سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


به نام خدای مهربان

          «چای آخر»

روی سکوی انتظار ترمینال نشست. نفس عمیقی کشید و سرش را انداخت پایین. ساک کوچکش را لای پایش روی زمین گرفت و با چشمانش به نقطه‌ای نامعلوم روی آسفالت‌های ترمینال خیره شد.

آهسته سرش را بالا آورد و اتوبوس‌ها را زیر نگاهش برد.

باید سوار کدامشان می‌شد؟

گفته‌بود میرود بندرعباس!

سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.

چهره‌اش درهم و خسته بود. سکوتی پر درد بر تمام وجود نحیف و شکسته‌اش، نشسته‌بود.

اولین پوکی که به سیگار زد همراه با دود آن، به گذشته‌های نه چندان دور رفت. درست آن زمانی که کودکی بیش نبود.

دردش گرفت! چیزی محکم به پشت و دست و پایش ‌خورد... صدای فریادی را شنید....خودش را جمع کرد و دست‌هایش را روی سرش گرفت. صورتش پر اشک بود و چشمانش پر از التماس!!!

-ننه تو رو خدااااا تو روخدااااا به خدا من نبودم

نزن ننه ...نزن

زیرگذر آب بهترین جایی بود که می‌توانست پنهان شود، اگرچه سرد بود و تاریک و نمور اما پناهگاه خوبی بود تا از دست ننه فرار کند.بار اولش نبود. این‌جا، زیر این گذر آب، منزلش شده‌بود.

پوک دوم را به سیگار زد، وسط تهران ایستاده‌بود. هنوز حتی سبیلش هم درنیامده‌بود. به دنبال کار ازین مغازه به آن مغازه، ازین محله به آن محله سرک می‌کشید. به همراه هم‌ولایتی‌هایش در قهوه‌خانه می‌نشست تا کسی برای کاری صدایش کند.

حالا راحت بود. دیگر ننه نبود تا پاپی‌اش شود و با زنجیر و چوب، کتکش بزند.

پوک سوم را که زد پشت خاور بود. از ته نانوایی‌ها به رانندگی صعود کرد. عاشق ماشین‌های بزرگ بود. انگار ماشین‌های بزرگ را فقط برای او ساخته‌بودند.

حس خاصی داشت. انگار فرمانروای زمین شده‌بود. دست فرمان خوبی داشت. فقط در گذر این بیابان‌ها و شهرها، گاهی جانی به تریاک می‌داد و در خماری آن تمام گذشته کودکی سختش را فراموش می‌کرد.

فراموش می‌کرد که هفت سالش هم نبود که تک و تنها به تهران فرستادنش تا در کنار برادر بزرگترش مشغول کاری شود.

از سیگارش چیزی نمانده‌بود. روی زمین انداختش و به دیوار ترمینال تکیه داد. وارفت، تکیه نداد.

چشمان ریزش در آسمان به دنبال رخت دامادی می‌گشت. چقدر بچه بود که زنش دادند تا سر به راه شود. از همان ده خودش برایش دختری عقد کردند بزرگتر از خودش. قبل از این که به همسری او دربیاد،‌ زن کس دیگری بوده و حالا در ادامه به او دادندش.

با حرکت اتوبوس، چشمانش به راه افتاد و تا دور شدن اتوبوس رفت و دوباره تنها برگشت.

این‌بار دخترکش تنها بود. زن اولش را طلاق داده بود و دخترک کوچکش با او بود. نمی‌توانست از عهده او برآید و در این میان و میانه‌های کج‌دار تهران، عاشق منیره شد.

منیره که به خانه‌اش آمد، صدای ناله‌های بی‌صدای دخترکش بلند شد. منیره با دخترش نمی‌ساخت. دخترک بی‌مادر را می‌زد و اذیت می‌کرد. به هر بهانه‌ای به او می‌تاخت و او که راننده جاده بود هرگز نمی‌فهمید. وقتی هم که می‌فهمید از ترس این که مبادا منیر هم او را تنها نگذارد، دخترکش را حمایت نمی‌کرد.

برایش نفس کشیدن سخت شد. به سرفه افتاد. درست مثل آدم‌هایی که سل دارند، سرفه کرد. تمام سینه‌اش کنده می‌شد و جانش بالا می‌آمد.

اعتیاد لعنتی، همه چیزش را گرفته‌بود. حتی خانه نزدیک‌ترین کسانش، جایی نداشت.

مهربان بود اما اعتیاد داشت! مهربان بود اما بیکار بود! مهربان بود اما، پول نداشت.

سینه‌اش که آرام شد، منیر گذاشته‌بود و رفته‌بود و دوباره او مانده بود و دخترک تنهایش.

