بسم الله الرحمن الرحیم
شیشه رو تو شکستی!
صداش کردم درس جواب بده. اومد پای تخته. پسرها همه مشغول حل تمرین بودند و هنوز یواش یواش و بیخیال سوال قبل رو مینوشتند.
امیرحسین پای تخته هی این پا اون پا کرد و برمیگشت و به من نگاه میکرد تا کمکی از من بگیره.
گفتم امیرحسین درس نخوندی؟ مگه تمرینها رو تو خونه حل نکردی؟
با این که جز پسرهای شیطون و بازیگوشم بود اما موقع توبیخ شدن برای درس نخوندن، خیلی آرام و سر به زیر و مظلوم میشد.
با ناراحتی و سر در پیش گفت:«چرا خانم حلش کردیم»
گفتم دفترتو بیار ببینم.
دفترشو آورد.
توی دفترش هم غلط حل کردهبود.
گفتم:«چرا متوجه نشدی سوال نکردی؟ اصلا همه تمرینها رو ننوشتی!
و با ناراحتی گفتم بفرستمت بری دفتر؟
تا این حرفو گفتم رنگ از روی امیرحسین پرید. سریع اشکهاش روی صورتش پایین اومد و گفت:«خانم تو رو خدا منو نفرستید دفتر. آقا منو میزنه»
گفتم:«نمیفرستمت بزننت. میفرستمت زنگ بزنند مادرت بیاد ببینم چرا تو خونه تمرینها رو حل نکردی؟»
اشکهاش بند نمیاومد.
خودم ناراحت شدم که این طور داره اشک میریزه اما باید یه جایی کمکش میکردم.
میدونستم که مادرش، نامادریشه و دوساله بوده که مادرش رفته، اما چارهای نبود.
اومد کنار میزم و ملتمسانه گفت:«خانم تو رو خدا منو نفرستید پایین آقا دوباره منو میزنه.
گفتم:«امیرحسین آقا تو رو نمیزنه من فقط میخوام خانوادهات از احوال درست باخبر بشن»
اشکهاش هنوز روی صورتش بود با ناراحتی گفت:«چرا خانم! آقا میزنه.
یه دفه ما کلاس دوم بودیم توی کوچه شیشه یه خونه رو شکستهبودن، انداختهبودن گردن من. بعد آقا منو صدا کرد تو دفترشو و در و بست. کمربندشو درآورد و منو رو زد.»
پسرها سرگرم حل تمرین بودند و جز علی تپولم که کنار میزم مینشست کسی چیزی نشنید. یعنی این قدر که هیاهو هم پسرها داشتند صدایی جز صدای خودشونو نمیشنیدند.
امیرحسین که اینو گفت، نفسم یک آن ایستاد. قلبم تا ستون فقراتم درد گرفتهبود.
چطور یه بچه کلاس دوم که نهایتش هشت سالش بوده رو زده؟ اونم با کمربند؟
باورم نمیشد که بچه به اون کوچکی کتک خورده باشه اونم برای گناهی که معلوم نبود مرتکب شده یا نه؟
حتی اگه مرتکب هم شدهبود نباید اون طوری تنبیه میشد به خصوص اون که مادر هم نداره.
یه دفه که نامادریش هم اومدهبود مدرسه وقتی گفتم این امیرحسین جونم گاهی شیطونی میکنه ناگهان و یکدفهای نامادریش جلوی من زد تو گوشش.
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سریع امیرحسین رو عقب کشیدم تا کشیده دوم رو نخوره. صد بار به خودم فحش دادم که چرا شکایتشو به مادرش کردم.
پسرم از خجالت این که نامادریش جلوی من زدهبود توی گوشش مثل ابربهار اشک ریخت.
و حالا که این ماجرا رو تعریف کرد اون ساکت شدهبود و اشکهای من بیامان روی صورتم پایین میاومدند.
سریع پشتم رو از کلاس کردم تا اشک و بغضمو بچهها نببینند.
نفهمیدم تا آخر ساعت چطور گذشت. از تصور لحظه تنبیه شدن امیرحسین هشت ساله ام خارج نمیشدم. تمام وجودم شدهبود یک تکه درد و دهانم قفل قفل! انگار خودمو زدهبودند! انگار من کتک خوردهبودم. اون هم در اتاقی با درهای بسته و مردی با قامتی بلند و نگاهی پر از خشم و دلی پر از بیرحمی و خشونت!
کتک زدن راحتترین و آسانترین کاری بود که میشد در مقابل بچهها انتخاب کنی. نیاز به فکر کردن و راه حل یافتن نداشت! و مهمتر آن که خرجی نداشت و میتونستی یک دنیا عقدهها و خشمهاتو بر سر خیلی کوچکتر از خودت خالی کنی بدون این که ذرهای محاکمه بشی!
پسرها خیلی کتک میخوردند اما نمیدونم چطور به خانوادههاشون نمیگفتند؟؟!! پسرها هم یاد گرفتهبودند زنگ تفریح این یکی اون یکی رو میزد اون یکی، این یکی رو!
درسته نزدیک به ششصد پسر رو در یک حیاط نه چندان بزرگ نگهداشتن کار سخت و مشکلی بود اما از همهاش راحتتر، زدنشون بود که همیشه هم نصیب شیطونها و شرها نمیشد و یقه بچههای آرام و ساکت و بیسرزبون رو هم میگرفت.
و ......
گذشت و گذشت تا رسیدیم به نزدیکیهای عید و سال نو.
خیابونها پر بود از فروشندههایی که بساط کردهبودند و فریاد میکشیدند و محصول و کالای خودشوند عرضه میکردن.
این بساطیهای دم عید رو از مغازهها بیشتر دوست دارم وخیلی دوست داشتم از میان بساطیهای رد شم و ببینم چی دارند.
سرم توی خرت و پرتهاشون گرم بود و یکی یکی انداز برانداز میکردم که چی دارند و نه که ...
که تا سرمو بلند کردم نگاهم به امیرحسین خورد.
از خوشحالی دیدن پسرم متوجه وضعیتش نشدم و با خوشحالی و بلند گفتم:«سلام امیرحسین تویی پسرم»
امیرم که جا خورده بود ،صورتش یه هو مثل لبو قرمز شد. انتظار دیدن منو نداشت. سر در زیر گفت:«سلام خانم! بله»
کنار بساطی از انواع آجیلها بود.
گفت ایام عید به کمک پدرش میاد و آجیل میفروشه.
اون قدر از دیدنش خوشحال شدهبودم که نتونستم خودمو از نگاهش و حواسش دور کنم تا اینطور خجالت نکشه.
باهاش کمی حرف زدمو و بعد خداحافظی کردمو و رفتم.
چند متری جلو نرفتم که احساس کردم کسی داره صدام میزنه.
برگشتم دیدم امیرحسینم داره دنبالم میدوه و میاد.
واستادم ببینم چی کار داره.
پلاستیکی رو پدرش برام آجیل کرده بود و داده بود.
گاهی که یادم میاد با خودم میگم کاشکی خودمو نشون نمیدادم. اونها چقد اون روز سود داشتند که نزدیک یک کیلو از آجیلشونو مجانی به من دادند. هر کاری کردم پولشو نگرفت و گفت بابام گفته هدیه است. عید خوبی داشته باشین خانم!
اون روز سر کلاس امیرحسینم نگفت که شیشه رو اون شکستهبوده یا نه، اما گفت:«آقا گفته تو شیشه رو شکستی»