به نام خدا
شب یلدای یلدا
خیابانها شلوغ بود. کوچهها و مغازهها، شلوغتر! ملت مثل مور و ملخ درهم میلولیدند و میرفتند و میآمدند!
شب یلدا بود و تاریک. سرد و خشک. برف و بارانی نبود، اما تا دلت میخواست سرد بود و سرد! با این حال مردم خوشحال و خندان با جیبهای پر و بغلهای انباشته از خرید در خیابان و کوچهها، سر از این مغازه به آن مغازه میبردند تا سفره هفتاد رنگ چلهشبشان را رنگینتر کنند.
کلاهها را به سر کشیده بودند و شالگردنها را به دور گردن و شیکترین لباس را پوشیده و خوشبوترین عطرشان را به تن زدهبودند.
صدای خنده و شادیشان، صدای جیرینگجیرینگ خریدهایشان، سرما را میلرزاند!
سر ذرتفروش و سیبزمینی فروش و ساندویچیها و شیرینیفروشیها، شلوغ بود.
انگار مردم به کارنوال آمدهبودند. زنان رنگارنگ و دختران شاد و سرمستی که صدای قهقهه بلندشان، نگاهها را برمیگرداند تا در شادی بلند آنها، همراه شوند.
مغازه دارها روز خوشیشان بود. چرا که مردم بیهیچ نیازی و سرخوش از سیری، سرخوش از دارایی و شادی، بیدلیل و بیهدف، میخریدند و میبردند! گرانمیخریدند و گران عشوه میفروختند!
در مجتمع بزرگ تجاری، مردم همهمه و شلوغ کردهبودند. جای سوزن انداختن نبود. گویی قحطی آمدهبود و مردم برای ذخیرهسازی و احتکار، هجوم آوردهبودند.
مغازهها رنگارنگ و قشنگ. بر سر هر کالایی، چراغی روشن و بانویی روشنتر از چراغ به هفت قلم آرایش، در پشت پیشخوان!
گویی مردم مسابقه گذاشتهبودند که کی از دیگری بیشتر خواهد خرید و بهتر!
چنان گرم بازار و خرید بودند که سرما را ذرهای، حس نمیکردند!
در این میانه، یلدا دست خواهر پنج سالهاش را گرفتهبود و بستههای فالش را به سمت مردم دراز میکرد تا از او بخرند.
یلدا، سرما را خوب حس میکرد! بوی خوشی که از شیرینیفروشیها بیرون میآمد را هم به خوبی حس میکرد!
از زیر نگاه ده سالهاش، کودکان پالتو پوشیده و شیک، به سرعت میگذشتند. به خوبی میدید که دستانشان در دستان گرم پدر و مادرشان است و به هر سویی که انگشت دراز میکنند، سریع آرزوی انگشتانشان برآورده میشد و دستانشان پر میشد از هر آنچه که میخواستند!
پری کوچولو گفت:«یلدا، سردمه!»
-ببین پری دستهاتو به هم بمال گرمتر میشی.تازه خیابون از خونه ما گرمتره اینقد غرغر نکن!
بیا بریم جلوی آشپزخونه این شیرینی پزیه بشین از توی پنجرهاش باد گرم میاد.
-نمیشه بریم تو اون مجتمعه؟
-نه .رامون نمیدن. دیدی که اون شب نگهبانش بیرونمون کرد.
-آخه اونجا گرمه یلدا
-همین که گفتم. اون مرتیکه نمیذاره بریم تو میخوای بزنه ما رو؟ ما برای مغازههای شیک اونجا، قشنگ نیستیم!
همین جا جلوی این مغازه بشین تا من یه دوری بزنم و بیام.
-تو هم پیشم بشین
-پری! تو اگه تنها بشینی مردم دلشون بیشتر میسوزه و فال بیشتری میخرند اما اگه من بشینم محلمون نمیدند و میرن
-زود بیای یلدا من سردمه
یلدا، پری را روی کارتونی جلوی شیرینی فروشی نشاند. تا خواست برود، صاحب مغازه بیرون آمد و با عصبانیت فریاد زد:«بلندشید ازاینجا ببینم برو یه جای دیگه بشین! پاشو ببینم، زود باش»
یلدا سریع و با ترس و لرز، دست پری را گرفت و به جلو دوید.
