سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«قسمت دوم دره لاخ»


مرد جلو آمد و گفت :«نباید هم بشناسید من از ده خزانه‌ام. دو ده بالاتر. چوپان دهم»

کبلای که گویی می‌ترسید به ادامه حرف مرد گوش دهد با دنیایی از نگرانی و آشفتگی پرسید :«چه کار داری جوون؟»

-من چوپون ده خزانه‌ام

-این‌ را که گفتی!! خب که چی؟

-دو روز پیش گله‌ام را به کوه برده‌بودم. نزدیکی‌های غروب بود که گله را به سمت  ده هی کردم و برگشتم. آن روز گوسفندها دیوانه شده‌بودند. انگار از چیزی ترسیده‌بودند. هر گوسفندی به سمتی می‌دوید و به صدای من گوش نمی‌دادند. از مسیر خودشون خارج شدند و به سمت دره لاخ فراری شدند.

هر کاری کردم تا جلویشان را بگیرم و نذارم به سمت آن دره پر شیب و خطرناک نرن، حیوان‌های بی‌عقل به حرفم نکردند و از چوبم نترسیدند.

گوسفندها، یکی یکی به ته دره سُر می‌خوردند و می‌افتادند. رعد و برق و بارون هم مزید بر این مصیبت شد! باران که گرفت، هوا یکدفعه تاریک و سیاه شد. گوسفندهابیشتر ترسیدند و بیشتر به ته دره غلتیدند.

من غصه خودمو نداشتم، اما اگر بدون گوسفندها به ده برمی‌گشتم، جایی نداشتم و باید جواب آن همه آدم را پس می‌دادم برای همین همراه گوسفند‌ها به ته دره سُر خوردم تا راه را برای گوسفندها باز کنم و برشان گردانم.

دره لاخ، دره ایستاده و ترسناکیه! هیچ کس جرأت نکرده‌بود تا آن موقع پا به دره بذاره! هر کی هم ته دره افتاده‌بود، برنگشته‌بود و حتی نتوانسته‌بودند جسدش را بیرون بکشند!

اما... نمی‌دانم چی باعث شد که من آنن بی‌‌عقلی را بکنم و به ته دره برم. یکسره سُر می‌خوردم و پایین‌تر می‌افتادم.

در اون شُرشُر باران و تاریکی، من دست به هر سنگ و صخره‌ای می‌گرفتم تا گوسفندی را بالا بکشم.

گوسفندها از من بهتر از دره بالا می‌رفتند و من بیشتر به پایین پرت می‌شدم.

صدای هیاهو و بع‌بع گوسفندان در دره پیچیده‌بود و نمی‌گذاشت به درستی صدای دیگه‌ای را بشنوم. با این‌‌جهت احساس کردم، صدایی با ناله و فریاد کمک می‌خواد!

صدا، صدای یک زن بود! درست می‌شنیدم، صدای فریاد کمک یک زن بود!

اول فکر کردم، خیالاتی شدم و از ترس و نگرانی، گوش‌هایم صدا می‌ده، اما هر چه بیشتر گوش می‌دادم، صدا واضح‌تر و واضح‌تر می‌شد!

صدای فریاد یک زن بود از کجا ؟ ... کورمال کورمال و وحشت‌زده به دنبالش گشتم.

به صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم. صدا از ته دره بود. از پشت یک سنگ بزرگ شنیده می‌شد.

به هر سختی و مشقّتی بود، خودم را به آن سنگ و صخره رساندم.

سنگی بزرگ بر در یک غار بود و صدا از درون غار و از پشت سنگ می‌آمد.

زنی با ناله و شیون کمک می‌خواست!

به نزدیک سنگ و در غار که رسیدم، جواب فریادش را دادم و خاطر جمعش کردم که کمکش می‌کنم!

صدای ناله زن از من خواست تا عجله کنم و سنگ را از در غار بردارم. 

