سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


به نام خدا

 «قسمت اول دره لاخ»


صدای فریاد مردم در کوه و کمر پیچیده‌بود! همراه با مردمان، کوه نیز فریاد می‌کشید! هر دو سه مشعل‌داری به سویی می‌رفتند و با هم و یک‌صدا فریاد می‌زدند!

تاریکی شب را روشنای مشعل‌ها و فریاد مشعل‌داران، درهم شکسته‌بود! ستاره‌ها بر فراز مشعل‌ها، می‌تابیدند تا راه مشعل‌دارها را روشن‌تر کنند.

نیمه‌شب بود ولی ده در خواب نبود! انگار همه خواب‌نما شده‌بودند! کابوسی شوم بر ده ریخته‌بود! کابوسی غم‌انگیز و تاریک! درست مثل عمق سیاهی آن شب که در روشنای مشعل‌ها و فریادها، گم‌گشته‌بود و دیده نمی‌شد! و در فراموشی خواسته، از ترس و اندوه، مات و مبهوت مانده‌بود!

صدای مویه و گریه زنی در فاجعه تاریکی و سیاهی، کوه را می‌درید و ده را درمی‌نوردید!

مردی بلندقامت و چهارشانه، با چهره‌ای که غیرت و مهر، هیبت و عشق را یک‌جا با هم داشت، درهم رفته و آشفته ولی با اراده و قوی، در پیشاپیش مشعل‌دارها ،قدم برمی‌داشت و از هر گام مردم، گامی پیش‌تر و محکم‌تر برمی‌داشت و مشعل را بر گستره کوه و دره می‌انداخت تا روشنای مشعل، گم‌شده‌اش را از قعر تاریکی برآرد!

مشعل‌دارها، یکصدا و همراه با هم فریاد می‌زدند؛


تمام کوه را فریاد مشعل‌دارها پُر کرده‌بود!!!

در حلقه چشمان هیبت‌دار مرد بلندقامت، اشک می پیچید و پنهان می‌شد! ... بغض، چنگ بر گلویش می‌زد و بی‌صدا در سینه‌اش، پنهان می‌شد!!

کوه‌ها، سینه به سینه مقابل او ایستاده‌بودند! گویی به تمامی، شکوه و هیبت و ترس خود را به نمایش گذاشته‌بودند و دست در دست و شانه به شانه هم، به جنگ با مرد برخاسته‌بودند!

شب از نیمه گذشته‌بود و در هر سویی روشنایی مشعلی و بانگ فریادی، به آسمان بلند بود.

چشمان همه را خواب و پاهایشان را خستگی، بی طاقت کرده‌بود.

مردی از آن میان رو به بلندمرد کرد و گفت :«کبلای! در این تاریکی چیزی جز تاریکی و سیاهی، پیدا نیست! هرچه گشتیم، گم گشتیم! برگرد تا صبحگاه که نه، اول روشنایی صبح دوباره به دنبال گردیم»

کبلای رو به پشت نکرد. گردنش را راست بالا گرفت و پنهان از چشم مردمان، با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد! به آن همه عظمت و شکوه کوه و دره و آسمان نگریست و به بزرگی اندوهی که بر دلش نشسته‌بود! فراخنای دردش از وسعت کوه‌ها و آسمان مقابلش، بیشتر بود! احساس می‌کرد، می‌تواند تمام کوه و دشت و دره را زیر یک گامش بگیرد و در مشتش، مچاله کند!

قوی‌تر از کوه بود و بلندتر از آسمان! اما گم‌شده‌اش، محو شده‌بود و ناپیدا! دودی در میان ابرها! یا ریگی در میان بیابان و یا سیاهی در عمق تاریکی!

نمی‌خواست مردم، اشک‌هایش را ببینند و غمش را درک کنند، برای همین برگشت و چشم در چشم مشعل‌دارها و بیل به دست‌ها گفت :«راست می‌گید. برگردید تا صبح. اینجا چیزی پیدا نیست. ما ذره ذره این کوه و دره را گشتیم و نیافتیم ... برگردید تا خستگی از پاهایتان، پیاده شود و چشمانتان از خواب برخیزد!!»


مشعل‌دارها برگشتند و هم‌چنان در برگشت، با نور مشعل، زمین را می‌پیمودند تا شاید نشانی بیابند اما کبلای همان‌جا ایستاده‌بود!

