بسم الله الرحمن الرحیم
شهربانو
شهربانو! باورم نمیشود .............. باورم نمیشود!!!
هنوز مات و مبهوتم! انگار نمیخواهد گوش جانم این حقیقت را باور کند!
هنوز ذهن کودکیهایم، در تابستان روستا، در میان کوه و درختان در پی توست! هنوز به دنبالت میدوم و سر به سرت میگذارم و تو آن دخترک نازپروده لوس مادرت هستی که مدام شکایت اذیتهای مرا به مادرم میدهی!
صدایت و چهره زیبا روستاییات هنوز در صفحه ذهنم، روشن و واضح است. چادر رنگی گلگلیات را به یاد دارم و صورت گرد و سرخ و سفیدت هنوز جلو چشمان اشکبارم، مجسّم است!
کجایی شهربانو؟
برای من هنوز تو همان دخترک جوان لبالب خندهای هستی که صدایت کوه را به وجد میآورد و درختان را به تماشا مینشاند!
شهربانو!!
باورم نمیشود! ... باورم نمیشود..!!
چقدر روزگار دست به آزارت بلند کرد! چقدر بر تک دخترمادر سیلی زد!
نمیشود خیلی چیزها را گفت. میترسم دل کسان بسیاری از شنیدن آن چه بر سرت آوردند به لرزه درآید وتن بعضیها در گور!
تو خیلی گناه داشتی!! خیلی!! خیلی معصوم و مظلوم و بیادعا بودی! خیلی!!
نتوانستی روی بخت نکو و جوانی را بر خود ببینی چرا که تنها دختر مادر بودی و کوه کارها بی تو بر زمین میماند! تو کمر تمام کارهای سخت روستا بودی تا مادرت زیر آنها نشکند.
بزرگ شدی و بزرگتر و چون از سن دختران ازدواج بالاتر رفتی، پیران ده و زن مردههای دور و بر و یا آنان که در شهر طلاق بر گردن زنانشان آویختهبودند به طمعت برخاستند و بازهم دریغ از آن که رضایتی به ازدواج رضایت تو باشد.
و تو ماندی و قصههای لجاجت مادر و بیشرمی بعضی از خواستگاران.
روزها رفت و شبهایش پی در پی آمدند. آن یکی از شهر یکی را میآورد. دیگری از ده پا پیش میگذاشت و هیچ کدام چون تو گرد جوانی بر صورتشان نبود و بار اولی نبود که بر سفره بخت مینشستند. دستانشان، خطوط سالهای بسیاری داشت و چینهای صورتشان، رد روزگاران بسیاری را نشان میداد.
و تو آمدی و رفتی و رفتی و آمدی تا این که در چکاچک تمام این جنگهای طولانی بلاخره تقدیر نیز بر تو قرار گرفت و تونیز توانستی به خانه بخت بروی.
آن هم چه خانه بختی!
فقط میرفتی چون جایی و پشتوانهای و کسی در ده نداشتی و اگر بعد مادر پیرت میماندی، خدا میدانست آن عزیزان با تو چه میکردند؟ هر چند نرفته، شعلههایش را دیدی؟
شهربانو!!
عزیزم!!
قلبم درد میگیرد وقتی نمیتوانم لااقل برای خودت درد دلت را صاف و شفاف بازگویم! چقدر سخت است که آدم لای انبری گیر بیفتد و جرأت فریاد نداشتهباشد! و تو تمام عمر درد کشیدهات را لای همین انبر بودی و زبان نگشودی!
شهربانو!!! شهربانو!!
عزیزم!!
چه بختی و چه اقبالی!!
نمیدانم. گاهی فکر میکنم خدا فقط تو را فرستاد تا آن شش کودک را مادری کنی و به سر انجام رسانی. تا مردی زن مرده را همسری کنی و نجاتش دهی!
قربان قسمت و تقدیر خدا شوم!
اما فقط تقدیر نبود. ... تقصیر هم بود و خیلیها مقصر تمام سختیهای تو بودند و هستند. هرگز نخواهند توانست خودشان را ببخشند.
تو بر خانهای عروس شدی که تنها یک فرزندش عروس شدهبود و شش بچه کوچک و بزرگ دیگر در خانه بودند. خانهای که طعم آسایش نمیداد و بوی خوشی از آن به مشام نمیرسید. تو آمدهبودی تا کارهای نکردهشان را بکنی و جور تمام سختیهایشان را به دوش بگیری.
پسر کوچکش دوساله بود که تو آمدی. مادریشان را کردی. دلسوزتر از مادرشان بودی و پنج کودک و جوان دیگرش را به سر انجام رسانیدی و به سر خانه بخت بردی. مریضیهایشان را دوا نمودی و غصههایشان را تنهایی به دل سپردی و از شانههایشان برداشتی. سایه به سایه آنها رفتی و لحظه به لحظه یاریشان نمودی.
کم نبود آن چه کردی! کم نکشیدی آنچه به جان خریدی! پدر و مادر مریض شوهرت را نیز تا لحظه آخرشان همراهی کردی و بر شانه نشاندی!
