بسم الله الرحمن الرحیم
زیارت ناتمام
چادرم را به سر کردم. به سرعت خودم را به کوچه رساندم.
آن موقعها مثل الان اتوبوسها این قدر تند تند و پشت سرهم نمیآمد. اگر از اتوبوس جا میماندی باید نیم الی چهل دقیقه بیشتر کنار خیابان زیر آفتاب و سر پا میایستادی تا اتوبوس بعدی از راه برسد. آن هم اگر جا میداشت و میتوانستی خود را به زور و فشار از پلههایش بالا میکشیدی. گاهی آنقدر اتوبوس پر و شلوغ میبود که حتی در ایستگاه نمیایستاد و باید ساعتی را کنار خیابان میماندی.
هنوز آنقدر که امروز مد شده، مد نبود که سوار شخصی بشوی و از این سمت شهر به آن سمت شهر بروی. نوعی سوسول بازی و ولخرجی حساب میشد.
ساعت حرکت اتوبوسها هم ساعت مشخصی نبود تا لااقل حرکت خود از خانه را با اتوبوس هماهنگ کنی به همین خاطر بنابر احتمال از خانه بیرون میزدیم. حالا چقدر خوششانس بودی که همان موقع اتوبوس بیاید خدا میدانست.
من هم به سرعت خود را به سر خیابان رساندم.
از سر خیابان کوچه مادرم انتهای خط و ایستگاه اتوبوس معلوم بود و تا رسیدن به سر خیابان مادرم پنج دقیقهای طول میکشید و میتوانستی در این فاصله خود را به اتوبوس برسانی.
به سر خیابان که رسیدم، اتوبوس از ته خط معلوم بود. سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر به ایستگاه برسم که ...
که پدرم را دیدم.
خدا رحمتش کند. هندوانه بزرگی که داخل یک پلاستیک بود را به زور دنبالش میکشید. از وقتی پایش شکسته بود و پلاتین برایش گذاشتهبودند نمیتوانست به راحتی راه برود و به ناچار عصا به دست میگرفت و کج کج راه میرفت.
سرش پایین بود و متوجه من نشد. لنگ لنگان ولی مثل همیشه تند و فرز راه میرفت و حواسش فقط جمع آوردن آن هندوانه سنگین بود.
اگر میایستادم و کمکش میکردم، از اتوبوس و زیارت امام رضا جا میماندم.
بعد از مدتها به مشهد آمدهبودم و نمیخواستم حالا که عزم زیارت کردم آن را از دست بدهم.
برای همین خودم را به دید ندادم و به سرعت به سمت اتوبوس رفتم.
آن روز به زیارت رفتم
اما
هر روز چهره مظلوم و خسته و ناتوان پدرم که برای پذیرایی از ما هندوانه به آن بزرگی خریدهبود و به زحمت دنبالش میکشید جلو چشمانم است.
شرمنده ام بابا!
شرمنده!!
خدا مرا ببخشد
دیگر نتوانستم هرگز آن روز را برای پدرم جبران کنم! سالهاست در حسرت آن روز، هر روز قضای آن زیارت را از دور به جا میآورم.
انگار آن زیارت مثل کوهی بر روی سینهام سنگینی میکند!
هر بار که آن روز را به یاد میآورم در گوشم صدایی بلند فریاد میزند، زیارتت قبول نیست! منی که هر بار به زیارت میرفتم با دلی سبک و آرام به خانه برمیگشتم، حالا با یادآوری آن زیارت، قلبم درد میگیرد و تا پشتم تیر میکشد!
خوب میدانم پدرم مرا بخشیده،
اما هرگز خودم، خودم را نمیبخشم!
آنروزها معنی حسرت را نمیدانستم و امروز که میدانم دیگر پدرم نیست تا جبران کنم!
دیگر پدرم نیست
و من ماندهام و یک دنیا حسرت و زیارتی که قضایش، ادا نمیشود!