«یا نور یا منور النور»
زیر سایه تاریکی
خدایا زیر سایه این آسمان چه میگذرد؟ چه میگذرد که چنین تمام زمین و زمان در دست ناپاکی و ناعدالتی مچاله میشود؟ چرا این شهر این همه صدای توحش میدهد؟ چرا گوشه به گوشهاش، دلخراشترین طبلها را مینوازد؟
صدای گریه کودک همسایه مدام به گوش میرسد که مادر او را به باد کتک، نوازش میکند! شب از نیمهاش گذشته و صدای کودکی خردسال و نوپا با ضجههای دلخراش به گوش میرسد! دیوارها نازک است و خانهها کم عرض و از لابه لای تمامی این فقر وسعت، صدای نالههای کودکی آسمان شب را خراش میدهد! صدای فریاد کودکی که به جای خواب نیمهشب در گریه نامهربانی مادر، شب زندهدار است!
نیازی به سپردن گوش بر دیوارها نیست که از تمامی سوراخهای دیوار خانه با تمام پنجرههای بسته، صدای کودک به گوش میرسد! صدایی که برایش هیچ یاریگری وجود ندارد! صدای فریاد مادری جوان و بیحوصله که تمام رنجهای ندیدهاش را و آرزوهای سرکوبشدهاش را بر سر کودک آوار میسازد!
صدای فریاد دیوانهوار دخترکان همسایه بر سر پدر بیمار و افسرده حالشان که هیچ ساعتی از روز پایان نمییابد. انگار با فریادی ناتمام به دنیا آمدهاند. فریادهایی ناخوش و ناهنجار و ناسزاهایی زشت و کریه! خسته نمیشوند ازین همه فریاد روز و شب! ازین همه سر و صدا! ازین همه صدای کتک و تهدید!
کوچکتر از آن است خانهشان تا صدایشان را در چاردیواری خود پنهان سازند! و نعرههایشان بلندتر از آن است که در هیچ چاردیواری پنهان بماند!
راستی آنها که خانههایشان بزرگ است و پنجرههایشان دو جداره، صدای کودکانشان در گلوی خانه، خفه میماند؟ صدای پدران و دخترانشان چطور؟
از پنجرة آن سوی خانه، صدای فریاد زنی به گوش میرسد که به باد کتک شوهر به دیوار کوبیده میشود و صدای فرزندانشان که در سرخی نعرههای پدر، ازین سو به آن سو میدوند و میگریند!
سر کوچه مردی میانسال و خموده، تمام شب را در سرما و بیکسی، لب باغچه به صبح میرساند! نه عقل درستی و نه کاری و نه کسی او را از اندوه تاریک و سرد کوچهها رها نمیسازد و در زردی چهرهاش، فقرش و بیکسیاش یاد سالهایی را میشنوی که با کمترین مزد برای آهنگری کار کرده و حالا تنها و بیکس در کنار سرمای لب باغچها و کوچهها رها شدهاست!
در تنگنای همین کوچه صدای نفسگیر دخترکانی را میشنوی که از سرمای خانههایشان به بنبست کوچهها فرار میکنند تا در آغوش پسرکی جوان، محبت و عشق را پیدا کنند! شاید اگر خیلی سنشان باشد به یازده یا دوازده برسند. دخترانی با لباسهای مدرسه که از پس دیوار بلند درس به باریکی و بنبستی کوچهها پناهنده میشوند تا تجربههایی نو را از حس عشق، لمس نمایند. تجربههایی از جنس اضطراب و دلهره و در رنگ و روی بچگی و با کلماتی از ترس و وحشت که در صدای زشت ناسزا تکرار میگردد. کودکانی که نمیدانند برای عشق و دوستی از مرز جنسی دیگر باید چه کلمات و واژگانی را به کاربرند و با کدام آهنگ نگاه به دیگری بنگرند! کودکانی از حاشیه فقر مهر و محبت از درون خانههایی که تداعی زندانهای انفرادی است و یا خانههایی در اوج آسودگی و بیتوجهی!
اینجا کنار تمامی ماشینهای پارک شده، جوانهایی سر به زیر در تنگنای جوها خود را جا دادهاند تا در خماری لحظههای دود و مواد، خود را از شر تمامی رنجهایشان، رها سازند و در بیخیالی نه چندان ماندنی برای اندک لحظههایی در خلأ معلق گردند!
آن سوتر مردی دست زنی از خانه همسایه گرفته و این سوتر زنی در آغوش مردی دیگر به دنبال خوابی سپید میگردد!
اینجا کودکان را از در خانههایشان و از دست مادرانشان میدزدند! اینجا پدری برای یک گرم تریاکش، دخترکش را میفروشد!
اینجا زنی برای سیر کردن شکم فرزندانش، کنار خیابان به انتظار میایستد! و مردی برای فرار از نگاه انتظار خانه به گوشه خیابان رانده میشود!
اینجا از صبح تا بوق سگ مردی و زنی کار میکنند تا فقط بتوانند از گرسنگی نمیرند و کنار خیابان چادر نزنند! آنها هرگز نه یکدیگر را میبینند و نه صدای خنده و کلام کودکانشان را میشنوند!
اینجا بر سر هر سطل زبالهای چندین کودک و نوجوان تا کمر خماند تا از میان زبالههای خانهها، روزی خود را پیدا کنند!
اینجا مردم در راحتی نیز ناراحتند چرا که صدای ناعدالتی گوششان را کر کردهاست! اینجا هیچ کسی از خانه همسایه خبر ندارد و مهم هم نیست که چه در خانههایشان میگذرد!
اینجا پلیس هم هیچ کاره است! اگر مرد همسایه زنش را بکشد هم اشکالی ندارد فقط جنازه را که تحویل داد شاید صدایش کنند!
اینجا دیوانهها آزادند تا در خیابانها به روی مردم قمه و شمشیر بکشند! آنقدر زیادند که تمامی دستبندهای شهر تمام شدهاند!
اینجا دزدهای ثروتمند، مقام شامخی دارند و کارگران زحمتکش بیارج و قربند! آنها برده به دنیا آمدهاند و برده نیز از دنیا خواهندرفت و حق این که حقشان را بخواهند نیز ندارند!
صدای خندههای این شهر، تلخ و شوم است! از صدای خندههایشان، تلخی زبری را میشود، شنید! لبّهای خنده زیباست و قرمز اما صدایش تیز است و دردآور!
اینجا انسانیت مرده و آدمها در جنونی ناهشیار به این سو و آنسو میدوند! اینجا صدای گرگها را از روی پشت بامها که نه، از درون خانهها میتوان شنید!
اینجا، تاریکی منزل کرده وسیاهی جاخوش! اندکی روشنایی هم اگر هست در انبوهی از تاریکی گم و محو است!
اینجا برای هیچکسی مهم نیست که صدای کودکی نالان از درون خانهای کوچک به گوش میرسد!
اینجا برای هیچ کسی مهم نیست که دیگری در دردی خاموش به مرگی آهسته و ناخوش محکوم است!
اینجا همه دردشان از دیگری دردناکتر است !
اینجا اصلا دیگریای وجود ندارد
این جا تاریکی لانه کرده است و تخم گذاشته و کودکان سیاهش را بر سر شهر پرواز دادهاست! اینجا قلبها در آغوش تاریکی همبستر شده و سیاه گردیده است!
اینجا آتش، خانهها را خاکستر نموده و بر دیوارهایش با زغالی سیاه با خطی درشت و زشت، بلند و ناخوش نام تاریکی را نوشتهاست و پایش را تمام مردم شهر با خون سیاه خود، امضا نمودهاند!