سنگ در غار خیلی بزرگ و سنگین بود و من با دست و چنگ نمی‌تونستم، سنگ را بردارم.

صدای ناله زن و التماسش برای کمک مرا دستپاچه می‌کرد و فکرم درست کار نمی‌کرد. ... اما از کار خدا، ته آن دره، شاخه تنومندی بر اثر رعد و برق آسمان، فروافتاده‌بود. همان شاخه را  بر سنگی محکم استوار کردم و هر چه نیرو و توان داشتم در بازوها و پاها جمع کردم و سنگ را بعد از کلی فشار دادن و هل دادن، از در غار کنار زدم.


دخترک نمی‌تونست روی پاهاش بایستد  و راه برود. تمام کف پاهاش زخم و دردناک بود!

به پشت گرفتمش و تلاش کردم تا جان بی‌رمقش را از ته دره بالا بکشم. چندباری نزدیک بود، دو تایی دوباره به ته دره پرت بشیم. اما انگار یکی از پشت سر کمکم می‌کرد و نمی‌گذاشت به عقب برگردم و سُر بخورم.

یه نیرویی عجیب در خودم می‌دیدم که تا آن روز به خودم ندیده‌بودم! انگار از غیب، دستی داشت کمکم می‌کرد.

با دیدن دخترک، گوسفندان را کامل از یاد بردم!  تمام فکر و تلاشم، کمک به دخترک شده‌بود!

شکم دخترک مثل طبلی بالا اومده بود و این نمی‌ذاشت که به آسانی کمکش کنم. تنش زخم و خراشیده‌بود! پلک‌هاش، پِرپِر می‌زد! درست نمی‌تونست نگاه کند و یکریز با صدایی خفه و بریده بریده، التماس می‌کرد از آن جا دور بشویم!

گوسفندها خودشان را  از ته دره نجات داده‌بودند و بالا آمدند. احساس می‌کردم خدا این گله و مرا به ته این دره فرستاده تا این دخترک را نجات بدهیم! بعد بالا کشیدن دختر، گوسفندها مثل بزی کوهی، سبک‌پا و تیز از دره بیرون پریدند و راه را  در پیش گرفتند.

دخترک، جانی نداشت تا راه برود! کف دست‌ها و پاهاش را انگار تراشیده‌بودند. نمی‌توانست پاهایش را به زمین بگیرد یا از دست‌هاش کمک بگیرد!

تمام آن راه تا ده به پشت گرفتمش. می‌فهمیدم که از حال رفته و در هوش و حواس خودش نیست!!

تا به ده رسیدیم، نیمه‌های شب بود.

دخترک حال و روز خوبی نداشت. به هوش نمی‌آمد. گه‌گاهی چشمش را برای اندک زمانی بازمی‌کرد و واگویه‌ای می‌کرد و دوباره از حال می‌رفت.

تمام آن شب، زن و دخترم بالای سرش بیدار بودند و بر زخم‌هاش، مرهم می‌مالیدند و بر سر داغ و تب‌دارش، دستمال می‌گذاشتند!

نزدیکی‌های ظهر که کمی به حال آمد، یکریز بابا را صدا می‌زد. با همان حال و وضع خرابش، انداز داشت تا پیش پدرش برود!

زن و دخترم تمام مدت کنارش نشستند و نگذااشتند به سر زانو و با تن رنجور به این ده بیاید. اما یکریز گریه می‌کرد و فریاد می‌کشید که رهاش کنیم منم  به او قول دادم اگه از جایش تکان نخور د و بگذارد  حالش بهتر بشود من پدرش را پیشش می‌برم!


تن کبلای مثل بید می‌لرزید. تمام عرض و پهنای صورت درشت و بزرگش را، اشک پر کرده‌بود! سیلی از اشک بر تمام وجودش، جاری شده‌بود! انگار زبانش را بریده‌بودند! لام تا کام حرف نمی‌زد و فقط چشم به دهان چوپان دوخته‌بود! حتی پلک نمی‌زد! چشمان بزرگش از حدقه درآمده‌بودند! چنان انگشتانش را محکم، مشت کرده‌بود که خون از کف دستش، جاری شد!