پری کوچولو گفت:«چرا نذاشت بشینم؟ مگه چی کار کردیم؟»
یلدا که حسابی ناراحت شدهبود گفت:«شاید میترسه شیرینیهاش بوی فقیری ما رو بگیره!
پری، اگه ما این فالها رو نفروشیم نمیتونیم بریم خونه. میفهمی؟»
-اگه نفروشیم بابا، بازم ما رو میزنه؟ تو که دلت نمیخواد کتک بخوری؟ ها؟
یلدا بسته فالش را جلوی مردم میگرفت و التماس میکرد که بخرند.
مردم که محو تماشای مغازهها و خریدشان بودند هر یک به صورتی از کنارشان میگذشتند.
یکی گفت:«نمیخوام»
دیگری رو به دوستش کرد و با خنده گفت:«ما فالمون خوندهاست نیاز به فال نداریم»
آن یکی، با دست و سرش گفت:«برو نمیخوام»
زنی نگاهی پر اندوه به دو دختر انداخت و گفت:«آخی طفلکا!» و گذشت و رفت.
مردی دستش را در جیبش کرد و هزاری درآورد و در کف دست پری گذاشت.
یلدا بسته فال را جلویش گرفت.
مرد گفت نمیخوام.
دختری جوان در حالی که دست دوست پسرش را محکم در دست گرفتهبود به جلوی آنها رسید.
دختر گفت :«بیا یه فال برداریم ببینیم چی برامون درمیاد»
پسر دستش رو کشید و گفت:«فال تو منم! فال میخوای چیکار؟ ذهنتو با این خرافاتها، خراب نکن»
و بلند با هم خندیدند و رفتند.
تا بالای خیابان را رفتند و برگشتند. مردم چنان غرق خودشان بودند که انگار پری و یلدا را اصلا نمیدیدند.
پری کوچولو گفت:«نمیشه یه جا بشینیم خسته شدم؟
---بشینی بیشتر سردت میشه
-فقط یه کم
-باشه بیا رو پله جلوی اون عابر بانکه بشینیم شاید یکی ازمون فال خرید.
-میشه برام یه کیک بخری؟
-پری، ما هنوز چیزی نفروختیم یه کم واستا شاید یکی دلش سوخت
اما انگار مردم دلشان هم نمیسوخت! اصلا آنها را نمیدیدند!! چنان سر در لاک خود فرو بردهبودند که جز خودشان هیچ چیزی را نه میدیدند نه میشنیدند!
زنی با دوستش از کنار آنها رد شد.
زن به دوستش گفت:«اینا رو ببین تو رو خدا!»
دوستش گفت:«آره بیچارهّها»
- اصلا دلت نسوزه، اینا یه باندند میارندشون و تمام خیابون خالیشون میکنند و سر ساعت مشخص میان میبرنشون. هر چی هم پول جمع کردند ازشون میگیرند.»
دوست زن گفت:«همهشون هم این طور نیستند یه روز توی پارک یه پسر بچه التماس میکرد ازش آدامس بخریم. طفلک پیراهنشو بالا داد تمام تنش کبود بود. گفت: اگه نتونیم چیزی بفروشیم ما رو میزنند»
زن که حواسش به مغازهها بود با خوشحالی از دیدن چیزی که دنبالش بود گفت: پیداش کردم اون مغازه بود بدو...
و گذاشتند و رفتند
این حرف ها رو یلدا، بارها و بارها از مردم شنیدهبود. دلش میخواست فریاد بکشد و بگوید که خوب که چی؟ گیرم حتی باندی هستیم، آیا ما گرسنه و تشنه نمیشیم؟ لباس و جای خواب نمیخوایم؟
زنی با شوهرش گذشت. زن گفت:«واستا یه فال ازشون بخرم»
مرد دست زن را کشید و گفت:«دلت برا اینا نسوزه، چند وقت پیش یکی از همین گداها رو گرفتهبودند، میلیاردی پول داشته، چند تا خونه و مغازه داشته و فقط از راه گدایی اینا رو جمع کردهبوده، بیا زن، گداپروری نکن!»
