سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جشن نامزدیه.....

زنگ تفریح خورد. مشغول جمع کردن وسایلم از روی میز شدم. هنوز داشتم کیفم روجمع و جور می‌کردم که سارینا با آیناز از ته کلاس کنار میزم اومدند.

سارینا دختر قشنگ و خوش قد و قامت و خوش‌رویی بود. چهره باز و زیبایی داشت. جز دخترهای قشنگ کلاسم بود و در عین حال ساکت و آرام.

فکر کردم کنار میزم اومدندتا خداحافظی کنند. سرم روبلند کردم و گفتم:«جانم چیزی شده؟»

آیناز که انگار اومده بود تا از طرف سارینا حرف بزنه گفت:«اجازه خانم چهارشنبه سارینا نمیاد»

رو به سارینا کردم و گفتم:«چرا؟ امتحان دارید که»

آیناز بدو دوید وسطو و دوباره گفت«اجازه خانم سارینا اون شب جشن دارن نمی‌تونه بیاد»

چهره سارینا خوشحال بود و آروم وساکت.

گفتم مبارکه! جشن چیه؟

آیناز سر در میز و گوشم کرد و گفت«خانم! جشن نامزدیه»

نگاهی به سارینا کردمو و با تعجب و یواش گفتم:«سارینا؟»

آیناز گفت:«نه خانم!

و بعد مکثی کوتاه گفت:«جشن نامزدیه مامانشه»

میفهمیدم که چشمام هر کدوم چهارتا شده‌بود اما سعی کردم خودمو زود جمع و جور کنم و سوالی نپرسم.

«خدای من! مگه می‌شد؟! مامان آدم حالا بخواد دوباره ازدواج کنه عیب نداره. نه شرع و نه قانون جلوش وانستاده اما این جشنه جلوی یه دختر پونزده ساله که شاید الان می‌تونست برای اون اتفاق بیفته خیلی عجیب و محال بود!! شاید هم به نظر من خیلی سخت و دردناک!

اونم دختری که به لحاظ قد و قامت و هیکل کوچیک نبود و عقلش هم خوب به همه چی می‌رسید.

مامانای قدیم جلوی بچه‌ها کنار بابای بچه‌ها نمی‌نشستند که نکنه ذهنیتی و بی‌ادبی رخ بده و حالا هزار هم مادر جوان، جلوی دخترک عاقل و بزرگش ووو

برای من عجیب بود و هزاران صحنه و جمله در همان یه لحظه کوتاه در ذهنم چرخید و دور زد و بر تار و پود عقلم هی مشت زد و هی لگد کوبید!!

این ماجرا مال شاید ده سال پیش بود و همیشه چهره سارینا جلوی چشمم بود که الان داره در خانه و با حضور مادر تازه عروسش و داماد جوان چه می‌کنه؟ چه ازون به بعد بر اون گذشته و کجاست؟؟ در کدامین رویاس؟ و در کدامین لباسه؟ و با کدامین آرزویی که شاید نتونسته برای مادر تازه عروسش بگه! ؟

بارها به خود می‌گفتم چقدر الکی نگرانم حتما خیلی هم خوشحاله و مادرش حتما حسابی حواسش بهش هست و نذاشته آب تو دل دخترش تکون بخوره!

هزاران بار هزاران فکر به سرم هجوم می‌آورد و هر بار با لنگه کفشی از توجیه‌ها سعی می‌کردم لااقل خودم را کمی ازین فکر نجات بدم که نه بابا چیز مهمی نبوده و امثال ساریناها خوشحالن و برای من عجیب و غریب و بعیده!

و رفتیم و...... رفتیم و........ رفتیم تا ......

تا رسیدیم به روزی که دانش‌آموزم پیشم اومد و گفت:«خانم بابامون وقتی زن یا دختری میاره خونه به من میگه برو رو پشت بوم کشیک بده اگه مادرت داشت میومد و از سرکوچه دیدیش خبر بده و وقتی بعد بارها خیانت دزدکی پدرش، مادرش فهمید و طلاق گرفت، درد سرش شد دو تا چون مادرش هم با دوست پسرش میومد و دخترک زیبا و جوان قصه ما، آواره کوچه‌ها بود و همدم پسرها! برای خودش نره لاتی شده‌بود که پسرها از دستش امان نداشتند!

کیمیا دیگه درس نمی‌خوند و با توجه به این که زیبا و رعنا هم بود این بی‌سر پناهی و ولنگ و بازی پدر و مادرش باعث شده‌بود تا بچه‌های دیگه مدرسه و کلاس رو نیز به دنبال خودش به این تاریکی ببره و وقتی اخراج شد دیگه نفهمیدیم کجا رفت و چه شد؟؟؟

گه گاهی از بچه‌ها می‌شنیدم که در فلان کوچه و پارک و خیابان با فلان پسر یا مرد دیدندش و ....

و آمدیم و آمدیم  و آمدیم ....

تا امروزی که وقتی مادر دانش‌آموزی رو به مدرسه خواستند، به همراه آقایی وارد شد و وقتی پرسیدیم این آقای همراه مادرت کیه؟

گفت«دوست پسر مادرمه»

خیلی راحت و خیلی عادی انگار! هیچی رخ نداده وهمه چیز سر جاشه!

شاید هم ما سرجامون نبودیم!!!

این قصه یکی و دو تا نیست! قصه‌ی ده و تا صد تا هم نیست! قصه غصه دار یک جامعه است که به سرعت داره به ته دره‌ای خوفناک پرت میشه! درّه‌ای که نه سر به اخلاق داره نه پا در دین! نه رحم داره نه انسانیت! درّه‌ای در عمق تاریکی!

و عده‌ای هم بر لبه پرتگاه این درّه ایستادند و با لگد همه را به عمق این فاجعه پرت می‌کنند!

دوره عوض شده، اما فکر نکنم با این همه تغییر، تکنولوژی و ماشین‌آلات و دنیاهای مجازی، انسانیت و اخلاق عوض بشو باشه! و قابل تغییر!

چه نسلی باشه، نسلی که مادرانش امثال کیمیاها باشند و پدرانش امثال دوستان اون!

چی شد یه هو این همه تغییر؟ این همه عقب‌گرد؟ این همه جهل؟ این همه بدویت؟

از کجا نازل شد؟؟

اصلا نازل شد یا نازلش کردیم!!!

 

باید به فریاد جامعه‌مون برسیم! به فریاد جامعه‌ای که از توی سطل زباله‌هاش، نوزاد پیدا می‌کنند و از مستراح مدارس دخترانه‌اش، جنین! و از جیب پسرهاش، چاقو و مواد مخدّر!

جامعه‌ای که پشت چراغ قرمز، فحش ناموسی می‌دهند و سر گذرها به راحتی مواد می‌کشند و دور هم بساط عیشا نوش راه می‌اندازند!

باید از خدا کمک بخواهیم!

نان حلال بین مردم پخش کنیم و موسیقی آرام زندگی را دوباره برایشان بنوازیم!

باید دزدی را کار بدی اعلام کنیم و دست دزدان را ببندیم! از همان بالاها هم ببندیم!

 

باید دعای باران بخوانیم!!!!

 شاید دوباره خدا بر ما ببارد!!