرا تیر و تفنگ
تا که صلح و دوستی چرا قهر است و جنگ؟
تا که ت گویند تعارف کن دلت
رو به تابش پهن کن دست تمناهای سخت!
تا که ت گویند، تو، معنی مکن
هر تای تو نیستی تغییر کن