دستی تنومند و قوی از پشت بر شانه‌های کبلای نشست. صدای کلفت مردی،کبلای را به خود آورد:

-برگرد کبلای! گرگ‌ها و درنده‌ها، به تنها بودنت رحم نمی‌کنند! می‌دانم که قوی‌تر از هر پلنگی، اما خودت را خسته و ناتوان نکن، تا جان‌دار و قوی به دنبالش بگردی! با من به ده بیا

و زیر بازوی کبلای را گرفت تا چشم و دل کبلای را از کوه و آسمان برگرداند!

کبلای با هر چه در قدرت و در خشم داشت، بازو از دست مرد رها کرد و با تمام هیبت و قدرت گفت :«کدخدا، شما برگردید. من در پی شما به زودی خواهم‌آمد»

-کبلای! تاریکی دست و پایمان را بسته و گرنه مردم با تو همراهند برگرد تا در روشنای صبح در پی‌اش بگردیم.»

کبلای، از ناراحتی، دندان‌ها را محکم برهم‌فشرد و با چشمانی از حدقه به درآمده رو به کدخدا گفت :«من تا ترخینه‌ام را پیدا نکنم برنمی‌گردم!!! شده، سال‌ها و ماه‌ها در این کوه و کمر بمانم، می‌مانم تا پیدایش کنم! شما با نیزه و تبر هم نمی‌توانید مرا برگردانید!

شما برگردید و منتظرم بمانید»

کدخدا که از چشمان و صدای کبلای و مشت‌های گره‌خورده‌اش، به وحشت افتاده‌بود، آهی بلند کشید و آهسته رو برگرداند و به سمت ده رفت.

صبح نازده و نماز خوانده مردم به در خانه کبلای رفتند. هر چه بر در زدند، پاسخی شنیدند. کبلای نبود که نبود!!!

مردم دوباره به سمت کوه روانه شدند. این‌بار نشانی از کبلای هم نبود!! انگار دود شده‌بود و به هوا رفته‌بود! هر چه کبلای فریاد زدند، کبلایی نبود که نبود!! هر چه ترخینه صدا زدند، ترخینه‌ای نبود که نبود!!

هر کوهی را که پشت سرمی‌گذاشتند، در مقابلشان، کوهی دیگر سر برمی‌آورد و دره‌ای دیگر، پدیدار می‌شد! انتهای کوه‌ها را کوهی دیگر بود و انتهای کوهی دیگر را پایی دیگر نبود تا راهی شود!!!

مردم خسته از گشتن، برگشتند. کارهایشان بر زمین بود و باغ‌هایشان پر میوه! و تنورهایشان بی‌خار و آتش!

با خود فکر می‌کردند که کبلای چون خسته و گرسنه شود، به ده برخواهدگشت. ...اما ظهر شد و نیامد، غروب شد و نیامد....!!!

نه کبلای آمد و نه ترخینه!!!

غروب که مردم از کارها، فارغ شدند، دوباره به یاد کبلای افتادند. مشعل‌ها برافروختند و دوباره راهی کوه شدند. هر چه گشتند، نیافتند و هرچه فریاد زدند و صدایش کردند، کمتر جوابی، شنفتند!

پشیمان و ناامید به ده برگشتند. احساس می‌کردند که کبلای آن‌ها را می‌بیند و صدایشان را می‌شنود و عمدا جواب نمی‌دهد!

یک کبلای بود و یک ترخینه و حالا هیچ یک نبودند!!!

در ده حرف‌ها، پیچیده‌بود و سخن‌ها، گفته‌می‌شد!!! از جنس زبر و زمخت کنایه و افترا !!!! از جنس ناشور دروغ و سخن‌چینی!!

یکی می‌گفت :«معلوم نیست دختره، پاپی کی شد و گذاشت و رفت؟؟؟!!»

دیگری می‌گفت :«معلوم نیست چه غلطی کرده‌بود که فرار کرد و رفت»

-خدا می‌دانددر دل آدماش چی می‌گذره!!! یه کم سر و گوش دختره می‌جنبید!!

-پدره بیچاره‌شو، تو کوه و کمر آواره و در به در کرد!!

-به نظر من که کبلای خبر داره دخترش کجاس، داره یه جورایی لاپوشانی می‌کنه که مردم حرف نزنن!!


نسا گفت :«دختری که مادر بالا سرش نباشه بهتر از این نمیشه! بچه‌ای که می‌خواد تو کوچه و پس‌کوچه‌ها بزرگ بشه، بهتر از این نمیشه»

و دیگری ادامه می‌داد :« دفعه اولش نبود که  تنهایی به کوه می‌رفت!! کار همیشه ترخینه بود اما چه می‌دونه آدم، چه بلایی سرش دراومده؟؟»

-کبلای مرد کوه و کمره! ترخینه اگر تو کوه و کمر مونده که نصیب گرگ و شغال شده اگر هم که رفته خوب .... پیداش نمیشه!!!