مادر دخترکش در تهران کار می‌کرد و خانه کوچکی برای خودش خریده‌بود.

با صدای بوق اتوبوسی خود را در خانه حوا دید. حالا دخترکش، مادر داشت. برای یک متر جا و یک کاسه غذا، چه منت‌ها که از حوا نکشید و چه کوچک‌ها که نشد!

بر سر سفره حوا می‌نشست و در خانه حوا می‌خوابید و این به این راحتی‌ها نبود.

یکی از آن میان فریاد کشید مسافر زاهدان نبود؟؟

سر هیچ کاری دوام نمی‌آورد. به خاطر اعتیادش بیرونش می‌کردند. معتاد زاری نبود اما چون پول نداشت، جایی هم نداشت!

حالا برای دخترش خواستگار آمده‌بود و حوا نمی‌توانست به تنهایی جهاز دخترش را درست کند. همه به او حمله کرده‌بودند که چه بی‌غیرتی! برو سر یه کار خوب!

و او مثل همیشه کرکری خواند که در بندرعباس برایش کاری درست شده و می‌رود.

لقمه‌های سفره حوا، سنگ شده‌بود و نگاه‌ها،‌ خشم! این را بی‌حرف و سخن هم می‌فهمید.

همین‌طور که شام را می‌خوردند، حوا گفت:« پس کی میری بندرعباس؟»

لقمه در نصفه راه گلویش ماند. به سختی درست مثل آن که تکه سنگی را قورت بدهد با دستپاچگی و من‌من‌کنان، در خجالت و شرمساری به دروغ گفت:« فردا صبح میرم.»

حالا فردا صبح شده‌بود و از نگاه‌های ناراحت و ساکت خانه دریافت که دیگر وقت رفتن است.

ساکش را بست. نگاهی به دخترک دم بختش انداخت و نگاهی به خانه حوا. به تمام آن چه که برایشان نبوده‌بود! به تمام فریادهای ساکتی که می‌گفت پاشو برو!!!

ساکش را برداشت و خداحافظی ناتمامی کرد. در را بست و خودش را به ترمینال رساند.

حالا کجا باید می‌رفت؟ کدام بندرعباسی صدایش کرده‌بود؟ کدام کار؟

به کجا برمی‌گشت؟ در خانه را به رویش بسته‌بودند و نگاه‌ها را از او دریغ!

هنوز سنی نداشت. خیلی می‌شد به پنجاه هم نمی‌رسید. اما قلبش پیر شده‌بود. درست کار نمی‌کرد. از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاده بود.

الان شاید شش هفت ساعتی می‌شد که در ترمینال بود و سرگردان.

دهانش خشک شده‌بود و نگاهش، تر. با پشت آستین کهنه‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. صدای قلبش را از توی حلقش می‌شنید. صدای هلهله عروسی دخترش را هم می‌شنید... صدای در خانه حوا را هم می‌شنید و صدای نگاه‌های تند و تیز را هم می‌شنید!!

نه جای رفتن داشت و نه جای ماندن. پاهایش به سختی همراهی‌اش می‌کردند.

راستی چه شد که چنین شد؟ این همه فامیل خوب! این همه دوست و رفیق! مادر و پدر! زن و فرزند! یعنی تو دنیا فقط برای من یکنفر، جایی نیست؟ من که خیلی کار کردم... از بچگی، از کودکی، از همان روزی که همسن‌هایم توی کوچه‌ها دنبال هم می‌کردند من دنبال کار بودم...

تمام خاطرات بر سرش آوار شدند. زبانش به سقف دهانش چسبیده‌بود.

خودش را به کنار بوفه رساند. خورشید دیگر داشت خداحافظی می‌کرد. صورت آسمان، سرخ شده‌بود و سپیدی‌ها جایشان را به تاریکی‌ها می‌دادند ولی او هنوز در ترمینال بود.

آهی بلند کشید و دست در جیبش چرخاند. سکه‌ای درآورد و گفت:« یه چایی بی‌زحمت»

چای داغ بود. حلق و گلوی خشکش را سوزاند. به دیوار بوفه تکیه داد و ایستاد تا کمی چایش خنک شود.

هنوز چای را بالا نیاورده بود که ...

یکنفر سرش را از روی زمین بلند کرد و گفت:« بیهوش شده سریع دکتر خبر کنید»

مردم دورش ریختند. هر کسی چیزی می‌گفت.

صدای آمبولانس بلند شد. بالای سرش آمدند. نبضش را گرفت و گوشی روی قلبش گذاشت.

به همراهش نگاهی کرد و گفت:«تموم کرده. ضربان قلب نداره»