مردی با جعبه شیرینی از کنارشان گذشت. برگشت و نگاهی به دو خواهر انداخت. در جعبه شیرینی را باز کرد و به هر کدامشان یک شیرینی داد.
خندهای پر از شادی بر روی لبهای پری نشست. با همان زبان بچگانه وگداوارش گفت:«دست شما درد نکنه»
و در چشم برهم زدنی، شیرینی را خورد.
یلدا نگاهی به شیرینی انداخت و نگاهی به پری. شیرینی را به سمت پری دراز کرد و گفت:«اینم بخور»
-خودت نمیخوای؟
-نه تو بخور
پاشو راه بریم، پاهام داره سوزنی، سوزنی میشه
پدرها، بچههایشان را بغل گرفتهبودند و عدهای دست فرزندانشان را به مهربانی در دست گرفتهبودند.
یلدا از وقتی یادش میآمد، پدر مهربانی ندیدهبود. پدرش همیشه خمار بود. همیشه عصبانی! همیشه بداخلاق!
هنوز جای لگد دیشب پدرش درد میکرد.
از وقتی امیر برادر بزرگش را گرفتهبودند، این یلدا و پری بودند که باید نان خانه را درمیآوردند. امیر را به جرم دزدی و مواد فروشی گرفتهبودند.
امیر هم سیزده سال بیشتر نداشت. هر شب بابا، در کیفش مواد میگذاشت تا به در مغازهها و خانهها ببرد و این بار که گرفتهبودنش دیگر آزادش نکردهبودند.
یلدا شنیدهبود که امیر را به کانون اصلاح و تربیت نوجوانان بردهاند.
دو سالی هم میشد که مادرشان را از دست دادهبودند. مادرش خودش را سوزاندهبود.
از در و همسایه شنیدهبود که از دست پدرش، مادرش خودش را سوزانده!
پدرش، مادر را مجبور به کار ناشایست کردهبود و مادرش نتوانستهبود این رنج را به تن بخرد و خود را از شر زندگی شوم و زشت پدرش خلاص کردهبود.
مردم کمکم داشتند به خانههایشان برمیگشتند.
اما فالهای یلدا، روی دستان کوچک و سیاه و کثیفش، ماندهبود.
زنی با چند نفر از دوستانش جلوی در مجتمع ایستادهبود.
یلدا پری را روی پلهای جلوی یک مغازه که درش بستهبود نشاند و خودش بین مردم شروع کرد به فال فروختن.
زن با دوستانش، گرم حرف زدن بود و تند تند و با هیجان، چیزی را برای هم تعریف میکردند.
کیف پول قرمزی که روی زمین کنار پای زن افتاده بود، نظر یلدا را جلبکرد!
نگاهی به دور و بر انداخت. زنها حسابی سرگرم حرف زدن بودند و حواسشان به کیف نبود.
یلدا آرام به سمت زن آمد.
نگاهی به زنها انداخت.
اصلا حواسشان نبود.
دوباره دور و برش را نگاهی کرد. هیچ کس حواسش نبود.
خم شد و کیف را برداشت.
هنوز کمرش صاف نشدهبود و از روی زمین بلند نشدهبود که زن کناری به شانه زن زد و گفت:«کیفتو برداشت»
یلدا سرش را بلند کرد و کیف را به سمت زن گرفت.
اما قبل از آن که دهانش را بازکند، زن، محکم مچ لاغر و نحیف یلدا را گرفت و در حالی که یلدا را به تکان تکان انداختهبود بلند فریاد زد:«دزدی میکنی؟ احمق بیشعور؟»
زن سعی میکرد با سر و صداهایش، مردم را به دور خود و یلدا جمع کند.
یلدا که صورتش پر از اشک شدهبود، با ترس و هقهق گفت:«نه به خدا! من نمیخواستم بدزدمش»
زن در حالی که مچ یلدا را محکمتر میگرفت گفت:«غلط کردی! خدا رو هم قسم میخوری! پس این تو دست تو چی کار میکنه؟ دزدهای بیشرف»
یلدا با گریه و زاری گفت:« نه خانم به خدا! به جون مادرم نه!»
