می خواهی چه کاره شوی یونس؟
سر کلاس اجتماعی سوم بودم.
درس مشاغل. شغلها را میگفتیم و تولید و خدمت را بررسی میکردیم.
از پسرهایم خواستم تا هر کدام شغلی را که دوست دارند بگویند و علتش را نیز بیان کنند.
پسرهای سوم برای خودشان دنیایی از شیطنت و شلوغی بودند به خصوص این منطقه و ناحیه از شهر تهران.
دستهایشان تا سقف کلاس برافراشتهشدهبود تا بگویند چه شغلی را دوست دارند.
بعضیها همراه دستشان از سرجایشان برخاستهبودند و بعضی حتی تا وسط کلاس نیز خیز برداشتهبودند تا شغلشان را بگویند. همهمهای به راه افتاده بود.
از آنها خواستم تا سرجایشان بنشینند و به آرامی دستشان را بلند کنند و نوبت به دوستانشان بدهند.
اما به کی میگفتم!
علاقهای که برای گفتن شغلشان داشتند مانع آن بود که صدای خواهش مرا بشنوند.
حسین گفت:«میخوام پلیس بشم تا دزدها رو بگیرم و نذارم آدم بدا کار بد بکنند»
محمدرضا گفت:«میخوام دکتر بشم تا مادرجونمو خوب کنم»
علی گفت:«میخوام خلبان بشم از این کشور به اون کشور برم و تو هوا رو ببینم»
هر کی یک چیزی میگفت و باز هم دستش بلند بود تا چیز دیگری بگوید
دست و هیکل یونس نیز بلند بود.
یونس تقریبا از تمام بچههای کلاسم هیکل و قدش بلندتر بود. سبزه و قلچماق و زورگو!
زنگ تفریحی نبود که پایین برود و به خاطر آزار و اذیت بچهها نگهش ندارند. بی برو برگرد هر زنگ تفریح که تمام میشد باید کنار دیوار میایستاد و بعد همه بچهها به کلاس میآمد!
با این که بسیار شیطون وبازیگوش بود و سر کلاس حضور شنوا و آرامی نداشت اما با همان بریده شنیدهها و گوشه گوشه دیدهها، خوب درس را میفهمید و نمرههایش خوب بود.
اصلا دوست نداشتم ذرهای دعوایش کنم یا بیرونش کنم. ..
دوساله بوده که مادرش او را گذاشته و رفته، شاید هم بیرونش کردند و رفته به هر حال فرقی نمیکرد او بدون مادر بزرگ شدهبود.
در کنار پدر و پدربزرگ و مادربزرگ.
حرفهای عجیب و غریبی میزد مثلا:
به بچهها گفتهبود که دوست دختر دارد و با موتور او را ازین ور به آن ور میبرد!
یا میرود در میدانی از شهر که دور به خانهشان با قدرت کشتی بگیرد و کتکش بزند!
معلم پارسالش حسابی از دستش کلافه بود و هر بار که مرا میدید میپرسید، یونس چطوره؟
من از یونس شیطونتر هم توی کلاسم داشتم. برای همین حرکات و رفتار یونس خیلی ناراحتم نمیکرد به خصوص این که میدانستم سر و سامان خانوادگی خوبی ندارد.
به او میگفتم:«یونس پولدار»
روزی لااقل هفت هشت تومان یا بیشتر مدرسه میآورد و میخورد. اولین نفری هم بود که هر ماه شارژ کلاس را میآورد.
دوستش داشتم. با این که قلدر و لات منش بود اما دلم نمیخواست از جانب من ناراحت شود.
درسش خوب بود اما خیلی کند مینوشت همیشه عقب میماند. گاهی چون خیلی مشغول شیطنت بود عقب میماند.
فهمیدهبود هوایش را دارم برای همین تا به یک شکل ریاضی میرسیدیم که کمی کشیدنش سخت بود سریع میگفت:«خانم من نمیتونم بکشم» تا من برایش بکشم.
من هم دریغ نمیکردم.
دلم میخواست به هر صورتی به او نزدیک شوم تا شاید بتوانم کمی به این بچه باهوش زرنگ قلدر کمک کنم.
یادم نمیرود یک روز تمرینهای پای تخته را چند نفری پشت گوش انداختند و ننوشتند. من هم بعد زنگ نگهشان داشتم تا بنویسند.
یونس هم یکی از این بچهها بود.
خواستم تا بنشیند و بنویسد.
برایش خیلی سخت بود که بعد زنگ بنشیند و تمرینهایش را بنویسد. هر کاری کرد تا از دست من فرار کند و در به رود اما مجال به او ندادم.
رو به من کرد و گفت:«نمیذارید برم؟»
گفتم نه تو هم مثل بچههای دیگه باید بشینی و بنویسی بعد بری.
پوزخندی به من زد و گفت خانم الان از پنجره میریم
یک پنجره کلاس رو به حیاط بود و یک پنجره رو به راهرو.
