به نام خدا
کادو روز معلم کلاس پسرهام
پسرهای کلاس ششم ، نه تنها اولین تجربه من در مقطع ابتدایی بود که اولین تجربهام با دانشآموزان پسر بود. جدای از تمام سختیها و مشکلاتش، بسیار بامزه و تازه و نو بود!
حسی نو و جدید و سرشار از انرژی و شادی! حسی زیبا و دوست داشتنی که حتی تا خانه و در خانه نیز با من بود. دلم برایشان تنگ میشد حتی وقتی پیششان بودم.
اما خاطره این صفحهام برمیگردد به عید
عروسی برادرم درست در ایام نوروز بود و خیلی دوست داشتم پسرهای کلاسم را در این شادی و خوشحالیام، شریک کنم.
به همین خاطر بعد از تمام شدن ایام نوروز و برگشت به مدرسه، تصمیم گرفتم یک روز برای پسرهایم ساندویچ بخرم و شادیام را با این اندک هدیه بینشان تقسیم نمایم.
و معمولا هم ساندویچ بین پسرها، استقبال خوبی دارد.
خیلی خوشحال شدند و بسیار هم تشکر کردند.
در این میان، لقمه در گلوی علیرضایم پریدهبوده و شاهینم برای مثلا کمک به او، مشتی حواله پشت علیرضا میکند و این مشت باعث میشود تا علیرضا تمام ساندویچ را بالا بیاورد فقط زرنگی کردهبود و پلاستیک جلوی دهانش گرفتهبود.
یکی از بچهها هم با خنده و بلند گفت :«خانم علیرضا، ساندویچو، سوپ کرد»
تازه فهمیدم چی شده!
خواستم حال بقیه بچهها بد نشه، زود علیرضا را به بیرون کلاس و به حیاط فرستادم
شاهین که کنار علیرضا مینشست و شاهد این اتفاق بود، یک هو بلند شد و با حالی متحول گفت: «خانم حال منم بد شد»
سریع شاهینو هم فرستادم بیرون تا بقیه بچهها حالشان بد نشود.
خودمم که آدم بد دلی هستم، خیلی سعی کردم تا جلوی حال بد خودم را بگیرم.
یاد علیرضا و پلاستیک توی دستش که میافتادم، دلم به هم میخورد اما به خاطر بچهها خیلی سعی کردم بر این حالم غلبه کنم.
بعد از مدتی که این دو هوا خوردهبودند به کلاس برگشتند. سعی کردم نگذارم سر این قضیه تا آخر تمام شدن خوردن بچهها، حرفی به وسط بیاید.
خدا را شکر به خیر گذشت و جز علیرضا که حالش به هم خوردهبود بقیه بد احوال نشدند.
این قضیه گذشت و گذشت تا نزدیک هفته معلم رسیدیم.
مادر حسینم نماینده کلاس بود. بهشون تآکید کردهبودم که برای روز معلم اصلا از مادرها و بچهها پولی جمع نکنند و خانوادهها را به این خاطر در فشار و اذیت قرار ندهند.
اما حسینم تکروی میکرد و با این که گفتهبودم از بچهها پول نگیرد اما متوجه شدم، به حرف نمیکند و یواشکی در حال جمع کردن پول است.
زنگ تفریح خورد و بچهها یکی یکی از کلاس خارج شدند. من و چند نفر از بچهها، آخرینها بودیم که خارج میشدیم. در همین بین، مبین تپولم جلو آمد و دههزار تومن را به سمت من آورد که :«خانم بگیرید»
با تعجب پرسیدم این پول چیه؟
گفت:« خانم برای شماست دیگه برای روز معلم»
حسین هم اتفاقا بود.
تا مبین این را گفت با ناراحتی به حسین رو کردم و گفتم:« مگه نگفتهبودم پول جمع نکنید؟! چرا گوش نمیدی حسین؟!»
حسین هم با ناراحتی رو به مبین کرد و گفت :«بریم پایین حالتو میگیرم»
من دیگه بیخیال شدم و به دفتر رفتم.
زنگ که خورد و به کلاس برگشتم، دم در کلاس، کولاک بود.
مبین صورتش پر اشک بود و لباسّهاش خاکی و محکم به دیوار هم چسبیدهبود!
گفتم چی شده؟ چرا گریه کردی؟
گفت خانم حسین و بچهها چون به شما گفتیم ما رو زدند.
این زدن مثل این که شدید بوده و به پاره شدن شلوار مبین هم کشاندهشدهبود.
با ناراحتی وارد کلاس شدم
بچهها که نشستند گفتم:« شما جای پسرهای منو دارید و من شماها رو به اندازه پسرهای خودم اگر بیشتر نه، کمتر هم دوست ندارم و قدر و ارزش شما برای من خیلی بیشتر از اینهاست. من دوست ندارم شماها به خاطر من به جان هم بیفتید و همو بزنید و یا برای من هدیهای بخرید»
شایانم که بیشتر به شازده کوچولو شباهت داشت گفت:« خانم! شما برای ما خیلی هدیه خریدید ما هم دوست داریم برای شما چیزی بخریم»
گفتم من جای مادرتونو دارم. مادرها همیشه برای پسرهاشون هدیه میخرند. قرار نیست شما جبران کنید. بعدش هم شما جبران کردید همین که بهترین خاطرات و روزهامو با شما دارم برای من بهترین هدیه است»
شایان گفت:« پس خانم ما هم هدیههای شما رو پس میاریم»
بچهها هم با او هم صدا شدند و از هر گوشهای کسی چیزی میگفت که راست میگه خانم، پس ما هم هدیههای شما رو پس میاریم
که ناگهان سامان بیغرض و خیلی ساده و مهربان گفت:« خانم اگه هدیه ما رو قبول نکنید ماهم ساندویچتونو میاریم بالاا!»
این حرف را جدی و با ناراحتی زد.
منتظر بودم با گفتن این حرفش کلاس روی هوا برود ولی این طور نشد و بچهها هم خیلی صاف و ساده پی حرفش را گرفتند و گفتند آره خانم یعنی چی؟.
اگه این طوره ما هم هدیه روز مردمونو پس میاریم!
وای تا سامان گفت بالا میاریم من یاد علیرضا افتادم.
خندهام گرفتهبود ولی سعی کردم به رو نیاورم.
قیافه سامان که یادم میافتاد آن قدر جدی و قاطع میخواست ساندویچها را برگرداند برایم خندهدار بود.
با تمام تلاشم بازم بچهها کار خودشان را کردند و روز معلم به همراه هدیه من برای کل کلاس بستنی قیفی خریدند و با خوشحالی بهترین روز را گذراندیم.
هر کجا هستند، سلامت و سربلند باشند و بهترین روزها و لحظهّها، بهترین شادیها و خندهها بر آنها گذر کند!
امیدوارم تمام بچههای این سرزمین در سلامتی و شادی، زندگی کنند و بهترین روزها را برای خود رقم بزنند!