زن نگذاشت یلدا ادامه بدهد و گفت:«زنگ بزنید 110 بیاد. چرا اینا رو جمع نمیکنند؟ آدم امنیت نداره! شهر پر شده از این گداهای دزد»
یلدا حسابی ترسیدهبود. بدنش نه از سرما که از ترس، مثل بید میلرزید!
مردم دور زن جمع شدهبودند یکی میگفت:«بچهاست ولش کن»
اون یکی میگفت:«پدر مادرم ندارند اینا! چه توقعی دارید»
خانمی گفت:«ولش کن خانم بچه است! ولش کن»
زن با عصبانیت گفت:«یعنی چی بچهاست؟ به اینا آموزش دزدی میدند! همین دلسوزیهای الکی رو کردین که اینا راست راست دست تو جیب آدم میکنند و جیبتو خالی میکنند!»
چنان زن دست یلدا را محکم گرفتهبود که به هیچ وجه نمی توانست از دستش فرار کند.
با این حال، بیشتر از خودش، نگران پری بود.
هر چه با چشمهای اشکبارش نگاه میکرد، پری کوچولو را نمیدید.
ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد. مردم به سمت خیابان دویدند.
دو ماشین محکم به هم زدند و دو راننده عصبانی و ناراحت، از ماشین پیاده شدند.
راننده پژو، در حالی که قفل ماشین را به دست گرفتهبود به سمت پراید آمد تا به کاپوت بزند که مردم زودتر جنبیدند و قفل را از دستش گرفتند.
دوست زن با تعجب نگاهی به راننده کرد و گفت:«شهلا! این قاسم آقا نیست؟»
زن که مچ یلدا محکم در دستانش بود، نگاهش را به خیابان تیز کرد و گفت:«چرا خودشه! ای داد بیداد»
و فراموش کرد دست یلدا را گرفته و سریع به خیابان دوید.
یلدا که انگار از غیب برایش کمک رسیدهبود، سریع خود را از میان مردم بیرون کشید و به سمت پله مغازه رفت تا پری را پیدا کند.
اما .... اما پری کوچولو روی پله نبود!!!
با نگرانی به جستجو در دور و بر پرداخت. .. اما نبود...
به سمت مجتمع آمد تا وارد مجتمع شد، سریع نگهبان به سمتش آمد و گفت:«کجا؟کجا؟ برو بیرون ببینم»
-آقا تو رو خدا بذار برم تو. خواهرم گم شده!
-گفتم برو بیرون بچه و اخمهاشو بیشتر در هم کشید و صداشو بلندتر کرد وگفت:«گفتم، برو بیرون زود باش ببینم»
خیابان را به سمت بالا و پایین دوید.
اما هر چه میدوید، پری را نمیدید.
مردم به خانههایشان رفتهبودند و سر میز شب یلدایشان، کنار بخاریها و شومینه هایشان، در کنار دوستان و خانوادهشان، گل میگفتند و گل میشنیدند. انواع و اقسام غذاها را سرو میکردند و اجیل و شکلات و شیرینی به هم تعارف میکردند. صدای خندهها و شوخیهایشان توی کوچه شنیدهمیشد.
اما این وسط، یلدا، به هر کوچه و خیابانی سرک میکشید تا پری کوچولویش را پیدا کند.
خسته شدهبود... یعنی پری کوچولو کجا بود؟
روی پلهای نشست. اشکهایش به پهنای صورتش جاری بود...
در همین موقع مرد جوانی بالای سر یلدا رسید.
پرسید:«چیه دختر چرا گریه میکنی؟»
یلدا سرش را بلند کرد.
یک آن ترسی عجیب او را گرفت. این نگاه ها را قبلا هم تجربه کردهبود! این نگاهها را خوب میشناخت!
مرد جوان دور و برش را نگاهی کرد و گفت:«جایی نداری؟ خونتون کجاست؟ گم شدی؟»
یلدا با ترس نگاهی به مرد انداخت. در چشم بر هم زدنی خودش را از چنگ مرد نجات داد و دوید...
دوید و دوید
حتی میترسید برگردد و نگاه کند
فقط میدوید.... میترسید حتی فریاد بکشید... هیچ آشنایی نداشت که صدایش را بشناسد و به کمکش بشتابد
فقط باید میدوید...!