هنوز آمدم نگاهش کنم که کیفش را پرت کرد به راهرو و مثل قرقی از توی کلاس به راهرو پرید.
دنبالش نرفتم فایده نداشت.
به هر بهانهای سر کلاس تلاش میکردم تا هر از گاهی با نصیحتی کوچک یا داستانی کوتاه، بعضی از رفتارهای اجتماعی و اخلاقی را به بچهها بیاموزم اما یونس با خنده خنده و مسخره بازی، تمام کاسه کوزههایم را به هم میریخت.
زنگ تفریح خورد و بچهها بالا آمدند.
چند نفری با ناراحتی پیشم آمدند که خانم یونس سر صف این کرده و آن کرده! مشت به من زده و لگد به او!
منم مثلا آمدم یونس را به راه راست هدایت کنم، گفتم:«یونس دست بالای دست بسیاره ، تو اگه زورت ازینا بیشتره یکی هم پیداش میشه زورش از تو بیشتر و تو رو میزنه، چرا بچهها رو میزنی و اذیت میکنی؟»
مثل همیشه که موقع جواب دادن از نگاه کردن به من تفره میرفت، صورت تپولشو بالا گرفت و با خندهای مسخره گفت:«نه خانم هیشکی حریف ما نیست یه روزه یه پسره کلاس هشتمی رو تو کوچه زدیمو و دنبالش کردیم»
رها بود. زنگ خانه که میخورد توی کوچه رها بود. قلاب میگرفت تا بچههای دیگه از دیوار مردم بالا بروند و توی خانه مردم سرک بکشند.
ترقه میخرید و ساعت آخر بچهها را صدا میزد تا با هم به کوچه بروند و ترقه جلوی پای مردم بیندازند.
بارها او را تنهایی صدا کردهبودمو با او صحبت کردم که یونس رفتی پایین، آروم باش. اذیت نکن و به موقع سر کلاس بیا
اما دریغا که حتی یکبار گوش کردهباشد!
اگر بچههای کلاس از دستش شاکی نبودند در کلاس را بچههای کلاسهای دیگر میزدند که اجازه این پسر بزرگه کلاستون ما رو اذیت کرده!
و من هر بار او را نجات میدادم تا پایین نرود و ....
ناظم چند باری دنبالش فرستادهبود و تا جایی که میتوانستم فراریاش میدادم... فایدهای نداشت میرفت پایین و کتکی میخورد و جسورتر برمیگشت بالا.
دعوا و توهین و کتک، برایش عادی بود! اصلا برایش مهم نبود اما برای من عادی نبود و مهم بود
یک روز که چیز بسیار جالبتری شنیدم!
دروغ نمیگفت
با این که زورش زیاد بود و کله نترسی داشت، اما ساده و بیشیله پیله بود
دوست جلوییش پیشم آمد و گفت:«اجازه خانم، یونس میگه باشگاه که میره با دوستاش ویسکی میخورند»
یونس ته کلاس حواسش بود که پرهام چه میگوید
با همان خنده همیشگی گفت:«خانم دروغ میگه فقط یه قطره خوردیم. مربیمون نیومدهبود پسرا آوردهبودند ما هم یه ذره خوردیم!»
سریع حرفش را جمع و جور کردم و با قیافهای که انگار من نشنیدهام برگشتم به پرسش از بچهها.
واقعا نمیدانستم با یونس چه کنم؟
مهمترین رکن تربیتی هر کسی، خانواده اوست و یونس از این جهت بسیار در محرومیت بود. هر چقدر پول میخواست به او میدادند اما کسی هوای رفتار و کردارش را نداشت و مراقبش نبود!
از بچهها شنیدم که سیگار هم میکشد.
و تا شنید بچهها این را گفتند، گفت:«نه خانم بابابزرگمون بهمون پول داد براش سیگار بخریم»
نمیدانم درست حس میکردم یا نه، اما احساس میکردم، یونس شرارت و بدی را خیلی دوست دارد و اصلا حرف درست و راست در گوشش نمیرود.
با این که سن و سالی نداشت، اما حرف گوش نمیداد و هر چه میگفتی، همان کار خودش را میکرد.
و حالا سر کلاس اجتماعی دستانش بلند بود تا بگوید چه شغلی را دوست دارد.
خیلی دلم میخواست بدانم که یونس دوست دارد چه کاره شود!
با اشتیاق پرسیدم، یونس تو میخوای چه کاره بشی؟
سینهاش را سپر کرد و ایستاد و گفت:
«اجازه خانم، رزمنده»
خوب میدانستم که رزمنده یونس، یک رزمنده شجاع و مردانه نیست برای همین پرسیدم چرا رزمنده؟
دستهاشو به حالت تفنگ گرفت و رو به بچهها، گارد ایستاد و در حالی که صدای شلیک را درمیآورد
گفت:«برای این که آدمها رو بکشم»
و به سمت دوستانش با تفنگ خیالیاش، شلیک کرد!