بعد یک هفته، زیر آفتاب گرم کوه و دره، تن ناتوان و بیمار کبلای را پیدا کردند و به ده برگرداندند.

تنه تنومند کبلای، خرد شده‌بود و خمیده! نشانی از بلندی قامتش و پهنای شانه‌هایش نبود!! انگار این درد تمام استخوان‌ها و هیکلش را درهم‌شکسته‌بود و خاکش کرده‌بود!!! فقط اشک می‌ریخت و ناله می‌زد! ناله نمی‌زد!! زوزوه می‌کشید!! مثل گرگی که نیمه شب بر کوهی سلطه‌دار شده، زوزه می‌کشید!!! اشک می‌ریخت و سر می‌کوفت!!


هر وقت اندک توانی در پاهایش می‌یافت، به کوه می‌شتافت و سنگ‌ها و چاله‌ها را زیر و رو می‌کرد تا شاید، لااقل، استخوان‌های ترخینه‌اش را بیابد و خاطرش آرام گیرد!!

یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون! حرف‌ها و سخن‌های مردم را نمی‌شنید! نگاه‌هایشان را نمی‌فهمید فقط بر زبانش، ترخینه بود و ترخینه و در خیالش، تصویر نزدیکی از حضور دخترکش!!


به ماه‌بانو، قول داده‌بود که از ترخینه‌اش به خوبی مراقبت کند اما، زیر قولش زده‌بود و حالا ترخینه‌اش، کجا بود، خدا می‌دانست و خدا!!!

انگار زمین، دهان بازکرده‌بود و ترخینه را بلعیده‌بود!! قورتش داده‌بود!! هیچ نشانی در هیچ کجا از ترخینه نبود!! هیچ کس نمی‌آمد که بگوید او را در دو ده بالاتر یا پایین‌تر دیده‌ام!! هیچ کس حتی نگفت، شبیه‌اش را دیدم!! حتی هیچ‌کس، در خوابی، ترخینه را ندید تا نشانی از او تعبیرنمایند!!

ماه‌ها گذشت. مردم، ترخینه را فراموش کردند. همه گفتند مرده است و از سر افترا، پایین آمدند و تنها یک انگاره بود؟؟!!!

مرده است! درندگان او را دریده‌اند!

اما اگر او را درنده‌ای، به در برده‌بود، کفش‌ها و لباس‌هایش کو؟؟ چارقدش کو؟؟ لباس‌هایش را هم خورده‌بودند؟؟ کفش‌هایش را هم بلعیده‌بودند؟؟

این‌ها، سوال‌ّهایی بود که ذهن کبلای را به خود وا نمی‌گذاشت!! تنها کسی بود که ایمان داشت، دخترش در گوشه‌ای زنده است!! صدای ترخینه را می‌شنید و صورتش را می‌دید!! باورش بود که ترخینه، نمرده‌است و او را از یاد نبرده و پدر را صدا می‌زند!!

صدای ترخینه را می‌شنید که او را صدا می‌زد و به یاری می‌طلبید!! اما کجا... آن‌جا را پیدا نمی‌کرد!

مردم هر از گاهی که کبلای را می‌دیدند، از ترخینه می‌پرسیدند. اما این آخرها، دیگر حتی نمی‌پرسیدند هم!! می‌خواستند غم کبلای را بیدار نکنند و دلش را به درد نیاورند و به او بباورانند که ترخینه، مرده است! یادش بدهند که فراموشش کند و از دنبال‌کردنش، دست بردارد!


زمین را می‌کولید. چنان بیل را بر زمین می‌زد که قلب زمین، پیدا می شد! چنان با کلنگ بر سر کلوخ‌ها و سنگ‌ها می‌کوبید، که با خاک، یکسان می‌شدند و گرد و خاکشان به آسمان برمی‌خاست و نرم نرم می‌شدند!! ریز ریز!

بر شاخه‌های پر بار گردو، چنان با نیزه می‌زد، که به یکباره، تمامی گردوها بر زمین، نقش می‌بستند!


هیچ‌کس، جرأت حرف زدن با کبلای را نداشت! جرأت نزدیک شدن به او را نداشت!! انگار درد کبلای، او را ترسناک کرده‌بود! مهری در برابر آن همه خشم او از جای برنمی‌خاست و دستی به دوستی به سویش دراز نمی‌شد!

هیبت و خشم ساکت و ترسناک کبلای، مردم را از او دور می‌ساخت!! هر روز بیشتر و بیشتر!!