چوپان متوجه حال بد کبلای شد.

دست کبلای را به دست گرفت و مشتش را به زور دست خود بازکرد و گفت :«خدا را شکر کن کبلای دخترت پیدا شد! به ما گفت که چی به سرش آمده. آن روز که به دنبال خار و هیزم به کوه میرود، رفیقی پیدا نمی‌کنه تا با هم همراه بشنود. برای همین به تنهایی سر به کوه می‌گذارد.

می‌گفت :«کمرم خم بود و سر در خار وهیزم‌ها داشتم تا از زمین دروشان کنم. یکباره احساس کردم، چیزی پشت سرمه! چیزی بزرگ و با عظمت! آن قدر که جرأت نکردم برگردم برای همین، قبل از آن که به عقب نگاه کنم، به جلو دویدم. اما انگار گام‌های من در مقابل آن، راهی را جلو نمی‌رفت. تا جنبیدم، خرخره‌ام، به زیر دندان‌هایش بود!

گفتم دیگه مُردم... هر درنده‌ای بود مرا درید و تمام شدم. پیش از آن که فریادی بزنم و صدایی برآورم، از هوش رفته‌بودم.

چقدر و چند ساعت، بی‌حال و بی‌هوش بودم، نمی‌دانم اما وقتی چشمانم را بازکردم، تاریکی بود و تاریکی!!!

در گلویم احساس درد و زخم می‌کردم. پاها و تنم نیز درد می‌کرد. دست که کشیدم، زخم‌ها را روی پاها و کمرم احساس می‌کردم. آن‌قدر مرا روی زمین با خود کشانده‌بود که لباس پاره شده‌بود و تنم زخمی!

هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم. فقط می‌فهمیدم که در درون یک صخره مانند و در عمق یک تاریکی به گیر افتادم.

چهار دست و پا خودم را به جلو کشاندم. روزنه نوری از لابه‌لای سنگ‌ها مرا به سوی در کشاند. اما سنگ در، بزرگتر و سنگین‌تر از آنی بود که من بتوانم ذره‌ای تکانش بدهم.


هر چه صدا داشتم و فریاد، بلند کردم تا شاید کسی صدایم را بشنود اما... دریغ و افسوس که صدایم ماه‌ها به هیچ کس نرسید!! فقط احساس می‌کردم پدرم می‌شنود ولی نمی‌داند به کدام سو بیاید!! مطمئن بودم پدرم مرا پیدا خواهدکرد و نجات خواهدداد!

در این هیاهو فریاد، ناگهان سنگ در به کناری رفت و سایه غولی عظیم بر سردر نشست!

از ترس لال شده‌بودم! تمام لباسم نجس شده‌بود! سایه غول آن‌قدر بزرگ و پهن بود که فکر کردم مُرده‌ام و در دنیایی دیگر هستم و این از همان‌هاست که در جهنم منتظرند!

سایه جلوتر آمد. روشنایی از پشت بر او می‌خورد و هر لحظه روشن‌تر و واضح‌تر می‌شد!

غولی پشمالو که بر روی دو پا ایستاده‌بود و به من خیره شده‌بود! چشمانمان در یک نقطه به هم گره خورده‌بود! من از ترس و او از لذت!

چنگال‌هاشو بلند کرد و منو از زمین کند. جلوی خودش آورد!

چیزی رو که می‌دیدم باورم نمی‌شد! اگر هر کسی این رو برام تعریف می‌کرد، محال بود که قبول کنم! اما... واقعیت داشت!!

جلوی من یک خرس بزرگ سیاه نشسته‌بود!

