بسم الله الرحمن الرحیم
«دکتر راننده»
مدتی منتظر تبسی شدیم.
تهران اسنپ و مشهد تبسی.
پراید سفیدی بود. راننده از بالای عینک نگاهمان کرد و جواب سلاممان را داد.از بالای عینک مژههای بلندش مشخص بود. موهای صاف و کوتاهی داشت که روی پیشانیاش ریخته بود. هم ریش و هم سبیل داشت. قدش از روی صندلی معلوم نبود اما قکر نکنم قدبلند بود. پیراهن سفید و بدون اتویی بر تن داشت. فکر کنم نزدیک چهل و هفت یا هشت یا نه سالش بود. مرد جاافتادهای به نظر میرسید.
با نجمه جان سخت مشغول صحبت بودیم و سر در کلام هم.
نجمه جان با آب و تاب ماجرایی را برایم تعریف میکرد و من با گوش جان، گوش میدادم.
راننده یکریز مشغول صحبت با موبایلش بود که با کلامی از او دیگر نمیشنیدم نجمه جان چه میگوید. تمام گوشم به راننده شد. چشمانم به دهان نجمهجان بود و گوشهایم به مکالمه راننده.
فقط میدیدم دهان نجمه جان تکان میخورد ولی نمیشنیدم چه میگوید!
راننده داشت تلفنی و با لهجه غلیظ مشهدی به کسی میگفت:«ببین خانم من نمیتونم که یکروزه برای شما معجزه بکنم. بیاید مطبم از منشیام وقت بگیرید تا بگم چی کار کنید. الانم یه سیر رو رنده کنید و روی جوش صورتتون بذارید....
و مثلا در ادامه گفت:«باشه .... باشه شما تشریف بیارید ببینم
به شانهی نجمه جان زدم و با چشم به او اشاره کردم تا با ادامه صحبتش به راننده گوش بدهد.
هنوز تلفن قبلی را تمام نکردهبود دوباره موبایلش را برداشت و گفت:«سلام خوبین. من که به شما گفتم نامه مهدشو ببرید بهتون سی تومن وام میدن ماهی سیصد و هشتاد تومن
بله .... بله...... من سفارشتونو کردم اگه صبح میومدید من یه وام هشتاد تومنی دستم بود با ماهی پونصد تومن میدادم به شما.
نه خانم! من برای خیلیها کار درست کردم. هر کی هر جا بیکار بوده و پیش من اومده، سر کارش کردم شما همون نامه رو ببر
و هنوز خداحافظی این تلفن را ندادهبود دوباره گوشی را برداشت و اینبار گفت:« جانم! شما با منشیم هماهنگ کن همین که گفتم: پیاز رو پوست بکن و با کمی سرکه و لیمو صورتتو بخور بده. خوب خوب میشین فقط عجله نکن
نه خانم عزیز باید هر شب این کار رو بکنید تا پوستتون براق و سفید بشه تمام جوشهاتونم خوب میشه
فقط اگه بتونید یه بار دیگه بیاید مطب بهتره. منشیم راهنماییتون میکنه
به نجمهجان گفتم:«این راننده مثل این که دکتره. فقط چرا پشت پرایده و مسافرکشی میکنه!!!»
منتظر بود تا ما از دکتریاش و کار و بار و وام و هنرهایش بپرسیم.
یکریز با افراد خیالیاش صحبت میکرد و در تمام آنها بر دکتر بودن و منشی داشتن و ثروتمند بودنش تاکید بسیاری داشت!
مدام تکرار میکرد که بیاید مطبم و با منشیام هماهنگ کنید.
در مکالمه خیالی دیگری به خانمی سفارش میکرد تا بیاید و یکی از دو سه ماشین او را بخرد و با آن کار کند. میگفت:«ببین خانم منشی من پونزده ساله با منه براش یه پراید خریدم بعد مطب میره و کار میکنه روزی کمش هفتاد تومن درمیاره. یه زنه ولی مثل یه مرد کار میکنه من چند تا ماشین دارم شما بیا پرایدمو به نامت بزنم بیکار نمونی
و در جواب تلفن خیالیاش میگفت:«نه عزیزم این حرفا چیه من در خدمتتونم»
بنده خدا هر چه به این در و آن در زد که از ما دو تا کلامی در تعجب و شگفتی بشنود، نشنید.از شانسمان ترافیک هم بود و مدت زیادی در ماشین او بودیم.
ما دو تا فقط ترسیدهبودیم.
فهمیدهبودیم که دروغ میگوید و ترسیدهبودیم که با او هستیم.
تلفن آخرش بیشتر ما را ترساند
خانمی پشت خط به او التماس میکرد که مثلا او پیشش برود و او میگفت:«عزیزم! من که نمیتونم هر وقت تو میگی بیام.
و مثلا کمی صدایش را پایین آورد تا حدی که مطمین شود ما هم میشنویم وپرسید:«چی پوشیدی؟ .....
راستشو بگو؟؟؟؟ .... تاب تنت..... و پشت مثلا خط، دیگرخیالیاش چیزی میگفت و او در ادامه گفت:«لخت نخوابیها!!! میدونی که من....
به نجمه جان زدمو گفتم من میترسم بیا زودتر پیاده شویم.
راننده همچنان در مکالمه خیالی بود. گاهی مثلا با زن واقعیاش دعوا میکرد و یکسره او را سرزنش میکرد و از این که زنش او را سیم جین میکند ناراحت میشد و با لحن بد با او حرف میزد و تلفنش را قطع میکرد و دوباره به سر خانم عشق خیالیاش میآمد و با او قرار و مدار میگذاشت.
مکالمههای خیالی راننده تمامی نداشت. آن یکی را هنوز قطع ناکرده، دیگری را به گوش میگرفت به قول سعدی: «چندان ازین ماخولیا فروگفت که بیش طاقت گفتنش نماند»
ما که ترسیدهبودیم و جوری وانمود میکردیم که انگارحواسمان اصلا به او نبوده خیلی قبل ازمقصد خواستیم تا پیاده شویم و او در حالی که هنوز در مکالمه بود و فکر نمیکرد پیاده شویم، با تعجب نگاهی به ما کرد و به هم تلفنی خیالیاش گفت:« قطع کن قطع کن زنگ میزنم»
و تا خواستیم پیاده شویم گفت:«ببخشید من خیلی حرف زدم فقط یادتون نره بهم امتیاز بدید»
ما دو تا که انگار از چنگال یک آدم ربای حرفهای فرار کردهباشیم، سریع خود را به پیادهرو رساندیم و دوان دوان به خانه رفتیم
وقتی فکر میکنم میبینم چقدر گناه داشت!!!
آدم باید چقدر بدبخت و بیچاره و بیمار باشد که بتواند این همه وقت در مکالمههایی خیالی خود را راضی کند.
توانستهبود با این کلک چند نفر را جلب توجه کند و به حرف و راه بکشاند، خدا میدانست! آدمهای مثل او کم نیستند!
آدمهای ساده و بیفکر هم کم نیستند که به راحتی گول امثال او را میخورند...
فقط آن شب نمیدانست که چه ترسوهایی را سوار کرده!!!
البته فقط قصه ترس نبود. برای ما رفتار بیمارگونه این راننده باعث تعجب و ترس بود!!
خدا خودش به خیر کند
این فراخوان جامعه ماست چه بخواهیم چه نخواهیم!!