انگار میترسیدی کمی به خودت هم برسی و آن موقع از وظایف شوهرداریات بازمانی و تو را از خانهشان به در کنند! پس باید هرگز به خودت نمینگریستی و خودت را نمیدیدی!
تو آدم نبودی که مریض شوی! ؟ تو آدم نبودی که نیاز به محبت داشتی! تو آدم نبودی که باید درمان میشدی و همینطور زخم دردهایت گستردهتر و گستردهتر شد تا قند سوی چشمانت را کمکم میگرفت و پاشنه پایت را میسوزاند و قلبت از پلهای بالا نمیآمد و نفست به تنگی افتاد!!
شهربانو جان! آیا آدرس دکتری را بلد نبودی یا ارزشی نداشتی که به دکتری بروی و بر این دردهای طولانیات مرهمی بگذاری؟
خیلی بیتوقع و بیادعا زندگی کردی! خیلی! انگار آمدهبودی تا همه را جز خودت نجات دهی و در سایه راحتی بنشانی و در این میان خودت را نابود و فنا ساختی! خودت را فراموش کردی یا فراموشت کردند! یا فراموش شدی!
دیده نشدی شهربانو جان!
دیده نشدی!
نمیدانم چرا؟ قصه تو، قصة دختران بسیاری در سرزمین من است! قصه پر غصهای که انتهایی ندارد. فقط امروزه شکلهای دیگری به خود گرفته و گرنه در اصل آن هیچ تفاوتی رخ نداده است.
مگر چند سال داشتی؟؟ چند سال شهربانو جان؟
وقتی خبر فوتت را شنیدم، مات ماندم. چقدر مرگ به من نزدیک است!
برای خودم نترسیدم. از شنیدن خبر تو متعجب شدم! هنوز باورم نمیشود. حتی باورم نمیشود که تو پنجاه سال داشتی! برای من هنوز تو همان شهربانو سیزده چهارده ساله هستی که در میان کوههای ده بلند میخندید و تیز میدوید.
تو برایم زیباترین دختر ده بودی! با این که کوچک بودم و خیلی فرقی بین زیبایی و زشتی نمیگذاشتم اما برایم تو دختر زیبایی بودی که در شهر ندیدهبودم.
برای من هنوز هم زیباترین دختری هستی که در خاطره کودکیهایم به جا ماندهای!
باورم نمیشود که قلبت درد گرفت و نتوانستی مقاومت کنی و ریحانه شش سالهات را بیمادر رها کردی و رفتی.
یادم هست میگفتی این ریحانه را از حضرت زینب هدیه گرفتم. پس چرا تنهایش گذاشتی!
شهربانو عزیزم!!
اینجا خیلیها به تو مدیونند! خیلیها!! همه آنانی که از گذشته این سرزمین، تو را ارج ننهادند و سیلی ناجوانمردی را بر صورتت نقش کردند تا امروز که همان نقش را با آبرنگی دیگر نقاشی نمودند!
تمام آنها و تمام اینها، به تو مدیونند و دستشان به خون تو آلوده!
نامش را نمیشود بخت و اقبال و تقدیر گذاشت! این از گناه آنان کم نخواهد کرد! خداوند هرگز راضی به ستم به بندهاش نیست و آن که ستم میکند جز بندگانش نیستند! فقط تو و همه مانندهای تو در توجیهی نابخردانه از عدالت و مهربانی قرار گرفتهاند!
شهربانوی عزیزم!
تنها کاری که از دستم برمیآید این است تا سایهای از رنجهای تو را بنویسم. نمیتوانم به خوبی نقش زخمهایت را فریاد کنم چرا که میترسم با سر نیزهّهایشان زبان مرا نیز چون تو در گلو ببُرند!!
خداوند تو را غرق در رحمت و لطف و مهربانیاش کند همانگونه که تو تمام عمرت را به پای مهربانی کردن برای دیگران گذاشتی!
از خدا میخواهم ریحانه کوچکت در آغوش مهر و عشق بزرگ شود و هرگز روی رنج را نبیند.
شهربانوی عزیزم!
برای من باورنبودنت و رفتنت سخت است. فقط میدانم از تو دیگر با همین سن کمت، چیزی باقی نماندهبود! نه بینایی برای دیدن، نه پایی برای رفتن و نه قلبی برای تپیدن و نه جسمی برای به دوش کشیدن تمام سختیهای دیگران!
تو زیر بار کجاندیشی و رنج دیگران، زود ناتوان شدی و تمام!
قصة تو امتداد قصههای پیش از توست و قصة آنان، امتداد قصة تو!! این غصه را انتهایی نیست مگر در روشن شدن چراغ اندیشه و جوانمردی مردمان سرزمینت! در روشن شدن خرد خداپسندانهای که در آن، همه انسانها به دیده عدل و انصاف نگریستهشوند و به دست مهر و لطف، نوازش گردند و بتوانند از کلام خدا، سخن حق بگویند نه امیال و آرزوهای خودخواهانه خودشان را!
شهربانو، تو را و تمام شهربانوهای سرزمینم را به خدا و راهیان خدا میسپارم!
روانت شاد شهربانوی شهرآشوب دلم!