مرگ را جلوی چشمام می‌دیدم! نمی‌توانستم فریاد بزنم! زبان در دهان نداشتم! گرمی و حرارت اشک‌هایم را بر روی صورتم احساس می‌کردم! کرخت و سست شده‌بودم! مثل یه خمیر وارفته و شل بودم! انگار نه انگار، استخوانی در کالبد داشتم!

صدای شکستن استخوان‌هایم را زیر دندان‌هایش و خرد شدن گوشت‌های تنم را  زیر آرواره‌هاش، می‌شنیدم!!

چشم‌هایم را بستم تا قیافه‌اش را نبینم!

اما... او مرا نخورد! زیر دندانش هم نگرفت. متوجه شدم که اشک‌هایم را می‌لیسد! صورتم را از اشک پاک می‌کرد 

خرس، مرا نگرفته‌بود که بخورد بلکه برای خودش همدمی آورده‌بود!!


تماl کف دست‌ها و پاهایم را آن‌قدر می‌لیسید تا پوستش کنده بشود و نتوانم فرار کنم. فهمیدم درون غاری زندانی شدم وقتی می‌خواست غذایی بیارد و بیرون برود، سنگ بزرگی را بر در غار می‌گذاشت تا نتوانم فرار کنم.

برایم میوه می‌آورد. خودش گاهی حیوان کوچکی را شکار می‌کرد و می‌خورد. من هم باید می‌خوردم. مجبورم می‌کرد. از ترس و وحشت، من هم گوشت را خام می‌خوردم!

گاهی وقتی گریه می‌کردم و شیون سرمی‌دادم، صورتم را پاک می‌کرد اما وقتی عصبانی و ناراحت می‌شد، دیگه به گریه‌ها و اشک‌هام توجهی نمی‌کرد!

با تمام این که می‌فهمیدم در جایی دور از ذهن مردم، مرا پنهان کرده، اما امیدم را از دست ندادم و می‌دانستم اگه همه فراموشم کنند، پدرم به دنبالم می‌آید و پیدایم می‌کند! می‌دانستم که خدا فراموشم نکرده! درست مثل همن موقعی که بی‌مادر شدم و ترسیده‌بودم و خدا به من کمک کرد و غم بی‌مادری را با وجود پدرم از دلم پاک کرد! می‌دانستم همان خدای مهربان آن موقع‌ها، پدرم را به اینجا می‌آورد و نجاتم می‌دهد!

این تقدیرم بود اما ... ناامید نبودم و چشمم به همان یک روزنه روشن در غار بود تا پدرم بیاید!

چوپان به این‌جا که رسید، کبلای دو زانو بر زمین افتاد. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزیدند! مردی به استواری کوه، دو زانو بر خاک افتاده‌بود!!!

دل چوپان از دردناله کبلای، به درد آمد! اشک صورت جوانش را در همسرایی با کبلای، پر کرد! زیر بغل کبلای را گرفت و گفت :«برخیز تا صبح نزده به ده برویم. ترخینه، چشم به راهت، خون می‌خورد! حال و روز خوشی ندارد! بیش از این صلاح نیست تا دخترک را تنها بگذاری.»


کبلای سنگین راه می‌رفت. حرف‌های چوپان، فلجش کرده‌بود! انگار کوهی از جایش برخاسته‌بود و راه می‌رفت! سنگین و سخت، قدم برمی‌داشت! توانش، ناتوان شده‌بود و بینوا نای جانش، بی‌نفس!

هر چه به ده نزدیک‌‌تر می‌شدند، نفس‌های کبلای تنگ‌تر وتنگ‌تر می‌شد! گویی چیزی در راه حلق و بینی‌اش گیر کرده‌بود! نه پایین می‌رفت و نه بالا می‌آمد! فقط در سینه‌اش، مچاله شده‌بود و نمی‌گذاشت کبلای به راحتی نفس بکشد!

