بسم الله الرحمن الرحیم
پول ماهیانه
میز دوم مینشست. سمت راهرو.
کلاس از هر دو طرف پنجره داشت هم از راهرو هم از سمت حیاط. برای همین با این که خیلی قدیمی ساز بود اما دلباز و خنک بود. فقط روزهای آفتابی، حسابی گرم میشد.
امیرم سمت راهرو بود و از دسترس آفتاب به دور. بچه ساکت و آرام و بی سر و صدایی بود. خیلی تمیز و مرتب و قشنگ مینوشت ولی به لحاظ درک و استدلال، ضعیف بود. من هم اذیتش نمیکردم چون تقصیر خودش نبود. کم کاری نمیکرد، نمیفهمید. متوجه نمیشد.
میفهمیدم که متوجه بعضی مسایل ریاضی نمیشود و درکش برایش سخت است. مشخص بود کسی هم در خانه نیست که بتواند به او کمک کند.
مادرش که در جلسات حاضر میشد متوجه شدم، سواد ندارد و برادر کلاس پنجمش ضعیفتر از آنی بود که بتواند کمک امیرم بکند.
جدای ازین بسیار برادر شیطون و شروری داشت. تمام زنگ تفریحها مشغول اذیت و آزار بچههای دیگر بود و هر وقت میدیدمش، زیر مشت و لگد ناظمها!
میفهمیدم که کلاس برای امیر فضای بسیار خوبی است هر چند که به لحاظ علمی چیز چندانی از آن یاد نمیگرفت اما لااقل برای ساعاتی آسوده و راحت بود.
همین که به این تمیزی و زیبایی تکلیفهایش را همیشه مینوشت، برای من کافی بود و سعی میکردم خیلی مواخذه نخواندن و یادگرفتنش نکنم.
طبق روال مدارس ابتدایی، باید هر ماه، ماهیانهای را پرداخت میکردند که صرف خرید جوایز و پلیکپیهایشان و امرار و معاش کلاس میشد و من خودم این ماهیانه را میگرفتم تا الکی خرج شرشره و کاغذ دیواری و جوایز به درد نخور نشود و میگشتم تا ببینم کجای تهران مناسبتتر و ارزانتر چیزی مناسب سن پسرهایم هست تا برایشان خریداری کنم.
ماهانه ما پنج تومن بود که معمولا پسرها یادشان میرفت به خانوادهّهایشان بگویند ولی وقتی دیدند بیشتر از پول ماهیانهشان برایشان خرید میکنم، اول ماه نشده با پنج تومنهایشان سر میزم بودند.
تا حد ممکن سعی میکردم ازین پنج تومنها به بهترین نحو استفاده کنم و چیز خوبی با قیمت خوبی برایشان بخرم.
امیرمم جز بچههایی بود که هنوز اول ماه نشده، پنج تومن به دست میآمد سر میزم تا برایش علامتش را بزنم.
پنج تومن امیر با پنج تومن بچههای دیگر خیلی فرق داشت.
همه پسرهای یک پنج تومنی میآوردند یا نهایش دو تا دو تومنی و یک هزار تومنی آن هم تقریبا نو و سالم.
اما پنج تومن امیر بسیار کهنه و خیلی خرد میبود. صد تومنی داشت. دویست تومنی داشت و پانصدی مچاله و پولهایی که از جگر زلیخا پارهتر بودند.
تعجب میکردم که این پولها از کجاست؟ حتی اگر پدر امیر کارگر هم بود این گونه به او پول نمیدادند!!
یکی دو تا از پسرهام بودند که همان ماه اول از دادن پول ماهانه ابا میکردند و میگفتند خانم از ما هر سال پول میگیرند و هیچی به ما نمیدهند اما وقتی دیدند که پولهای امسالشان جایزه برای همهشان است از آذر به بعد با خوشحالی ماهیانه را میآورند و ستارههای درس و اخلاقشان را جمع میکردند تا جایزه پنهانشان را بگیرند.
اما امیر از همان اول اصلا غری نزد و حرفی نگفت و هر ماه پولش را میآورد.
فقط عجیب نوع پولهایش بود!
آن روز امیرم غایب بود و نیامدهبود. سر کلاس بدون این که حاضر غایب کنم متوجه غیبت امیر شدم.
همینطور که بچهها را نگاه میکردم گفتم:«امیر کجاس بچهّها؟»
پسرهای سومم خیلی در بند بعضی حرفها و کارها نبودند. یعنی هنوز خیلی کوچک بودند و نمیدانستند بعضی چیزها را نباید گفت و نباید شنید و مهمتر ازینها آن که در بندش نبودند و برایشان مهم نبود.
آرمینم خیلی ساده و کودکانه گفت:«خانم دیروز ما دیدیمش. مثل همیشه بعد مدرسه کنار خیابون بساط کردهبود و چیزمیزاشو میفروخت.»
بعدها توی مترو یک دو دفعهای برادر بزرگترش را دیدم که یک بسته آدامس به دست داشت و از مردم میخواست ازش بخرند.
تا این حرف را آرمینم گفت متوجه تمام آن پولها شدم.
بچهام خودش آن پولها را کار کردهبود و میآورد و برای همین هم اینقدر پولها خرد و پاره و کثیف بودند. چقدر سختی کشیدهبود تا بتواند پولی جمع کند! چقدر در گرما و سرما کنار خیابان بوده تا بتواند اندک چیزی که دارد بفروشد و پولی دربیاورد!!
کاش زودتر میفهمیدم!!!
چقدر دیر متوجه این قضیه شدم!!
پسر کلاس سومم کار میکرد تا بتواند به خانوادهاش کمک کند و تمام تکلیفهای تمیزش را کنار بساط کوچک و مختصرش نوشتهبود. آن هم به آن تمیزی!
امیرم تنها بچه مدرسه نبود که کار میکرد. گاهی که ناچار میشدم یک تکه از مسیرم را پیاده تا چهارراه بیایم پسرهای کلاسهای دیگر را هم میدیدم که مستقیم بعد مدرسه کنار گاری میوه پدر یا مادرشان میایستادند تا کمک حال خانواده باشند و......
صدای امیرم را برای درس جواب دادن هم به زور سر کلاس میشنیدم! نه این که صدا نداشت!
انگار به او گفتهبودند نباید از یک حدی بلندتر حرف بزند و انگار میترسید که صدایش را کسی بشنود! خجالتی نبود. یک هراس خاصی را در نگاه و صدایش میدیدم! هراسی عجیب از چیزهای بزرگی که در حد کوچکی آنها نبود!
صدای همه این بچهها سالهای سال است که به زور شنیدهمیشود و یا ... اصلا شنیده نمیشود! و یا گوشی برای شنیدنشان نیست!
بچههای کار فقط بچههای کار نیستند، مشکلاتشان خیلی بزرگتر ازین حرفهاست و بسیار دردناکتر ازین اما...
اما...... من و او فقط آه خواهیم کشید و آن و آنها ....... هرگز نمیبینندشان چه برسد تا بشنوندشان!!!