کوه و کمر، رفیق و انیس کبلای شده‌بود. تا زمانی که چشمانش، توان بازشدن داشت، بر سینه کوه می‌ایستاد و دور دست‌ها را زیر نگاه می‌برد و از نای دل، ترخینه را صدا می‌زد و چون بعد از ساعت‌ها، جوابی نمی‌شنید، سر بر سنگ می‌کوفت و سرسخت ده، سخت و دردناک بر کوه می‌گریست!! آن‌قدر که کوه غرق اشک‌هایش می‌شد!!


در کوچه‌ها که قدم می‌گذاشت، سنگ‌ها، زیر پایش خرد می‌شدند و مردم، زیر چشمی و زیر لبی او را به هم نشان می‌دادند و سر به تأسف تکان!!

هر صدای دختری که از کوچه برمی‌خاست، کبلای از جای برمی‌خاست و پشت دلش به لرزه می‌افتاد که ترخینه برگشته اما وقتی به پشت پنجره چوبی، خیز برمی‌داشت، نشانی از ترخینه نمی‌دید!!

در این دنیای به این بزرگی، کبلای تنها امید و آرزویش، ترخینه بود که حالا ماه‌ها می‌شد هیچ نشانی از او در هیچ کجا نبود!


ترخینه‌اش، سه ساله بود که ماه‌بانو، بیمار شد .بیماری هولناک و بی‌نام و نشان! و جان داد. تنها انیس و مونس تنهایی‌ها و غم‌های کبلای، ترخینه کوچک بود که بر توبره پدر می‌نشست و در خورجین الاغ جای می‌گرفت و همراه پدر از این کوه به آن کوه، از این باغ به آن باغ می‌رفت و با همان قامت کوچک و دست‌های کودکانه‌اش، کبلای را در تمامی فراز و نشیب‌ها یاری می‌رساند و  عرق از چهره پدر پاک می‌کرد!

انگار خدا با کبلای معامله‌ای کرده‌بود. ماه‌بانو را از او گرفت و ترخینه را فرشته‌وار و معصوم صفت بر او همراه ساخت. سنگ صبور پدر بود! هم دخترش بود هم مادرش بود! نمی‌گذاشت کمترین گرد و خاکی از اندوه بر چهره کبلای بنشیند!

کودکی‌ و بزرگی‌اش را پا به پا با پدر، همراه شد و ثانیه ثانیه‌اش را با کبلای به خاطر سپرد! چقدر کبلای برای بزرگ کردنش، کوتاه و بلند شد تا ترخینه را به قامت کوه‌ها، رساند و بر بلندای جوانی، بالا برد ... و حالا ... انگار نه انگار ترخینه‌ای وجود داشته و بوده! انگار خیالی خوش و تصویری دلکش در پرده‌ای از وهم و مه، نقاشی شده‌بود و حالا به اندک بیداری، پاک و محو گردیده بود!

سر بر زمین که می‌گذاشت هر ساعت از شب، هر لحظه از روز، به ناگهان صدای ترخینه در گوشش می‌پیچید که او را فریاد می‌زد و کبلای افسارگسیخته و یاغی به کوه‌ها می‌دوید و بر دره‌ها، می‌تاخت تا شاید در پس سنگی یا در کنار آب روانی و سر چشمه‌ای، ترخینه را بیابد!


گوش‌های کبلای سوهان‌خورده و تیز بود. پری نبود که به سبکی بر زمین نشیند و کبلای چشمش به دنبال پر بر زمین غلت نزند! با صدای اذان نیز اولین کسی بود که راهی مسجد می‌شد و در کنار جوی آب، در سرمای لذت‌بخش و گوارای آب چشمه، وضو می‌گرفت و زیر سقف گنبدی مسجد به نماز می‌ایستاد.

آن‌روز وقتی از در مسجد که بیرون آمد، احساس کرد کسی در پی او ایستاده. برنگشت و به راهش ادامه داد.

دوباره احساس کرد در پشت سرش کسی روان است. قدمش را بلندتر و تندتر کرد تا از دست این احساس فرار کند که صدایی او را سرجایش میخ‌کوب کرد.....!!!!

صدا، صدای مردی بود! صدای آشنا نبود! صدا، پرسید :

-کبلای شمایی؟

کبلای به یکباره برگشت و نگران از آن چه که می‌خواهد بشنود با نگاهی پر از خشم و ترس گفت :«آره خودمم. شما را نمی‌شناسم»

مرد در تاریک روشن صبح، جلوتر آمد

 ادامه دارد

لطفا مهربان بیایید