صحنه‌ای را که می‌دید، باور نمی‌کرد! این که ترخینه نبود؟؟!!

کسی که روی تشک و کف اتاق بر زمین دراز به دراز افتاده‌بود، ترخینه نبود!!

پیرزنی سپیدموی و شکسته‌بود که زردی روزگار، صورتش را مچاله کرده‌بود و جز شکم‌طبل‌وارش، چهار لا استخوان بود که بر روی آن پوستی زخمی و سیاه کشیده‌بودند.

فروغ چشمانش، نگاه ترخینه نبود!! قامت خمیده‌اش، ترخینه نبود!!!

صدا، صدایی خراش‌خورده و تراشیده‌بود که پر از زخم و درد از ته چاهی بیرون می‌آمد!!!

کبلای باورش نمی‌شد که این ترخینه اوست!! اگر برق نگاهش را نمی‌شناخت و سوی چشمانش را احساس نمی‌کرد، هرگز باورش نمی‌شد که این پیرزن کوژپشت طبل‌شکم، ترخینه‌اش باشد!!

شنیده‌بود که بعضی موقع‌ها، از ما بهترهاـ جن‌هاـ نوزادهای آدمیزاد را قبل از چهل روزگی با بچه‌های خود عوض می‌کردند! ... شاید حالا هم ترخینه او را عوض کرده‌اند؟؟!!

ناباورانه به پاهایش نگریست!!! سُم نبود!! انگشتانش نیز خم و چنگوار نبود!! ... پس ترخینه‌اش را عوض نکرده‌بودند!! اما.... هیچ شباهتی به ترخینه هفت هشت ماه قبل نداشت!!!

ترخینه از نگاه کبلای فهمید که چقدر برای کبلای، دور و غریب شده‌است!!!! چقدر ناشناخته و مجهول!!

سر در پیش افکند و بزرگی شکمش را زیر لحاف، پنهان کرد! از شرم و غریبی، سرش را بلند نمی‌کرد!


سکوتی‌ سنگین و دردناک بر خانه حاکم شده‌بود!! سکوتی که از تاریکی غار و نمناکی آن، برای ترخینه، سخت‌تر تمام می‌شد!

نگاه ترسناک خرس برایش آسان‌تر از نگاه دردناک پدرش بود!!!

صدای اتاق را به ناگهان، هق‌هق گریه‌های بلند ترخینه درهم شکست!! سر در پیش و خجل‌زده، شرمگین و دردمند به آواز بلند گریست!!

این آواز گریه را کبلای خوب می‌شناخت! اگر هیچ چیز این دختر به ترخینه شباهت نداشت این آواز گریه، آواز گریه‌های دردناک ترخینه خودش بود!

طاقتش نیامد که بر اشک‌ها و گریه‌های ترخینه‌اش، به سکوت و درد بنشیند. دخترک پیرش را در بغل گرفت و با او هم‌آواز شد!!


 ترخینه از درد شکم به خود می‌پیچید!

هر دارو و مُلَینی که به او می‌دادند، اثر نمی‌کرد. صدای ناله‌هایش گوش ده را کر کرده‌بود.

کبلای نمی‌توانست با این حال او را به ده خود بازگرداند. ناچار بود در ده خزانه بماند تا حال و روز ترخینه کمی بهتر شود و سرپا بایستد.

حوا، شهربانو را بر بالای سر ترخینه آورد. شهربانو قابله ده بود. دستی بر شکم بزرگ ترخینه کشید.

رو به حوا کرد و گفت : تا حالا همچین چیزی ندیده‌بودم، انگار چیزهایی درون شکمش تکان می‌خورند. 

نمی‌دانم چیست اما یک احتمال می دهم. تشت آب گرمی بیاورید و یک تکه گوشت درون آب بیندازید و دختر در آن بنشیند. شاید بر اثر کثیفی و خام‌خوری، شکمش را کرم برداشته‌باشد.

  ساعتی ترخینه را درون تشت نشاندند. حتی دریغ از این که یک کرم در تشت بیاید.

حوا امیدوار بود که درون شکمش پر از کرم باشد و دخترک خلاص شود اما هیچی نبود. ورم و درد شدید که ترخینه را به فریاد می‌کشاند.

شهربانو گفت:«کار من نیست حوا. برید دنبال ادریس. شاید دعایی خواند و وردی گذاشت و دخترک خلاص شد»

حوا به سرعت چادر بر سر کشید و دوان دوان به خانه ادریس رفت. پیرمرد را به هر زور و ضربی بود، راضی کرد تا به خانه‌اش بیاید.

ادریس چنان پیر بود که به سختی، چشم‌هایش باز می‌شد و به سختی نفسی می‌آمد و می‌رفت، اما مردم ده قبولش داشتند.

بالای سر ترخینه نشست و نگاهی به دخترک انداخت. پرسید:«اسمت چیه بابا»

ترخینه با درد و ناله گفت:«ترخینه»

ادریس کتاب دعایش را باز کرد و چند سنگ را روی زمین انداخت و با چاقو دور دخترک، دایره‌ای کشید و گفت:«این دخترک در چنگ اجنه است، رهایش کردم. شکمش هم غم باده، از ترس و هول اجنه به این روز درآمده، زود خوب میشه. چند چیز را نام برد تا به ترخینه بدهند و دور سرش چیزهایی را دود کرد و وردهایی خواند.

ترخینه، هر روز بهتر می‌شد و قیافه‌اش داشت برمی‌گشت.  اما

اما....خرس، رد ترخینه را گرفته‌بود و به نزدیکی ده آمده‌بود. مردم او را دیده‌بودند و از ترس، جرأت بیرون آمدن نداشتند. صدای خرس در ده شنیده می‌شد.

کبلای برای رهایی مردم، ترخینه‌اش را برداشت و به ده خودشان برگشت... اما خرس، بو داشت. بو می‌کرد و به دنبال ترخینه از این کوه به آن کوه و از این روستا به آن روستا می‌رفت.

مردم، حبس خانه‌هایشان شده‌بودند و چند نفری به کوه و کمر، با بیل و کلنگ می‌رفتند. آسایش و امنیت از ده، پر کشیده‌بود!!

همه ده را سخن خرس پر کرده‌بود!! هر کسی چاره‌ای می‌اندیشید و نقشه‌ای می‌کشید!! اما می‌دانستند که حریف خرسی به آن بزرگی نیستند و می‌ترسیدند که خرس به ده حمله کند و تا به خود آیند، بسیاری را از بین ببرد. برای همین به پاسگاه نزدیک روستا پناه آوردند و از ژاندارم‌ها، کمک خواستند.

صدای چکمه‌های ژاندرم‌ها، سکوت کوه را می‌شکست.

بلاخره بعد چند روز و شب‌، دنبال کردن خرس، او را به ضرب گلوله از پای درآوردند!!

همه از شنیدن خبر کشته‌شدن خرس، خوش‌حال بودند ... جز یک‌نفر....ترخینه تنها کسی بود که از شنیدن این خبر، خوش‌حال نشد!!! به سوی کوه دوید و از دور لاشه خرس را نظاره‌گر شد و به آواز بلند بر خرس گریست!!!


خوش‌حالی مردم، طولی نکشید. آن سال،‌ آسمان، بر زمین بخیل شد! چشمه‌ها، تنگ‌نظر شدند و جوی‌ها، لاغر و نحیف! درختان از خواب زمستانی برنخاستند و شاخه‌ها سر در گریبان، خشکی نهادند! گاوها، شیرشان کم شد و لب‌های زمین از خشکی، ترک برداشت و خورشید، داغ‌دار و تب‌ناک، بر زمین تابید!

صدای خرس هنوز از کوه  شنیده می‌شد!!!!!